جنگ تاريخى بدر - از هجرت تا رحلت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از هجرت تا رحلت - نسخه متنی

سید علی اکبر قریشی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

جنگ تاريخى بدر

در اعلام الورى فرموده: اهل تاريخ و مفسران گفته اند: رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم در بيست و شش جنگ شركت كرد كه آنها را غزوه گويند و سى و شش سريه به جنگ اعزام فرمود و در 9 جنگ شخصا جنگيد و آنها عبارتند از: بدر، احد، خندق، بنى قريظه، بنى المصطلق، خيبر، فتح مكه، حنين و طائف، اين عدد در مناقب ابن شهر آشوب و مجمع البيان نيز نقل شده است (181) واقدى 27 غزوه و 47 سريه گفته است.

جريان جنگ تاريخى بدر را كه به پيروزى اسلام انجاميد به طور فشرده خواهيم نوشت ؛ چرا كه منظور عمده از اين كتاب نقل جريانها و سننى است كه براى پياده شدن حكومت الهى اسلام به وقوع پيوست، زيرا كه اكثريت نزديك به تمام اسلام توسط رسول الله صلّى الله عليه وآله وسلّم عملى گرديده است.

مشركان مكه با اهل مدينه پيوسته در حال حرب و نزاع بودند، از آن طرف كاروانهاى قريش به طور مرتب از نزديكهاى مدينه به شام رفت و آمد داشتند، رسول خدا هرچند گاهى گروهى از رزمندگان اسلام را براى تعرض به كاروانها اعزام مىفرمود.

در اين ميان خبر رسيد كه ابوسفيان با چهل نفر كاروانى مركب از هزار شتر مال التجاره را از شام به مكه مىبرد، رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم از مردم خواست كه براى گرفتن كاروان از مدينه خارج شوند و فرمود: لعل الله ان ينفلكموها (182)

واقدى تصريح دارد كه كاروان مركب از هزار شتر بود و ارزش مال التجاره به پنجاه هزار مثقال طلا مىرسيد و در مكه زن و مردى از قريش نبود مگر اينكه در آن سهمى داشتند(183)به قولى حدوده هفتاد نفر به فرماندهى ابوسفيان مراقب كاروان بودند اگر به دست مسلمانان مىافتاد در تقويت آنها و تضعيف قريش سنگ تمام مىگذاشت.

بعضى از مسلمانان در جواب به نداى آن حضرت چنان كراهت نشان دادند كه گويى به طرف چوبه دار مىروند خداى تعالى فرمايد:

و ان فريقا من المؤمنين لكارهون يجادلونك فى الحق بعد ما تبين كانما يساقون الى الموت و هم ينظرون (184)

و حال آن كه دسته اى از مؤمنان سخت كراهت داشتند، با تو درباره حق - بعد از آن كه روشن گرديد - مجادله مىكنند گويى كه آنان را به سوى مرگ مىرانند و ايشان (بدان) مىنگرند.

از اين آيه معلوم مىشود كه با آن حضرت مجادله كرده اند، تا خروج را تاءخير اندازد و يا صرف نظر كند، و گفتند: عده ما كم است، خروج راءى صحيحى نيست،.

عجيب است كه با اين همه شواهد و آيات باز اهل سنت بنابرقول ابوالحسن اشعرى مؤسس مذهب اشاعره مىگويند: اصحاب رسول خدا صلّى الله عليه وآله نزديك به عصمت بوده و گناهكارى در ميان آنها نبود، نقد حال آنها اهانت به رسول الله صلّى الله عليه وآله وسلّم است، حتى درباره معاويه نيز نبايد چيزى گفت، چون خواهر پدرى اش ام حبيبه زوجه رسول الله بود.

از حسن بصرى كه از دشمنان اميرالمؤمنين عليه السلام بود پرسيدند: در جنگ جمل على عليه السلام حق بود يا طلحه و زبير و عايشه در جواب گفت:

تلك دماء طهر الله منها اسيافنا فلا نلطخ بها السنتنا ؛

آنها خونهايى است كه خدا نگذاشت شمشير ما به آنها آلوده شود، لذا زبانهاى خود را نيز به آنها آلوده نمى كنيم.

آرى كسى كه تنها و بدون اهل بيت عليهم السلام راه رفت چنان خواهد شد ما عقيه داريم كه در بين اصحاب آن حضرت مانند مسلمين امروز گروه مطيع و عاصى از هر دو وجود داشتند، و هر يك در نزد خدا حساب خود را دارند، صرف ديدن آن حضرت و بودن در زمانش موضوعيت ندارد.

