سيد علي آل داود
شماره مقاله:454
آلِ کاکويه (398-536ق/1007-1141م)، سلسلهاي از اميران ديلمينژاد که در آغاز سد?
5ق/11م تحت حمايت آل بويه شاخ? ري درآمدند و امارتهايي مستقل و نيمهمستقل در مرکز
و غرب ايران پي افکندند. نخستين شاخ? آل کاکويه تا انقراض آن به دست طغرل سلجوقي در
443ق/1051م دوام آورد و در همان سال حکومت دومين شاخ? اين سلسله در يزد آغاز شد که
به دولت اتابکان يزد انجاميد.
نياي اين سلسله، رستم دشمنزيار يا چنانکه بر سکهها نقش بسته، دشمنزار (باسورث،
73)، پسر مرزبان و مکنّي به ابوالعبّاس (مجمل التّواريخ و القصص، 402) و به روايت
منحصر به فرد و تأييد نشد? همين مآخذ (ص 398) ملقّب به عينالدوله (قس: ابن فوطي، 4
(2)/1120) بود که از سوي آل بويه شاخ? ري بر شهريار کوه فرمان ميراند. نسب مرزبان
پدر رستم دشمنزيار، که با سيّده همسر فخرالدّوله و مادر مجدالدّول? ديلمي نسبت
خويشاوندي داشته است، به درستي معلوم نيست. بعضي او را مرزبان، پسر رستم و مؤلف
کتاب مرزبان نامه دانسته و احتمال دادهاند که برادر سيّده بوده باشد (مادلونگ،
4/188)، اما اين حدس با سخن عنصرالمعالي کيکاووس (ص 104) که آشکارا سيّده را دختر
عموي مادر خود يعني برادرزاد? مرزبان بن رستم، صاحب مرزبان نامه (ص 2) دانسته است
(نک : نسب نام? اين سلسله) متناقض است. از روايت هلال صابي به نقل مادلونگ (4/188)
و ياقوت (3/211) که سيده را دختر رستم دانستهاند، نميتوان دريافت که مراد کدام
رستم است، و شايد چنانکه مرسوم بوده سيده را به جاي پدر به جدّش رستم نسبت
دادهاند. چه به همان دليل پيشين سيده نميتوانسته دختر رستم بن شهريار يعني خواهر
مرزبان باشد، بلکه به تصريح قابوسنامه، برادرزاد? مرزبان بوده است و محتمل است که
پدرش شروين، برادر مرزبان (شيخ علي گيلاني، 46) بوده باشد. از سوي ديگر اگر چنين
انتسابي را معتبر بدانيم، براي توجيه نسبت سيّده با رستم دشمنزيار پسر مرزبان ــ که
گفتهاند دايي سيده بوده (صابي به نقل ابن فوطي، 4 (2)/1012؛ ابن اثير، 9/207؛ مجل
اتواريخ و القصص، 402؛ غفاري، 81؛ اقبال، 182؛ باسورث، 74) و به همين سبب به «کاکو»
شهرت يافته است (کاکو در گويش ديلمي = دايي، قس: کاک و کاکا در گويشهاي کردي و
فارسي، نيز نک: بوسه، 4/253-254، که معلوم نيست از روي چه مأخذي سيده و پسر کاکويه
را کُرد دانسته است) ــ ناگزير بايد مادر سيّده را خواهر رستم دشمنزيار و هر دو را
فرزندان مرزباني بدانيم که هنوز نسب او به درستي شناخته نيست. البته اگر هم به
پيروي از برخي از مورخان، رستم دشمنزيار را دايي مجدالدّوله بدانيم (عتبي، 228،
241؛ ابن اثير، 9/140؛ خواندمير، 2/391؛ لين پول، 130؛ مادلونگ، 4/189) نه سيّده،
باز اين اشکال از ميان نميرود، ولي آشکار نيست که چرا رستم را دايي سيّده
دانستهاند؛ حال آنکه دليلي در دست نيست که به استناد آن، رستم را دايي مجدالدوله
ندانيم (قس: باسورث، 74). به هر حال رستم بن مرزبان از سوي مجدالدوله بر شهريار کوه
فرمان ميراند تا آنکه اسپهبد شهرياربن شروين با حمايت قابوس وشمگير او را از آن
منطقه بيرون راند (عتبي، 228). اين عمل باعث بروز جنگ و گريزهايي ميان رستم بن
مرزبان، به پشتيباني نصربن حسن فيروزان و مجدالدّوله، با شهرياربن شروين شد تا
سرانجام به سبب طغيان شهريار بر قابوس، رستم بر شهريار کوه چيره گشت، و چون از
مجدالدوله بيمناک بود به قابوس پيوست (همو، 244؛ ابن اثير، 9/140-141)؛ اما گويا
رستم قبل از تسخير شهريار کوه به قابوس پيوست و به ياري او توانست بر شهرياربن
شروين چيره گردد. اگرچه خبري از گرايش مجدد رستم به آل بويه ذکر نشده اما اگر وي به
آل بويه نپيوسته باشد، شگفت به نظر ميرسد که سيّده، حکومت اصفهان را به پسر او
ابوجعفر محمّد دهد، زيرا ممکن بود سر به مخالفت بردارد و به پدرش بپيوندد. شايد از
همين روي گفتهاند که مراد عتبي (ص 228) و به تبع او مورخان بعد از وي، از رستم بن
مرزبان درواقع مرزبان بن رستم (صاحب مرزباننامه؟) بوده است. خاصّه کهبر سّههاي
ضرب شده در فريم (محلّي نزديک ساري) در 371 و 374ق نام مرزبانبن رستم امير فريم
نقش شده است (مادلونگ، 489). با اينهمه دور نيست که اين مرزبان بن رستم، پدر رستم
بن مرزبان بوده و سپس به آل بويه گرويده باشد. از پايان ار رستم خبري در دست نيست و
بازماندگان او که در ايران مرکزي و غربي حکم راندند، به 2 شاخ? «کاکوييان همدان و
اصفهان» و «کاکوييان يزد» تقسيم ميشوند.
آل کاکويه در همدان و اصفهان (398-443ق/1007-1051م):
1. علاءالدّوله محمدبن رستم دشمنزيار، ابوجعفر (د محرم 433ق/سپتامبر 1041م)، معروف
به پسر کاکويه. وي در خدمت سيده و مجدالدّوله (نک : آل بويه) ميزيست. در
398ق/1007م از سوي سيّده که به نيابت مجدالدّوله بر ري فرمان ميراند به ححومت
اصفهان منصوب شد، ولي چندي بعد که سيّده در پي اختلاف با پسرش مجدالدّوله ري را ترک
گفت، محمّد نيز حکومت خود را که وابسته به او ميديد، رها ساخت و به نزد
بهاءالدّوله ديلمي امير فارس رفت، اما پس از بازگشت سيده به ري، محمّد نيز حکومت
اصفهان را باز يافت (ابن اثير، 9/207). دور? قدرت کاکوييان از بازگشت مجدّد محمّد
به اصفهان آغاز ميشود؛ زيرا پريشانيهاي سياسي و نظامي در داخل ايران که ناشي از
ضعف روزافزون اميران آل بويه و فزوني قدرت غزنويان در شرق و شمال و توسع? قلمرو
آنان به سوي مرکز و غرب ايران بود، همراه با تأسيس دولتهاي کوچک مستقل و نيمه
مستقلي چون آل مسافر و آل حسنويه در غرب، و پارهاي از خاندانهاي کهنتر ديلمي در
شمال، سبب شد که پسر کاکويه نيز مدعي استقلال شود و بريا تثبيت موقعيّت خود،
ابوالفضل نصرويه را به نزد خليفه القادر باللـه فرستد و لقب و منشور حکومت گيرد.
