داستان های اصول کافی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان های اصول کافی - نسخه متنی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گفتم : آرى ، و برايش سوگند ياد كردم كه امام صادق (ع ) چنين گفت .

او گفت : همين (كمك در مورد من ) براى تو كافى است ، سپس از نزد من رفت ، بعد از چند روزى براى من پيام
داد كه نزدش بروم ، نزدش رفتم ، ديدم كه در پشت خانه اش ، برهنه است ، گفتم ، چرا در اين وضع هستى ؟

گفت : اى ابوبصير، سوگند به خدا آنچه در خانه از ثروت و اموال بود، همه را رد كردم (به صاحبانش دادم ، و
قسمتى از آنها را كه صاحبش را نشناختم ، صدقه دادم ) اينك مى بينى كه برهنه هستم و هيچ چيز ندارم .

ابوبصير مى گويد: من نزد برادران دينى رفتم و براى او لباس تهيه نمودم ، و پس از چند روز براى من پيام
فرستاد كه نزد من بيا، بيمار شده ام ، نزد او رفتم واز او پرستارى مى كردم ، ولى بيماريش شديد شو،
ديدم در حال جان دادن است ، در بالينش نشسته بودم ، گاهى بيهوش مى شود و گاهى به هوش ‍ مى آيد، در
آخرين بار كه به هوش آمد، به من گفت : اى ابوبصير! قدوفى صاحبك لنا.

(مولاى تو (امام صادق (ع ) به عهد
خود در مورد ضمانت بهشت ) براى من وفا كرد)، سپس جان سپرد، خدايش رحمتش ‍ كند.

ابوبصير مى گويد: در سفر حج ، به حضور امام صادق (ع ) رسيدم ، هنوز در راهرو بودم و ننشته بودم و سخن
نگفته بودم ، به من فرمود: قدوفينا لصاحبك .

(ما در مورد رفيقت (آنچه را وعده داده بوديم ) وفا كرديم
).(254)

/ 534