به هر حال آن حضرت در روز هشتم رمضان از مدينه خارج شد و در محلى به نام بقع اردو زد و خواست از لشكريان بازرسى به عمل آورد(185) ياران آن حضرت به نقل طبرسى كمى بيش از سيصد نفر بودند، واقدى سيصد و پنج و ديگران سيصد و ده و اندى گفته اند(186) و در مجمع البيان به سيصد و سيزده نفر تصريح كرده است (187)

در آن گروه اصلا آمادگى نبود، يعقوبى گويد: هفتاد شتر و دو تا اسب يكى مال زبير و ديگرى مال مقداد بود، گويند، مرثد بن ابى مرثد نيز اسبى داشت، طبرسى فرموده: اكثر يارانش پياده بودند، هشتاد شتر و يك اسب داشتند، و چند نفر به نوبت بر شتران سوار مىشدند رسول الله صلّى الله عليه وآله وسلّم نيز با مرثد بن ابى مرثد به نوبت از يك شتر استفاده مىكردند (188).

از آن طرف ابوسفيان از حركت آن حضرت مطلع شده، ضمضم بن عمرو غفارى را به مكه فرستاد و به قريش اطلاع داد كه كاروان در معرض خطر جدى است، بايد هرچه زودتر براى نجات كاروان حركت كنند.

به دنبال اين اعلام خطر حدود هزار نفر مسلح از مكه براى نجات كاروان حركت نموده و راه بدر را در پيش گرفتند تابولهب كه خود نتوانست بيايد به عاص بن هشام چهارهزار درهم داد و به جاى خويش روانه كرد، همه يا اكثر بزرگان قريش در اين بسيج شركت كردند و گفتند: هر كه شركت نكند خانه اش كوبيده خواهد شد.

رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم هنوز به بدر نرسيده بود كه جاسوسش عدى آمده و به جاى كاروان را به اطلاع آن حضرت رسانيد، از آن طرف جبرئيل نازل شده و حركت مشركان را خبر داد، حضرت با ياران به مشورت پرداخت كه كاروان را تعقيب كنند و يا براى جنگ با مشركان آماده شوند.

ابوبر آن حضرت را از جنگ با مشركان بر حذر داشت و گفت: يا رسول الله صلّى الله عليه وآله وسلّم آنها بزرگان قريش هستند از آن وقت كه كفر اختيار كرده اند هرگز ايمان نياورده اند از روزى كه عزت يافته اند، هرگز ذلت به آنها روى نياورده است، وانگهى شما با آمادگى جنگ بيرون نشده ايد!!! حضرت كه از اين همه بزرگ كرن كفار ناراحت شده بود، فرمود: بنشين، سپس عمربن الخطال برخاست و مانند ابوبكر سخن گفت: حضرت فرمود: بنشين.

آنگاه مقدادبن اسود كندى برخاست و گفت: يارسول الله صلّى الله عليه وآله وسلّم آنها مستكبران قريشند ولى ما به تو ايمان آورده، نبوتت را تصديق كرده و گواهى داده ايم كه آنچه آورده اى حق است، اگر بفرمايى خودمان ميان اخگر درخت گز و ميان خارهاى درخت هرس مىاندازيم، به خدا قسم، ما مانند بنى اسرائيل نخواهيم گفت: اذهب انت و ربك فقاتلا انا هاهنا قاعدون (189)بلكه مىگوييم: امض لامر ربك فانامعك مقاتلون از دستور پروردگار اطاعت كن كه ما در ركاب تو خواهيم جنگيد حضرت فرمود: جزاك الله خيرا

سپس رسول الله صلّى الله عليه وآله وسلّم از انصار نظر خواست، سعدبن معاذ برخاست و مانند مقداد سخن گفت و اضافه كرد، از اموال ما هرچه خواستى در اين راه مصرف كن... شايد خداوند به وسيله ما وضعى پيش آورد كه چشمان شما روشن شود، با بركت خدا ما را به طرف دشمند ببر. رسول خدا، از اين سخن و وفادارى انصار بسيار شاد گرديد و به دنبال سخن وى چنين فرمود: با بركت خدا حركت كنيد، خداوند به من وعده فرموده كه يا كاروان را مىگيريم و يا دشمنان را منكوب مىكنيم، خدا هرگز در وعده خويش تخلف نمى كند، گويى كه قتلگاه ابوجهل و عتبة بن ربيعه و شيبة بن ربيعة و فلان و فلان را با چشم خود مىبينم: سيروا على بركة يريد فان اله عزوجل قد وعدنى احدى الطائفين و لن يخلف الله وعده و الله لكانى انظر الى مصرع ابى جهل بن هشام و عتبة بن ربيعة و شيبة بن ربيعة و فلان و فلان (190)

ناگفته نماند: درباره سخن گذشته از ابوبكر و عمر، در كتب اهل سنت خبرى نيست و خودش نداشته اند كه عين سخن آنها را بگويند و به طور سربسته گفته اند ابوبكر و عمر سخن گفتند و نيكو گفته اند مثلا عبارت حلبى درسيره اش چنين است: قال ابوبكر فقال و احسن ثم قام عمر فقال و احسن ولى واقدى در مغازى كلام گذشته را فقط به عمربن الخطاب نسبت داده است (191)

