خيبر واحه ايست در هشتاد كيلومترى شمال مدينه به طرف شام كه در آن موقع مسكن طوائفى از يهود و داراى قلعه هاى محكمى بود، رسول خدا صلّى الله عليه وآله نزديك به يك ماه قلعه ها را در محاصره داشت، و يكى پس از ديگرى سقوط مىكرد، به هنگام سقوط هر قلعه، يهود به قلعه ديگر پناه برده و در آن موضع مىگرفتند، و چون قلعه وطيح و سلالم به محاصره درآمد، آن ها دست از مقاومت برداشته و به رسول الله صلّى الله عليه وآله پيغام دادند، كه حاضرند، همه چيز خويش را گذاشته و با زنان و فرزندان خود از خيبر بيرون روند، رسول خدا صلّى الله عليه وآله اين پيشنهاد را قبول فرمود، آنگاه ازآن حضرت خواستند كه در خيبر بمانند و نصف عايدات زمينهاى آن اعم از خرما و گندم و سائر حبوبات مال مسلمامان باشد، اين درخواست نيز مورد توافق حضرت قرار گرفت و جريان خاتمه يافت در زمان عمربن الخطاب ميان يهود خيبر مرض وبا شيوع يافت و نيز چون آنها مسلمانان را مسخره و تحقير مىكردند، خليفه طبق قرارداد زمان رسول الله صلّى الله عليه وآله از خيبر اخراجشان كرد اينك مشروح ماجرا:به نقل يعقوبى خيبر داراى شش قلعه بود بنامهاى: سلالم، قموص، نطاه، قساره، شق، و مربطه و در آنها بيست هزار يهودى رزمنده وجود داشت (582) ظاهر بيست هزار، اغراق و تخمينى باشد، ابن اسحاق و ابن اثير از هشت قلعه نام برده اند: ناعم، قموص، حصن صعب بن معاذ، وطيح، سلالم، شق، نطاه، و كتيبه (583) سمهودى درج 4 وفاءالوفاء همه آنها را از قلاع خيبر گفته است، در مغازى واقدى قلعه هاى ديگرى نيز ديده مىشود.وضع يهود خيبر بسيار مشكوك بود، آنها از يك طرف به فكر سازش و عدم تعرض با مسلمانان نبودند، از طرف ديگر به عده زيادى از يهود بنى قينقاع و بنى نضير كه از مدينه اخراج شدند پناه داده و آنان را در ميان خود داشتند؛ وانگهى براى روز مبادا با قبائلى امثال غطفان و ديگران پيمان همكارى و كمك بسته بودند و خلاصه، خيبر يكى از كانونهاى خطرناك عليه اسلام بود، و مىبايست مشكل آن حل شود؛ لذا رسول الله صلّى الله عليه وآله تصميم به لشكركشى و فتح آنجا گرفت.ماه محرم يا صفر از سال هفتم هجرت بود كه آن حضرت با هزار و چهار صد نفر به طرف خيبر حركت كردند، يهود خيبر بعيد مىدانستند كه حضرت به ديار آنها حمله برد، زيرا به استحكام قلعه ها و به كثرت سلاح و تعدادشان اميدوار بودند، هر روز ده هزار رزمنده مشغول تمرين شده و مىگفتند: مگر محمد مىتواند با ما بنجنگد، هيهات، هيهات، يهود مدينه، به مسلمانان گفتند: كارتان رنج بى حاصل است، شما قدرت تسخير خيبر را نداريد، قبيله اسد و غطفان به يارى آنها در مقابل عرب ايستاده اند (584)رسول خدا صلّى الله عليه وآله چون به خيبر رسيد در بيابانى به نام رجيع اردو زد كه از آنجا به تدريج به تسخير قلعه ها شروع كند و چون به خيبر مشرف شدند، به يارانش فرمود: بايستيد، آنگاه دست بدرگاه خدا برداشته و چنين گفت: اللهم رب السموات السبع و