نامه رسول الله صلّى الله عليه وآله به پادشاهان عصر
يكى از وقايع بسيار مهم سال ششم هجرت نامه نوشتن آن حضرت به شاهاو امراء وقت و دعوت آنها به دين مبين اسلام است كه با آن طريق اثبات فرمود: دين اسلام براى همه جهانيان نازل شده و آن حضرت براى همه اهل عالم پيامبر و راهنماست، اين عمل تا آن وقت سابقه نداشت، و حتى ده ها بار بالاتر از آن بود كه موسى و هارون عليهما السلام، به دربار فرعون رفته و او را به توحيد دعوت كردند، خلاصه آن نامه ها چنين بود كه: دينى از طرف خدا نازل شده و پيامبرى مبعوث گرديده، شما بايد آن دين را پذيرفته و ملت خويش را بر آن بخوانيد.از پيدايش اسلام تا به حال چنين چيزى ديده نشده بود تا در زمان ما يكى از فرزندان رسول الله صلّى الله عليه وآله يعنى حضرت امام خمينى صلوات الله عليه، بنيان گذار جمهورى اسلامى ايران نظير اين نامه جدش را به رهبر شوروى، گورباچف نوشت واو را به توحيد خواند و توسط يك مجتهد عالى مقام حضرت آية الله جوادى آملى آن نامه به قائد شوروى ارسال گرديد ما در پايان اين فصل به آن اشاره خواهيم كرد.ابن هشام در سيره خود ج 4، ص 254 اين جريان را در سال ششم بعد از صلح حديبيه گفته است، بن اثير نيز دركامل، ج 2 ص 143، آن را از حوادث سال ششم مىداند، علامه مجلسى رحمه الله در بحارالانوار ج 20، ص 382 از كازورنى نقل كرده: رسول خدا صلّى الله عليه وآله در سال ششم هجرت براى خود مهرى تهيه كرد، چون قصد نامه نوشتن به شاهاو امراء داشت، به حضرتش گفتند: پادشاهان نامه بى مهر را اهميت نمى دهند، در ذوالحجه همان سال شش نفر از صحابه، نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و امراى وقت بردند.جريان از اين قرار بود كه: شش نامه توسط شش نفر به شش نفر از زعماى جهان فرستاده شد، عبدالله بن حذاقه نامه آن حضرت را به كسرى خسروپرويز پادشاه ايران برد، عمروبن عبدالله ضمرى، به نجاشى پادشاه حبشه، حاطب بن ابى بلتعه به مقوقس پادشاه مصر، دحية بن خليفه كلبى، به قيصر پادشاه روم، شجاع بن وهب به ابى شهر پادشاه غساسى شام، و سليط بن عمرو عامرى به پادشاه يمن.و در نقل يعقوبى و ديگران: علاءبن حضرى را نيز با نامه به منذربن ساوى پادشاه بحرين فرستاد. اينك به نامه و پيامد آنها اشاره مىكنيم.نامه خسرو پرويزبسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله الى كسرى عظيم فارس سلام على من اتبع الهدى و آمن بالله و رسوله و شهدان لااله الاالهل وحده لاشريك له و ان محمدا عبده و رسوله، ادعوك بدعاية الله فانى رسول الله الى الناس كافة لانذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين اسلم تسلم فان ابيت فعليك اثم المجوس (559)بنام خداى رحمان رحيم نامه اى است از محمد رسول خدا صلّى الله عليه وآله به كسرى بزرگ فارس، سلام بر آنكه از هدايت پيروى كند، و به خدا و رسولش ايمان آورد و گواهى دهد كه معبودى جز خدا نيست، يكتا و بى شريك است و محمد بنده او و پيامبر اوست، من تو را بدين خدا دعوت مىكنم زيرا كه به همه مردم پيامبرم، تا انداز كنم آنانرا كه حق شنو هستند و وعده عذاب بر كافران نمى شود، اسلام بياور تا سلامت باشى، اگر از پذيرفتن اين دعوت امتناع كنى، گناه ملت مجوس بر عهده توست.اين نامه به دعوت به توحيد است، حضرت كسرى را ملك و شاه نگفته بلكه به لفظ عظيم و بزرگ فارس اكتفا كرده، دعاية يعنى دعوت و مراد از آن ظاهرا دين است در ضمن آن بزگوار به جهانى بودند رسالتش تصريح فرموده و آن را علت نامه نوشتن مىشمارد، اسلام خسرو پرويز سبب اسلام ايرانيان بود و استنكاف و موجب استنكاف آنها لذا فرمود: فان ليت فعليك اثم المجوس خسرو پرويز به عبدالله حذاقه اجازه ورود به دربار داد، يكى از درباريان گفت: نامه را به من بدهيد تا به شاه برسانم، گفت نه بايد خودم به او بدهم، فرمان رسول الله چنين است، خسرو گفت بگذاريد، بياورد، او نامه را به دست خسرو داد خسرو گفت: يكى از دبيران آن را بخواند، دبير