دائرة المعارف بزرگ اسلامی جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دائرة المعارف بزرگ اسلامی - جلد 2

مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آل مظفرجلد: 2نويسنده: سيد علي آل داود 
 
 
شماره مقاله:470















آلِ مُظَفّر، سلسله‌اي از پادشاهان محلي ايران که در سد? 8ق/14م
(718-795ق/1318-1393م) بر بخشهايي از ايران شامل يزد، فارس، اصفهان، کرمان و گاه
اذربايجان، فرمانروايي داشتند و سرانجام به دست امير تيمور گورکان برافکنده شدند.

زمين? تاريخي: هنگامي که چنگيزخان بر خراسان تاخت و در آن ولايت پهناور آشوب
انگيخت، شماري از ساکنان آنجا به ديگر نقاط ايران کوچيدند. غياث‌الدين حاجي خراساني
نياي بزرگ آل مظفر که از مردم خواف بود، به ولايت يزد رفت و در ميبد ساکن گرديد و
تا هنگام وفات در آنجا ماند. او 3 فرزند داشت: بدرالدين ابوبکر، مبارزالدين محمد و
شجاع الدين منصور. بدرالدين ابوبکر از سوي علاءالدين اتابک يزد با 300 مرد همراه
هولاکو به بغداد فرستاده شد و سرانجام به دست اعراب بني خَفاجه کشته شد (معلم يزدي،
27-30؛ عبدالرزاق سمرقندي، 157). بدرالدين ابوبکر فرزندي نداشت. مبارزالدين در يزد
جزو نزديکان اتابک بود تا درگذشت. فرزند سوم، شجاع‌الدين منصور، فيروزآباد ميبد را
پايگاه خود ساخت. او سه فرزند داشت: مبارزالدين محمد، زين‌الدين علي و شرف‌الدين
مظفر. مبارزالدين محمد نيز تنها يک پسر به نام بدرالدين ابوبکر داشت. از زين‌الدين
علي فرزندي بر جاي نماند. فرزند سوم، شرف‌الدين مظفر، لياقت و استعدادي بيش‌تر
داشت. اتابک يوسف شاه بن علاءالدوله، فرمانرواي يزد، او را برکشيد و حکومت ميبد و
ندوشن و نگهداري امنيت راههاي آن حوالي را بدو سپرد. سپس شرف الدين مظفر مأمور شد
راهزناني را که از سوي کوه بنان کرمان بر يزد مي‌تاختند. سرکوب کند. او در اين کار
توفيق يافت، پس از آن همراه اتابک يوسف شاه روان? سيستان گرديد، ولي در راه از
اتابک جدا شد و در 685ق/1286م به کرمان رفت (معلم يزدي، 35، 36؛ کتبي، 4، 5). به
روايت ديگر، شرف‌الدين مظفر چون دانست که ديگر کار اتابک يوسف شاه رونقي ندارد،
شبانه بر او تاخت و زن و فرزندان يسودر سردار مغولي را که نزد وي اسير بودند، آزاد
کرد و آنان را با خود به يزد برد و از آنجا نزد سلطان محمد خدابنده فرستاد (کاتب،
79). شرف‌الدين مدتي کوتاه در يزد ماند، ولي اوضاع آن شهر را مطابق ميل خود نيافت و
رهسپار دربار ارغون خان شد. در راه با امير محمد جوشي، يکي از اميران بزرگ آن
روزگار، برخورد کرد و همراه او نزد ارغون رفت و از نواخت او برخوردار شد و
مأموريتهايي يافت. چون ارغون درگذشت، امير مظفر در ربيع‌الاول 691ق/فوري? 1292م به
اردوي غازان درآمد و از سوي او موفق به دريافت شمشير، طبل و درفش و ديگر عطايا
گرديد که مطابق شيو? مغولان به اميران داده مي‌شد (معلم يزدي، 35، 36؛ کتبي 5، 6).

چون اولجايتو پس از غازان بر تخت پادشاهي نشست (703ق/1303م)، بيش از پيش امير مظفر
را گرامي داشت و نگهداري راهها از حدود اردستان تا کرمانشاهان (جايي غير از
کرمانشاهان غرب) و راههاي ابرقوه، هرات و مروست را افزون بر حکومت ميبد بدو سپرد.
وي بيش‌تر اوقات نزد اولجايتو بود و هم در اين هنگام بود که خوجه رشيدالدين
فضل‌اللـه از او رنجشي به دل گرفت، ولي اين رنجش با کوشش سيدجلال‌الدين کاشي نايب
وزير از ميان رفت (معلم يزدي، 38، 39؛ کتبي، 5، 6). امير مظفر پس از چندي از نزد
اولجايتو، در 707ق/1307م رهسپار يزد شد و از آنجا همراه پسرش مبارزالدين محمد به
شيراز رفت و سپس چون اولجايتو آهنگ بغداد کرد، به اردوي او آمد (711ق/1311م) و در
يورت خانقين در نزديکي بغداد به وي رسيد و گرامي داشته شد. پس از چندي اجاز? بازگشت
خواست و به ميبد آمد. در اين هنگام چون گروهي از عربهاي شبانکاره شورش کرده بودند،
مأمور سرکوب آنان گرديد و در اين مأموريت کامياب شد. ليکن در همان‌جا به سختي بيمار
شد و پس از 3 ماه تحمل رنج بيماري، گروهي از دشمنان به او سَقمونيا خوراندند، و وي
در 13 ذيقعد? 713ق/يکم مارس 1314م بر اثر آن درگذشت. پيکر او را به ميبد بردند و در
مدرسه‌اي که خود ساخته بود و «مظفريه» نام داشت، به خاک سپردند (معلم يزدي، 41-43؛
کتبي، 6، 7؛ ميرخواند، 4/450؛ کاتب، 80، 81). شمشير او را ــ که گفته‌اند به سنگ
يزد، سه من و نيم بود ــ با اسلح? او در همان مدرس? مظفريه به جاي گذاشتند که تا
زمان برافتادن آل مظفر در آنجا نگهداري مي‌شد (مفيد بافقي، 1/94). از شرف‌الدين
مظفر يک پسر و دو دختر بر جا ماند. پسر وي امير مبارزالدين محمد بود که بنيان‌گذار
واقعي سلسل? آل مظفر شمرده مي‌شود. يکي از دختران او زنِ برادرزاده‌اش امير ابوبکر
شد. از اين پيوند، شاه سلطان در وجود آمد که در توطئ? براندازي مبارزالدين، به کمک
شاه شجاع و شاه محمود شتافت.
فرمانروايان: از آل مظفر 7 تن به شرح زير به فرمانروايي رسيدند که برخي از آنان بر
يک شهر و برخي ديگر بر بخشهايي از ايران فرمانروايي داشتند.
1. مبارزالدين محمدبن شرف‌الدين مظفر (718-759ق/1318-1358م). او در نيم?
جمادي‌الثاني 700ق/27 ژانوي? 1301م در ميبد زاده شد. به هنگام درگذشت پدر بيش از 13
سال نداشت. در اين ايام، خواجه رشيدالدين فضل‌اللـه که از پدر مبارزالدين رنجشي در
دل داشت، هم? اموال آنان را مصادره کرد. مبارزالدين همراه خواهر بزرگش و امير
بدرالدين ابوبکر، براي چاره‌جويي روان? اردوي اولجايتو گرديد. سلطان مغول وي را نيک
بنواخت و پايگاه پدر يعني فرمانروايي ميبد و نگهداري پاره‌اي از راههاي کشور را بدو
سپرد. مبارزالدين 4 سال در دربار او به سر برد و چون اولجايتو در اول شوال 716ق/17
دسامبر 1316م درگذشت، به خدمت سلطان ابوسعيد رفت. ابوسعيد نيز او را بزرگ داشت و در
717ق/1317م به مقر حکومت خود ــ ميبد ــ فرستاد (معلم يزدي، 48، 49؛ کتبي، 7، 8).
يک سال پس از آن امير غياث‌الدين کيخسرو، برادر شيخ ابواسحاق اينجو که براي ديدار
اتابک حاجي شاه بن يوسف شاه، واپسين فرمانروا از سلسل? اتابکان يزد به اين شهر آمده
بود، پس از چندي درنگ، همراهان را در يزد به جاي گذاشت و خود براي ديدار مبارزالدين
به ميبد شتافت. در غياب او اتابک حاجي شاه به يک تن از نوکران وي که پسري زيباروي
بود، دل بست و چون آن پسر بدو اعتنا نکرد، نزاعي درگرفت و نايبِ امير کيخسرو در يزد
کشته شد. مبارزالدين و امير کيخسرو پس از آگاهي از اين رويداد، جريان را به شاه
مغول گزارش دادند و از سوي او مأمور سرکوب اتابک شدند. جنگ درگرفت و پس از آنکه
گروهي از نيروهاي دوطرف به هلاکت رسيدند، اتابک فرار کرد و بدين ترتيب سلسل?
