داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
تازه مسلمان : با من در اين وقت چه كار دارى ؟مسلمان گفت : وضو بگير و لباسهايت را بپوش و با من براى انجام نماز بيا تازه مسلمان چنين كرد و همراه
او رفت و در جائى كه با هم هر چه خدا خواست ، نماز خواندند، سپس نماز صبح خواندند همانجا (شايد مسجد
بود) ماندند تا خورشيد طلوع كرد.تازه مسلمان برخاست كه به منزلش برود، آن مرد گفت : (كجا مى روى ؟ روز كوتاه است ، ظهر نزديك است ؟)
تازه مسلمان نزد او نشست تا نماز ظهر را نيز خواندند، باز آن مرد گفت : (بين ظهر و عصر مدت كوتاهى است
) تازه مسلمان او را تا وقت عصر نگهداشت ، و به همين منوال او را تا مغرب و سپس تا وقت عشاء نگه داشت ،
آنگاه پس از نماز عشاء برخاستند و از هم جدا شدند و به خانه هاى خود رفتند.وقتى كه وقت سحر فرا رسيد، باز كنار خانه تازه مسلمان آمد و در را زد و گفت : من فلانى هستم .تازه مسلمان : چه كار دارى ؟مسلمان : وضو بگير و لباسهايت را بپوش و با من بيا براى انجام نماز برويم .تازه مسلمان ، كه سخت ناراحت شده بود، بر آشفت و به او گفت : (براى اين دين شخصى بيكارتر از من پيدا
كن كه من فقير و عيالوار هستم )در اين هنگام امام صادق (ع ) فرمود: (ادخله فى شى اخرجه منه .
او را در دينى (نصرانيت ) وارد كرد، كه از آن بيرون آورده بود).(بار ديگر با فشار و ندانم كارى ، او را نصرانى نمود)(405)