داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
گفتم ، نه ، افطار نكرده ام ، برايم غذا طلبيد و نزدم گذارد و همراه غلامش از آن غذا خورديم ، بعد از
غذا، به من فرمود: تشك را بلند كن و زير تشك هر چه هست براى خود بردار.تشك را بلند كردم ، دينارهائى در آنجا بود، همه آنها را برداشتم و در آستينم نهادم .آنگاه امام رضا(ع ) دستور داد تا چهار نفر از غلامانش بيايند و مرا تا خانه ام برسانند، عرض كردم :نيازى به آمده غلامان نيست ، شبگردهاى اين مسيب ، در گردش هستند و من تنها به خانه ام مى روم ، و دوست
ندارم شبگردها مرا همراه غلامان شما بنگرند.فرمود: راست گفتى ، خدا تو را هدايت كند، به غلامان دستور داد، هرگاه من گفتم برگردند.غلامان تا نزديك خانه ام آمدند، در آنجا دلم آرام گرفت و به آنها گفتم برگرديد، آنها برگشتند، من به
خانه ام رفتم و چراغ را روشن كردم ، ديدم پولى كه از زير تشك برداشته ام 48 دينار است ، و طلب طيس 28
دينار بود، در ميان آن دينارها يكى از آنها نظرم را جلب كرد، ديدم بسيار زبيا و خوشرنگ است ، آن را
برداشتم و كنار نور چراغ بردم ، ديدم به طور آشكار روى آن نوشته شده : (28 دينار طلب آن مرد است و بقيه
مال خودت باشد).سوگند به خدا، به امام رضا(ع ) نگفته بودم كه طلب طيس چقدر است ، حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه به
ولى خود عزت بخشد. (299)آرى حضرت رضا(ع ) اين گونه نسبت به من مهربانى كرد و 20 دينار بيش از بدهكاريم به من داد، علاوه بر
اينكه بدهكاريم را ادا كرد.