اتابکان يزد در 718ق/1318م برافتاد (معلم يزدي، 53-58؛ ميرخواند، 4/451، 452؛ کتبي،
8، 9). مبارزالدين پس از اين حادثه نزد سلطان ابوسعيد شتافت و از سوي او به
فرمانروايي يزد گماشته شد. سال بنيادگذاري آل مظفر را بايد همين تاريخ (718ق/1318م)
و پس از براندازي اتابکان يزد دانست. مبارزالدين پس از استقرار در حکومت يزد، به
سرکوب راهزنان نکودري همت گماشت. نکودريها پيوسته به يزد و کرمان و روستاهاي
پيرامون آن مي‌تاختند و اموال مردم را به تاراج مي‌بردند و راهها را در اختيار
مي‌گرفتند. مبارزالدين بر آنان تاخت و 100 تن را کشت و 3 تن از اميرانشان را دستگير
کرد و در قفس زنداني ساخت. سلطان ابوسعيد پس از آگاهي از اين رخداد، برايش خلعت و
پاداش فرستاد (معلم يزدي، 58-65؛ جعفري، 49، 50). در 729ق/1329م مبارزالدين به
کرمان رفت و در آنجا قتلغ ترکان مخدوم شاه، دختر قطب‌الدين شاه جهان بن محمدشاه بن
سيور غتمش قراختايي را به زني خواست. چون ترکان مخدوم شاه در اين هنگام در شيراز
روزگار مي‌گذراند، مبارزالدين به آنجا رفت و با وي (مادر شاه شجاع و شاه محمود و
سلطان احمد) پيمان زناشويي بست و سپس راهي يزد شد (معلم يزدي، 68، 69؛ کتبي، 11؛
غني، 72). در 734ق/133م همراه فرزند بزرگ خود شاه مظفر عازم اردوي سلطان ابوسعيد شد
و نواخت يافت و مقرري سالانه‌اي برابر با 000‘100 دينار برايش برقرار شد. ابوسعيد
در زمستان همان سال روان? بغداد گشت و مبارزالدين را با خود برد، ولي مبارزالدين پس
از زيارت مرقد حضرت امير(ع) در نجف، به يزد برگشت (معلم يزدي، 85-89؛ فصيح، 44؛
کتبي، 12، 13). سلطان ابوسعيد در 736ق/1335م درگذشت. با مرگ او دور? رونق و اعتبار
ايلخانان در ايران پايان يافت و هر بخشي از سرزمين اين کشور به دست اميران محلي يا
زورمندان ديگر افتاد. مبارزالدين که زمينه را آماده يافت، در انديش? اعلام استقلال
افتاد. در اين زمان فارس در دست فرزندان شاه شرف‌الدين محمود اينجو بود. در
737ق/1336م امير جلال‌الدين مسعود شاه، بزرگ‌ترين فرزند شاه محمود اينجو، برادر خود
امير جمال‌الدين شيخ ابواسحاق اينجو را که به سال از همه کهتر بود، با سپاهي به يزد
گسيل کرد. مبارزالدين که ياراي پايداري در خود نمي‌ديد، به پيشواز او آمد و
بزرگداشتي درخور از وي کرد. شيخ ابواسحاق که خود را اخلاقاً در تنگنا ديد، به کرمان
رفت، ليکن به شتاب از آنجا برگشت و در نهان قصد گشودن يزد کرد، اما مبارزالدين که
از نقش? او آگاه شده بود، بي‌درنگ به جنگ او شتافت. شيخ ابواسحاق ايستادگي نکرد و
به شيراز برگشت (معلم يزدي، 90-پيرحسين 98؛ کتبي، 14، 15). چندي پس از آن، امير
پيرحسين چوپاني به فارس هجوم برد و از مبارزالدين ياري خواست. مبارزالدين پاسخ
مساعد داد و به شيراز رفت و به محاصر? آنجا پرداخت. امير جلال‌الدين مسعودشاه
گريخت. گرچه شيرازيان به شدت پايداري کردند، ولي سرانجام پاي آشتي در ميان آمد و
امير پيرحسين وارد شهر شد و در برابر خدمات مبارزالدين فرمانروايي کرمان را بدو
سپرد. مبارزالدين با افراد خود در 740ق/1339م رهسپار کرمان شد. پس از گشودن آن شهر،
فرزند خود شاه شجاع را که کودکي 9 ساله بود به فرمانروايي آنجا گماشت و خود آهنگ
تسخير دژ بم کرد. آن دژ پس از چند سال زد و خورد به تصرف مظفريان درآمد (معلم يزدي،
107-126؛ کتبي، 15-20؛ غني 78، 79). مبارزالدين پس از اين فتتوحات، خواجه
برهان‌الدين ابونصر فتح‌اللـه را به وزارت خود برگزيد و چون ميان وي و امير پيرحسين
چوپاني کدورتي پيش آمده بود، دعوت او را براي رفتن به شيراز رد کرد (742ق/1341م).
امير پيرحسين پس از آگاهي از اين خبر، اتحاد با آل اينجو را روري دانست و
فرمانروايي اصفهان را به امير شيخ ابواسحاق داد. ابواسحاق که دشمني ديرينه‌اي با
امير پيرحسين داشت، در اصفهان دست به تحريکاتي زد و ملک اشرف چوپاني را که سپاهيان
بسياري همراه داشت، به تسخير فارس ترغيب کرد. آن دو با يکديگر آهنگ شيراز کردند و
چون به آن شهر رسيدند، امير پيرحسين ياراي رويارويي در خود نديد و پنهان شد.
ابواسحاق، ملک اشرف را نيز فريب داد و خود در شيراز به فرمانروايي نشست (معلم يزدي،
144-148؛ فصيح، 62؛ کتبي، 21، 22). در 745ق/1344م امير مبارزالدين يکي از نزديکان
خود يعني شمس‌الدين صاين قاضي سمناني را براي ايجاد پيوندهاي استوار و نيکو نزد شيخ
ابواسحاق به شيراز فرستاد و درخواست کرد که شهرهاي ابرقوه و شبانکاره از فارس جدا
گردد و به قلمرو او افزوده شود. ليکن شمس‌الدين قاضي، چون به شيراز رسيد، سفارت را
فراموش کرد و به خدمت امير شيخ درآمد (کتبي، 24؛ غني، 85، 86). در صفر 748ق/م?
1347م ابواسحاق به کرمان لشکر کشيد و سيرجان را پس از نبردي سنگين گشود، به گونه‌اي
که 200‘1 تن از مردمان آنجا به هلاکت رسيدند، ليکن او وقت خود را صرف گشودن دژ
مستحکم آن شهر نکرد و رهسپار کرمان شد. مبارزالدين لشکر بسياري گرد آورد و به عزم
جنگ با شيخ ابواسحاق از کرمان بيرون آمد. امير شيخ چون در خود ياراي پايداري نديد،
خواستار آشتي شد و الحاح بسيار کرد. مبارزالدين سرانجام به آشتي گراييد و امير شيخ
راه شيراز را در پيش گرفت (معلم يزدي، 157-160؛ کتبي، 24، 25؛ غني، 87 به بعد).
شمس‌الدين قاضي پس از مدتي اقامت در شيراز و داشتن عنوان وزارت شيخ ابواسحاق، به
بهان? سامان دادن به حدود بندرعباس بدان سوي رفت، ليکن پس از مدتي سپاهي فراهم کرد
و به کرمان تاخت و در آنجا قبيله‌هاي شورشي اوغاني و جرمايي را که نژاد مغولي
داشتند و در اطراف کرمان زندگي مي‌کردند، با خود همدست کرد. مبارزالدين در جنگي
آنها را شکست داد و شمس‌الدين را کشت. شيخ ابواسحاق چون از اين واقعه آگاه شد، با
لشکر بسيار به کرمان آمد و در جنگي که ميان وي و مبارزالدين درگرفت، امير ابوبکر
اختاجي، فرمانده لشکر ابواسحاق، به هلاکت رسيد و درنتيجه در سپاه او شکست افتاد.
