گفته شد: در اين جنگ گروهى از منافقان به طمع غنائم جنگى شركت كرده بودند، اكنون ملاحظه كنيد چه فاجعه اى به بار آوردند، مرحوم طبرسى در مجمع البيان در تفسير سوره منافقون فرموده: مسلمانان در كنار چاه مريسيع بودند كه ميان جهجاه بن سعيد اجير عمربن الخطاب از مهاجرين و سنان جهنى از انصار بر سر آب دعوا شد و هر دو به جان هم افتادند.سنان جهنى فرياد كشيد: اى مردم انصار به من كمك كنيد و جهجاه مهاجران را به يارى خواند. (نزديك بود ميان دو گروه از مسلمانان فتنه پيدا شده و با هم به جنگ بپردازند و آن در حالى بود كه خون از صورت سنان جارى مىشد) پيرمردى از مهاجرين به نام جعال كه فقير بود به يارى جهجاه آمد.عبدالله بن ابى رئيس منافقان كه با عده اى در كنارى نشسته و شاهد جريان بود، به جعال گفت: تو آدم هتاكى هستى، جعال، بر عبدالله فرياد كشيد و گفت: چرا چنين نكنم!... عبدالله بن ابى رو كرد به آنان كه در اطراف او بودند و گفت: مهاجران به ديار ما آمدند، زياد شدند، به خدا قسم حكايت ما حكايت با آنها حكايت آن كس است كه به رفيقش گفت: سگت را فربه كن تا تو را بخورد: سمن كلبك ياءكلك به خدا سوگند اگر به مدينه برگشتم، من كه بومى و عزيز هستم ذليل تر (رسول خدا صلّى الله عليه وآله) را از مدينه بيرون خواهم راند.بعد گفت: اين نتيجه اشتباه خودتان است، آنها را به ديارتان راه داديد، اموالتان را با آنها تقسيم كرديد، به خدا اگر از جعال و امثال او باقى مانده طعام سفره خود را دريغ مىكرديد، الان برگردن شما سوار نمى شدند و گمان آن بود كه از ديار شما خارج شده و به محل خويش برگردند. زيد بن ارقم كه در آنجا بود بر عبدالله فرياد كشسيد: بى ادب چه مىگوئى به خدا ذليل و قليل و مبغوض تو هستى، محمد صلّى الله عليه وآله از جانب خدا عزيز و در پيش مؤمنان محبوب و محترم است به خدا قسم بعد از اين ذره اى محبت در قلب من ندارى. عبدالله كه به خود آمده بود، به زيد بن ارقم گفت: ساكت باش، من شوخى كردم، زيد بن ارقم به محضر رسول خدا صلّى الله عليه وآله آمد و جريان را به حضرت گفت، حضرت تازه از جنگ فارغ شده بود، دستور حركت داد و عبدالله را احضار فرمود اين چه خبرى است كه زيدبن ارقم به من داد؟ عبدالله گفت: به خدايى كه بر تو كتاب نازل كرده، من چيزى نگفته ام، زيد دروغ مىگويد، حاضران به طرفدارى از عبدالله برخاسته و گفتند: يا رسول الله صلّى الله عليه وآله سخن جوانى از انصار را باور نكنيد، شايد اشتباه كرده باشد، آنگاه انصار به ملايمت زيد پرداختند كه اين چه دروغى است بافته اى!چون لشكريان حركت كردند اسيد بن حضير به محضر به رسول الله صلّى الله عليه وآله آمد كه يارسول الله چرا در اين وقت فرمان حركت داديد، شماكه در چنين ساعتى حركت نمى كرديد؟ فرمود: آيا نشنيده اى عبدالله بن ابى چه گفته است او گفته: اگر به مدينه برگردد عزيزتر ذليلتر را بيرون خواهد راند. اسيد گفت: يا رسول الله تو او را بيرون مىرانى هو والله الذليل و انت العزيز بعد گفت: يارسول الله چون شما به مدينه تشريف آورديد مردم مىخواستند به سر عبدالله تاج گذاشته و او را امير خود گردانند، اكنون عقده اى شده و فكر مىكند كه آمدن شماحكومت را از دست او گرفته است.