خليفه نيز در 409ق/1018م حکومت پسر کاکويه را به رسميّت شناخت و او را به
«عضدالدّين، علاءالدّوله، فخرالمله و تاج الاُمّه، حسام اميرالمؤمنين (مجمل
التواريخ، 403) ملقب ساخت. غفاري لقب وي را حسامالدوله ياد کرده است (ص 81). با
آنکه وي در اين روزگار به استناد سکهاي که در 410ق/1019م در اصفهان ضرب شده، خود
را تابع مجدالدوله امير ري ميشمرد (مايلز، 4/325)، ولي از آنجا که تاجالملک نصربن
بهرام وزير شمسالدّول? ديلمي امير همدان، او را براي سرکوب شورش ترکان
(411ق/1020م) به ياري خواند (ابن اثير، 9/320)، پيداست که خود وي نيز قدرت کافي
يافته بود. در 414ق/1023م فرهاد پسر مرداويج که بروجرد را به اقطاع داشت، مورد هجوم
سماءالدّول? ديلمي امير همدان واقع شد، و از علاءالدّوله مدد خواست. علاءالدّوله
نيز از نابسامانيهاي شديدي که در قلمرو آل بوي? ري و همدان روي داده بود، سود برد و
با قبول دعوت فرهاد به غرب رفت و پس از برداشتن محاصر? بروجرد، با فرهاد روي به
همدان نهاد؛ اما ون از تصرف آنجا باز ماند به جوزقان نزديک همدان رفت. تاجالملک که
سر در پي او نهاده بود، علاءالدّوله را به محاصره گرفت، ولي به سبب پيوستن کُردا«ِ
سپاهش به علائالدّوله، کاري از پيش نبرد. اين بار علاءالدّوله به همدان هجوم برد.
سماءالدّوله به مقابله آمد، ولي شکست خورد و اسير شد. علاءالدوله بر همدان و شاپور
خواست استيلا يافت و آن ديار را گرفت و پس از مصادر? اموال، تعدادي را تبعيد کرد و
بسياري را کشت (همو، 9/330-331). چيرگي پسر کاکويه بر همدان موجب دخالت
مشرفالدّول? ديلمي شد، ولي علاءالدّوله با برقرار ساختن پيوند خويشاوندي با او
(ابن جوزي، 8/16) همدان را نگاه داشت. در 417ق/1026م کردانِ جوزقان بر ابوجعفر،
عامل شاپور خواست و پسرعموي علاءالدّوله، که ابوالفرج بابوني از سرکردکان کردان را
کشته بود شوريدند. علاءالدوله سپاهي به سرکردگي پسرعموي ديگرش ابومنصور، به همراهي
فرهادبن مرداويج و علي بن عمران، به آنجا گسيل داشت، اما علي بن عمران که در صلح
ميکوشيد، چون با مخالفت ابوجعفر و ابومنصور را درهم شکست و اسيرشان ساخت. از آن پس
علي بن عمران که از علاءالدّوله سخت بيمناک شده بود، بر ضدّ او به تحريکاتي دست زد.
نخست از اسپهبد طبرستان که با ولکين بن وندرين در ري بود، خواست که بر ضدّ
علاءالدّوله با او همداستان شود. اسپهبد با ئلکين به همدان تاخت و آنجا را از دست
کارگزاران علاءالدّوله خارج ساخت. سپس همراه با عليّ بن عمران و سپاه منوچهر پسر
قابوس وشمگير، متحّد علي بن عمران، به اصفهان هجوم بردند. در جنگ کوچکي که درگرفت،
علاءالدّوله پيروز شد و با پراکندن مال بسيار، جنگجويان مهاجم را به خود متمايل
ساخت. علي بن عمران و منوچهر نيز به ناچار پس از 4 روز عقب نشستند و علاءالدوله به
تعقيب آنان پرداخت و در جنگ ديگري که در نهاوند درگرفت، علاءالدّوله پيروز شد و
اسپهبد و پسرش را به اسارت گرفت. علي بن عمران به دژ کنگاور پناه برد و ولکين به
گرگان رفت. علاءالدّوله نيز که از علي بن عمران کينهاي سخت به دل داشت، او را
محاصره کرد. از آن سو ولکين، که علاءالدّوله را مشغول محاصر? علي بن عمران ديد،
منوچهر را بر آن داشت تا به ري هجوم برد. پسر ولکين داماد علاءالدّوله نيز که قم را
به اقطاع داشت به پدر پيوست و متفقاً به ري تاختند (ابن اثير، 9/358). علاءالدّوله
به سرعت با علي بن عمران صلح کرد و به مقابله شتافت، ولکين که ياراي مقاومت در خود
نميديد، ناگزير عقب نشست. علاءالدّوله اينک بهانه به دست آورده بود تا بر قلمرو
منوچهر بتازد، ولي چون شنيد که علي بن عمران دوباره بر ضد او با منوچهر وارد مذاکره
شده است، از آن عزم بازگشت و قصد دژ کنگاور کرد. وي پس از محاصرهاس سخت، علي بن
عمران را به صلح واداشت و دژ را تسخير کرد و به جاي آن دينور را به اقطاع او داد؛
آنگاه به درخواست منوچهر با او صلح کرد (همو، 9/359).
در 420ق/1029م که محمود غزنوي بر ري و بيشتر شهرهاي جبال مستولي شد، علاءالدّوله
در اصفهان خطبه به نام او کرد (قس: ابن فوطي، 4 (2)/1012، 1013). در همين اوقات
دستهاي از غزها که از برابر محمود گريخته بودند، به اصفهان رفتند، محمود به
علاءالدّوله دستور داد که زنده يا کشت? سرکردکان غزها را به نزد او فرستد، و چون
غلام ترک علاءالدّوله آنان را آگاهانيد، غزها نيز پس از تاخت و تازهايي اصفهان را
ترک کردند و به آذربايجان رفتند (ابن اثير، 9/378).
پس از آنکه محمود غزنوي به خراسان بازگشت، پسر خود مسعود را در ري و جبال گمارد
(گرديزي، 418). مسعود اندکي بعد همدان را گرفت و عمّال علاءالدّوله را بيرون راند
(ابن اثير 9/359). سپس به اصفهان تاخت و و پس از تسخير شهر و گماردن کسي بر آنجا،
خود به ري بازگشت، اما مردم شهر، شايد به تحريک علاءالدّوله، سر به شورش برداشتند و
عامل مسعود را کشتند. مسعود دوباره به اصفهان تاخت و پس از تسخير شهر، کشتار بزرگي
به راه انداخت. به نظر ميرسد که مسعود به خلاف ميل پدر، علاءالدوله را از اصفهان
بيرون راند، زيرا از نامهاي که محمود، اندکي پيش از مرگ، به علاءالدوله فرستاده و
از مسعود سخت اظهار ناخشنودي کرده بود (بيهقي، ابوالفضل، 26، 27)، بر ميآيد که
سلطان غزنه، حکومت پسر کاکويه را به رسميت ميشناخته و از چيرگي مسعود بِر ري و
جبال خشنود نبوده است. علاءالدوله پس از گريز، به خوزستان نزد ابوکاليجار ديلمي رفت
تا از او در برابر مسعود مدد خواهد. ابوکاليجار که گرفتار جنگ در جنوب عراق بود، و
به تازگي از جلالالدوله شکست خورده بود، نتوانست نيرويي به علاءالدوله دهد، ولي او
را به کمک خود اميدوار ساخت تا آنکه محمود درگذشت (421ق/1030م). علاءالدّوله با
آنکه بيشتر ياران خويش را از دست داده بود، براي بازيافتن حکومت به سوي اصفهان به
راه افتاد (ابن اثير، 9/402). در اين هنگام نام? شفاعتآميز خليف? بغداد، که
درخواست کرده بود علاءالدّوله را در برابر تضمين مالي به حکومت اصفهان گمارند، به
مسعود رسيد. مسعود که ميخواست براي تصاحب حکومت پدر به خراسان رود، از اين موقعيت
سود جست، و کس به نزد علاءالدوله که در نزديکي اصفهان بود فرستاد و او را به حکومت
آنجا گمارد بر آن شرط که وي هر سال 000‘200 دينار با هداياي ديگر به نزد مسعود
فرستد (بيهقي، ابوالفضل، 14-16). شگفت اين است که مسعود با آنکه حدس ميزد پسر
کاکويه پس از رفتن او به خراسان، به مناسبت دوري فاصله و گرفتاريهايي که مسعود براي
دست يافتن به تخت خواهد داشت، سر از اطاعت سلطان غزنه بر خواهد تافت (همو، 15)، او
را به حکومت اصفهان گمارد. درست است که مسعود قبل از دريافت خبر مرگ پدر بر آن بود
که سپهسالار خود تاشِ فرّاش را در اصفهان بگمارد و خود به ري رود (همو، 12)، ولي