ابواسحاق واپس نشست و خواستار آشتي گرديد، ليکن مبارزالدين اين بار خواهش او را
اجابت نکرد و بدين سبب وي از راه يزد به سوي شيراز رفت (معلم يزدي، 164-170، کتبي،
25، 26). سال اين واقعه را فصيح، 746ق/1345م دانسته (ص 71) و به قطع? زير از خواجوي
کرماني استشهاد کرده است:
سال هجرت هفتصد و چل بود و شش کز دور چرخ
نيم روز چارشنبه چارم ماه صفر
زد علم بر وادي رودان و تيغ کين کشيد
بسته همچون کوه بر قصد شه کرمان کمر
امير مبارزالدين همچنان در کرمان روزگار مي‌گذراند و گاه به گاه با قبيله‌هاي مغولي
هزاره و اوغاني و جرمايي که سرکشيهايي مي‌کردند، برخوردهايي داشت و چون آنان بت
مي‌پرستيدند و عالمان اسلامي فرمان جنگ با آنان را داده بودند، مبارزالدين مقابله
با آنان را جهاد مي‌دانست و پياپي لشکر بسيج مي‌کرد و به سوي آنان مي‌تاخت. از
اين‌رو بود که لقب اميرغازي به او داده بودند. در يکي از اين جنگها نزديک بود وي به
هلاکت برسد. در اين جنگ، مبارزالدين، اوغانيان را شکست داد و چون لشکرش به گردآوري
غنايم سرگرم شدند، اوغانيان برگشتند و حمل? سختي را آغاز کردند. در گرماگرم نبرد،
مبارزالدين زخمي شد و از اسب فرو افتاد. يکي از سرداران او به نام پهلوان علي‌شاه
بمي، اسب خود را به اصرار به او داد. «مبارزالدين سوار نمي‌شد و گفت 20 سال پيش از
اين در حضرت مقدس اميرالمؤمنين(ع) از واهب بي‌منت عزت شهادت ‌طلب کرده‌ام. تا به
الحاح بسيار سوار شده بيرون رفت و پهلوان علي‌شاه با 800 مرد ناندار شهيد شدند»
(کتبي، 28). مبارزالدينپس از اين شکست به کرمان رفت و بار ديگر به سامان دادن سپاه
خود پرداخت. چون ابواسحاق از اين شکست آگاهي يافت، از فرصت استفاده کرد و با
اوغانيان و جرماييان طرح دوستي ريخت و به آنان قول کمک داد و خود با لشکرش به يزد و
ميبد رفت. فرمانروايي ميبد در اين هنگام در دست شرف‌الدين مظفر فرزند مهتر
مبارزالدين بود. ابواسحاق پس از چند نبرد پراکنده با او، چون در خود ياراي پايداري
نديد، آشتي کرد و به شيراز برگشت (معلم يزدي، 188-193؛ کتبي، 28-30). بار ديگر
مبارزالدين با فرزند خود شاه شجاع براي جنگ با اوغانيان، به جيرفت شتافت. در اين
ميان امير سلطان شاه جاندار از سوي ابواسحاق مأموريت يافت که ماليات مکران و هرمز
را گردآوري کند و ناگهان بر کرمان بتازد. ولي امير سلطان چون به آن حوالي رسيد، به
مبارزالدين پيوست و او را از مکر ابواسحاق آگاه ساخت. به گفت? فصيح خوافي مقارن اين
روزها در 750ق/1349م نبردي ميان دو طرف درگرفت، ليکن عاقبت کار به آشتي انجاميد (ص
75). در 751ق/1350م شيخ ابواسحاق با سپاهي انبوه و تازه‌نفس يزد را در محاصره گرفت،
اما شرف‌الدين مظفر از عهد? دفع وي برآمد. ابواسحاق هم‌چون زمستان فرا رسيد، ماندن
را روا ندانست و به شيراز برگشت. اين جنگ و محاصره قحطي بزرگي براي مردم يزد به بار
آورد که بر اثر آن گروه بسياري جان باختند، به گونه‌اي که ديگران از خاک سپاري آنان
درماندند. به گفت? ميرخواند «مقارن اين حال به واسط? انسداد طرق، در يزد قحطي عظيم
نمود که برادر از گوشت برادر تغذي مي‌ساخت و پدر قاصد جان پسر بلکه جسد او مي‌گشت و
و مادر با چشم گريان طفل شيرخواره را بريان مي‌کرد» (4/481). امير شيخ که ديگر بار
در پي بهانه مي‌گشت، پس از چندي بيک چکاز را که از اميران ملک اشرف چوپاني بود و به
او پناه آورده يود، با سپاهي فراوان به کرمان فرستاد. روز چهارشنبه 14 جمادي‌الاول
753ق/19 ژوئن 1352م در صحراي پنج انگشت کرمان جنگ درگرفت. بيک چکاز شکست سختي
برخورد و به شيراز گريخت و اموال لشکريان او به دست مبارزالدين افتاد (ميرخواند،
4/483؛ کتبي، 34، 35؛ معلم يزدي 222-235؛ عبدالرزاق سمرقندي، 252-255).
در اثر اين شکستهاي پياپي، شيخ ابواسحاق دلسرد و فرسوده شد و تنها چاره را در
بي‌خبري و مستي ديد. خواجه شمس‌الدين حافظ چکامه‌اي براي آرامش خاطر او سرود و اين
شکستهاي مداوم را «امتحان الهي» ناميد. از سوي ديگر، مبارزالدين محمد که زمان را
براي دست‌اندازي به شيراز آماده مي‌ديد، آهنگ تسخير آنجا کرد. چون ابواسحاق از
ماجرا آگاه شد، قاضي عضدالدين ايجي را به ميانجيگري نزد مبارزالدين فرستاد.
مبارزالدين هرچند احترامي شايسته بر قاضي عضد نهاد و او را خلعت و مال فراوان داد،
ليکن درخواست او را مبني بر آشتي با امير شيخ نپذيرفت و پيمان‌شکنيهاي پياپي او را
يادآوري کرد و اعتماد ديگر بار بر او را روا ندانست. قاضي ناگزير به شيراز بازگشت و
مبارزالدين در نخستين روزهاي صفر 754ق/مارس 1353م وارد فارس گرديد. امير شيخ نيز با
سپاهش از شيراز بيرون آمد و در پنج فرسنگي شهر لشکرگاه ساخت. پس از چند نبرد
پراکنده، نيروهاي اميرشيخ به درون شهر پناه بردند و شيراز در محاصر? مبارزالدين
قرار گرفت. محاصره بيش از 7 ماه به درازا کشيد و کار بر دو طرف سخت شد. مبارزالدين
خود بيمار شد و فرزند بزرگ‌ترش شرف‌الدين مظفر، در جمادي‌الثاني/ژوئي? همين سال به
بيماري سختي دچار شد و درگذشت، اما مبارزالدين از پاي ننشست تا اينکه به درون شهر
راه يافت. چون ديگر امير شيخ ابواسحاق چاره‌اي نداشت، در 3 شوال 754ق/2 نوامبر
1353م از راهي ديگر به بيرون شهر گريخت (معلم يزدي، 235-258؛ کتبي 36-40؛ ميرخواند،
4/484-490؛ فصيح، 81، 82؛ عبدالرزاق سمرقندي، 259-265). شيخ ابواسحاق پس از چندي
نزد شيخ حسن ايلکاني فرمانرواي بغداد رفت و از او ياري خواست و سپس با نيروهايي که
گرد آورده بود، آهنگ شيراز کرد. ليکن شاه‌شجاع که از سوي پدر مأمور جلوگيري از وي
شده بود، توانست لشکريان وي را پراکنده سازد. امير شيخ پس از چندي بيک چکاز را که
از اميران ملک اشرف چوپاني بود و به او پناه آورده بود، با سپاهي فراوان به کرمان
فرستاد. روز چهارشنبه 14 جمادي‌الاول 753ق/19 ژوئن 1352م در صحراي پنج انگشت کرمان
جنگ درگرفت. بيک دچار شکست سختي خورد و به شيراز گريخت و اموال لشکريان او به دست
مبارزالدين افتاد (ميرخواند، 4/483؛ کتبي، 34، 35؛ معلم يزدي 222-235؛ عبدالرزاق
سمرقندي، 252-255).
در اثر اين شکستهاي پياپي، شيخ ابواسحاق دلسرد و فرسوده شد و تنها چاره را در
بي‌خبري و مستي ديد. خواجه شمس‌الدين حافظ چکامه‌اي براي آرامش خاطر او سرود و اين
شکستهاي مداوم را «امتحان الهي» ناميد. از سوي ئيگر، مبارزالدين محمد که زمان را
براي دست‌اندازي به شيراز آماده مي‌ديد، آهنگ تسخير آنجا کرد. چون ابواسحاق از
ماجرا آگاه شد، قاضي عضدالدين ايجي رابه ميانجيگري نزد مبارزالدين فرستاد.
مبارزالدين هرچند احترامي شايسته بر قاضي عضد نهاد و او را خلعت و مال فراوان داد،
ليکن درخواست او را مبني بر آشتي با امير شيخ نپذيرفت و پيمان‌شکنيهاي پياپي او را
يادآوري کرد و اعتماد ديگربار بر او را روا ندانست. قاضي ناگزير به شيراز بازگشت و
مبارزالدين در نخستين روزهاي صفر 754ق/مارس 1353م وارد فارس گرديد. امير شيخ نيز با
سپاهش از شيراز بيرون آمد و در پنج فرسنگي شهر لشکرگاه ساخت. پس از چند نبرد
پراکنده، نيروهاي اميرشيخ به درون شهر پناه بردند و شيراز در محاصر? مبارزالدين
قرار گرفت محاصره بيش از 7 ماه به درازا کشيد و کار بر دو طرف سخت شد. مبارزالدين
خود بيمار شد و فرزند بزرگ‌ترين شرف‌الدين مظفر، در جمادي‌الثاني/ژوئي? همين سال به
بيماري سختي دچار شد و درگذشت، اما مبارزالدين از پاي ننشست تا اينکه به درون شهر
راه يافت. چون ديگر امير شيخ ابواسحاق چاره‌اي نداشت، در 3 شوال 754ق/2 نوامبر
1353م از راهي ديگر به بيرون شهر گريخت (معلم يزدي، 235-258؛ کتبي 36-40؛ ميرخواند،
4/484-490؛ فصيح، 81، 82؛ عبدالرزاق سمرقندي، 259-265). شيخ ابواسحاق پس از چندي
نزد شيخ حسن ايلکاني فرمانرواي بغداد رفت و از و ياري خواست و سپس با نيروهايي که
گرد آورده بود، آهنگ شيراز کرد. ليکن شاه‌‌شجاع که از سوي پدر مأمور جلوگيري از وي
شده بود، توانست لشکريان وي را پراکنده سازد. امير شيخ پس از چندي سرگرداني به
اصفهان رفت و به جلال‌الدين ميرميران کلانتر شهر که پس از درگذشت سلطان ابوسعيد،
اصفهان را در اختيار داشت، پناه برد. در تعقيب وي مبارزالدين محمد با پسر خود شاه
شجاع اصفهان را محاصره کرد، اما چون زستان رسيد دست از محاصره بداشت و به
شيرازبرگشت. در بهار سال بعد، شاه‌شجاع ديگربار از سوي پدر مأمور گشودن اصفهان شد.
اين بار شهر گشوده شد و امير شيخ به شوشتر گريخت (کتبي، 45-46). در گيرودار تسخير
اصفهان، يکي از خلفاي عباسي مصر که از نسل خلفاي عباسي بغداد بودند، به نام المعتضد
باللـه، سفيري نزد مبارزالدين فرستاد و از او خواست که با وي بيعت کند. مبارزالدين
که داعي? فتح سراسر ايران داشت و مي‌خواست مجوزي شرعي نيز به دست آورد، بيعت او را
پذيرفت. نقش يکي از سکه‌هايي که از او بر جاي مانده، چنين است: «ضرب المعتضد
باللـه، السلطان محمدبن المظفر خلداللـه ملکه، کاشان». شاه شجاع با پسر اين خليفه
يعني المتوکل علي‌اللـه محمدبن معتضد بيعت کرد (غني، 113، 114، 174-178).