چنين خواند: من محمد رسول الله الى كسر عظيم فارس خسرو از اين كه حضرت نام خودش را پيش از او نوشته بود آتش گرفت، فرياد كشيد و نامه را پاره كرد بى آنكه از مضمون آن مطلع شود بعد گفت عبدالله بن حذاقه را از دربار بيرون كند، عبدالله چون جريان راچنين ديد بر شترش نشست و راه مدينه را در پيش گرفت، خسرو پس از فروشدن خشمش، او را خواست گفتند: رفته است، عبدالله چون به مدينه آمد، جريان را به حضرت گزارش كرد، حضرت فرمود: او با اين كار حكومت خودش را پاره كرده ست: قال صلّى الله عليه وآله مزق كسى ملكه (560)در مناقب آمده: كسرى نامه حضرت را پاره كرد و او را تحقير نمود و گفت: اين كيست كه مرا به دين خود مىخواند و نام خود را پيش از نام من مىنويسد آنگاه در جواب آن حضرت مقدارى خاك فرستاد، حضرت فرمود: خدا حكومتش را پاره كند چنان كه كتاب مرا پاره كرد و در جواب من خاك فرستاد، شما مالك خاك او خواهيد شد: مزق الله ملك كما مزق كتابى و بعث الى بتراب اما اءنكم تملكون اءرضه (561)سپس خسرو به فرماندار يمن كه باذان نام داشت، نوشت: به من خبر رسيد كه در زمين تو مردى است مىگويد: من پيامبرم او را دست بسته پيش من به فرست، باذان نامه خسرو را با دو نفر محضر رسول خدا صلّى الله عليه وآله فرستاد و به آن حضرت (به اصطلاح) دستور داد كه با آن دو پيش خسرو برود، آن دو طائف آمده و از آنجا رسول خدا صلّى الله عليه وآله را از مردى سراغ گرفتند، مرد گفت او در مدينه است، آن دو به مدينه آمد.بعد به محضر حضرت آمده گفتند: شاهنشاه ملك الملوك كسرى به ملك باذان فرمان داده كسى را پيش شما بفرستد و شما را پيش او ببرد، او ما را محضر شما فرستاده، اگر امتناع كنيد خودتان و قومتان را به هلاك انداخته و ديارت را خراب كرده اى.آن دو در زى فارسيان بوده ريشهاى خويش را تراشيده و سبيلها را بلند كراه بودند، حضرت با ديدن قيافه آن دو ناراحت شد، فرمود: واى بر شما كى به شما گفته شد كه چنين كنيد؟ پيشواى ما چنين فرمان داده است فرمود: ولى پروردگار من فرمان داده ريشم را بلند و شاربم را را كوتاه نمايم، برويد فردا پيش من بياييد، به حضرت وحى آمد كه: خدا به خسرو پرويز، پسرش شيرويه را مسلط كرد و او پدرش را در فلان ماه و فلان شب وقت كشت.فردا كه آن دو محضر حضرت آمدند، فرمود: پروردگار من پيشواى شما را در فلان ماه و فلان شب و فلان ساعت كشت، پسرش شيرويه را بر او مسلط گردانيد، گفتند: مىدانى چه مىگويى ما با نامه نوشتن تو به خشم آمديم حالا بدتر از آن را مىگويى اين سخن را نوشته و به ملك باذان اطلاع مىدهيم!فرمود: آرى به او از من اين مطلب را خبر بدهيد و بگوييد: دين من و سلطه من به تمام حيطه حكومت كسرى خواهد رسيد... و به او بگوييد: اگر اسلام بياورى آنچه در دست دارى به تو مىدهم و تو را بر قومت حاكم مىگردانم، بعد به يكى از آن دو كمربندى داد كه با طلا و نقره مرصع بود، و بعضى از شاهان به وى اهداء كرده بود، آنها چون به يمن آمدند جريان را به باذان نقل كردند، باذان گفت: به خدا اين سخن پادشاه نيست، من فكر مىكنم آن شخص پيامبر است چنانكه خود مىگويد، منتظر باشيم اگر گفته او حق باشد بى شك پيامبر است وگرنه درباره او فكر مىكنيم.چندى نگذشت كه نامه اى از شيرويه به باذان رسيد، من پدرم كسرى را كشتم، زيرا كه ظالم بود، و اشراف فارس را كشت، چون نامه من به تو رسيد از مردم براى من بيعت بگير و با مردى كه (رسول الله صلّى الله عليه وآله) به خسرو نامه نوشته بود كارى نداشته باش تا فرمان من به تو برسد، باذان چون نامه شيرويه را خواند، گفت: اين شخص لاشك پيامبر است، لذا اسلام آورد و از ايرانيان آنها كه در مين بودند اسلام آوردند.(562)خسرو پرويز نوه انوشيروان بيست و سومين پادشاه ساسانى است كه در سال 628 ميلادى به دست پسرش شيرويه به قتل رسيد چون در نظر داشت پسر ديگرش مردانشاه را به جانشينى خود برگزيند، اين بر شيرويه گران آمد، و به قتل وى مصمم گرديد آرى: الملك عقيم.