داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
گفتم : آرى ، و برايش سوگند ياد كردم كه امام صادق (ع ) چنين گفت .او گفت : همين (كمك در مورد من ) براى تو كافى است ، سپس از نزد من رفت ، بعد از چند روزى براى من پيام
داد كه نزدش بروم ، نزدش رفتم ، ديدم كه در پشت خانه اش ، برهنه است ، گفتم ، چرا در اين وضع هستى ؟گفت : اى ابوبصير، سوگند به خدا آنچه در خانه از ثروت و اموال بود، همه را رد كردم (به صاحبانش دادم ، و
قسمتى از آنها را كه صاحبش را نشناختم ، صدقه دادم ) اينك مى بينى كه برهنه هستم و هيچ چيز ندارم .ابوبصير مى گويد: من نزد برادران دينى رفتم و براى او لباس تهيه نمودم ، و پس از چند روز براى من پيام
فرستاد كه نزد من بيا، بيمار شده ام ، نزد او رفتم واز او پرستارى مى كردم ، ولى بيماريش شديد شو،
ديدم در حال جان دادن است ، در بالينش نشسته بودم ، گاهى بيهوش مى شود و گاهى به هوش مى آيد، در
آخرين بار كه به هوش آمد، به من گفت : اى ابوبصير! قدوفى صاحبك لنا. (مولاى تو (امام صادق (ع ) به عهد
خود در مورد ضمانت بهشت ) براى من وفا كرد)، سپس جان سپرد، خدايش رحمتش كند.ابوبصير مى گويد: در سفر حج ، به حضور امام صادق (ع ) رسيدم ، هنوز در راهرو بودم و ننشته بودم و سخن
نگفته بودم ، به من فرمود: قدوفينا لصاحبك . (ما در مورد رفيقت (آنچه را وعده داده بوديم ) وفا كرديم
).(254)