در اين ميان چون شيراز بار ديگر دستخوش بحران شد و برخي از اميران وابسته به
ابواسحاق برشوريدند و آهنگ تصرف شهر کردند، شاه شجاع بدان سوي شتافت و شيراز را
ديگر بار گشود. پس از آن شبانکاره را گرفت و سپس براي گوشمال دادن قبايل اوغان و
جرمايي به کرمان رفت. شيخ ابواسحاق که پيوسته در جست و جوي دوستان و سپاهياني براي
جنگيدن با مظفريان و شکست دادن آنان بود، ديگر بار به اصفهان رفت و در آنجا ماندگار
شد. در 757ق/1356م شاه سلطان، خواهرزاد? مبارزالدين محمد، اصفهان را محاصره کرد و
پس از چجندي شهر را گشود. ابواسحاق مدتي پنهان گشت و سرانجام دستگير شد. او را به
شيراز بردند و در 23 جمادي‌الاول 758ق/15 م? 1357م ظاهراً به قصاص خون سيد امير
حاجي ضرّاب کشتند (ميرخواند، 4/497-500؛ کتبي، 53-55؛ عبدالرزاق سمرقندي 284-286؛
فصيح، 88). پيکرش را در گنبدي که زنش بنياد نهاده بود، به خاک سپردند (نطنزي، 180).
مبارزالدينپيش از آنکه فرمان کشتن او را بدهند، از روي مردم فريبي، در حضور گروهي
از او بازجويي کرد و چون شيخ ابواسحاق به کشتن سيدامير ياد شده، اعتراف کرد، او را
بدين گناه گشت.
مبارزالدين در 758ق/1357م به اصفهان آمد. شاه سلطان و بزرگان اصفهان در بيرون شهر
از او پيشواز کردند، ليکن مبارزالدين به ايشان روي خوش نشان نداد. اين کار ماي?
پديد امدن رنجش در ميان شد. در همين زمان خبر آمد که در آذربايجان و به‌ويژه شهر
تبريز شورشهايي رخ داده و ملک اشرف چوپاني کشته شده است. مبارزالدين بي‌درنگ به
اذربايجان شتافت و در نبردي که در شهر ميانه با «امير اخي جوق» از اميران مغولي
کرد، او را شکست داد و از آنجا به تبريز رفت. اقامت او در تبريز چندان به درازا
نکشيد. در آنجا چون عليشاه مزيناني که دژ شهر را در تصرفداشتپيماني براي کشتن شوهر
بست. با يان ترفند، پهلوان اسد در روز جمعه 15 رمضان 775ق/28 فوري? 1374م کشته
شد(ميرخواند، 4/538-548؛ کتبي، 86-91؛ حافظ ابرو، 247؛ غني، 277-286). سر او را به
يزد فرستادند و پهلوان کمان کش آن را در گورستان باغ کمال کاشي که ويژ? غربيان و
کشته شدگان بود، به خاک سپرد و نوشته‌اي از سنگ مرمر بر آن نهاد (کاتب، 178-179).
فرمانروايي کرمان از سوي شاه شجاع به امير اختيارالدين حسن قورچي سپرده شد و او
بدان شهر رفت.
چندي پس از آن يکي از دشمنان شاه شجاع يعني سلطان اويس ايلکاني درگذشت (شوال
776ق/مارس 1375م). حافظ ابرو به استناد شعري از سلمان ساوجي وفات او را روز 2
جمادي‌الثاني 776ق/8 نوامبر 1374م ياد کرده است (ص 246). در همان روزها شاه محمود
برادر وي که فرمانرواي مستقل اصفهان بود و پيوسته با او ستيزه مي‌داشت، درگذشت (9
شوال 776ق/13 مارس 1375م) پس از مرگ او شاه شجاع که اوضاع را مساعد يافت، به اصفهان
رفت. سلطان اويس فرزندش به همراه بزرگان اصفهان به پيشواز او آمدند. شاه شجاع از
گناهان پسر درگذشت و خواجه جلال‌الدين توران شاه را مأمور ضبط خزاين اصفهان کرد.
سلطان اويس مظفري اندکي پس از اين واقعه درگذشت (777ق/1376م) يا بر اثر زهري که به
فرمان شاه شجاع به او خوراندند، هلاک شد (ميرخواند، 4/549، 550). شاه شجاع پس از
مستحکم ساختن موقعيت خود در اصفهان، روان? آذربايجان شد تا به تدريج قلمرو
فرمانروايي آل‌جلاير را نيز تصرف کند.در جرماخواران، سلطان حسين جلايري، پسر سلطان
اويس ايلکاني که بر جاي پدر نشسته بود، به مقابله آمد. نبرد درگرفت و لشکريان
آذربايجان شکست خوردند و واپس نشستند. شاه شجاع به تبريز رفت و در آنجا بر تخت نشست
و پس از اقامتي چندماهه در آن شهر به اصفهان بازگشت. در آن شهر يکي از دختران سلطان
اويس ايلکاني را براي پسر خود سلطان زين‌العابدين به زني گرفت و فرمانروايي اصفهان
را نيز به پسر داد و خود به سوي شيراز رفت (ميرخواند، 4/550-552؛ حافظ ابرو،
248-250؛ کتبي، 90-94).
در اين هنگام شاه يحيي که در يزد فرمان مي‌راند، سر به نافرماني برداشت. او پيش‌تر
پهلوان اسد فرمانرواي شورشي کرمان را ياري داده بود. اين ماي? آن شد که شاه شجاع
نيروهاي خود را گرد آورد و براي سرکوب او به يزد رود، اما شاه منصور از وي خواست که
فرماندهي سپاه را به عهده او گذارد. يزد در 779ق/1377م به محاصره درآمد (فصيح،
112)، اما شاه يحيي به لطايف حيل، به تدريج برادر خود شاه منصور را از همراهي با
شاه شجاع بازداشت و او را به خدمت خود درآورد. چون لشکريان شيراز از اين کار آگاه
شدند، دسته دسته گريختند و روي به شيراز آوردند. شاه منصور هم‌چون نتوانست در يزد
بماند، به مازندران رفت. از آن سوي شاه شجاع لشکريان خود را ديگرباره گرد آورد و به
يزد آمد. چون يحيي آگاه شد، زن خود را که دختر شاه شجاع بود به ميانجيگري برانگيخت
و ميانجيگري او پذيرفته شد و شاه شجاع از گناهان او درگذشت و در اواخر 779ق/1378م
به شيراز برگشت (کتبي، 95، 96؛ ميرخواند، 4/553-555؛ غني، 302، 303).
در 781ق/1379م شاه‌شجاع روي به سلطانيه نهاد تا در آنجا با عادل آقا يا ساروعادل که
از اميران بانفوذ بود و در آن هنگام قدرتي به هم رسانده بود، مقابله کند. به نوشت?
حافظ ابرو، سلطان حسين ايلکاني جلايري نيز به کمک عادل آقا آمد. نبرد در حوالي
سلطانيه درگرفت و اگرچه در آغاز شاه‌شجاع ه شيراز برگشت و در آنجا سلطان
زين‌العابدين فرزند جوان خود را که فرمانرواي اصفهان بود، به علت ناآزمودگي از کار
برکنار کرد و چندي او را به زندان افکند. در اين ميان سلطان احمد جلايري که با عادل
آقا به نبرد برخاسته بود، سفيري نزد شاه‌شجاع به قصد ياري سلطان احمد سلطانيه آهنگ
کرد و چون اندکي از شيراز دور شد، در ربيع‌الاول/م? همين سال به سبب بدگماني بر
سلطان مظفرالدين شبلي ــ يکي از فرزندانش ــ فرمان داد تا او را کور کردند. ليکن پس
از انجام کار پشيمان گرديد. پس از آن به قزوين رفت و در آنش هر سلطان احمد جلايري و
برادرش سلطان بايزيد را آشتي داد و با عادل آقا به سوي لرستان و شوشار رفت و در
خرم‌آباد دختر ملک عزالدين فرمانرواي آنجا را به زور به زني گرفت (ميرخواند، 4/560،
561؛ کتبي، 100، 101). در اين هنگام شاه منصور که مدتي در شهرهاي ايران سرگردان
بود، لشکري درحدود 700 سوار گرد آورد و در نزديکي دزفول و شوشتر به رويارويي شاه
شجاع آمد، اما پيش از آنکه نبردي در گيرد، آشتي برقرار شد و منصور نزد عم خود آمد
(ميرخواند، 4/561؛ کتبي، 101). هنگامي که شاه شجاع در پيرامون شوشتر به سر مي‌برد،
امير اختيارالدين حسن قورچي، فرمانرواي کرمان، نماينده‌اي نزد او فرستاد و پيام داد
که امير تيمور گورکان از جيحون گذشته، سيستان را تسخير کرده است و دور نيست که آهنگ
کرمان کند. شاه شجاع پاسخ داد که امير تيمور با ما دوستي مي‌ورزد و امکان هجومي از
سوي او نيست و اگر حمله کند «تأييد کردگار و دل استوار و بازوي کامکار و تيغ آبدار
و لشکر جرار نيزه گذار در کار است» (کتبي، 97، حاشيه، غني، 315). گويا شاه شجاع
اندکي پس از اين تاريخ به اشتباه خود پي برد و نام? مفصلي که در حکم وصيت‌نام? وي
بود، براي امير تيمور نوشت و فرزندان خود را به او سپرد و از شوشتر عازم شيراز شد.
