حركت به سوى مكه - از هجرت تا رحلت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از هجرت تا رحلت - نسخه متنی

سید علی اکبر قریشی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حركت به سوى مكه

رسول خدا صلّى الله عليه وآله روز جمعه دوم رمضان بعد از نماز عصر براى فتح مكه از مدينه حركت فرمود، ابولبابه را در جاى خود در مدينه گذاشت و از رؤساى قبائل خواست مردان خويش را بياورند.

امام باقر عليه السلام فرموده: آن حضرت روزه گرفت، مردم نيز روزه گرفتند و چون به كراع الغميم رسيد امر به افطار كرد و خود افطار فرمود، ديگران نيز افطار كردند؛ ولى بعضى روزه خود را نشكستند حضرت آن ها را عصاة يعنى گناهكاران ناميد(642)

آنگاه با لشكريان كه ده هزار پياده و چهارصد نفر سواره بودند، به محلى به نام مرالظهران در نزديكى هاى مكه رسيدند. كفار قريش از حركت آن حضرت خبرى نداشتند.

شبى ابوسفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه خارج شده مىخواستند از وضع بيرون باخبر باشند؛ زيرا هر لحظه احتمال حمله مسلمانان را مىدادند. پيش از آنها عباس بن عبدالمطلب عموى آن حضرت كه از آمدن لشكريان اسلام اطلاع داشت، از مكه خارج شده بود تا خود را به حضرت برساند. ابوسفيان بن حارث عموزاده آن حضرت و عبدالله بن ابى اميه عمه زاده آن حضرت نيز با عباس بودند، آن ها چون به لشكريان اسلام نزديك شدند زيادبن اسيد فرمانده نگهبانان خود را به آنها رسانيد كه بداند كيستند و چه كار دارند؟ آن ها خود را معرفى كردند، زياد، به عباس اجازه داد كه به محضر حضرت برود؛ ولى آن دو را همانجا نگاه داشت.

عباس به خدمت حضرت رسيد و سلام كرد و ضمنا گفت: پدر و مادرم به فدايت پسرعمو و پسرعمه ات آمده اند اسلام بياورند، حضرت فرمود: من حاجتى به آن ها ندارم پسر عمويم احترام مرا مراعات نكرده و عمه زاده ام همان است كه مىگفت: ما نؤمن لك حيت تفجر لنا من الارض ينبوعا عباس از قول آن حضرت ماءيوس شده و بيرون آمد، ام سلمه در محضر آن حضرت وساطت كرد و حضرت هر دو را فراخواند و اسلام آن ها را پذيرفت.

عباس مىگويد: من پيش خودم فكر كردم كه اگر رسول خدا صلّى الله عليه وآله با قهر و با اين وضع داخل مكه شود قريش تا ابد هلاك خواهد شد، لذا به قاطر سفيد رسول خدا صلّى الله عليه وآله سوار شده به طرف مكه آمدم شايد هيزم شكنى يا چوپانى پيدا كرده به قريش اطلاع دهم تا بيايند و از حضرت امان بگيرند.

شب تايك بود، شنيدم چند نفر با هم سخن مىگويند، صداى ابوسفيان را شناختم كه به بديل مىگفت: اينهمه آتش از كيست كه در شب روشن كرده اند؟! گفت: مال قبيله خزاعه است ابوسفيان گفت خزاعه چندان جمعيت ندارند كه اين همه آتش داشته باشند، اين آتش از قبيله تيم يا ربيعه باشد.

من كه ابوسفيان را از صدايش شناخته بودم، با صداى بلند گفتم: ابا حنظله گفت: لبيك تو كيستى گفتم: من عباس هستم، گفت: پدر و مادرم به فدايت اين همه آتش از كيستگفتم: رسول خداست با ده هزار نفر. گفت: پس چاره چيست گفتم: پشت سر من سوار شو تا از رسول خدا صلّى الله عليه وآله برايت امان بگيرم.