اينک که ميانديشيد براي مقابله با برادرش محمد و تصاحب تخت به تاش فرّاش سخت
نيازمند است، هيچکس را تواناتر از پسر کاکويه نمييافت که به عنوان دست نشاند? خود
بر ايالت جبال بگمارد تا به سبب خوي استقلالطلبي که در وي بود، آن را از گزند
احتمالي اميران توسعهطلب جنوب و شمال ايران دور نگاه دارد. از سکّهاي که در
421ق/1030م در يزد ضرب شده و نام خليفه القادر و علاءالدوله بر آن نقش بسته است، بر
ميآيد که وي در اين روزگار يزد را نيز زير نگين داشته است (باسورث، 77)، ولي از
تاريخ چيرگي او بر اين شهر خبري در دست نيست و محتمل است که مسعود هنگام بازگشت به
غزنه، حکومت يزد را نيز به پسر کاکويه داده باشد. روايات ابوالفضل بيهقي و ابن اثير
دربار? برخي از وقايع پس از اين تاريخ، که علاءالدّوله در اصفهان استقرار يافت، با
يکديگر متناقض مينمايد. به روايت بيهقي (صص 263-265)، مسعود پس از استقرار در
غزنه، به رايزني مشاورانش، علاءالدّوله را به حکومت سراسر ري منصوب کرد و براي
جلوگيري از استقلالطلبي او، تاشِ فرّاش را به عنوان سپهسالار، و ابوالحسن عراقي
معروف به طاهرِ دبير را به عنوان عميدِ ري، به آن سامان گسيل داشت. به روايت ابن
اثير، علاءالدّوله به زودي ري و همدان را تصرف کرد و انوشيروان، پسر منوچهر زياري،
را از دماوند بيرون راند. سکّهاي که در 421ق/1030م در ري به نام علاءالدّوله ضرب
شده (همانجا) اين معني را تأييد ميکند، اگرچه ممکن است علاءالدوله، پس از آنکه از
سوي مسعود به حومت سراسر ري منصوب شد، اقدام به ضرب سکّه در ري کرده باشد. چيرگي
پسر کاکويه بر ري و همدان باعث گرديد که سلسله جنگهايي ميان علاءالدّوله و فرهادبن
مرداويج از يک سو، و سپاهي که مسعود از خراسان براي مقابله با توسعهطلبي
علاءالدّوله گسيل کرده بود از سوي ديگر، روي دهد. در اين جنگها گاه پيروزي از آنِ
علاءالدّوله بود و گاه سپاه خراسان او را عقب ميراند. تا سرانجام وي با از دست
دادن متصرفات غربي خود راه اصفهان را در پيش گرفت (ابن اثير، 9/402-403، 424-425).
به نظر ميرسد که اين جنگها در همان روزگاري که تاشِ فرّاش در ري اقامت داشت، به
وقوع پيوسته باشد، و حشمت و شکوه طاهر دبير و تاشِ فرّاش در ري و کاستي کارِ
علاءالدوله (بيهقي، ابوالفضل، 361) بايست مربوط به پس از آن جنگها و قحط و وباي
بزرگ لصفهان در 422ق/1031م (ابن اثير، 9/426) باشد که نمايندگان سلطان در ري به
نشاط و شراب مشغول شدند (بيهقي، ابوالفضل، 388) و از کار علاءالدوله غافل ماندند.
اين معني باعث شد که سلطان مسعود به ناچار در 424ق/1033م طاهر دبير را عزل کند و
ابوسهل حمدوي (نه حمدوني) را به جاي او براي مطيع ساختن علاءالدّوله ــ اين مخالف
داهي و گُربُز که هم مال داشت و هم زرق و حيلت ــ (همو، 392-393) به جبال فرستد.
علاءالدّوله که ميخواست کار حريف را قبل از رسيدن او به ري يکسره کند، پس از خروج
ابوسهل از خراسان، به کمک فرهادبن مرداويج بر او تاخت (425ق/1034م)، ولي شکست خورد
و فرهاد کشته شد و خود او به کوههاي ميان اصفهان و گلپايگان گريخت. در اينجا نيز
ابوسهل حمدوي، شايد به اشار? سلطان، کوشيد تا علاءالدّوله را، به شرط پرداخت خراج و
اظهار اطاعت، در حکومت متصرّفاتش ابقا کند، ولي کار به انجام نرسيد و ابوسهل اصفهان
را تسخير کرد و علاءالدّوله به ايذه نزد ابوکاليجار ديلمي رفت. ابوسهل اموال و
خزاين علاءالدّوله را مصادره کرد. در اين هنگام ابوعلي سينا در خدمت علاءالدوله
بود، ابوسهل کتابهاي او را نيز ضبط کرد و به غزنه فرستاد (ابن اثير، 9/435، 436؛
قس: حسيني، 30 و خواندمير، 2/447). به نظر ميرسد که علاءالدوله پس از مدتي به
اطراف اصفهان ــ و به احتمال قوي به نطنز که مرکز اموال و خزاين او بود (ابن اثير،
9/495) ــ آمد تا فرصتي به چنگ آرد و شهر را تسخير کند. ضربت سختي که بر گروهي از
خراسانيان در اطراف اصفهان وارد آورد، تصميم او را براي تسخير اصفهان راسختر ساخت
(427ق/1036م). از اينرو به ياري ديلميان و ترکماناني که پس از شکست از سلطان محمود
در 418ق/1027م به عنوان سربازان مزدور به استخدام برخي از امراي محلّي ايران درآمده
بودند (باسورث، 4/166) به آنجا تاخت، ولي به سختي شکست خورد (بيهقي، ابوالفضل، 501؛
ابن اثير، 9/447). سپس که دانست با جنگ کاري از پيش نميبرد، دست به حيله زد و از
آنچه رفت عذرها خواست و ابوسهل حمدوي را برانگيخت تا از سلطان بخواهد که اصفهان را
در برابر خراج به اقطاع او دهند. مسعود در اين روزگار در انديش? ترکان سلجوقي بود
که اندک اندک به خطري جدّي تبديل شده و نفوذ وي را سخت مورد تهديد قرار داده بودند.
از اينرو، به سپاه خويش براي سرکوب ترکان سلجوقي بيش از نگاه داشتن آنان در اصفهان
نياز داشت. بدين سبب بيدرنگ پيشنهاد علاءالدّوله را نپذيرفت (428ق/1037م) و
علاءالدوله را، بر آن شرط که باز دست به شورش نزند، به حکومت اصفهان نشاند (بيهقي،
ابوالفضل، 511). علاءالدوله نيز ظاهراً از خطري که از سوي سلجوقيان، خراسان را
تهديد ميکرد به خوبي آگاه بود، زيرا بلافاصله عهدشکني کرد و با گردآوري سپاه به ري
تاخت (همو، 521). در اين ميان تاش فرّاش در جنگ با ترکمانان سلجوقي کشته شد
(429ق/1037م) و ابوسهل حمدوي به نيشابور گريخت و علاءالدّوله به ياري ترکمانان بر
ري چيره شد (همو، 546). با اينهمه به نظر ميرسد که پسر کاکويه خود از ترکمانان
بيمناک بود و ميانديشيد که به او مجال قدرتنمايي و استقلال نخواهند داد. از
اينرو، پس از خروج آنان از ري به سوي آذربايجان، کس به نزد ابوسهل حمدوي فرستاد و
نپذيرفت که به اطاعت سلطان غزنه درآيد و خراج دهد، اما معلوم نيست که چرا ابوسهل
نپذيرفت. علاءالدّوله که چنين ديد، براي جلب ترکمانان، برخي از آنان را به سوي خود
خواند و مناطقي را به اقطاع آنان داد؛ اما چون دانست که يکي از سرکردگان سپاهش
ميکوشد تا با آنان بر ضدّ او همداستان شود، وي را گرفتار ساخت و اين امر سبب شد که
ترکمانان بگريزند. اين بار ابوسهل حمدوي که در طبرستان بود، به درخواست علاءالدوله
گردن نهاد و ري رسماً از سوي سلطان مسعود به وي واگذار شد (ابن اثير، 9/381) و او
نيز سکه به نام سلطان زد (باسورث، 4/169-170)، امّا ترکمانان که در آذربايجان از
سوي وهسودان و ربيبالدّوله مورد تهديد واقع شدند، آن سامان را ترک گفتند، و گروهي
از آنان به ري تاختند. فنا خسرو پسر مجدّالدوله و کامروي ديلمي امير ساوه نيز به
آنها پيوستند. علاءالدّوله که ياراي مقاومت نميديد، شبانگاه ري را ترک کرد و به
اصفهان رفت (ابن اثير، 9/382). ترکمانان و ديلميان پس از غارت ري به همدان که در
دست ابوکاليجار گرشاسب پسر علاءالدوله بود تاختند و پس از گريزاندن ابوکاليجار،
آنجا را همراه با اسدآباد و روستاهاي اطراف دينور تسخير کشاندند (430ق/1038م).