در راه بيمار گشت و چون به شيراز وارد شد، رنجوري او افزوني يافت و دانست که مرگ
نزديک است. سلطان زين‌العابدين، فرزند و وليعهدش، و سلطان عمادالدين احمد را خواست
و آنان را از نفاق و دشمني با هم برحذر داشت و سلطان احمد را به فرمانروايي کرمان
برگماشت و همان روز او را به آن سوي روانه کرد و سرانجام روز يک شنبه 22 شعبان
786ق/10 اکتبر 1384م درکذشت. به وصيت وي، پيکرش را در پاي کوه چهل مقام پادشاهي‌اش
27 سال بود (کتبي، 103-108؛ ميرخواند، 4/562-564؛ غني، 316-322). ابن شهاب يزدي مدت
فرمانروايي او را 25 سال و 2 ماه و 20 روز دانسته است (غني، 322). گويا او زمان
اندکي راکه شاه شجاع با پدر نابيناي خود آشتي کرده بود، جزء فرمانروايي وي در شمار
نياورده است. پس از گذشت چند سده، کريم‌خان زند سنگي بر گور او نهاد که اکنون بر
جاي است (فسايي، 63؛ غني، 322، 323).
3. قطب‌الدين شاه محمود (حک‍ 759-776ق/1358-1374م). او در جمادي‌الاول 737ق/دسامبر
1336م زاده شد. در توطئه دستگيري و نابينا کردن پدرش مبارزالدين محمد شرکت داشت. پس
از آنکه شاه شجاع بر تخت نشست، اصفهان و ابرقوه به او سپرده شد (کتبي، 65؛
عبدالرزاق سمرقندي، 337). او در بخشي از دوران فرمانروايي خود در اصفهان که 17 سال
به درازا کشيد، به استقلال فرمان راند و زماني مطيع فرمان شاه شجاع بود و چندگاهي
فارس را به کمک سلطان اويس ايلکاني پدرزنش در تصرف داشت. بسياري از رويدادهاي دوران
فرمانروايي او در ضمن شرح احوال شاه شجاع بيان شد.
شاه محمود مدت 38 سال و 5 ماه و 9 روز عمر کرد. پس از مرگ (776ق/1375م) چون فرزندي
نداشت، گروهي از اهالي اصفهان هوادار فرمانروايي سلطان اويس فرزند شاه شجاع و گروهي
ديگر خواستار پيوستن اصفهان به قلمرو پادشاهي شاه شجاع شدند. بر اثر اين دو دستگي،
شورشي در شهر درگرفت و مردم اصفهان چنان به هم درآويختند که بيش از 10 نفر بر جناز?
شاه محمود براي نماز حاضر نشدند. اما شاه شجاع پس از آگاهي از مرگ برادر به اصفهان
رفت و آن شهر را رسماً به قلمرو خود افزود (کتبي، 91، 92؛ غني، 289-291).
4. نصرت‌الدين شاه يحيي (حک‍ 764-795ق/1363-1393م). او روز يک‌شنبه 4 محرم سال
744ق/29 م? 1343م زاده شد. هنگامي که شاه شجاع بر جاي پدر قرار گرفت، چندگاهي شاه
يحيي را در قهندز زنداني کرد. او پس از چندي آزاد شد و به حکومت يزد رسيد. يزد را
که آن زمان در دست خواجه بهاءالدين قورجي بود، با ترفند گرفت و خود در جايگاه
فرمانروايي مستقر شد (کتبي، 66، 67؛ مفيد بافقي، 1/127؛ غني، 196، 197). شاه يحيي
به شرحي که در دوران پادشاهي شاه شجاع گذشت، چندبار طغيان کرد و هر بار شکست يافت.
پس از مرگ شه شجاع مطابق وصيت او يزد همچنان در دست يحيي باقي ماند. اما او به يزد
بسنده نکرد و آهنگ گرفتن فارس کرد. چون به نزديکي آنجا رسيد، با سلطان زين‌العابدين
آشتي کرد (ميرخواند، 4/573، 574). شاه يحيي از آن پس بيش‌تر اوقات د اصفهان به سر
مي‌برد، اما چون به آباداني شهر يزد گرايش بيش‌تري داشت و مردم اصفهان او را داراي
خصال ناپسندي مي‌دانستند، از اصفهان بيرونش راندند (ميرخواند، 4/580، 581). پس از
آن شاه يحيي آهنگ تصرف کرمان کرد و در جنگي که در 7 جمادي‌الاول 792ق/24 آوريل1390م
با عمادالدين احمد کرد، از او شکست يافت و به يزد بازگشت (ميرخواند، 4/585). پس از
آنکه امير تيمور فارس راتسخير کرد، شاه يحيي براي باريابي، نزد تيمور به شيراز رفت
و از سوي او به فرمانروايي آن شهر برگزيده شد (شامي، 105) و مؤظف گشت که سالانه 300
تومان ماليات براي تيمور بفرستد (غني، 388). شاه يحيي در کشتار دسته جمعي آل مظفر
به فرمان تيمور کشته شد (795ق/1393م).
5. زين‌العابدين بن شاه شجاع (حک‍ 786-789ق/1384-1387م). پس از درگذشت پدر به وصيت
وي بر تخت نشست، اما يزد همچنان در دست يحيي و کرمان در دست عمادالدين احمد ماند.
دوران کوتاه فرمانروايي او به مجادله با شاهزادگان مظفري گذشت. هنگامي که امير
تيمور به سرعت ايلتهاي ايران را يکي پس از ديگري مي‌گرفت، آل مظفر گرم زد و خورد با
يکديگر بودند. چون زين‌العابدين در جايگاه پادشاهي مستقر شد، شاه يحيي با لشکري به
عزم تسخير شيراز از يزد بيرون آمد. ليکن با زين‌العابدين که براي مقابله با او از
شيراز آمده بود، آشتي کرد. در ميان دو لشکر بارگاهي برافراشتند و زين‌العابدين و
يحيي در آنجا ديدار کردند و پيمان دوستي بستند (کتبي، 109؛ ميرخواند، 4/574؛ غني،
365، 366). در اين ميان، شاه منصور که در شوشتر فرمان مي‌راند و براي ياري دادن شاه
يحيي به سوي فارس پيش مي‌آمد، چون از آشتي وي و زين‌العابدين آگاه شد، به خوزستان
بازگشت، ولي در ميان راه، کازرون و پيرامون آن را غارت کرد. شاه يحيي بار ديگر
نيرويي يافت و آهنگ تسخير فارس کرد. زين‌العابدين پيشدستي کرد و به نبرد او رفت.
ليکن نيروهاي شاه يحيي از گرد او پراکنده شدند و اصفهانيها او را ناچار به ترک آن
شهر کردند (غني، 370). سلطان زين‌العابدين پس از آسوده شدن از سوي شاه يحيي،
چندگاهي به آرامي در فارس فرمانروايي داشت و چون مهربان و اسان‌گير بود و با تود?
مردم با رأفت برخورد مي‌کرد، بيش‌تر مردم خواستار او بودند. پس از اين،
زين‌العابدين امير سيورغتمش را که زنداني شاه شجاع بود، از بند ازاد کرد و به هزاره
کرمان فرستاد تا به تدريج زمين? چيرگي او را بر کرمان فراهم آورد. پس از ورود وي به
آنجا، اوغانيها به او پيوستند. چون عمادالدين احمد آگاه شد، روي به جنگ سيورغتمش
آورد. سيورغتمش که بر انبوهي لشکر کرمان آگاهي يافت، از آوردگاه به سوي گرمسير
کرمان واپس راند و از آنجا فرستاده‌اي نزد زين‌العابدين روانه کرد و از او ياري
خواست. پهلوان زين‌الدين شهر بابکي با لشکري به کمک او اعزام شد. اين بار پهلوان
علي قروچي از سوي عمادالدين احمد به جنگ لشکريان سلطان زين‌العابدين فرستاده شد.
سيورغتمش در اين جنگ به هلاکت رسيد (787ق/1385م) و لشکر اوپ راکنده شد و گروهي کشته
و جمعي دستگير شدند (کتبي، 110-112؛ ميرخواند، 4/576، 577؛ غني، 376-378).
