داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
منصور به ابن مهاجر گفت : تعريف كن ، چه خبر؟ابن مهاجر: من پولها را به مدينه بردم و به هريك از خاندان اهلبيت (ع ) مبلغى دادم ، و قبض رسيد از
دستخط خود آنها گرفتم و آورده ام ، غير از جعفر بن محمد(امام صادق ) كه من سراغش را گرفتم ، او در مسجد
بود، به مسجد رفتم ديدم مشغول نماز است ، پشت سرش نشستم و با خود گفتم : اينجا مى مانم تا او نمازش را
تمام كند، پشت سرش نشستم و با خود گفتم : اينجا مى مانم تا او نمازش را تمام كند، ديدم آن حضرت با شتاب
نمازش را تمام كرد، بى آنكه سخنى به او گفته باشم به من رو كرد و فرمود: اى مرد! از خدا بترس ، و خاندان
رسالت را فريب نده ، كه آنه سابقه نزديكى با دولت بنى مروان دارند، (و بر اثر ظلم و ستم آنها) همه آنها
نيازمندند (از اين رو پول تو را مى پذيرند و به دنبال آن گرفتار مى گردند).ابن مهاجر افزود: به امام صادق (ع ) گفتم : خدا كارت را سامان بخشد، موضوع چيست ؟آن حضرت سرش را نزديك گوشم آورد، و آنچه را بين من و تو (اى منصور دوانيقى ) وجود داشت و جزء اسرار و
راز نهانى بود،بيان كرد، مثل اينكه او سومين نفر ما باشد و همه حرفها و عهدهاى ما را از نزديك شنيده
باشد.منصور داوانيقى گفت :يابن مهاجر اعلم انه ليس من اهل بيت نبوة الا وفيه محدث ، و ان جعفر بن محمد محدثنا
. اى پسر مهاجر! بدان كه هيچ خاندان نبوتى نيست مگر اينكه در ميان آنها محدثى (255)خواهد بود، محدث
خاندان ما در اين زمان ، جعفر بن محمد (امام صادق عليه السلام ) است .جعفر بن محمد بن اشعث ، پس از ذكر داستان فوق ، به نقل از پدرش محمد بن اشعث ، گفت : همين (اقرار دشمن
به محدث بودن امام صادق ) باعث شد كه ما به تشيع گرويديم ، و شيعه شديم . همان ، حديث 6، ص 475.