آنگاه با نيرنگ ابوکاليجار را به نزد خود کشاندند و اموالش را تصاحب کردند.
علاءالدّوله براي مقابله از اصفهان خارج شد و در راه به گروهي از ترکمانان برخورد و
پس از درهم شکستن آنان به اصفهان بازگشت (ابن اثير، 9/384). از آن پس تا 432ق/1040م
در اصفهان بود و در جنگ مهمّي شرکت نکرد. در اين سال، به درخواست مهلهل بن محمدبن
عنّاز، براي مقابله با ابوالشّوک، برادر مهلهل و امير مناطق کردنشين غرب ايران، به
قرميسين (کرمانشاه) آمد. ابوالشّوک به حلوان رفت و علاءالدّوله به تعقيب او پرداخت
و سرانجام به درخواست ابوالشّوک صلح کرد و به اصفهان بازگشت، اما در راه بيمار شد
(433ق/1041م) و اندکي بعد درگذشت (مافروخي، 100).
علاءالدوله ابوجعفر محمّد، گذشته از جنگاوري و سختکوشي، مردي داهي و سياستمدار بود
و گفتهاند که قبل از حمله به جايي، جاسوساني ميفرستاد و از نيروي خصم آگاهي
مييافت. نيز چون حس ميکرد که کسي قصد حمله به او دارد، اگر خود را هماورد او
ميديد به پايداري ميپرداخت و اگر خود را ضعيف مييافت، شهر را براي جلوگيري از
غارت و ويراني به وسيل? دشمن، رها ميکرد و سپس با لطف و نيرنگ، يا به زور و قهر،
دشمن را عقب ميراند (همانجا). او در روزگار حکومت خويش در اصفهان خندقي بر گرد شهر
حفر کرد و ديوار استواري به طول 000‘15 گام برآورد (همو، 81) که طغرل سلجوقي، پس از
غلبه بر اصفهان، آن را ويران ساخت. از اينجا ميتوان دريافت که اصفهان تا چه حد در
معرض هجوم بوده است. با اينهمه بارها علاءالدّوله آن را رها کرد و به غرب حمله برد.
سکّههاي علاءالدّوله که در اصفهان، بروجرد، اسدآباد، همدان، گلپايگان، قرميسين،
شاپور خواست، کرج، ري، دينور، يزد و القصر (قصراللّصوص نزديک کنگاور؟) ضرب شده است
(باسورث، 75) حدود قلمرو او را نشان ميدهد. وي عليرغم آنکه در 409ق/1018م از
خليفه لقب گرفت، تا 418ق/1027م از القاب خود بر سکهها استفاده نميکرد و تنها
عنوان «محمدبن دشمنزار» را بر آنها ضرب ميکرد (همو، 76). شهرت علاءالدوله گذشته از
جنبههاي سياسي، بيشتر مرهون نزديکي ابنسينا به اوست. ابنسينا پس از مرگ
شمسالدول? ديلمي، با پشت سر گذاردن مخاطراتي به اصفهان رفت و اين شهر در اين
روزگار دومين دور? درخشان خود را پس از رکنالدّول? ديلمي آغاز ميکرد (بوسه،
4/257). ابنسينا تا هنگام مرگ با علاءالدّوله بود (ابن قفطي، 273-276). گفتهاند
که وي وزارت علاءالدّوله را برعهده داشت (نظامي عروضي، 80؛ حسيني، 30)، ولي اين
معني درست نيست و او فقط از جمل? نزديکان پسر کاکويه به شمار ميرفته است (ابن
قفطي، 275؛ ابن خلکان، 2/159؛ قزويني، 251). علاءالدّوله مردي دانشمند و دانشدوست
بود (غفاري، 81) و در اصفهان مجالس علمي براي دانشمندان ترتيب ميداد (ابن قفطي،
274). گفتهاند که وي با صرف مال فراوان، ابنسينا را مأمور رصد و تنظيم تقويم
ساخت، ولي سفرهاي فراواني که پيش آمد، آن دو را مجال چنين کاري نداد (همو، 275).
اما ابنسينا در اصفهان به کار تأليف ادامه داد و چند رساله و کتاب دانشنام? علائي
را چنانکه از نامش پيداست به نام علاءالدّوله نوشت. ابوالفتح رازي، نخستين وزير
سلطان طغرل سلجوقي نيز، نخست در اصفهان، و در خدمت علاءالدوله ميزيست (هندوشاه،
260).
2. المؤيد فلکالدّوله و غياث الملّه، ابوکاليجار گرشاسب، ابوالمظفر (د
443ق/1051م). در ايام فرمانروايي پدرش علاءالدوله، در همدان و اطراف آن حکومت
ميکرد (مجمل التّواريخ و القصص، 403) و در 429ق1038م که ترکمانان از برابر وهسودان
گريختند، برخي از آنان، به سرکردگي کوکتاش، به همدان رفتند و ابوکاليجار را در آنجا
به محاصره گرفتند. ابوکاليجار گرشاسب به همراهي مردم شهر، تصميم به پايداري گرفت،
اما پس از جنگ و گريزهايي دانست که از عهد? مهاجمان بر نميآيد. از اينرو با
کوکتاش صلح کرد، و دختر او را به زني گرفت (ابن اثير، 9/382). با اينهمه، ترکمانان
دوباره به همدان تاختند و ابوکاليجار اين بار شهر را ترک کرد و به کنگاور رفت.
ترکمانان پس از تسخير و غارت شهر (430ق/1038م) با نيرنگ وي را به نزد خود کشاندند و
اموال او را تصاحب کردند، ولي ابوکاليجار گرشاسب خود گريخت (همو، 9/382-384). از
آنپ س از او، در مقام امير همدان، خبري نيست. پس از مرگ علاءالدّوله در 433ق/1041م
ابوکاليجار، بياعتنا به برادرش فرامرز که در اصفهان به جاي پدر نشسته بود، به
نهاوند رفت و در آنجا حکومتي بنياد نهاد (غفاري، 81). در همين سال برادرش، فرامرز،
به غرب تاخت و پس از تسخير همدان، آن را اقطاع ابوکاليجار گرشاسب داد (ابن اثير،
9/496). اما سال بعد ابراهيم ينال، برادر طغرل سلجوقي، قصد همدان کرد، و ابوکاليجار
که در آن شهر بود، به شاپور خواست رفت (434ق/1042م). ابراهيم، به درخواست مردم
همدان که ظاهراً از ابوکاليجار به تنگ آمده بودند، سر در پي او نهاد و شاپور خواست
را تسخير کرد، ولي به ابوکاليجار دست نيافت و به ري بازگشت. ابوکاليجار نيز پس از
آن دوباره به همدان رفت (ابن اثير، 9/507) اما اندکي بيش نگذشت که طغرل سلجوقي
همدان را از ابوکاليجار، که به او پيوسته و وي را در تصرف ابهر و زنجان ياري کرده
بود (صابي به نقل از ابن فوطي، 4 (3)/509)، گرفت و از ابوکاليجار خواست که دژ
کنگاور را نيز به وي واگذارد. اما چون نگاهبانان دژ از تسليم آن خودداري کردند،
طغرل به ري بازگشت و ناصر علوي را به نيابت خود در همدان گمارد. ابوکاليجار که به
دژ کنگاور رفته بود، در 436ق/1044م وارد همدان شد و نايب طغرل را بيرون راند و به
نام عمادالدين ابوکاليجار مرزبان ديلمي، امير عراق و فارس (نک : آل بويه)، خطبه
خواند (ابن اثير، 9/509، 526). با اين حال از بيم ابراهيم ينال که در 437ق/1045م به
همدان تاخت، آنجا را ترک کرد و به کردان جوزقان پيوست. از اينپ س از فعاليت
ابوکاليجار گرشاسب براي دست يافتن مجدد به حکومت خبري در دست نيست. حتّي در
439ق/1047م که ابراهيم ينال دژ کنگاور را تسخير کرد، ظاهراً وي مقاومتي نشان نداد و
به خوزستان نزد عمادالدين را تسخير کرد، ظاهراً وي مقاومتي نشان نداد و به خوزستان
نزد عمادالدين ابوکاليجار مرزبان رفت (همو، 9/537، 551) و مدتي بعد از سوي ابونصر
فولادستون ديلمي حکومت اهواز يافت (غفاري، 82) و تا هنگام مرگ در 443ق/1051م در آن
مسند بود (ابن اثير، 9/580).