در شوال 789ق/اکتبر 1387م امير تيمور که در اين زمان آذربايجان را گشوده بود و در
آنجا به سر مي‌برد، سفيري نزد سلطان زين‌العابدين به شيراز فرستاد و او را نزد خود
خواست تا پس از ديدار، ديگربار وي را به فرمانروايي فارس برگرداند، اما
زين‌العابدين نپذيرفت و به فرستاد? اميرتيمور اجاز? بازگشت نداد. چون تيمور از اين
امر آگاه شد، راه اصفهان را در پيش گرفت. زين‌العابدين که نيروي رويارويي با او را
در خود نمي‌ديد، شيراز را رها کرد و به شوشتر رفت. تيمور به اصفهان رسيد و در آنجا
به بهانه‌اي، گروهي بسيار از مردم را کشت و به شيراز رفت. در آن شهر عمادالدين احمد
از کرمان و شاه يحيي از يزد به خدمت او رسيدند. ليکن او پس از اندکي درنگ در شيراز
چون خبر آشوب در سمرقند را شنيد، کرمان را به سلطان احمد و فارس را به شاه يحيي
سپرد و خود در اوايل 790ق/1388م به ماوراءالنهر رفت (کتبي، 113-115؛ ميرخواند،
4/582؛ شامي، 104، 105؛ غني 379-388). از آن سوي چون زين‌العابدين به نزديکي شوشتر
رسيد، شاه منصور به پيشواز او رفت و در بيرون شهر اقامتگاهي براي او تعيين کرد. اما
چندي نگذشت که شاه منصور، سلطان زين‌العابدين را با سرداران لشکرش مهمان کرد و چون
همگي در مجلس حاضر آمدند، آنان را دستگير کرد و زنداني ساخت و لشکر شيراز را با خود
همداستان گردانيد و روي به شيراز آورد (ميرخواند، 4/583، 584؛ کتبي، 115، 116؛ غني،
398، 399). چون شاه منصور به شيراز رسيد، آنجا را تصرف کرد و شاه يحيي به يزد
گريخت. زين‌العابدين نيز پس از عزيمت شاه منصور، از شوشتر با نگهبانان دژي که در آن
شهر سپاهي گرد آورد و از آنجا رهايي يافت و به اصفهان رفت. در آن شهر سپاهي گرد
آورد و رو به شيراز نهاد تا شاه منصور را که بر تخت پادشاهي مظفريان نشسته بود،
سرکوب کند. در نبردي که ميان وي و منصور درگرفت، زين‌العابدين شکست خورد و به
اصفهان بازگشت. در اوايل 793ق/1390م شاه منصور به اصفهان شتافت. زين‌العابدين که در
اين هنگام بيش از حد ناتوان بود، از برابر او گريخت و آهنگ خراسان کرد. منصور به
تعقيب او رفت و در ميان راه کاشان را به تصرف درآورد. چون سلطان زين‌العابدين به ري
سريد، موسي جوکار که فرمانرواي ري بود، او را دستگير کرد و نزد شاه منصور فرستاد.
زين‌العابدين بنا به روش مرسوم آل مظفر به دستور شاه منصور نابينا گرديد و به
اصفهان فرستاده شد (کتبي، 116-120؛ ميرخواند، 4/585-588؛ نطنزي، 193، 194؛ غني،
406-422).
6. عمادالدين احمد (حک‍ 786-795ق/1384-1393م). وي احتمالاً در 741ق/1340م زاده شد.
در زمان شاه شجاع نيز زماني فرمانرواي کرمان بود (خواندمير، 3/295). در بيماري شاه
شجاع فرمانروايي کرمان را يافت. روز جمعه 20 شعبان 786ق/8 اکتبر 1384م به کرمان
رسيد. امير اختيارالدين حسن قورچي به پيشواز او آمد و گنجها و دژهاي شهر را به او
سپرد و خود آهنگ شيراز کرد، اما سلطان احمد از حرکت او جلوگيري کرد. پس از چند روز
شاه شجاع درگذشت (کتبي، 110؛ ميرخواند، 4/575). احمد پس از جنگهايي که با سيورغتمش
کرد و او را به هلاکت رساند، در کرمان به استقلال به فرمانروايي نشست. در
788ق/1386م برادرش سلطان بايزيد از لرستان به کرمان آمد و در شهر بابک ماندگار شد.
چون سلطان احمد شنيد که بايزيد گروهي بيکاره و کارزار ناديده به نام سپاهي همراه
دارد، از پذيرفتن او خودداري ورز يد و او را به کرمان راه نداد. بايزيد ناگزير راه
يزد را در پيش گرفت (ميرخواند، 4/581-583؛ کتبي، 112، 113؛ غني، 379). سلطان احمد
در شوال 789ق/اکتبر 1387م از حرکت تيمور به سوي ايران آگاه شد و پس از آنکه خبر
کشتار مردم اصفهان را شنيد، هراسان شد و به خدمت او رفت و نوازش يافت. در اين هنگام
بايزيد ديگر بار به نيت جنگ با سلطان احمد رهسپار کرمان شد. در گرمسير کرمان قبايل
هزار? اوغاني به او پيوستند. سلطان احمد از شهر بيرون آمد و جنگ سختي درگرفت. لشکر
کرمان پيروز شد و بايزيد دستگير گرديد، ليکن عمادالدين احمد گناه برادر را بخشود و
او را با خود به شهر آورد (کتبي، 115؛ ميرخواند، 4/582، 583؛ غني، 397، 398).
بايزيد همچنان در ساي? حمايت برادر خود روزگار مي‌گذراند تا در شوال 792ق/سپتامبر
1390م در کرمان درگذشت. در همين سال عمادالدين احمد با سلطان زين‌العابدين همدست
گرديد و به شيراز که در اختيار شاه منصور بود، هجوم آورد، ليکن شکست خورد
(ميرخواند، 4/586، 587؛ غني، 419). چون امير تيمور در 795ق/1393م شاه منصور را کشت
و شيراز را به تصرف درآورد، سلطان احمد به اردوي او رفت و پس از چندي در کشتار آل
مظفر به فرمان تيمور، او نيز کشته شد.
7. شاه منصور (حک‍ 790-795ق/1388-1393م). او فرزند شرف‌الدين مظفر و برادرزاد? شاه
پجاع بود. در 745 يا 746ق/1345 يا 1346م زاده شد. دختر شاه شجاع را به زني گرفت و
از اين دختر فرزندي به نام سلطان غضنفر در وجود آمد. شاه منصور پيش از آنکه بر جاي
سلطان زين‌العابدين بنشيند، فرمانروايي شوشتر را برعهده داشت. پس از تهاجم امير
تيمور، شاه منصور به شيراز آمد و شاه يحيي را بيرون کرد و خود بر تخت نشست
(790ق/1388م). آنگاه طي جنگي زين‌العابدين را، که شاه يحيي و گروهي ديگر از
شاهزادگان مظفري را به کمک خوانده بود، شکست داد و بر بخش بزرگي از قلمرو مظفريان
استيلا يافت. در 794ق/1392م به يزد رفت و شاه يحيي را به محاصره افکند، اما به کوشش
مادر، دو برابر آشتي کردند. پس از آن شاه منصور به کرمان رفت و به عمومي خود
عمادالدين احمد پيام داد که تو و شاه يحيي دوستي خود را با تيمور بگسليد و پسران و
سپاهيان خود را همراه من سازيد تا به خراسان روم و آنجا را از تجاوز امير تيمور نگه
دارم؛ اگر نه، آماد? کارزار باشيد. چون عمادالدين جنگ با تيمور را بيهوده مي‌دانست،
به شاه منصور اندرز داد که از اين سودا بگذرد، اما منصور توجهي نکرد و پس از اينکه
بخشي از ايالت کرمان را تسخير کرد، به يزد حمله برد، ولي چون در ضمن محاصر? آن شهر
يکي از سران سپاه او به نام گرگين‌خان به هلاکت رسيد، دلسرد شد و محاصر? آنجا را
رها کرد و به رفسنجان رفت. شاه منصور همچنان در ميان شهرهاي کرمان و فارس و اصفهان
در تاخت و تاز بود که خبر حرکت مجدّد تيمور از ماوراءالنهر را شنيد (ميرخواند،
4/588، 589؛ کتبي، 120-122؛ غني، 423، 424). امير تيمور روز دوشنبه 14 محرم 795ق/30
نوامبر 1392م از آب آمويه گذشت و در 24 صفر/10 ژانوي? همين سال به مازندران رسيد.
شاه منصور پس از آگاهي از اين خبر، به اصفهان رفت و دژها و باروهاي شهر را مستحکم
کرد و گروهي از افراد سپاهش را مأمور نگهداري کاشان گردانيد و از شاه يحيي نيز ياري
خواست، اما او همراهي نکرد.
شاه منصور شيراز را مرکز عمليات خود ساخت، ليکن در آنجا به خوش‌گذراني و کامراني
پرداخت. چون امير تيمور به شوشتر رسيد، شاه منصور از شيراز گريخت و به فسا رفت، ولي
بر اثر سرزنش مردم شيراز به آن شهر برگشت. تيمور روز دوشنبه 10 جمادي‌الاول 795ق/24
مارس 1393م به دژ سفيد که زين‌العابدين در آنجا زنداني بود، رسيد و او را نيک
بنواخت (شامي، 131، 132). منصور با 000‘2 سوار آماد? رزم با امير تيمور شد. دژهاي
شهر را استوار ساخت و مردم را به پايداري تشويق کرد، اما در اين هنگام يکي از
اميران لشکرش به نام محمدبن زين‌العابدين خيانت ورزيد و به امير تيمور پيوست.
درنتيجه، بيش از 000‘1 تن سپاهي با او نماند. کتبي عد? سپاهيان او را در اين زمان
000‘3 تن ياد کرده است (ص 124). شاه منصور دل بر مرگ نهاد و با جانفشاني به رزم در
ايستاد و در حملات پياپي گروهي از سپاهيان اميرتيمور را به هلاکت رساند و آهنگ
سراپرد? بي‌شمار بود، در پايان کار با هم? شجاعت و فداکاري شکست خورد و در گيرودار
جنگ کشته شد. سر او را بريدند و نزد تيمور بردند. پس از آن امير تيمور وارد شيراز
شد و خزاين آل مظفر را تصاحب کرد. اميران آل مظفر همگي به خدمت او روي آوردند؛ شاه
يحيي از يزد، عمادالدين احمد و سلطان غياث‌الدين محمد فرزندش از کرمان و گروهي ديگر
از جاهاي ديگر. پس از چندي اميرتيمور از نفوذ آنان در ايلتهاي فارس، کرمان و اصفهان
هراسان شد و فرمان داد که اميرزاده عمر شيخ بهادر، که از سوي او به فرمانروايي فارس
گماشته شده بود، آنان را نابود کند. او نيز هم? افراد آل مظفر را که در اين هنگام
در روستاي ماهيار اصفهان بودند (رجب 795ق/م? 1393م) از دم تيغ گذراند (کتبي،
122-127؛ شامي، 135؛ فصيح، 135؛ ميرخواند، 4/589-593). گفته‌اند جناز? آنان را مادر
شاه يحيي (مهد عليا شاه خاتون) به يزد آورد و در مدرس? خانقاه که خود بنياد نهاده
بود، به خاک سپرد (مفيد بافقي، 3/657). يکي از شاعران آن زمان در تاريخ اين حادثه
چنين سرود:
به عبرت نظر کن به آل مظفّر
شهاني که گوي از سلاطين ربودند
که در هفتصد و پنج و تسعين ز هجرت
دهم شب ز ماه رجب، چون غنودند
چو خرمابُنان در زمانها برستند
چو تَرّه به اندک زماني درودند
چند تن از دودمان آل مظفر، از جمله سلطان زين‌العابدين و سلطان شبلي پسران شاه شجاع
که هر دو نابينا بودند، از اين کشتار رستند. آن دو به فرمان تيمور به سمرقند
کوچانيده شدند و تا سالها پس از آن زنده بودند و سرانجام به مرگ طبيعي درگذشتند
(ميرخواند، 4/593؛ غني، 444).
