داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
من رفتم و آن شب را خوابيدم و صبح به خاطر احترام جابر، نزد او رفتم ، ديدم از جايگاه خود بيرون آمده و
به سوى من مى آيد، اما چند عدد بجول (قاپ ) بر گردن خود آويزان نموده و بر يك چوب نى سوار شده و مى گويد:(منصور بن جمهور را فرماندهى ديدم كه فرمانبر نيست ) و اشعار و جمله هايى از اين قبيل مى خواند، او
به من نگاه كرد، من نيز به او نگاه كردم ، چيزى به من نگفت ، من نيز چيزى به او نگفتم ، من وقتى كه آن
وضع را از او ديدم (دلم به حالش سوخت ) و گريه كردم ، كودكان و مردم نزد ما آمدند، و جابر همراه كودكان
حركت كرد تا به رحبه (ميدان كوفه ) رفت ، و همراه كودكان جست و خيز مى كرد، مردم مى گفتند: (جابر
ديوانه شد، جابر ديوانه شد).سوگند به خدا چند روز از اين ماجرا نگذشت ،كه از طرف هشام بن عبدالملك (دهمين خلفه اموى ) نامه اى به
حاكم كوفه رسيد، در آن آمده بود: (وقتى كه نامه ام به تو رسيد، مردى را كه نامش جابر بن يزيد است ،
پيدا كن و گردنش را بزن !).حاكم كوفه نزد جمعى (از كسانى كه با جابر رابطه داشتند) آمد و گفت : (در ميان شما (جابر بن يزيد)
كيست ؟).حاضران گفتند: خدا كارت را اصلاح كند، جابر مردى دانشمند و محدث بود كه پس از انجام حج ، ديوانه شد، و
اكنون در ميدان كوفه بر نى سوار مى شود و با كودكان بازى مى كند.حاكم به ميدان رفت از جاى بلند به آنجا نگريست ، جابر را ديد كه بر نى سوار شده و با بچه ها بازى مى
كند، گفت : (خدا را شكر كه مرا از كشتن او منصرف نمود).از اين جريان چندان نگذشت كه منصور بن جمهور وارد كوفه شد و آنچه جابر در مورد او گفته بود تحقق يافت
(واو حاكم گرديد). (247)