داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
حاضران فكر كردند منظور امام ، هشام از فرزندان عقيل است ، زيرا امام او را بسيار دوست داشت ، ناگاه
ديدند شتر نزديك شد، و سواره آن ، (هشام بن حكم ) (يكى از دانشمندان و شاگردان بزرگ امام ) است كه
وارد شد، او در آن هنگام نوجوان بود، و تازه موى چهره اش روئيده شده بود، و همه حاضران در سن و سال از
او بزرگتر بودند، امام صادق (ع ) تا هشام را ديد، از او استقبال گرم كرد، و برايش جا باز نمود، و در
شاءن او فرمود:(ناصرنا بقلبه ولسانه و يده )(هشام با دل و زبان و عملش ، يارى كننده ما است ).آنگاه امام صادق (ع ) (به چند نفر از شاگردانش كه در آنجا حاضر بودند، به هر كدام جداگانه فرمود: با آن
دانشمند شامى مناظره و گفتگو كنند) نخست به حمران فرمود: با مرد شامى مناظره كن ، او به مناظره با مرد
شامى پرداخت و طولى نكشيد كه مرد شامى در برابر حمران ، درمانده شد.سپس امام (ع ) به (مؤ من الطاق ) (84) فرمود: اى طاقى ! با مرد شامى گفتگو كن ، او با مرد شامى به مناظره
پرداخت و طولى نكشيد كه بر مرد شامى سخن بگو، او نيز با شامى به مناظره پرداخت و طولى نكشيد كه بر مرد
شامى چيره و پيروز گرديد.سپس امام (ع ) به (هشام بن سالم ) فرمود: تو هم با شامى سخن بگو، او نيز با شامى به گفتگو پرداخت ، ولى
بر شامى چيره نشد، بلكه برابر شدند.آنگاه امام (ع ) به (قيس بن ماصر) فرمود: تو با او سخن بگو، قيس با مرد شامى به مناظره پرداخت پرداخت
، امام (ع ) مناظره آنها را گوش مى كرد، و خنده بر لب داشت ، زيرا دانشمند شامى ، درمانده شده بود، و
نشانه هاى درماندگى و عجز در چهره اش ديده مى شد... (85)