3. ظهيرالدين فرامرز، ابومنصور (د پس از 455ق/1063م). در روزگار چيرگي غزنويان، وي
از سوي پدرش علاءالدّوله، به گروگان نزد سلطان مسعود بود. پس از پيکار دندانقان او
را گرفتند و به نزد طغرل بردند و او فرامرز او را بنواخت (بيهقي، ابوالفضل،
627-628). فرامرز پس از مرگ علاءالدوله، در اصفهان به جاي پدر نشست (قس: مجمل
التواريخ و القصص، 407) و از کوتوال دژ نطنز خواست که بخشي از اموال علاءالدّوله را
که در آنجا محفوظ بود، به اصفهان فرستد، اما کوتوال مخالفت کرد و فرامرز همراه
برادرش ابوحرب به نطنز تاخت. ابوحرب که ميديد برادرانش، فرامرز و گرشاسب، هريک
بخشي از قلمرو پدر را تصرف کردهاند، ظاهراً براي پيشبرد کار خويش، با کوتوال مذکور
بر ضد برادرش فرامرز همداستان شد و فرامرز ناکام به اصفهان بازگشت. ابوحرب که از
انتقام فرامرز بيمناک بود، از سلجوقيان ري مدد خواست. گروهي از سلجوقيان به ياري او
شتافتند و پس از تصرف و غارت کاشان آنجا را به ابوحرب دادند. فرامرز سپاه فرستاد تا
آنجا را باز پس گيرد. ابوحرب نيز سپاهي تدارک ديد و براي تصرف اصفهان به آن سامان
گسيل داشت، ولي به سختي از سپاه فرامرز شکست خورد و خود در محاصره افتاد و اندکي
بعد به شيراز نزد عمادالدين ابوکاليجار گريخت. ابوحرب در آنجا از کوشش براي مقابله
با برادر باز نماند و ابوکاليجار ديلمي را به تسخير اصفهان تحريک کرد. ابوکاليجار
نيز اصفهان را به محاصره گرفت، ولي پس از چند جنگ کوچک با فرامرز ميان آن دو صلح شد
و ابوکاليجار با گرفتن مال بازگشت. ابوحرب که راه به جايي نميبرد، باز به دژ نطنز
رفت، ولي فرامرز او را محاصره کرد و سرانجام مقرر شد که ابوحرب بخشي از اموال پدر
را به فرامرز دهد و وي به اصفهان بازگردد. در اين هنگام ابراهيم ينال که سوداي
تسخير ري و جبال داشت، فرامرز را به صلح خواند، ولي او نپذيرفت و حتي به غرب تاخت و
همدان و بروجرد را تصرف کرد و برادر خود گرشاسب را در همدان حکومت داد (ابن اثير،
9/495-696). در 434ق/1042م طغرل سلجوقي گروهي را به اصفهان فرستاد و آنان پس از
غارتِ اطراف شهر بازگشتند. اين تاخت و تاز ظاهراً مقدمهاي بود براي حمل? طغرل به
اصفهان که سپس به تن خويش قصد آنجا کرد، اما با تعهد خراج از سوي فرامرز، طغرل
بازگشت (ابن اثير، 9/509). در 435ق/1043م فرامرز، شايد به پشتگرمي طغرل، پيمان خود
را با ابوکاليجار ديلمي شکست و سپاهي به کرمان فرستاد و دو دژ را در آنجا تصرف کرد
و به درخواست ابوکاليجار مبني بر تخلي? آنجا اعتنا نکرد، اما سرانجام سپاه او به
سختي از لشکري که ابوکاليجار به کرمان فرستاده بود شکست خورد، و مجبور به عقبنشيني
شد (همو، 9/519-520). فرامرز از بيم هجوم ابوکاليجار فرمان او را گردن نهاد
(437ق/1045م) و در اصفهان خطبه به نام او کرد. شايد همين پيمانشکني فرامرز باعث شد
که طغرل سال بعد اصفهان را به محاصره گيرد، اما اين بار نيز کار به صلح انجاميد و
فرامرز پذيرفت که خراج دهد و در اصفهان خطبه به نام طغرل کند (همو، 9/530-534). از
آن پس تا 442ق/1050م از فرامرز آگاهي چنداني در دست نيست. او در خلال اين سالها نيز
بر پيمان خود با طغرل وفادار نبود و گاه به اطاعت از آل بويه گردن مينهاد (غفاري،
81-82) و خراج به آنان ميداد تا در 442ق/1050م که طغرل از خراسان به جبال تاخت و
اصفهان را به محاصره گرفت. اين محاصره يک سال به درازا کشيد تا کار بر فرامرز تنگ
شد و صلح خواست. ولي طغرل که او را بارها آزموده بود، نپذيرفت و در محاصره پاي فشرد
تا سرانجام مردم، شهر را تسليم کردند (محرم 443ق/1051م). طغرل پس از ورود به شهر با
سرکردگان سپاه فرامرز نيکيها کرد و حتي يزد و ابرقو را به اقطاع فرامرز داد (ابن
اثير، 9/562-563). دوران حکومت کاکوييان يزد از همين تاريخ آغاز ميگردد.
آل کاکويه در يزد (443-536ق/1051-1141م). ظهيرالدين ابومنصور فرامرز پس از آنکه يزد
و ابرقو را به اقطاع گرفت، همراه با سپاهيان ديلمي و چهار تن از سرهنگان خود ــ که
نام آنان پس از اين خواهد آمد ــ رهسپار يزد شد و از اين پس وي و چند تن ديگر از
افراد خانوادهاش نزديک به يک سده بر اين ايالت مرکزي ايران فرمانروايي کردند و
سرانجام در اواسط دوران پادشاهي سنجر سلجوقي منقرض گرديدند (ابن اثير، 9/562-563؛
غفاري، 81-82؛ جعفري، 35؛ اقبال، وزارت در عهد سلجوقي، 83؛ صفا، 2/38). فرمانروايان
اين دودمان دانشدوست و مردمدار بودند و در آباداني شهر يزد و روستاهاي پيرامون آن
سهم مؤثّري داشتند، از جمله مدارس، مساجد و حصارهايي ساختند و در اطراف يزد کاريزها
و روستاهايي به وجود آوردند. در اين زمان يزد يکي از شهرهاي پررونق ايران محسوب
ميگرديد. فرمانروايان اين خاندان به اين شرحند:
1. ظهيرالدين ابومنصور فرامرز (فرمانروايي در يزد: 443 ـ پس از 455ق/1051 ـ پس از
1063م). لقب او را پارهاي از مآخذ علاءالدوله ياد کردهاند، اما احتمالاً اين لقب
به فرزندان او تعلق داشته است. از احوال ظهيرالدين فرامرز، در دوران فرمانروايي او
بر يزد، آگاهي دقيقي در دست نيست. وي هنگام ورود به اين شهر گروهي از ديلميان و نيز
4 تن از سرهنگان خود: ابومسعود بهشتي، ابويعقوب ديلمي، ابوجعفر (کاتب، نام او را
«کيانرسو» ضبط کرده است، ص 61) و ابويوسف را به همراه داشت. اين 4 تن، که در مآخذ
مربوط به يزد نام آنان مکرّر آمده است، به هنگام اقامت در اين شهر در آباداني آنجا
کوششهايي کردند و از جمله بارويي گرد شهر برآوردند و دروازههاي آهنين بر آن کار
گذاشتند (جعفري، 35-36؛ مستوفي بافقي، 1/77). اما اينکه جعفري ساختن بارو را در
432ق/1041م يعني پيش از فرمانروايي فرامرز در يزد، دانسته احتمالاً درست نيست، مگر
اينکه تصور کنيم که آن سرهنگان، پيش از ورود به يزد، هنگام اقامتدر اصفهان نيز به
اباداني يزد علاقه داشته و به همّت آنان باروي شهر را در آن وقت برآورده باشند.