ما اظللن و رب الارضين، السبع و ما اقللن و رب الشياطين و ما اضللن، انا نسئلك خير هذه القرية و خير اهلها و خير ما فيها و نعوذ بك من شر هذه القرية و شر اهلها و شر مافيها (585)احتمال زياد بود كه قبيله غطفان به يارى اهل خيبر بيايند، لذا حضرت ابتداء به طرف غطفان رفت و چنان وانمود كرد كه قصد حمله بر آنها را دارد، آنها فكر مساعدت يهود را رها كرده و به فكر دفاع از خود افتادند، سپس به طرف خيبر برگشت، اين باعث شد كه تا پايان كار خيبر، مردم غطفان از جاى خود حركت نكردند.مردم خيبر روزها با بيل و كلنگ به مزارع رفته و شبها به قلعه ها باز مىگشتند آنها از آمدن رسول الله صلّى الله عليه وآله بى خبر بودند، چون حضرت شب هنگام به خيبر رسيد، بامدادان كه يهود به قصد رفتن به مزرعه از قلعه ها خارج شدند، چشمشان به لشكريان اسلام افتاد فرياد كشيدند: محمد و الله محمد و الخميس معه يعنى محمد آمد با لشكريانش، اين را گفته و به قلعه گريختند، حضرت فرمود: الله اكبر خيبر خراب شد، ما چون به كنار قومى فرود آييم، صبحشان تار مىگردد، آنگاه دستور محاصره داد. قلعه ها يكى پس از ديگرى سقوط مىكرد و اموال و غنائم به دست مسلمانان مىافتاد اولين قلعه اى كه سقوط كرد قلعه ناعم بود و در كنار آن محمود بن مسلمه برادر محمدبن مسلمه شهيد شد، و آن بدين طريق بود كه يهود سنگ دستاسى بر سر او انداختند و شهيدش كردند.سپس قلعه قموص سقوط كرد و در آن اسيران بسيار گرفتند از جمله صفيه دختر حيى بن اخطب كه بعدا همسر رسول الله صلّى الله عليه وآله گرديد و او زن كنانة بن الربيع بود، صفيه آنگاه كه در خانه كنانه بود، در خواب ديد ماهى در آغوشش افتاد، اين خواب را بر شوهر خود نقل كرده، شوهرش گفت: اين نيست مگر آنكه مىخواهى زن پادشاه حجاز باشى آنگاه آنچنان سيلى به او زد كه چشمش كبود گرديد و چون او را به اسارت گرفتند حضرت عبايى بر سرش انداخت (586)در آن بين زاد و طعام مسلمانان تمام شد، و اكثرشان از كمبود غذا به تنگ آمده، شكايت پيش رسول الله صلّى الله عليه وآله بردند، حضرت چيزى نداشت به آن ها بدهد، باز دست به درگاه خدا برداشت كه: خدايا تو بر حال مسلمانان واقفى، نيروى جنگ از وجودشان رفته، من نيز چيزى ندارم آنها تاءمين مىكنم، خدايا بزرگترين قلعه را كه از همه بيشتر كفايت و طعام و خورش دارد به دست آنها فتح كن.دعاى مستجاب حضرت به اجابت رسيد، با مقدارى جنگ و مقاومت تحمل تيرهاى سوزان يهود كه از پشت بام مىباريد، قلعه بزرگى سقوط كرد، مدافعين آن به قلعه ديگرى گريختند، آن قلعه به نام قلعه صعب بن معاذ بود كه از همه بيشتر، طعام و خورش در آن ذخيره كرده بودند بدين طريق مشكل خواوربار حل گرديد.