داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
او باز همان سخن را تكرار كرد، و براى بار سوم ، سر امام را بوسيد و گفت : (اى عمو! مرا موعظه كن )امام كاظم براى سومين بار به او فرمود: (تو را درباره خون خودم شفارش مى كنم كه از خدا بترسى ).محمد بن اسماعيل ، باز بر بدخواه امام نفرين كرد.على بن جعفر مى گويد: در اين هنگام برادم امام كاظم (ع ) به من فرمود: اينجا باش ، من ايستاده ام ، حضرت
به اندرون رفت و مرا صدا زد، نزدش رفتم ، كيسه اى كه محتوى صد دينار بود به من داد و گفت : اين پول را
به پسرت برادرت (محمد) بده ، تا كمك خرجش در صفر باشد، دو كيسه ديگر نيز داد و فرمود: همه را به او بده .عرض كردم : (اگر طبق آنچه فرمودى ، از او مى ترسى ، پس چرا او را بر ضد خود كمك مى كنى ؟)فرمود: هر گاه من صله رحم كنم ، ولى او قطع رحم نمايد، خدا رشته عمرش را قطع مى كند، سپس سه هزار
درهم ديگر كه در هميانى بود داد و فرمود: (به او بده ).على بن جعفر مى گويد: من نزد محمد بن اسماعيل رفتم ، كيسه اول (صد دينار) را دادم ، بسيار خوشحال شد و
براى عمويش امام كاظم (ع ) دعا كرد، كيسه دوم و سوم را دادم ، به گونه اى خوشحال شد كه گمان كردم ديگر
به بغداد نمى رود، باز سيصد درهم به او دادم.ولى در عين حال او به بغداد نزد هارون رفت و گفت :(گمان نمى كردم در روى زمين دو خليفه باشد، تا اينكه ديدم مردم به عمويم ، موسى بن جعفر(ع ) به عنوان
خلافت ، سلام مى كنند) (و به اين ترتيب سخن چينى كرد و هارون را بر ضد امام كاظم (ع ) برانگيخت ).هارون صد هزار درهم براى او فرستاد، ولى خداوند او را به بيمارى (ذبحه ) (درد شديد گلو شبيه ديفترى
) گرفتار كرد، كه نتوانست به يك درهمش بنگرد و آن را به مصرفش برساند، به اين ترتيب مرد.(291)