داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
هنگامى كه صبح شد به سرپرست مخارج خانه اش فرمود: سه دينار به من بدهد، او سه دينار به من داد و من از
خانه آن حضرت بيرون آمدم .(اين موضوع همچنان برايم مبهم بود) تا اينكه نزد بختيشوع (طبيب معروف مسيحى ) رفتم و ماجرا را به او
گزارش دادم ، او گفت : (به خدا من درك نمى كنم كه تو چه مى گويى ، و در علم طب چنين چيزى نيافته ام و در
هيچ كتابى چنين چيزى نديده ام ، تو را به فلان مرد نصرانى ايرانى ، كه به كتابهاى مسيحيان آگاهى
دارد، معرفى مى كنم نزد او برو، و ماجرا را بگو شايد به راز مطلب پى ببرى ).رگزن نصرانى مى گويد: قايقى در بصره كرايه كردم و به اهواز رفتم و از آنجا به شيراز سفر نمودم و در
شيراز نزد آن عالم نصرانى رفتم و ماجرا را به او گفتم ، و بيان راز آن را از او خواستم .او گفت : چند روز به من مهلت بده .چند روز به او مهلت دادم ، سپس براى دريافت پاسخ ، به حضورش رفتم ، به من گفت : (اين موضوعى كه از اين
مرد (امام حسن عسكرى - ع ) نقل مى كنى ، حضرت مسيح (ع ) يك بار آن را در تمام عمرش ، انجام داده است ) (373)