آنگاه وى را به پشت سر خود سوار كردم، بر هر گروهى كه مىرسيدم به ديدن من بلند مىشدند، بعد مىگفتند: عموى رسول خداست بگذاريد برود، تا به كنار عمربن الخطاب رسيدم، او با ديدن ابوسفيان، فرياد كشيد: دشمن خدا، سپاس خدا، را كه به دست ما افتادى، او با ما به خيمه رسول خدا صلّى الله عليه وآله آمد و پيش از ما داخل شد و گفت: يا رسول الله صلّى الله عليه وآله خداوند ابوسفيان را بدون عهد و پيمان در اختيار شما قرار داده، اجازه بدهيد گردنش را بزنم.

به رسول خدا صلّى الله عليه وآله گفتم: من ابوسفيان را پناه داده ام فرمود: او را پيش من بياورد، ابوسفيان آمد و در جلو آن حضرت ايستاد، حضرت به وى فرمود: اباسفيان آيا وقت آن نرسيده كه بگويى: معبودى جز خدا نيست من رسول او هستم! گفت: پدر و مادرم به فداى تو چقدر بزرگوار و صله رحم كننده و بردبار هستى، به خدا قسم اگر جز خدا معبودى بود ما را در احدو بدر يارى و بى نياز مىكرد (يعنى آرى جز خدا معبودى نيست) ولى اينكه تو رسول خدايى هنوز باور نكرده ام.

عباس گفت: بيچاره اگر شهادتين نگويى به خدا قسم هم اكنون گردنت را خواهند زد؛ فكر مىكنى آزاد و صاحب اختيارى آنگاه از روى ناچارى در حالى كه زبانش به لكنت افتاده بود و مىلرزيد گفت: اشهد ان لااله الاالله و انك رسول الله. بعد به عباس گفت: خوب حالا با دو صنم لات و عزى چه كنيم عمربن الخطاب گفت: اسلح عليهما بر لات و عزى تغوظ كن، ابوسفيان گفت: عمر چه بى حيايى تو چرا در سخن من و پسر عمويم (هم قبيله ام) مداخله مىكنى.

بعد رسول خدا صلّى الله عليه وآله به وى فرمود: امشب پيش چه كسى خواهى بود؟ گفت در پيش عمويت عباس، حضرت به عباس فرمود: او را ببر امشب پيش تو باشد، فردا پيش من بياور وقت صبح، ابوسفيان صداى بلال را شنيد كه اذان گفت پرسيد: عباس اين چه صدايى است گفت نصداى بلال اذان گوى رسول خداست، حالا كه مسلمان شده اى پاشو وضو بگير و نماز بخوان، گفت: چطور وضو بگيرم عباس وضو را به او تعليم داد.

ابوسفيان در آن حال ديد رسول خدا صلّى الله عليه وآله مشغول وضو گرفتن است ؛ ولى دستهاى مؤمنان زير ريش آن حضرت باز است هر قطره آبى كه از صورت حضرت مىريزد آن را گرفته و به صورت خويش مىكشند، (آن منافق و مشرك كه تا آخرين نفس نور خدا به دلش راه نيافت) با كمال تعجب از نفوذ معنوى آن حضرت، گفت: عباس به خدا قسم نه در كسرى اين نفوذ را ديده ام و نه در قيصر.

و چون عباس او را به محضر حضرت آورد، فرمود: عباس وى را در جاى تنگى نگاه دار تا حركت لشكريان خدا را ببيند. عباس او را در جاى تنگى از كوه نگاه داشت لشكريان خدا فوج فوج، گروه گروه از مقابل او مىگذشتند ابوسفيان كه از ديدن آنها خود را بكلى باخته بود از عباس مىپرسيد اينها كدامند، عباس مرتب قبائل را معرفى مىكرد: قبيله اسلم است، قبيله جهينه است، قبيله فلان است، تا رسول خدا صلّى الله عليه وآله در كتبيه خضراء از مهاجر و انصار رسيد، همه غرق در سلاح كه لثام (643) بسته بودند و جز چشمشان ديده نمى شد، ابوسفيان گفت: عباس اينها كدامند؟! جواب داد: اين رسول خداست با مهاجران و انصار، گفت: عباس واقعا پادشاهى برادرزاده ات خيلى بزرگ شده است، عباس گفت: واى بر تو پادشاهى نيست نبوت استت ابوسفيان گفت: پس هيچ.

