يهود چون پيام آن حضرت را شنيدند، درهاى نجات را بر خود مسدود ديدند، در آن بين كعب بن اسد رئيس يهود گفت: اى بنوقريظه به خدا قسم شما مىدانيدكه محمد پيامبر خدا است و فقط حسد و بدخواهى ما مانع شد تا به دين وى داخل شويم ؛ زيرا او از نسل اسرائيل (يعقوب) نيست، و از نسل اسماعيل است، وانگهى من از اول با پيمان شكنى موافق نبودم ولى شومى و بدفكرى اين شخص (حيى بن اخطب) ما و قوم خودش را گرفت آيا به خاطر داريد كه ابن خراش در گذشته به اينجا آمد و گفت: پيامبرى در اين شهر خواهد آمد، اگر به وقت آمدن او من زنده بمانم از او پيروى خواهم كرد و اگر زنده نماندم شمابا او از در حيله نياييد، اطاعت بكنيد و نصرتش نماييد؟!پس بياييد به محمد ايمان بياوريم و پيروى كنيم تا مال و جان و خانواده مان در امان باشد، و در رديف مسلمانان باشيم، اين پيشنهاد صحيح و نجات دهنده بشدت رد شد، گفتند: ما از كسى جز نسل اسرائيل اطاعت نخواهيم كرد ما اهل كتاب هستيم و نبوت در نسل ماست. كعب سخنان خود را تكرار كرد و گفت: صلاح شما در آن است، گفتند: به هيچ وجه از تورات و نبوت موسى دست برنخواهيم داشت. كعب گفت: پس بياييد زنان واطفال خود را بكشيم و به محمد و اصحاب او حمله كنيم، اگر كشته شويم ديگر فكر زنان و اطفال را نخواهيم داشت و اگر پيروز گشتيم باز مىتوانيم تشكيل خانواده بدهيم، حيى بن اخطب خنديد وگفت: اين بيچارگان چه گناهى دارند، سائر سران يهود گفتند: بعد از كشتن اينها ديگر زندگى بر ما شيرين نخواهد بود.گفت: پس بياييد سبت خود را در نظر نگيريم، و به محمد شبيخون بزنيم گفتند: سبت خود را نخواهيم شكست، نباش بن قيس گفت: تازه سبت را شكسته و شبيخون زديم چه فائده اى خواهد داشت بالاخره مشورت به جايى نرسيد، عجيب است آنها با آنكه به رسالت حضرت عقيده داشتند و قرآن در رابطه با آنها فرموده: اهل كتاب پيامبر رامانند پسران خود مىشناسند، و فريقى از آنها حق را دانسته انكار مىكنند: الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه ابنائهم و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هم يعلمون (517)، آنها نه به آن حضرت ايمان آوردند، و نه با مسالمت و عدم تعرض زندگى كردند، لذا حضرت بناچار تار و مارشان كرد.