عمروبن جموح - از هجرت تا رحلت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از هجرت تا رحلت - نسخه متنی

سید علی اکبر قریشی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عمروبن جموح

عمروبن جموح بن حرام انصارى از قبيله خزرج بود، و در احد شهيد شد و با عبدالله بن حرام پدر جابربن عبدالله در يك قبر دفن شدند در حالات وى گفته اند: قبل از اسلام آوردن بتى داشت كه در خانه نگاه مىداشت به نام مناف، عده اى از جوانان بنى سلمه كه مسلمان شده بودند، بت را دزديده و در گودال زباله مىانداختند، صبح كه مىشد، عمرو آن را پيدا مىكرده، مىشست و معطر مىكرد و مىگفت: واى بر شما كيست كه اين جسارت را برمعبود ما كرده است

روز ديگر كه آن را در گودال زباله پيدا كرد، گفت: به خدا قسم اگر بدانى كى اين كار را كرده خارش مىكنم، روزى شمشير بر او آويخت و گفت: به خدا قسم من نمى دانم اين عمل كار كيست، اگر بتوانى با اين شمشير ازخودت دفاع كن، اين دفعه جوانان شمشير از او باز كرده و او را به سگ مرده اى بسته و در گودال زباله آويزان كردند، عمروبن جموح از ديدن آن منظره به خود آمد و مستبصر شده و گفت: به خدا قسم اگر تو مبعود بودى به اين حالت نمى افتادى.




  • تالله ان كنت الهالم تكن
    اف لمصرعك الها يستدن
    فالحمدلهل العلى ذى المنن
    هوالذى انقذنى من قبل ان
    اكون فى ظلمة قبر مرتهن



  • انت و كلب وسط بئر فى قرن
    الان فلنشناءك عن سد الغبن
    الواهب الرزق و ديان الدين
    اكون فى ظلمة قبر مرتهن
    اكون فى ظلمة قبر مرتهن



مسلمانان قومش قبلا مقدارى با او درباره اسلام صحبت كرده بودند، اين شخص به سرعت در اسلام پيشرفت كرده و از معروفين گرديد، آنگاه كه رسول الله صلّى الله عليه وآله مردم را به جهاد بدر خواند، خواست در آن شركت كند، پشرانش به دستور حضرت از رفتن او مانع شده و گفتند: پاى تو بشدت لنگ است و جهاد بر تو واجب نيست، و چون جريان احد پيش آمد به پسرانش گفت: در بدر از رفتن من مانع شديد ولى اين دفعه مانع نشويد، گفتند: خداوند تو را معذور فرموده است، آنگاه محضر حضرت آمده عرض كرد: يا رسول الله صلّى الله عليه وآله وسلّم پسرانم از رفتن من مانع مىشوند، به خدا قسم من اميد آن دارم كه با اين پاى لنگ در بهشت قدم بزنم، حضرت فرمود: خدا تو را معذور كرده بر تو جهادى نيست و به پسرانش فرمود: مانع نشويد شايد خدا شهادت روزيش فرمايد (اسدالغابه)

عمرو آنگاه كه سلاح برداشت و عازم شد گفت: خدايا مرا به پيش خانواده ام برمگردان و بر من شهادت روزى فرما: اللهم لاتردنى الى اهلى و ارزقنى الشهادة و چون او و يكى از پسرانش به نام خلاد به شهادت رسيدند. زنش هند او را به پسرش خلاد و برادرش عبدالله را بر شترى حمل كرد و خواست به مدينه آورد، چون سنگلاخ احد تمام شد، شتر خوابيد، هند چون او را به طرف مدينه مىكرد، مىخوابيد وچون به طرف احد مىكرد به سرعت مىرفت، لذا محضر رسول الله صلّى الله عليه وآله آمد و جريان را باز گفت، حضرت فرمود: اين شتر ماءموريتى دارد، آيا شوهرت چيزى گفته است گفت: آرى به وقت، بيرون رفتن ازخانه گفت: خدايا مرا به خانواده ام برمگردان و شهادت روزى ام فرما.

حضرت فرمود: اين است كه شتر به مدينه نمى رود بعد افزود: اى جماعت انصار از شما كسانى هستند كه اگر به خدا قسم بدهد، خدا قسم او را اجابت كند، عمروبن جموح از آنهاست، ياهند ملائكه ازوقت مقتول شدن برادرت بر او سايه انداخته اند نگاه مىكنند كجا دفن خواهد شد، آنگاه حضرت مقدارى بالاى قبرشان ايستاد و فرمود: اى هند، شوهرت و پسرت و برادرت در بهشت رفيق هم هستند، گفت: دعا كنيد خدا مرا هم با آنها گرداند عبدالله بن حرام، پدر جابر وبرادر هند گويد: چند روز قبل از احد عبدالمنذر را كه يكى از شهداى بدر است، در خواب ديدم، به من گفت: تو در چند روز آينده پيش ما خواهى آمد، گفتم: تو دركجايى گفت: در بهشت هستيم هركجا خواستيم سياحت مىكنيم، گفتم: مگر تو در بدر كشته نشده بودى گفت: آرى ولى بعد زنده شدم، جابر خواب پدرش را براى رسول الله صلّى الله عليه وآله نقل كرد، حضرت فرمود: اين شهادت است يا جابر يعنى: شهيد زنده است.

به هر حال عمروبن جموح و عبدالله پدر جابر در يك قبر دفن شدند، بعد از چهل و شش سال در احد سيل آمد، قبر آن دو را شكست جنازه ها ظاهر شدند، عبدالله زخمى را در صورت بود و دست خود را روى آن گذاشته بود، دستش را از روى زخم كنار كردند، خون زخم سرازير شد، دستش را روى آن گذاشتند، خون قطع گرديد(373)

واقدى از جابر نقل كرده گويد: پدرم را در قبرش ديدم گويى خفته بود اصلا تغييرى در وى ديده نمى شد، گفتند: كفنش چطور؟ گفت: او را در پوستى پيچيده و بر پاهايش علف اسپند ريخته بودند و هيچ يك تغيير نكرده بود، با آن كه از شهادتش چهل و شش سال مىگذشت جابر خواست قبل از دفن با عطر مشك او را معطر كند، اصحاب رسول الله صلّى الله عليه وآله گفتند: چيزى در آن ها بوجود نياوريد(374)

/ 260