داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
من هم آنچه بود برداشتم و رهسپار (سامره ) شدم ، در مسير راه دزدى راهزن را كه 60 نفر همراهش بود ديدم ،
ولى خداوند مرا از گزند او حفظ كرد تا به سامره رسيدم ، در آنجا نامه اى به من رسيد آنچه دارى بياور،
من هم آنچه را داشتم در ميان سبدى نهادم و به خانه امام رفتم ، در راهرو خانه ، غلام سياه پوستى را
ديدم ايستاده ، به من گفت : (حسن بن نضر تو هستى ؟)، گفتم : آرى .گفت ، وارد شو.وارد خانه شدم ، به اطاقى رفتم و سبد را در گوشه آن اطاق ، خالى كردم ...ناگاه ديدم در پشت پرده اى كه در
آنجا آويخته بود، شخصى مرا صدا زد و گفت : (اى حسن بن نضر، براى منتى كه خدا بر تو نهاد (كه امام خود
را شناختى و حقش را به او رساندى ) شكر كن ، و شك و ترديد به خود راه نده ، چرا كه شيطان دوست دارد كه تو
شك كنى ) آنگاه آن حضرت دو لباس به من داد و فرمود: (اينها را بگير و با خود داشته باش كه به آنها
نياز پيدا مى كنى ).حسن بن نضر آنها را گرفت ، و به وطن خود بازگشت ، و در ماه رمضان همان سال از دنيا رفت ، و با همان دو
لباس ، او را كفن كردند. (390)