در ماه ربيع الآخر از سال نهم هجرت (674) على بن ابيطالب صلوات الله عليه به دستور رسول خدا صلّى الله عليه وآله با صد و پنجاه نفر از انصار به قصد شكستن بت قبيله طى كه فلس نام داشت از مدينه حركت كرد و نيز ماءموريت داشت كه غائله قبيله طى را يك سره كند. افراد صد شتر و پنجاه راءس اسب داشتند، يك پرچم سياه و يك پرچم سفيد نيز به دس دو نفر از يارانش بود.آن گروه بت فلس را شكسته و سوزاندند، چهارپايان و گوسفندان غنيمت و اسيران قبيله حاتم طايى را به مدينه آوردند، از جمله اسيران سفانه دختر حاتم طايى و خواهر عدى بن حاتم بود، عدى بن حاتم چون از حركت على عليه السلام به قبيله طى با خبر شد به شام گريخت، سفانه را در مدينه در خانه رمله دختر حارث نگاهدارى مىكردند.روزى رسول خدا صلّى الله عليه وآله از آنجا مىگذشت، سفانه گفت: يا رسول الله پدرم مرد، كفيلم فرارى شد، بر من عنايت فرما و آزادم كن، خدا تو را عنايت فرمايد. حضرت فرمود: كفيل تو كيست گفت: برادرم عدى بن حاتم. فرمود: همان كه از خدا و رسول فرار كرده استبعد حضرت از آنجا گذشت، روز دوم نيز همين جريان تكرار شد، روز سوم كه باز حضرت از آنجا مىگذشت على عليه السلام به سفانه اشاره كرد كه باز از حضرت درخواست آزادى كند، دخترك سومين بار، به سخن درآمد و تقاضاى خلاصى كرد. رسول خدا صلّى الله عليه وآله فرمود: قبول كردم، كمى صبر كن كه آدم مطمئنى از قوم تو بيايد و آنگاه مرا خبر كن و چون چنان كسى پيدا شد حضرت براى سفانه مركب و مخارج عطا فرمود، تا پيش قوم خود برود(675).سفانه پس از آزاد شدن خودش را به شام به برادرش عدى بن حاتم رسانيد و گفت: برادرم هر چه زودتر به مدينه برو و به خدمت آن انسان عالى مقام برس. من او را انسان عجيبى يافتم. او از پادشاهان نيست. او را انسانى يافتم كه فقير و مسكين را دوست دارد، اسير و گرفتار را خلاص مىكند، نسبت به خردسالان مهربان است، بزرگان را قدر مىنهد، من بزرگوارتر از او را نديده ام، پس او را درياب اگر پيامبر باشد تو از سابقين اصحاب او مىشوى و اگر پادشاه باشد مسلما در حكومت او به عزت زندگى خواهى كرد.عدى بن حاتم به مدينه آمد، رسول خدا صلّى الله عليه وآله را بالاتر از آن يافت كه خواهرش گفته بود. عدى اسلام آورد و در اسلام ترقى كرد و بعد از رسول خدا صلّى الله عليه وآله از پيروان صديق على اميرالمؤمنين عليه السلام بود، در جمل و صفين و نهروان در ركاب آن حضرت حضورت داشت، در جمل يك چشم او از دستش رفت و در 67 هجرى در كوفه به جوار حق شتافت.نقل است: روزى پس از صفين وشهادت على عليه السلام، عدى در شام با معاويه ملاقات كرد. معاويه كه به فكر جدا كردن او از على عليه السلام بود، گفت: راستى عدى چرا پسرانت را با خودت نياورده اى گفت: آنها در صفين در ركاب اميرالمؤمنى كشته شدند. معاويه كه در فكر چنان جوابى بود، گفت: ما انصفك على قتل اولادك و ابقى اولاده على با تو به انصاف رفتار نكرد كه فرزندان تو را كشت ولى فرزندان خودش را نگاه داشت. عدى بلافاصله گفت: ما انصفت عليا اذ قتل و بقيت بعده من با على به انصاف رفتار نكردم كه او كشته شد و من در دنيا ماندم. معاويه آنگاه با شاخ و شانه به عدى بن حاتم چنين گفت: بدان كه هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است و جز به خون شريفى از اشراف يمن شسته نخواهد شد.عدى بن حاتم كه خشمگين شده بود، گفت: به خدا قسم، آن قلبها كه آكنده بود از عداوت تو هنوز در سينه هاى ماست، و شمشيرهايى كه با آنها در صفين هراسانت كرديم هنوز بر دوش ماست. اگر وجبى در راه حيله به ما نزديك شوى همان قدرى در طريق انتقام بر تو نزديك خواهيم شد. بدان كه بريده شدن حلقوم و تلخيهاى مرگ بر من آسانتر است از اين كه در حق على عليه السلام كلمه ناهموارى بشنوم. معاويه چون چنين ديد، به پيشكارش گفت: سخنان عدى را بنويسد كه همه پند و نصيحت است (676).