ظهيرالدين فرامرز تا 455ق/1063م زنده بود، چه بنابر نقل ابن اثير، او در 454ق/1062م
با هيأتي به سرپرستي عميدالملک کُندري وزير، براي خواستگاري از دختر خليفه قائم
براي طغرل سلجوقي، به بغداد رفت. در اين سفر ارسلان خاتون، زوج? خليفه، نيز همراه
آنان بوده است (10/21). سال بعد که طغرل به بغداد ميرفت، نام فرامرز نيز جزو
اميران همراه او ياد شده است (همو، 10/25). پس از اين واقعه ديگر نامي از او در
ميان نيست. احتمالاً بايستي مقارن همين سالها درگذشته باشد. آخرين تاريخ در
سکّههايي که از او به دست آمده 440ق/1048م است که در اصفهان ضري شده است (باسورث،
85). اگر گفت? جعفري را (ص 37) که ميگويد فرامرز به هنگام پادشاهي ملکشاه سلجوقي
(465-485ق/1072-1092م) درگذشته است، بپذيريم، مرگ فرامرز سالها پس از 455ق/1063م
روي داده، اما حوادث اين سالها را جعفري (صص 36 به بعد) و کاتب (صص 60 به بعد) و
بهويژه مستوفي بافقي (1/43 به بعد) بسيار آشفته و درهم ياد کردهاند و نويسند?
اخير حتي در نقل حوادث دوران کاکوييان در يزد نيز دچار اشتباهات فراواني شده است.
2. علاءالدوله اميرعلي بن فرامرز (پس از 455-488ق/1063-1095م). او القاب ديگري
همچون عضدالدين و شمسالملوک نيز داشت و چون ادبپرور و شعرشناس بود، همواره
دانشمندان و سرايندگان پارسي زبان را حمايت و تشويق ميکرد و گروهي از شاعران همچون
امير معزّي در قصايد خود او را ستوده اند. ظاهراً زامباور با استناد به اينکه مآخذ
کهنتر، از حوادث يزد ميان سالهاي 455 تا 469ق/1063 تا 1076م سخن نرانيدهاند، به
اشتباه، آغاز فرمانروايي علاءالدوله را در 469ق/1076م دانسته است (ص 328).
علاءالدوله همچون پدر راه اطاعت از پادشاهان سلجوقي ميسپرد و بعضي از اوقات در
اردوي آنان به سر ميبرد. او در 469ق/1076م ارسلان خاتون ــ دختر چغريبيک برادر
طغرل و عمّه ملکشاه سلجوقي ــ را که پيش از آن در نکاح قائم خليف? عباسي بود، پس از
مرگ قائم به عقد ازدواج خويش درآورد. ارسلان خاتون زني دانشمند و متصّف به صفات
پسنديده بود. غفاري او را زني فاضل و فيلسوف و صاحب کتابي به نام نتيجه التوحيد
دانسته است (ص 82). اين زن در دوران اقامت در يزد آثار خيري از خود بر جاي گذاشت و
کاريزها و مزارعي احداث کرد. گفتهاند که او روزي دوبار دعوت عام داشت و در دستگيري
از نيازمندان کوشا بود (بنداري، 60؛ غفاري، 82؛ صفا، 2/39). بنداري، ارسلان خاتون
را دختر داوودبيک، برادر ديگر طغرل، دانسته (ص 60) و قول او را ابن اثير نيز مورد
تأييد قرار داده است (1/105). ولي امير معزّي که هم سلجوقيان و هم کاکوييان يزد را
مدح کرده، صريحاً او را منتسب به چغري بيک دانسته است. ارسلان خاتون سرانجام در يزد
درگذشت و در مدرس? دو مناره به خاک سپرده شد (کاتب 60، 63). اميرعلي از او صاحب
فرزنداني شد که دو تن از آنان (گرشاسب و فرامرز) پس از پدر به ترتيب بر يزد فرمان
راندند (کاتب، 62؛ مستوفي بافقي، 1/80). در حوادثي که پس از مرگ ملکشاه روي داد،
اميرعلي بن فرامرز جانب تتشبن البارسلان را گرفت و سرانجام در جنگي که در
488ق/1095م ميان تتش و برکيارق بن ملکشاه درگرفت، تتش و اميرعلي هر دو به هلاکت
رسيدند. اين نبرد در بيابان ميان ساوه و ري روي داد (مجمل التواريخ و القصص، 409؛
ابن اثير، 10/244-245؛ قزويني، 170؛ صفا، 2/39). پيکر اميرعلي را فرزندش گرشاسب به
يزد آورد و در مدرس? دو مناره به خاک سپرد (جعفري، 37). اميرعلي از اميران
دانشدوست و دانشپرور بود. به گفت? نظامي عروضي وي از حاميان اصلي امير معزّي در
دربار ملکشاه سلجوقي بوده است. او هنگامي که در دربار سلجوقيان به سر ميبرد اين
شاعر را به شاه معرفي کرد و وسايل پيشرفت او را آماده ساخت (صص 40-43). امير معزي
چندبار در ضمن قصايد خود اين امير را ستوده و از نيکيهاي او ياد کرده است (صص 472،
482-483). افضل کرماني نيز از دانشدوستي و حمايت او از بزرگان و فاضلان معاصر، و
دعوت او از آنان به شهر يزد ياد کرده و وي را ستوده است (صص 159-160).
3. علاءالدوله ابوکاليجار گرشاسب بن علاءالدوله اميرعلي (488- پس از
513ق/1095-1119م). او گرشاسب دوم و مشهور به امير خاصبک بود که پس از کشته شدن
پدرش، از سوي سلجوقيان، به فرمانروايي يزد برگزيده شد (جعفري، 37). گرشاسب اندکي پس
از آنکه به فرمانروايي رسيد، يکي از دختران ملکشاه سلجوقي را که خواهر تني سلطان
محمد و سنجر سلجوقي بود به عقد نکاح خود درآورد و بدين ترتيب رابط? او با سلجوقيان
استحکام بيشتري يافت. بر اثر درگيريهايي که ميان گروههاي مختلف دودمان سلجوقيان
وجود داشت، سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه سلجوقي، گرشاسب را از فرمانروايي يزد
برکنار کرد، ليکن وي در دست? طرفداران سنجر درآمد و همو بود که سنجر را در
513ق/1119م به پيکار با سلطان محمود برانگيخت (ابن اثير، 10/551-552؛ شهمردان بن
ابيالخير، 49-50). اين جنگ در 12 جماديالاول 513ق/22 اوت 1119م در نزديکي ساوه
روي داد و علاءالدوله نيز در رکاب سنجر بود (اقبال، وزارت در عهد سلاطين سلجوقي ،
247، 266). از حوادث ديگر دوران زندگي او، همراهي وي با سلطان محمدبن ملکشاه در سفر
بغداد است. سلطان محمد در 501ق/1107م با گروهي از سپاهيان خود به جانب بغداد رفت.
