طوفان و ملائكه - از هجرت تا رحلت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از هجرت تا رحلت - نسخه متنی

سید علی اکبر قریشی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

طوفان و ملائكه

قريش در غم و اندوه عهدشكنى يهود مىسوختند، آذوقه و علوفه بتدريج تمام مىشد، روحيه ها تضعيف مىگرديد، گذشتن از خندق محال مىنمود از آن طرف باد تندى در چند جه وزيدن گرفت و در آن هواى سرد شب، چادرها را مىكند، اجاقها را خاموش مىكرد، ديگها را از روى اجاقها مىپرانيد بطورى كه، طاقت كفار تمام شد، از آن طرف ملائكه كه نازل شده بودند، در دل كفار رعب و واهمه سختى بوجود آوردند به طورى كه كفار با يك پراكندگى و بى سامانى عجيب پابه فرار گذاشتند، قرآن كريم مىفرمايد: ياايهاالذين آمنوا اذكروا نعمة الله عليكم اذجائتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و جنودا لم تروها و كان الله بما تعملون بصيرا (516)؛ منظور از ريحا همان باد تندى است كه آرام آنها را گرفت و نظم و آرايششان را بر هم زد و از جنودا ملائكه است كه آنها نجنگيدند ولى قلوب كفار را به واهمه انداختند، حذيفه يمانى گويد: به خدا قسم در روز خندق بقدرى خسته و گرسنه و در هراس بوديم كه جز خدا نمى داند، رسول خدا صلّى الله عليه وآله در آن شب آن چه خدا مىخواست نماز خواند، بعد فرمود: آيا كسى هست كه از كفار به من خبر آورد تا خدا او را در بهشت رفيق من گرداند، به خدا از كثرت خوف و خستگى و گرسنگى كسى برنخاست، آنگاه حضرت مرا خواست چاره اى جز اجابت نداشتم.

فرمود: برو از اين قوم خبرى بياور ولى تا پيش من برنگشته اى كارى نكن، من پنهانى از خندق گذشته داخل در ميان شدم ديدم طوفان به قدرى نظمشان را بر هم زده كه عقل حيران است نه چادرى برپا مىايستد، نه آتشى روشن مىشود، نه ديگى در روى اجاق مىماند. من در كنار آتش گروهى نشستم. ابوسفيان به پا خاست و گفت: از جاسوسهاى محمد بر حذر باشيد، هر كس بداند رفيق و همنشين او كيست من براى اين كه شناخته نشوم به عمروبن عاص كه در طرف راست من بود گفتم: تو كيستى گفت: من عمروعاص هستم، بعد به معاويه كه در طرف چپم نشسته بود گفتم: تو كيستى گفت: من معاوية بن ابى سفيان هستم. آنگاه ابوسفيان گفت: مردم والله شما در ديار خود نيستيد، شتران و اسبان تلف شدند، انبانهاى ما از طعام خالى شدند، بنوقريظه، با ما خيانت و عهدشكنى، كردند اين باد نيز كه مىبينيد نظم ما را از هم پاشيد، نه چادرى سرپا مىگذارد و نه ديگى روى آتش، برويد ديگر ماندن مصلحت نيست من كه مىروم، آنگاه بر شتر خود نشست و هنوز پاى او را نگشاد كه شلاقش زد، شتر بر سه پاى خود ايستاد، ابوسفيان آنگاه به خود آمد و پاى او را بعد از برخاستن باز كرد، اگر دستور رسول الله صلّى الله عليه وآله نبود كشتن ابوسفيان بر من آسان بود؛ ولى آن حضرت از دست زدن به هر كارى منعم كرده بود.

عكرمة بن ابى جهل، به ابوسفيان فرياد كشيد: تو فرمانده لشكريان هستى اين طور آنها را گذاشته اى مىروى! ابوسفيان شرمنده شد و از شتر پايين آمد آگاه زمام ناقه خود را گرفت و به مردم فرمان حركت داد، مردم حركت كردند، تا اردوگاه تقريبا خالى شد، آنگاه به عمر و بن عاص گفت: يا اباعبدالله من و تو بايد با گروهى درمقابل لشكريان محمد بايستيم، تا لشكريان ما بكلى حركت كنند؛ زيرا از حمله محمد مطمئن نيستيم، عمروبن عاص گفت: من مىايستم خالدبن وليد نيز قبول كرد كه بماند، آن سه نفر با دويست نفر در مقابل مسلمامان ايستادند تا همه برفتند.

آنگاه حذيفه به طرف قبيله غطفان رفت ديد آنها هم رفته اند كفار همه در محلى به نام مراض در سى و شش ميلى مدينه جمع شده و از آنجا متفرق گشته و هر كس به ديار خود رفت. آنگاه حذيفه به محضر رسول الله صلّى الله عليه وآله برگشت و رفتن آن ها را به اطلاع آن حضرت رسانيد.

رسول الله صلّى الله عليه وآله چون شب را به صبح آورد كسى از كفار در اطراف مدينه نمانده بود، حضرت اجازه برگشتن به مدينه را صادر فرمود، مردم شادمان و مسرور به خانه هاى خود بازگشتند، به اين طريق رسول الله صلّى الله عليه وآله مدت پانزده روز و به قولى بيست روز در كنار خندق ماندند و آنگاه در ماه شوال و به قول واقدى در 23 ذوالقعده به مدينه مراجعت فرمودند.

/ 260