اوضاع اقتصادي و اجتماعي: اوايل حکومت آل مظفر همزمان با زوال فرمانروايي ايلخانان
و اواخر آن مقارن با جهانگيري امير تيمور گورکان بود. از اين‌رو، دوران حکومت آنان
براي تود? مردم، از دوره‌هاي سخت و دهشت بار به‌شمار مي‌آمد. فرمانروايان آل مظفر
نيز به سبب اختلافات و درگيريهاي پي‌درپي با همديگر، بر اين دشواريها مي افزودند.
آنان به ناچار هزين? لشکرکشيهاي مکرر خود را به صورت ماليات از مردم عادي مي
گرفتند. در روزگار آنان، نه شهر را رونقي بود نه روستا را طراوتي. کرمان، يزد،
اصفهان و شيراز در جنگهاي پياپي اين فرمانروايان ويران گرديد. در 751ق/1250م هنگامي
که ابواسحاق اينجو يزد را که در اختيار مبارزالدين محمد بود به محاصره درآورد، چنان
قحطي بزرگ و وحشت‌انگيزي در آنجا رخ داد که مردم گوشت همديگر را مي خوردند. از مردم
بي‌گناه چندان هلاک شدند که بازماندگان از تکفين و خاک‌سپاري آنها درماندند (فصيح،
77؛ کتبي، 34).
اوضاع اقتصادي اصفهان نيز بارها دستخوش بحران گرديد. به سبب جنگهاي متعدد که ميان
شاه محمود، فرمانرواي اين شهر، و شاه شجاع روي داد، شهر آسيبهاي بسياري ديد به
گونه‌اي که چون شاه شجاع در زمان آشتي خراج آن شهر را از محمود طلبيد، وي پاسخ داد:
«به واسط? عبور لشکرها، ويراني اصفهان به مرتبه‌اي رسيد که اين برادر به خرج اليوم
احتياج دارد» (خواندمير، 3/303). چند سال پس از درگذشت شاه محمود اصفهان به دست
اميرتيمور افتاد، او نيز با بهانه‌جويي بيش‌تر مردم آن شهر را کشت و بر ويراني آن
افزود. کرمان نيز که يکي ديگر از مراکز حکومت مظفريان بود، پيوسته دستخوش ناآرامي
بود. در زمان شاه شجاع، پهلوان اسد فرمانرواي آن شهر سر از اطاعت او پيچيد. کرمان
زماني دراز در محاصره بود و سرانجام قحطي سختي روي نمود که روي افزون بر 200 نفر از
گرسنگي جان مي‌سپردند. به گفت? محمود کتبي «نان چنان شيرين آمد که جان غمگين هر
مسکين در طلب آن به لب مي‌رسيد و دست بدان نمي‌رسيد» (ص 85). مردم کرمان در اين
قحطي، مغز پنبه و تخم سپستان مي‌خوردند و سواران با گوشت اسباني که از گرسنگي
مي‌مردند، سدّ جوع مي‌کردند. پهلوان اسد ناگزير فرمان داد که بيچارگان را از شهر
بيرون برانند (وزيري، 218). او در دوران فرمانروايي خود چندان بر کرمانيان ستم کرد
که چون کشته شد «او را از قصر در ميدان کُشتي گاه انداختند و ريسمان در سرهاي پاي
بسته و به خاک کشان تا پاي‌دار آوردند و بردار زدند و جلاد مثل قصاب که گوشت گاو و
گوسفند فروشند، اعضاي او را پاره مي‌کرد و مردم کرمان زري مي‌دادند و مي‌خريدند»
(غني، 286، به نقل از جامع التواريخ حسني).
شيراز که در دوران فرمانروايي شاه شجاع از آرامش نسبي برخوردار بود، پس از درگذشت
او دستخوش هرج و مرج گرديد. هنگامي که شاه منصور آنجا را به تصرف خود درآورد، قحطي
و کميابي شديدي در آن شهر پيش آمد چنانکه مردم بسياري هلاک گرديدند و گروهي به
آوارگي به شهرهاي ديگر رفتند (کتبي، 1189. البته بيش‌تر فرمانروايان آل مظفر در
دوران حکومت خود، آنگاه که آسودگي و فراغتي داشتند، در آباداني شهرها مي‌کوشيدند.
شاه يحيي در يزد عمارات متعددي ساخت و کاريزهايي حفر کرده که اکنون برخي از آنها بر
جاي است. در شيراز، اصفهان و کرمان نيز بناهايي برآورده شد که در زمانهاي کوتاه سبب
رونقي گذرا در اوضاع اقتصادي مردمان اين شهرها گرديد.
اوضاع اجتماعي آن زمان نيز همانند اوضاع اقتصادي بود. مبارزالدين محمد که در حقيقت
او را بايد بنيادگذار اين سلسله دانست، اميري سخت‌گير، متعصب، عامي، زاهدنما و
رياکار بود. به گفت? کتبي او در 740ق/1339م يعني در 40 سالگي از گناهان گدشته توبه
کرد چنانکه از خانه به مسجد پياده مي‌رفت (ص 15). او پيش از آنکه به شيراز برود،
براي به دست آوردن يک تار موي حضرت رسول(ص) که گفته مي‌شد در خاندان شمس‌الدين علي
بمي است، به بم رفت و با کوشش فراوان توانست آن را به دست آورد. پس از اين دگرگوني
احوال، پيوسته به عبادت و خواندن قرآن سرگرم بود و در امر به معروف و نهي از منکر
سختگيريها داشت. به گونه‌اي که گناهکاران را با دست خود قصاص مي‌کرد و از خون‌ريزي
لذت فراوان مي‌برد. از قول مولانا لطف اللـه عراقي که از نزديکان او بود روايت
کرده‌اند که گفته است من خود ديدم که وقتي مبارزالدين به خواندن قرآن مشغول بود،
مجرمي را نزد او آوردند. او ترک تلاوت کرد، گناهکار را با خونسردي سربريد و باز با
آرامش به تلاوت قرآن پرداخت (خواندمير، 3/275). عمادالدين احمد يکي از فرزندانش نيز
روايت کرده که روزي شاه شجاع از پدر پرسيد: «شما هزار کس به دست خود کشته باشيد؟
گفت ني، وليکن ظَنّ من آن است که عدد مردمي که به تيغ من مقتول شده به هشتصد
مي‌رسد» خواندمير، 3/275). مبارزالدين چنان در عقايد خود پافشاري و سختگيري مي‌کرد
که پس از مستقر شدن در شيراز مصمم شد صندوق آرامگاه سعدي را به واسط? برخي اشعار او
که به گمان وي ناروا مي‌آمد بسوزاند، ليکن شاه شجاع با تدابيري از اين کار جلوگيري
کرد (نطنزي، 185). او در ادام? اين روش کتابهاي فلسفي را که با شريعت مغاير
مي‌دانست از ميان مي‌برد. از جمله در مجموع? خطي کهنه‌اي چنين آمده: «در حدود سن?