علاءالدوله گرشاسب نيز در بين راه به او پيوست. به گفت? ابن اثير، در جنگي که ميان
سلطان محمد با سپاهيان بغداد صورت گرفت، سپاهيان سلجوقي پيروز گرديدند
(10/446-447). براساس نوشت? مجمل التواريخ و القصص محمودبن محمدبن ملکشاه که در
511ق/1117م بر تخت نشست، در 513ق/1119م با ملک مسعود که از سوي محمدبن ملکشاه
فرمانروايي موصل و شام داشت، نبرد کرد. اين جنگ در حوالي همدان در 18 ربيعالاول
513ق/اول ژوئيه 1119م روي داد و ملک مسعود دستگير شد. 3 روز پس از دستگيري او به
فرمان سلطان محمود، امير علاءالدوله را که ظاهراً در اردوي او ميزيسته دستگير
کردند و در قلع? فرزين زنداني ساختند، اما او در رجب همين سال از آنجا گريخت و به
خراسان رفت (صص 413-414). به گفت? ابن فوطي، گرشاسب در سالهاي پس از 520ق/1126م به
طبس هجوم برد و در اين ميان شيخ محمدبن ناصر يزدي را که از جمل? دانشمندان آن عصر
بود، گرفتار ساخت و عاقبت او را کشت و در بيابان طبس به خاک سپرد (4/1072). اگر
گفت? او را درست بدانيم، بايستي گرشاسب تا اين سالها زنده بوده باشد. به احتمال
ديگر اين واقعه در زمان برادر او فرامرز روي داده است. روايت مآخذ ديگر در مورد
پايان زندگي گرشاسب مبهم است. علاءالدوله گرشاسب فرمانروايي دانشدوست و مشوق اهل
علم بوده است. او گروهي از دانشمندان را در دستگاه خود گرد آورده بود و به تشويق او
کتابهايي تأليف گرديد. از جمله شهمردان بن ابيالخير، از دانشوران اواخر سد?
5ق/اواخر سد? 11م کتاب نزهتنام? علائي را به سبک دانشنام? علائي ابنسينا به نام
او نوشت. اين کتاب در دانشهاي گوناگون و همانند کتب دائرهالمعارف و از آثار
ارزشمند نثر کهن فارسي است.
4. فرامرز علاءالدوله اميرعلي (پس از 513-536ق/1119-1141م). منابع تاريخي آشکارا از
حوادثي که پس از 513ق/1119م بر يزد گذشته ياد نمي کنند. برخي از اين منابع گفتهاند
که پس از مرگ گرشاسب، سنجر يزد را به دختران او داد و رکنالدّين سام بن لنگر را به
اتابکي آنان برگزيد (جعفري، 39)، اما اين روايت معتبر نيست و همين نويسنده خود کمي
پيش از آن، مطلب را به صورتي ديگر آورده است (همو، 38). ولي با تطبيق حوادث زندگي
گرشاسب با حوادث روزگار جانشين وي، ميتوان به اين نتيجه رسيد که پس از گرشاسب،
فرامرزبن اميرعلي، برادرش، که در دستگاه سنجر ميزيست به فرمانروايي يزد منصوب
گرديده است. اين امير را ابوالحسن علي بن زيد بيهقي در 516ق/1122م در خراسان ديده و
شرحي دربار? او به دست داده و دانش و دينپروري وي را ستوده است. به گفت? او
علاءالدوله فرامرز در حکمت و فلسف? يونان دست داشته و با عمر خيام ملاقات کرده و با
وي دربار? اعتراضات ابوالبرکات بغدادي بر ابنسينا مباحثه کرده است. پس از آن بيهقي
گوشهاي از سخنان حکيمان? او را از کتاب مُهجَه التوحيد وي نقل کرده است (تتمه صوان
الحکمه، 110-111، دره الاخبار، 70-71؛ شهرزوري، 393-394). مادر فرامرز، ارسلان
خاتون عم? ملکشاه بود و خود نيز يکي از دخترعموهاي سلطان سنجر را به زني گرفت
(مستوفي بافقي، 1/82). اين امير در 516ق/1122م به هنگام فرمانروايي بر يزد، در
اردوي سلطان سنجر به سر ميبرده است. به گفت? ابوالحسن بيهقي در همين سال او خواجه
احمدبن حسين داري را با خود به بلخ برد و عالمِ ياد شده در اين شهر بدرود زندگي گفت
(تاريخ بيهقي، 388). فرامرز با ارسلان شاه بن کرمانشاه بن قاورد، از فرمانروايان
سلسل? آل قاورد کرمان که از 495-537ق/1102-1142م بر اين شهر فرمانروايي ميکرد،
مراودههايي داشت. محمدبن ابراهيم اشاره ميکند که در اواخر عهد ارسلان شاه امير
علي بن فرامرز به کرمان آمد و خواستگار دختر وي شد (ص 34). سال اين حادثه با حوادث
دوران اميرعلي تظبيق نميکند و بديهي است که اگر اين خواستگاري انجام شده باشد،
بايد از سوي همين فرامرز بن امير علي بوده باشد.
امير فرامرز بن اميرعلي در 536ق/1141م به ياري سلطان سنجر، که به نبرد با
قراختاييان مي رفت، شتافت. در اين جنگ سنجر به سختي شکست يافت، فرامرز نيز در آن
گيرودار به قتل رسيد (536ق/1141م) و چون پسري از خود نداشت، سنجر يزد را به دختران
او داد و يکي از اميران لشکرش را اتابک آنان کرد. از اين پس آل کاکويه در اين شهر
منقرض شدند و به جاي آنان، پس از چند سال، اتابکان يزد به قدرت دست يافتند (جعفري،
38؛ کاتب، 65-66؛ مستوفي بافقي، 1/82-83؛ غفاري، 82). فرامرز در آباداني شهر يزد
کوشا بود، چنانکه قناتي در اين شهر حفر کرد و دهي در نزديکي ابرندآباد احداث نمود
که آن را گرد فرامرز ميگفتند. کاتب، نام اين ده را «کيفرامرز» ياد کرده (ص 64) و
مستوفي بافقي «کفرامرز» ضبط کرده است (1/82). اين آبادي را امروزه «کِفله مرز»
ميگويند (افشار، 2/43). چنانکه گفته شد فرامرزبن امير علي کتابي به نام مهجه
التوحيد نوشته بوده است. حاج خليفه نام اين کتاب را به دو صورت بهجه التّوحيد و
مهجه التّوحيد آورده است (1/258، 2/1912). اين کتاب ظاهراً بايد همان کتابي باشد که
غفاري آن را با عنوان نتيجه التوحيد به مادر او، ارسلان خاتون، منتسب داشته است (ص
82).
آثار، عمارات و بناهاي آل کاکويه در يزد: فرمانروايان اين دودمان پس از استقرار در
يزد در آباداني شهر و اطراف آن بسيار کوشيدند، چنانکه يزد در اين دوره از رونق و
آباداني، نمونهاي کوچک از شيراز عهد عضدالدّوله بود.
ظهيرالدوله فرامرز نخستين فرمانرواي اين سلسله، پس از ورود به يزد براي خود کاخي
عالي ساخت و 4 تن از سرهنگان او، بارويي گرد شهر کشيدند و 4 دروازه با درهاي آهنين
بر آن نهادند. يکي از درهاي درواز? حظيره که آنان ساختهاند، اکنون بر جاي مانده و
نام امير مسعود بهشتي، امير مظفر ابويعقوب بدر و اسحاق فرزندان ينال بر آن منقوش
است (مجدزاده صهبا، 74-77؛ جعفري، 35-36) ديگر نزديکان فرامرز نيز هريک بنائي در
شهر برافراشتند، يکي از سرهنگان او در محل? سرريگ مدرسهاي ساخت، ابويعقوب قناتي
حفر کرد و بناهايي در آن محل برآورد و آنجا را آبادان کرد و نام «يعقوبي» بر آن
نهاد (جعفري، 36؛ کاتب، 61؛ مستوفي بافقي، 1/77). گرشاسب بن اميرعلي در يزد مسجد
جامعهاي بنا کرد و در کنار آن کتابخانه و جماعتخانهاي ساخت و نهر آب در آن جاري
کرد (جعفري، 37، 94؛ کاتب، 114). از آثار ديگر گرشاسب باغ گرشاسبي است که در محل?
