داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
من همچنان به راه ادامه دادم تا نزد اربابم (ابن هبيره )رسيدم ، اجازه ورود طلبيدم ، وقتى كه وارد
خانه اش شدم ، همين كه چشمش به من افتاد گفت : (خيانتكار با پاى خود نزدت آمد). آنگاه فرياد زد: (اى
غلام (جلاد) هم اكنون سفره چرمى و شمشير را بياور).به فرمان او، شانه و سرم را بستند، جلاد بالاى سرم ايستاد، تا گردنم را بزند، به ارباب گفتم : (تو كه
با زور مرا به اينجا نياوردى ، من با پاى خود به اينجا آمدم ، من پيغامى دارم ، اجازه بده آن را بگويم
، سپس هر چه خواستى انجام بده ).ارباب گفت : آن پيغام چيست ؟گفتم : (مجلس را خلوت كن تا بگويم ). او حاضران را از آنجا بيرون كرد، گفتم :جعفر بن محمد(ع ) (امام
صادق ) سلام رسانيد و فرمود: من به غلامت رفيده پناه دادم ، با خشم خود به او آسيب نزن .ارباب گفت : تو را به خدا راست مى گوئى ؟ آيا جعفر بن محمد(ع ) به من سلام رسانيد؟من سوگند ياد كردم كه راست مى گويم .اربابم سه بار گفت : راست مى گوئى ؟، گفتم : آرى .هماندم شانه هايم را گشود، و گفت : من به اين مقدار كفايت نمى كنم ، بايد همان رفتارى كه من با تو كردم
، با من انجام دهى .گفتم ، من چنين كارى نمى كنم .اصرار كرد، سرانجام دست و شانه هايش را به سرش بستم و قصاص كردم ، سپس دست و شانه اش را باز كردم ، به
من گفت : (اختيار من با تو است ، هر كار مى كنى انجام بده ) (252)(به اين ترتيب پيام امام صادق (ع ) اثر گذاشت ، نه تنها از مرگ حتمى نجات يافتم ، بلكه صاحب اختيار
اربابم شدم )