داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
سيف ، نامه اى براى امام حسن (ع ) نوشت ، آن حضرت جواب داد:(باكى نداشته باش ملك تو را به تو باز مى گردانند، نزد سلطان (خليفه ) نرو، بلكه وكيل خود را، كه او
را سرپرست ملك نموده اى ، ببين و او را از سلطان اعظم ، پروردگار جهانيان بترسان ).سيف ، وكيل خود را ديد، وكيل گفت : (هنگامى كه از مصر بيرون رفتى ، شفيع براى من نامه نوشت كه تو را
حاضر كنم و ملك تو را به تو باز گردانم ).آنگاه شفيع طبق قضاوت ابن ابى الشواب قاضى ، و گواهى گواهان ، ملك غصب شده را به صاحبش برگردانيد، و
ديگر نياز نشد كه به مهتدى شكايت شود، و ملك به صاحبش بازگشت و در اختيارش قرار گرفت .همين (سيف بن ليث ) مى گويد: وقتى از مصر خارج شدم ، دو پسر داشتم ، پسر كوچكم بيمار بود، پسر بزرگم
سالم بود، پسر بزرگم را قيم و سرپرست اموال و خانواده ام قرار دادم ، هنگامى كه به شهر سامره رفتم ،
نامه اى به امام حسن عسكرى نوشتم و در خواست كردم : (براى پسر بيمارم دعا كن تا شفا يابد).امام حسن (ع ) در جواب نوشت : (پسر بيمارت خوب شد، ولى پسر بزرگت از دنيا رفت ، خدا را شكر كن و بى تابى
مكن كه پاداشت ، تباه خواهد شد).همانگونه كه امام فرموده بود، به من خبر رسيد كه پسر بيمارم ، شفا يافته ، ولى پسر بزرگم فوت شده است .
(368)