داستان های اصول کافی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان های اصول کافی - نسخه متنی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

من رفتم و آن شب را خوابيدم و صبح به خاطر احترام جابر، نزد او رفتم ، ديدم از جايگاه خود بيرون آمده و
به سوى من مى آيد، اما چند عدد بجول (قاپ ) بر گردن خود آويزان نموده و بر يك چوب نى سوار شده و مى گويد:

(منصور بن جمهور را فرماندهى ديدم كه فرمانبر نيست )

و اشعار و جمله هايى از اين قبيل مى خواند، او
به من نگاه كرد، من نيز به او نگاه كردم ، چيزى به من نگفت ، من نيز چيزى به او نگفتم ، من وقتى كه آن
وضع را از او ديدم (دلم به حالش سوخت ) و گريه كردم ، كودكان و مردم نزد ما آمدند، و جابر همراه كودكان
حركت كرد تا به رحبه (ميدان كوفه ) رفت ، و همراه كودكان جست و خيز مى كرد، مردم مى گفتند:

(جابر
ديوانه شد، جابر ديوانه شد).

سوگند به خدا چند روز از اين ماجرا نگذشت ،كه از طرف هشام بن عبدالملك (دهمين خلفه اموى ) نامه اى به
حاكم كوفه رسيد، در آن آمده بود:

(وقتى كه نامه ام به تو رسيد، مردى را كه نامش جابر بن يزيد است ،
پيدا كن و گردنش را بزن !).

حاكم كوفه نزد جمعى (از كسانى كه با جابر رابطه داشتند) آمد و گفت :

(در ميان شما (جابر بن يزيد)
كيست ؟).

حاضران گفتند: خدا كارت را اصلاح كند، جابر مردى دانشمند و محدث بود كه پس از انجام حج ، ديوانه شد، و
اكنون در ميدان كوفه بر نى سوار مى شود و با كودكان بازى مى كند.

حاكم به ميدان رفت از جاى بلند به آنجا نگريست ، جابر را ديد كه بر نى سوار شده و با بچه ها بازى مى
كند، گفت :

(خدا را شكر كه مرا از كشتن او منصرف نمود).

از اين جريان چندان نگذشت كه منصور بن جمهور وارد كوفه شد و آنچه جابر در مورد او گفته بود تحقق يافت
(واو حاكم گرديد). (247)

/ 534