عبدالله بن ابى چون به نزديكى مدينه رسيد، پسرش عبدالله زمام شتر او را گرفت و خوابانيد، عبدالله گفت: واى بر تو چرا چنين كردى گفت: به خدا قسم حق ورود به مدينه راندارى تا رسول الله صلّى الله عليه وآله اجازه دهد، و امروز خواهى دانست عزيزتر كدام است و ذليل تر كدام عبدالله كسى رابه شكايت، به محضر رسول الله صلّى الله عليه وآله فرستاد كه پسرم اجازه نمى گذارد من داخل مدينه شوم، حضر سفارش كرد كه مانع دخول وى مباش، آن جوان با ايمان گفت: حالا كه رسول خدا صلّى الله عليه وآله اجازه داده مىتوانى به مدينه درآيى، عبدالله داخل مدينه شد و بعد از چندروز بيمار گرديد و از دنيا رفت.و چون به مدينه داخل شد، سوره منافقون در رابطه بااين جريان نازل گرديد، و معلوم شد: قضيه صحت دارد، به او گفتند: آياتى درباره تو نازل شده، به محضر رسول خدا صلّى الله عليه وآله برو تا براى تو استغفار كند، سرش را به علامت تمسخر چرخانيد و گفت: امر كرديد ايمان بياورم، آوردم، گفتيد: زكات مالم رابدهم، دادم، فقط آن مانده كه به محمد سجده كنم، خداوند فرمود: و اذا قيل لهم تعالوا يستغفرلكم رسول الله لووا رؤسهم و راءيتهم يصدون و هم مستكبرون (476)زيد بن ارقم گويد: چون رسول خدا صلّى الله عليه وآله وارد مدينه شد، من در خانه ام نشستم و بسيار محزون بودم كه مرا دروغگو دانسته و ملامتم كردند و رسول الله صلّى الله عليه وآله هم از من حمايت نكرد، باآن كه من راستگو بودم، و چون سوه منافقون نازل گرديد، و خداوند مرا تصديق و عبدالله را تكذيب كرد، رسول خدا صلّى الله عليه وآله گوش مرا گرفت و بلندم كرد و فرمود: اى جوان زبانت راست گفته، گوشهايت راست شنيده، قلبت راست نگاه داشته است، خداوند در آنچه خبر دادى آيه نازل فرمود (477)