ابوسفيان آنگاه كه از احد بازگشت مىدانست كه رسول الله صلّى الله عليه وآله زنده است ولى در پيش خود گفت: اين مقدار پيروزى فعلا كافى است، لذا بعد از دادن شعارهاى كفر بطرف مكه راه افتاد، على بن ابى طالب عليه السلام به آن حضرت خبر آورد كه مشركان سوار شترها و اسبان را يدك مىكشند، حضرت فرمود: پس قصد مكه را دارند، مشركان به راه ادامه داده تا به محلى كه روحا نام داشت رسيدند، در آنجا همهمه اى برخاست و به يكديگر گفتند: يعنى چه از اين لشكركشى چه سود؟ نه محمد را كشتيد و نه دختران مدينه را به اسارت گرفتيد، برگرديد تا كارشان را به اتمام رسانيم و اسلام و آورنده آن را براندازيم، اين سخنان مؤثر افتاد، ابوسفيان قبول كرد كفار تصميم گرفتند كه به مدينه برگردند، رسول خدا صلّى الله عليه وآله از جريان با خبر شد و خواست دشمن را بترساند و به آنها نشان دهد كه هنوز نيرومند است و قدرت مقابله دارد، تلفات احد او را سست نكرده است، تا شايد ابوسفيان مطلع شده و برگردد.حضرت از يارانش خواست كه در تعقيب ابوسفيان خارج شوند، و فرمود: فقط كسى حق آمدن دارد كه در احد شركت كرده باشد، هفتاد نفر با آن حضرت با آن كه زخمى و مجروه هم بودند از مدينه خارج شدند(398)دو جريان در اين تصميم اثر بزرگى اين كه چون حضرت به حمراالاسد در سه فرسخى مدينه رسيد در آن جا اردو زد، دستور مىداد هيزم جمع كرده و شبها هر كس آتش روشن كند، به طورى كه شبها در پانصد محل آتش روشن مىكردند (399) اين آتشها از دور ديده مىشد، وكفار فكر مىكردند، اگر اطراف هر آتش اقلا ده نفر باشد عدد مسلمانان پنج هزار است.ديگرى آن كه: مردى به نام معبد خزاعى كه مشرك بود در حمراءالاسد به محضر آن حضرت رسيد، قبيله خزاعى اعم از مسلم و كافر آن حضرت را دوست داشتند، اخبار را از وى كتمان نمى كردند، معبد گفت: يا محمد صلّى الله عليه وآله شكست تو در احد بر ما خيلى گران است، دوست داشتيم كه خدا تو را بر آنها پيروز گرداند، آنگاه از آن حضرت خداحافظى كرده و در روحاء به ابى سفيان رسيد، ديد آن ها قصد رجوع دارند و مىگويند: اشراف و بزرگان ياران محمد را كشتيم، ولى پيش از آن كه كارشان را تمام كنيم برگشتيم.دراين بين، ابوسفيان معبد را ديد و چون با او آشنايى داشت گفت: يا معبد چه خبرى دارى معبد گفت: محمد با يارانش در تعقيب شماست، من تا به حال گروهى به اين كثرت نديده ام، دلهايشان در عداوت شما آتش گرفته، آن ها كه در احد شركت نكرده بودند، نادم شده و اكنون به لشكريان او پيوسته اند،و چنان بر شما غضبناك هستند كه قابل وصف نيست.ابوسفيان كه خود را باخته بود، گفت: چه مىگويى واى بر تو، معبد گفت: به خدا قسم به اين زودى گوشهاى اسبان را از دور خواهى ديد، ابوسفيان گفت: به خدا قسم ما تصميم گرفته ايم به مدينه برگشته و آنها را مستاءصل نماييم، معبد گفت: به خدا من تو را از اين كار نهى مىكنم زيرا كثرت لشكريان محمد صلّى الله عليه وآله مرا وادار كرده اشعارى در آن رابطه بگويم، آنگاه اشعارش را خواند.ابوسفيان و يارانش از قصد خود پشيمان شده و راه مكه را در پيش گرفتند گروهى از قبيله عبد قيس بر آنها گذر كردند، ابوسفيان پرسيد: قصد كجا را داريد؟گفتند: به مدينه مىرويم، گفت: مىتوانيد پيامى از من به محمد برسانيد، در مقابل فردا در بازار عكاظ كه به من رسيديد، شتران شما را پر از بار كشمش خواهم كرد، گفتند: آرى گفت: به محمد بگوييد كه ما قصد برگشتن به مدينه هستيم تا تو و يارانت را مستاءصل نماييم آنگاه به طرف مكه به راه افتادند.مردان قبيله عبد قيس چون به حمراءالاسد رسيدند، گفته ابوسفيان را به حضرت رسانيدند، رسول خدا صلّى الله عليه وآله و يارانش گفتند: حسبناالله ونعم الوكيل وچون براى حضرت مسلم گرديد كه كفار به مكه رفته اند، زيرا كه معبد خزاعى به آن حضرت سفارش كرده بود: ابوسفيان و يارانش ترسان و لرزان به مكه بازگشتندت به مدينه مراجعت فرمود. آيات 172 - 174 از سوره آل عمران در اين رابطه است: الذين استجابوالله و الرسول من بعد ما اصابهم القرح الذين احسنوا منهم و اتقوا اءجر عظيم الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالو حسبناالله ونعم الوكيل # فانقلوا بنعمة من الله و فضل لم يمسسهم سوء واتبعوا رضوان الله والله ذوفضل عظيممنظور از الناس اول، كاروان عبدقيس و از الناس دوم، ابوسفيان و ياران او مىباشد، جمعوالكم يعنى ابوسفيان و كفار افراد خود را براى حمله به شما گرد آورده اند.