داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
امام رضا(ع ) در پاسخ نوشت : من حمام نمى روم زيرا شب گذشته رسول خدا(ص ) را در خواب ديدم به من فرمود:(فردا حمام نرو).از اين رو به عقيده من تو و فضل نيز فردا به حمام نرويد.ماءمون براى حضرت نوشت كه راست مى گوئى و پيامبر(ص ) نيز راست فرمود، من نيز فردا به حمام نمى روم ،
فضل خودش بهتر مى داند.ياسر مى گويد: وقتى كه شب شد، امام هشتم (ع ) به ما فرمود: (آنچه را كه از حوادث تلخ امشب پديد مى آيد
به خدا پناه مى برم ).ما پيوسته اين سخن را مى گفتيم ، وقتى كه حضرت رضا(ع ) نماز صبح را (در اول وقت ) خواند، به من فرمود:(برو پشت بام ببين آيا صدائى مى شنوى )ياسر مى گويد: به پشت بام رفتم ، فريادى شنيدم و كم كم صداى شيون بلند شد، پائين آمدم و ديدم ماءمون از
آن درى كه از خانه اش به خانه امام رضا(ع ) باز مى شود، به حضور امام رضا(ع ) آمد و به امام گفت : (خدا به
تو در مورد مرگ فضل ، اجر دهد، او سخن شما را نپذيرفت و به حمام رفت و بر سرش ريختند و او را كشتند، سه
تن از مهاجمين دستگير شده اند كه يكى از آنها پسر خاله او (فضل بن ذى القلمين ) است .)ياسر مى گويد: سرداران و هواخواهان فضل در خانه ماءمون اجتماع كردند و مى گفتند: ماءمون او را
غافلگير كرده و كشته است ، و ما بايد از او خوانخواهى كنيم ، و آتش آورده بودند كه خانه او را
بسوزانند.ماءمون به حضرت رضا(ع ) عرض كرد: (اى سرور من ! اگر صلاح مى دانيد برويد و مردم را پراكنده كنيد.)ياسر مى گويد: امام سوار شد و به من فرمود: تو نيز سوار شو، با هم از خانه بيرون ، آمديم ، مردم فشار مى
آوردند، امام رضا(ع ) با دست اشاره كرد و فرمود: (تفرقوا تفرقوا. متفرق و پراكنده شويد).اشاره امام آنچنان اثر كرد، كه مردم به گونه اى شتابان باز مى گشتند و پراكنده مى شدند كه روى هم مى
افتادند، آنحضرت به هر كس اشاره كرد، او با شتاب از آنجا رفت (308)