اهرستان قرار داشته و آب تفت در بيرون و اندرون آن جاري بوده است. شاه يحيي مظفري،
ساباطي در اين باغ ساخت (جعفري، 168؛ کاتب، 202-203؛ مستوفي بافقي، 82). برخي از
ابنيه که فرمانروايان اين دودمان ساختهاند، اکنون نيز بر جاي است، از جمله: قدمگاه
که مجموعه بنايي است واقع در کنار جاد? تفت به ده شير و در مرکز فراشاه. مردم آن را
قدمگاه حضرت رضا(ع) ميدانند. اين بنا با توجه به کتيبهاي سنگي که در محراب آن نصب
گرديده در 512ق/1118م به دستور گرشاسب ابن علي ساخته شده است. اصل اين بنا چهارضلعي
است و هر ضلع از داخل 8 متر است. در سنگ منقوش بر آن چنين آمده است: «امر بعماره
هذا المسجد المعروف بمشهد علي بن موسي الرّضي عليهما السلام العبد المذنب الفقير
الي رحمه اللـه تعالي گرشاسب بن علي بن فرامرز بن علاءالدوله تقبل اللـه منه في
شهور سنه اثني عشره و خمس مائه» (افشار، 1/382-384). آبادي گرد فرامرز را که
فرامرزبن امير علي بنا کرده نيز امروز بر جاي است و نام آن «کفله مرز» است (همو،
2/43-44). ده يعقوبي که آن را ابويعقوب، سرهنگ فرامرز بنياد نهاده بود اکنون با
گسترش شهر يزد جزو محلات داخل شهر شده است (همو، 2/74). آثار ديگري نيز از مجموع?
عمارات گرشاسب بن اميرعلي برجاي مانده که افشار فهرست آنها را به دست داده است
(2/111-114). مدرس? دو مناره نيز که از مستحدثات کاکوييان يزد بوده تا چندي پيش بر
جاي بوده است.
مآخذ: ابن اثير، عزالدين، الکامل، بيروت، 1982م، 9/فهرست، 10/25، 244-245، 447،
551-552؛ ابن اسفنديار، بهاءالدين، تاريخ طبرستان، به کوشش عباس اقبال، تهران،
1320ش؛ ابن جوزي، عبدالرحمن، المنتظم، حيدرآباد دکن، 1359ق؛ ابن خلکان، وفيات
الاعيان، به کوشش احسان عباس، بيروت، دارصادر؛ ابن فوطي، عبدالرزاق بن احمد، تلخيص
مجمع الآداب، به کوشش مصطفي جواد، قاهره، ج 4، بخش 2 و 3؛ ابن قفطي، جمالالدين
علي، اخبار العلماء، مصر، 1326ق؛ افشار، ايرج، يادگارهاي يزد، تهران، 1348ش؛
افضلالدين کرماني، ابوحامد احمد، عقدالعلي للموقف الاعلي، به کوشش علي محمد عامري،
تهران، 1356ش؛ اقبال، عباس، تاريخ ايران، تهران، 1362ش؛ همو، وزارت در عهد سلاطين
بزرگ سلجوقي، به کوشش محمدتقي دانش پژوه و يحيي ذکاء، تهران، 1338ش؛ امير معزي،
محمدبن عبدالملک، ديوان، به کوشش ناصر هيري، تهران، تهران، 1362ش؛ باسورث، کليفورد
ادموند، «دور? اول غزنوي»، تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه، ترجم? حسن انوشه،
تهران، 1363ش، ج 4؛ بوسه، هربرت، «ايران در عصر آل بويه»، تاريخ ايران از اسلام تا
سلاجقه؛ بنداري، فتح بن علي، تاريخ سلسل? سلجوقي، ترجم? محمدحسين جليلي، تهران،
1356ش؛ بيهقي، ابوالحسن علي بن زيد، تاريخ بيهق، به کوشش قاري سيدکليم اللـه حسيني،
حيدرآباد دکن، 1968م، صص 385-388؛ همو، تتمه صوان الحکمه، لاهور، 1351ق؛ همو، دره
الاخبار و لمعه الانوار، ترجم? ناصرالدين منتجبالدين منشي يزدي، تهران، 1318ش؛
بيهقي، ابوالفضل، تاريخ، به کوشش قاسم غني و علياکبر فياض، تهران، 1324ش، فهرست؛
جعفري، جعفربن محمد، تاريخ يزد، به کوشش ايرج افشار، تهران، 1343ش، صص، 94-95، 181،
211، 216، 217-218؛ حاجي خليفه، کشف الظنون، استانبول، 1941م، ج 1 و 2؛ حسيني،
صدرالدين بن علي، اخبارالدوله السلجوقيه، به کوشش ضياءالدين بونياتوف، مسکو، 1980م؛
خواندمير، غياثالدين بن همام، حبيب السير، به کوشش محمد دبير سياقي، تهران، 1333ش؛
زامباور، نسبنام? خلفا و شهرياران، ترجم? محمدجواد مشکور، تهران، 1356ش، صص
328-329؛ شهرزوري، شمسالدين محمد، نزهه الارواح و روضه الافراح، ترجم? مقصود علي
تبريزي، به کوشش محمدتقي دانش پژوه و محمد سرور مولائي، تهران، 1365ش؛ شهمردان بن
ابيالخير، نزهتنام? علائي، به کوشش فرهنگ جهانپور، تهران، 1362ش، مقدمه؛ شيخ علي
گيلاني، تاريخ مازندران، به کوشش منوچهر ستوده، تهران، 1352ش؛ صفا، ذبيحاللـه،
تاريخ ادبيات در ايران، تهران، 1363ش؛ عتبي، محمدبن عبدالجبار، تاريخ يميني، ترجم?
ابوالشرف ناصح بن ظفر جرفادقاني، به کوشش جعفر شعار، تهران، 1345ش؛ عنصرالمعالي،
کيکاووس بن اسکندر، قابوسنامه، به کوشش سعيد نفيسي، تهران، 1362ش؛ غفاري، قاضي
احمد، تاريخ جهانآرا، تهران، 1343ش؛ قزويني، محمد، تعليقات بر جهارمقال? نظامي
عروضي، ليدن، 1910م؛ کاتب، احمدبن حسين، تاريخ جديد يزد، به کوشش ايرج افشار،
تهران، 1357ش؛ گرديزي، عبدالحي، تاريخ، به کوشش عبدالحي حبيبي، تهران، 1363ش؛ لين
پول، استانلي، طبقات سلاطين اسلام، ترجم? عباس اقبال، تهران، 1363ش؛ مادلونگ،
«سلسلههاي کوچک شمال ايران»، تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه، ترجم? حسن انوشه،
تهران، 1363ش؛ مافروخي، مفضل بن سعد، محاسن اصفهان، به کوشش جلالالدين تهراني،
تهران، 1312ش؛ مايلز، سي، «سکهشناسي»، تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه، ترجم? حسن
انوشه، تهران، 1363ش؛ مجدزاد? صهبا، جواد، «دروازههاي نهصد و سي ساله»، يادگار، س
1، شم 3، آبان 1323ش؛ مجمل التواريخ و القصص، به کوشش محمدتقي بهار، تهران، 1318ش،
صص 398، 407-409، 412-414؛ محمدبن ابراهيم، سلجوقيان و غز در کرمان، به کوشش
محمدابراهيم باستاني پاريزي، تهران، 1343ش، مقدمه؛ مستوفي، حمداللـه، تاريخ گزيده،
به کوشش عبدالحسين نوايي، تهران، 1362ش، ص 499؛ مستوفي بافقي، محمد مفيد، جامع
مفيدي، به کوشش ايرج افشار، تهران، 1342ش، 1/43-44، 76-83؛ نظامي عروضي، چهار
مقاله، به کوشش محمد قزويني، ليدن، 1910؛ همو، همان، به کوشش محمد معين، تهران،
1333ش؛ هندوشاه نخجواني، تجارب السلف، به کوشش عباس اقبال، تهران، 1313ش؛ ياقوت،
معجم البلدان، به کوشش فرديناند ووستفلد، لايپزيک، 1866-1870م، ج 3؛ نيز:
Bosworth, C., E., »Dailam?s in Central Iran: the K?kuyids at Jib?l and Yazd«,
Journal of Persian Studies, 1970, VIII.
صادق سجادي ـ سيدعلي آل داوود