در نزديكى مكه رفقاى ابوسفيان: حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء به خدمت حضرت رسيده و مسلمان شدند. عباس به رسول خدا صلّى الله عليه وآله گفت: ابوسفيان مردى افتخار طلب است اگر مزيتى به او داده شود مناسب خواهد بود، حضرت فرمود: حكيم و بديل برويد مردم را به اسلام دعوت كنيد و ندا و اعلام نماييد كه هر كس در بالاى مكه به خانه ابوسفيان داخل شود در امان است وهر كس در پايين مكه به خانه حكيم بن حزام داخل شود در امان است و هر كس در خانه بنشيند و دست به سلاح نبرد در امان خواهد بود. ابوسفيان با كمال تعجب گفت: خانه من! فرمود: آرى خانه تو.

چون آن سه نفر به طرف مكه رفتند حضرت به زبير فرمود: در پى آنها برو و پرچم اسلام را در بالاى مكه و بر بالاى كوه حجون برافراز و از آنجا تكان نخور تا من برسم، آنگاه حضرت از طرف حجون داخل شده و خيمه اش را همانجا نصب كردند و به سعد بن عباده دستور داد با فوج انصار و خالدبن وليد با فوج قضاعه و بنى سليم از پايين مكه داخل شده و سعد پرچم اسلام را در نزديكى خانه هاى مكه به اهتزار درآورد و مطلقا دست به سلاح نبرند مگر آنكه كسى به آنها حمله كند، ولى چهار نفر را كه عبارتند از عبدالله بن ابى سرح و حويرث بن نفيل و ابن خطل (644) و مقيس بن صبابه و نيز دو نفر كنيز را كه رسول خدا صلّى الله عليه وآله را در شعر خود مسخره مىكردند بايد بكشند ولو دست به پرده كعبه گرفته باشند.

ابوسفيان دوان دوان از پايين مكه به طرف آن آمد، قريش پيش وى آمده گفتند: چه خبر آورده اى اين گرد و غبار كه هوا را پركرده چيست! گفت: محمد است با لشكريانش، بعد فرياد كشيد: آيا آن غالب، (645) در خانه ها باشيد، در خانه ها باشيد، هر كس به خانه من درآيد در امان است.

زنش هند از شنيدن اين سخن فرياد كشيد: اين پيرمرد خبيث را بكشيد، خدا لعنتش كند چه خبر دهنده بدى است. ابوسفيان گفت: واى بر تو اى زن!... ساكت باش، حق آمد، گرفتارى نزديك شد.

سعدبن عباده كه با پرچم رسول الله صلّى الله عليه وآله داخل مكه مىشد رجز مىخواند كه: امروز روز كشتار است، امروز حريم ها اسير خواهند شد.

ابوسفيان چون سخن سعد را شنيد به محضر حضرت آمد و ركاب وى را بوسيد و گفت: پدر و مادرم به فدايت آيا گفته سعد را مىشنويد كه مىگويد:




  • اليوم يوم الملحمه
    اليوم تسبى الحرمة



  • اليوم تسبى الحرمة
    اليوم تسبى الحرمة



رسول خدا صلّى الله عليه وآله به على بن ابيطاب عليه السلام فرمود: خودت را به سعد برسان و پرچم را از وى بگير و تو آن را داخل مكه كن به طور ملايم و تؤام با رفق. حضرت پرچم را از سعد گرفت و داخل مكه شد (646)گرفتن پرچم از سعدبن عباده را طبرى و ابن اثير نيز نقل كرده اند و آن حكايت از مقام و شخصيت امير عليه السلام دارد واگر شخص ديگرى جز على عليه السلام مىآمد، نه سعد پرچم را مىداد و نه قوم خزرج به آن ننگ راضى مىشدند؛ ولى چون آن حضرت آمد، سعد حاضر به دادن پرچم شد.

/ 260