(587)مسلمانان در گروه هاى متشكل روزها به قلعه مىتاختند و شبها به اردوگاه كه در رجيع بود برمى گشتند، زخمى ها را نيز در اردوگاه مداوا مىكردند در فتح قلعه نطاة پنجاه نفر ازمسلمانان با تيرهاى يهود مجروح گرديدند، كه براى مداوا به اردوگاه انتقال يافتند(588)شبى گروه گشتى سپاه اسلام يك نفر از يهود را گرفتند، او گفت مرا پيش پيامبرتان ببريد، تا با او سخن گويم، وى را محضر رسول الله صلّى الله عليه وآله آوردند، حضرت به او گفت: تو كيستى و چه خبردارى گفت: يا ابالقاسم، در امان هستمفرمود: آرى، گفت: از قلعه نطاة مىآيم، شيرازه يهود از هم گسيخته، امشب قلعه را ترك خواهند گفت، بسيار هراسان و خائفند، فرمود به كجا مىروند؟ گفت: به قلعه شق كه استحكامش كمتر از نطاة، قلعه نطاة كه از آن فرار مىكنند، در آن سلاح و طعام و خورش وجود دارد و نيز دستگاهى را كه تسخير قلعه به كار برده مىشود در زير زمين آن مخفى كرده اند.حضرت فرمود: چه دستگاهى! گفت: منجنيقى و دو ارابه و سلاح و زره ها و كلاه هاى جنگى و شمشيرها، فردا چون داخل قلعه شديد و شما حتما داخل خواهى شد، حضرت فرمود: ان شاءالله، جاى آنها رابه شما نشن خواهم داد غير از من كسى جاى آن ها را نمى داند، مطلب ديگرى دارم. فرمود: آن چيست گفت چون آنها را بيرون آوردى، مجنيق را بر قلعه شق نصب كن، ارابه ها را بياوريد، مردان شما زير آنها قرار گيرند، تا از تيرهاى يهود در امان باشند، آن وقت در حفاظ ارابه ها شروع به شكافتن ديوار قلعه بكنيد، در اين صورت قلعه شق در يك روز سقوط خواهد كرد، قلعه كتيبه را نيز همان طور فتح كنيد.عمربن الخطاب كه فرمانده گروه گشت بود، گفت: يا رسول الله صلّى الله عليه وآله به نظر مىآيد كه راست مىگويد، يهودى گفت: يا محمد خون مرا حفظ كن، فرمود تو در امانى، گفت: زنى در قلعه نزار دارم آن را نيز به من ببخش، فرمود: آن هم مال تو باشد، گويند: حضرت از او خواست كه اسلام آورد، گفت: چندروزى به من مهلت بدهيد.فرداى آن شب قلعه قطاة سقوط كرد، قوى يهودى راست بود، منجنيق را به دستور رسول الله صلّى الله عليه وآله اصلاح كرده و براى فتح قلعه نزار به كار گرفتند، هنوز سنگى توسط آن نينداخته بودند كه قله سقوط كرد، زن يهودى را كه نفيله نام داشت به خودش دادند، و آنگاه كه دو قله وطيح و سلالم سقوط كرد، آن شخص يهودى كه اسمش سماك بود اسلام آورد و از خيبر بيرون رفت و ناپديد شد(589).قلعه ها يكى پس از ديگرى سقوط مىكرد، يهود با كمال قدرت مقاومت كردند؛ ولى كارى از پيش نبردند، و قلعه هايى كه در گذشته نام برده شد همه به دست مسلمانان افتاد، غنائم خارج از حد بود، آخرين دژى كه به محاصره درآمد، قلعه وطيح و سلالم بود، يهود ديدند مقاومت فايده اى ندارد بناچار از حضرت خواستند كه جانشان در امان باشد واز خيبر بروند، حضرت قبول كرد، و آنها تسليم شدند آنگاه به حضرت گفتند: ما در كشاورزى تجربه داريم، در خيبر بمانيم نصف، عايدات آن مال ما و نصف آن مال شما باشد، حضرت قبول كرد وفرمود: ولى هر وقت خواستيم حق بيرون كردن با ماست (590) بدين طريق جريان خيبر پايان يافت و مسلمانان آسوده خاطر شدند. در تكميل اين مطلب لازم است به چند ماجرا اشاره شود