ستين و سبعمائه ]760ق/1359م[ سلطان سعيد مبارزالدين محمدبن مظفر اليزدي در اطراف
ممالک که حشر ايالت او بود، اعني فارس و کرمان و يزد و صفاهان به بازوي تقويت دين و
امداد عنايت از روض? مقدس? رحمه للعالمين کمابيش سه چهار هزار مجلد کتاب فلسفه در
عرض يک دو سال به آب شست» (دانش پژوه، ص 72). اين امير چنان سختگير بود، که مردم
شيراز لقب «محتسب» به وي دادند. خواجه حافظ که در عصر پادشاهي آل مظفر مي‌زيسته و
در ضمن اشعار خود بارها نام اين فرمانروايان را آورده، گاهي مبارزالدين را با بياني
کنائي نکوهيده است. براي دستيابي به چگونگي زندگي مردم در آن دوره، غور در اشعار
حافظ بسيار ضروري است، به گونه‌اي که مي‌توان بر پاره‌اي از ويژگيهاي جامع? آن روز
در لابه‌لاي اشعار او دست يافت. از جمله در غزلي که در زمان مبارزالدين سروده،
سختگيري او را از اين‌گونه وصف کرده است:
اگرچه باده فرح‌بخش و باد گل بيزاست
به بانگ چنگ مخور مي که محتسب تيز است
صراحيي و حريفي گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه‌امگيز است
در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحي زمانه خون‌ريز است
مجوي عيش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردي آميز است
شاه شجاع فرزندش نيز اين رباعي را دربار? او گفته است:
در مجلس دهر ساز مستي پست است
نه چنگ به قانون و نه دف بر دست است
رندان همه ترک مي‌پرستي کردند
جز محتسب شهر که بي مي مست است
اما شاه شجاع روحيه‌اي خلاف پدر داشت. او با آنکه اميري کامجوي و زن باره بود، با
صاحبان علم و ادب نشست و برخاست مي‌کرد و نه تنها سختگيري و خشک مغري پدر را نداشت،
بلکه گونه‌اي آزادمنشي ويژه از خود نشان مي داد که او را مقبول مردم آن زمان
مي‌ساخت. وي پس از روي کار آمدن، بساط زهدفروشي را از ميان برد و با مردم صاحب‌نظر
به گونه‌اي رفتار کرد که آنان فرمانروايي او را موجه دانستند و در ستايش او شعرها
سرودند. حافظ دوران او را چنين توصيف کرده است:
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
که دور شاه شجاع است مي دلير بنوش
شد آنکه اهل نظر بر کناره مي رفتند
هزارگونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگوييم آن حکايتها
که از نهفتن آن ديگ سينه مي‌زد جوش
ز کوي ميکده دوشش به دوش مي‌بردند
امام شهر که سجاده مي‌کشيد به دوش
ادبيات و فرهنگ: در دور? فرمانروايان آل مظفر به سبب اشتغال دائم آنان به جنگ و
خونريزي و لشکرکشي، فرصت چنداني براي ترويج دانش و ادب و هنر نماند. حافظ اگرچه در
اين روزگار مي‌زيست و پادشاهان اين سلسله را مي‌ستود، اما پرورد? دور? پيش بود. در
ميان اميران اين دودمان، شاه شجاع، پادشاهي صاحب ذوق بود و با اهل شعر و ادب و دانش
نشست و برخاست داشت. او با صاحبان ذوق و نظر سختگيري نمي‌کرد و همواره خاطر انان را
نگه مي‌داشت. وي در ضمن يکي از سفرهاي خود به يزد در بين راه به ميرسيّد شريف
جرجاني برخورد. احترام فراوان بر او نهاد و او را با خود به شيراز برد و در مدرس?
دارالشفاء به تدريس برگماشت (ميرخواند، 4/555، 556). شاه شجاع طبع شعر نيز داشت و
از او شعرهايي به عربي و پارسي بر جاي مانده است. خطش نيز خوش بود و گويند يک نسخه
از کشاف زمخشري را به خط خود نوشته بود (غني، 325). افزون بر آن، نامه‌هايي که به
فرمانروايان و بزرگان هم‌دور? خود نوشته و برخي از آنها در کتابها ضبط شده، نماينگر
ذو قو تبحر او در نامه‌نگاري است. از دانشمندان ديگر اين دوره، معين‌الدين معلم
يزدي است که سمت معلمي شاه شجاع را داشته و کتاب مواهب الهي را در تاريخ اين دودمان
نوشته است. يکي ديگر از دانشمندان مشهور که چندي در دستگاه آل مظفر به سر برد، قاضي
عضدالدين ايجي بود. در يزد در اين دوره عارفان و بزرگاني مي‌زيسته‌اند که شرح حال و
کرامات آنان را جعفري در تاريخ يزد (صص 134 به بعد) و کاتب در تاريخ جديد يزد (صص
164 به بعد) آورده‌اند.
آباداني و ابنيه: بيش‌تر فرمانروايان مظفري در ساختن مساجد و مدارس و حفر کاريزها
اهتمام داشتند. مبارزالدين محمد در 752ق/1351م مسجدجامع کرمان را بنياد گذاشت و سال
بعد آن را به اتمام رساند (فصيح، 78، 79). ليکن در کتيبه‌اي که بر سر در اين مسجد
از همان زمان نصب شده، تاريخ ساختمان آن شوال 750ق/دسامبر 1349م ياد شده است
(وزيري، 192). مسجد ديگري نيز از آل مظفر در کرمان هست و آن مسجد پامنار است که در
793ق/1391م سلطان عمادالدين احمد آن را بنياد نهاده است. (وزيري، 193). قطب‌الدين
شاه محمود نيز زماني که در اصفهان فرمانروايي داشت، آثاري از خود باقي گذاشت. از
جمله صف? معروف به «صف? عمر» در مسجد جامع اصفهان است که در 768ق/1366م ساخته شد.
صف? ديگر در امام‌زاده اسماعيل اصفهان است که کتيب? آن اکنون نيز برجاست (غني،
291). امير مبارزالدين محمد چون يزد را تصرف کرد، برخي از محلات آن را که بيرون از
شهر بود داخل حصار کرد و به اين ترتيب بر وسعت شهر افزود. او دروازه‌هاي جديدي نيز
براي شهر يزد احداث کرد (جعفري، 50؛ مفيد بافقي، 1/119). از بناهاي ديگر او در اين
شهر خانقاه، گرمابه و بازاري در جنب آن بود. مبارزالدين و فرزندان او 12 روستا در
حدود ميبد و يزد پديد آوردند (جعفري، 52؛ مفيد بافقي، 1/121). شاه يحيي نيز در
دوران فرمانروايي خود بر يزد، آثار و بناهاي فراوان ايجاد کرد که نام آنها در مآخذ
ياد شده است (جعفري، 55، 129، 170، 171، 175؛ کاتب، 86-88، 206، 209، 211؛ مفيد
بافقي، 1/132-138). برخي از آثار او در يزد اکنون نيز برجاي است که از جمله مي‌توان
از مسجد يعقوبي در روستاي يعقوبي يزد و مسجدشاه يحيي در محل? قلعه کهن? شهر نام برد
(افشار، 2/75، 230). در ميبد نيز شرف‌الدين مظفر مدرسه‌اي عالي بنياد نهاد و آن را
«مظفريه» نام کرد که پس از مرگ، خودش را در آنجا به خاک سپردند.
مآخذ: افشار، ايرج، يادگارهاي يزد، تهران، 1354ش؛ اقبال، عباس، تاريخ ايران، تهران،
1362ش، صص 569-586؛ باستاني پاريزي، محمدابراهيم، «به عبرت نظر کن به آل مظفر»،
يغما، س 16، شم‍ 11 و 12، بهمن و اسفند 1342ش، صص 517-525، 545-551؛ همو، «عبرتي از
تاريخ»، يغما، س 15، شم‍ 1، فروردين 1341ش، صص 34-38؛ باسورث، کليفورد ادموند،
سلسله‌هاي اسلامي، ترجم? فريدون بدره‌اي، تهران، 1349ش، صص 242-243؛ تاج‌الدين
وزير، احمد، بياض (جنگ)، به کوشش ايرج افشار و مرتضي تيموري، اصفهان، 1353ش؛ جعفري،
جعفربن محمد، تاريخ يزد، به کوشش ايرج افشار، تهران، 1343ش، صص 115-119، 123، 128،
136، 143-153، 159-161، 178، 179، 249؛ حافظ ابرو، عبداللـه، ذيل جامع التواريخ، به
کوشش خان‌بابا بياني. تهران، 1350ش، صص 243، 247-251، 264-267، 275، 276؛ خواندمير،
غياث‌الدين، حبيب السير، به کوشش محمد دبير سياقي، تهران، 1353ش، 3/273-325؛ دانش
پژوه، محمدتقي، «کتاب شويان»، راهنماي کتاب، س 8، زمستان 1344ش؛ زامباور، نسب نام?
خلفا و شهرياران، ترجم? محمدجواد مشکور، تهران، 1356ش؛ ص 379؛ شامي، نظام‌الدين،
ظفرنامه، به کوشش فيلکس تاور، بيروت، 1937م، صص 88، 89، 94، 95، 131؛ عبدالرزاق
سمرقندي، کمال‌الدين، مطلع سعدبن و مجمع بحرين، به کوشش عبدالحسين نوايي، تهران،
1353ش، فهرست؛ غني، قاسم، بحث در آثار و افکار و احوال حافظ، تهران، زوار، جم‍؛
فسايي، ميرزاحسن، فارس‌نام? ناصري، تهران، 1312ق، گفتار اول، صص 53-66؛ فصيح خوافي،
مجمل فصيحي، به کوشش محمود فرخ، مشهد، 1329ش، صص 43، 95-100، 107، 110-112، 117،
118، 121-123، 129-136؛ قزويني، يحيي بن عبداللطيف، لب التواريخ، تهران، 1363ش، صص
266-280؛ کاتب، احمدبن حسين، تاريخ جديد يزد، به کوشش ايرج افشار، تهران، 1357ش، صص
120، 193، 220؛ کتبي، محمود، تاريخ آل مظفر، به کوشش عبدالحسين نوايي، تهران،
1335ش، جم‍؛ لين‌پول، استانلي، طبقات سلاطين اسلام، ترجم? عباس اقبال، تهران،
1363ش، صص 221-223؛ معلم يزدي، معين‌الدين، مواهب الهي، به کوشش سعيد نفيسي، تهران،
1326ش، جم‍؛ مفيد بافقي و محمد مستوفي، جامع مفيدي، به کوشش ايرج افشار، تهران،
1342ش، 1/94-160، 185، 207؛ ميرخواند، محمدبن خاوندشاه، روضه الصفاء، تهران، 1339ش،
6/127-128؛ نطنزي، معين‌الدين، منتخب التواريخ، به کوشش ژان اوبن، تهران، 1336ش، صص
169-176؛ وزيري، احمدعلي، تاريخ کرمان، به کوشش محمد ابراهيم باستاني پاريزي،
تهران، 1340ش، صص 178-236.
سيدعلي آل داود
 






/ 440