يكى از دو وعده كه آن حضرت اشاره فرموده در قرآن مجيد چنين آمده:

واذ يعدكم الله احدى الطائفتين اءنها لكم و تودون ان غير ذات الشوكة تكون لكم و يريد الله ان يحق الحق بكلماته و يقطع دابر الكافرين (192)

و (به ياد آوريد) هنگامى را كه خدا يكى از دو دسته (كاروان تجارتى قريش يا سپاه ابوسفيان) را به شما وعده داد كه از آن شم باشد، و شما دوست داشتيد كه دسته بى سلاح براى شما باشد، (ولى) خدا مىخواست حق (: اسلام) را با كلمات خود ثابت، و كافران را ريشه كن كند.

منظور از ذات الشوكة قشون مشركين است، از اين آيه روشن است كه مسلمانان مىخواستند كاروان را بگيرند كه كم درد سر بود، ولى خدا مىخواست كه جنگ بشود و مشركان شكست بخورند تا اسلام پيروز شود و بالاخره خواست خدا و يارى او بود كه مسلمانان را در آن جنگ نابرابر به پيروزى رسانيد.

رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم دو نفر را قبلا به بدر فرستاده بود كه از وضع كاروان با خبر باشند، آن دو به بهانه آب خوردن وارد برد شدند ديدند دخترى به دخترى مىگويد: پول مرا كه وام گرفته اى، بده دختر در جواب گفت: صبر كن كاروان قريش به اينجا خواهد آمد، من براى آنها خدت كرده پول تو را خواهم داد.

آنها از اين گفتگو دانستند كه كاروان هنوز نيامده است، بعد از چندى ابوسفيان به آنجا رسيد، و از مردم سؤال كرد كه آيا كسى يا كسانى به اينجا آمده اند؟ گفتند: فقط دو نفر شتر سوار آمده آب خوردند و رفتند، ابوسفيان گفت به كدام طرف رفتند، گفتند: از ميان اين كوهها، ابوسفيان در ميان آنه در پى آنها رفت و چند پشكل شتران آنها را يافت و چون پشكل ها را شكست در ميان آنها ذرات هسته خرما يافت و دانست كه شتران مدينه اند، زيرا اهل مدينه هسته خرما را بلغور كرده و به شتران مىدادند. ابوسفيان يقين كرد كه لشكريان اسلام در آن حوالى هستند. لذا به زودى خود را به كاروان رسانيد و دستور داد كاروان بيراهه رفته و از كنار درياى احمر بروند، بدين طريق كاروان از چنگ سپاهيان اسلام در رفت. در مجمع البيان آمده: به دنبال نجات كاروان، ابوسفيان به مشركين پيام فرستاد كه خطر رفع شد و احتياج به آمدن نيست ولى مشركان كه از مكه خارج شده بودند برنگشته و به طرف بدر رهسپار شدند (193)

سپاهيان اسلام به بدر رسيدند، بدر چاه آبى بود و صاحب آن مردى از قبيله غفار بود به نام بدر كه نام او را بر چاه گذاشته بودند (194) و نيز دشتى را كه چاه در آن قرار داشت بدر مىگفتند و آن دشتى است بيضى شكل كه طول آن حدود پنج ميل ده كيلومت و عرض آن تقريبا چهار ميل است، و اكنون بدر نام دهكده بزرگى است كه 28 فرسخ (168 كيلومتر) با مدينه فاصله دارد.

مسلمانان آب بدر را اشغال كردند، مشركان بى آب شده سقاهاى خويش را براى آبه فرستادند، حضرت آنها را گرفت و در بازجويى از آنها پرسيد شما كيستيد؟

گفتند: غلامان قريشيم. فرمود: آنها چند نفرند؟گفتند: نمى دانيم، فرمود: روزى چند شتر نحر مىكنند؟ گفتند: ده و يا نه تا. حضرت فرمود: آيا نهصد تا هزار نفرند، آنگاه طوريكه از آمدن نادم شدند(195).

سرانجام در دشت بدر دو سپاه چنان رو درروى هم ظاهر شدند كه چهاره جز ستيز و جنگ نبود، و اين خواست خدا بود كه قريش مجال برگشتن نداشته باشند، خداى تعالى فرمايد:

اذ انتم بالعدوة الدنيا و هم بالعدوة القصوى و الركب اسفل منكم و لو تواعدتم لاختلفتم فى الميعاد و لكن ليقضى الله امرا كان مفعولا (196)

آنگاه كه شما بر دامنه نزديكتر (كوه) بوديد و آنان در دامنه دورتر(كوه) و سواران (دشمن) پايين تر از شما (موضع گرفته) بودند، و اگر با يكديگر وعده گذارده بوديد قطعا در وعده گاه خود اختلاف مىكرديد، ولى (چنين شد) تا خداوند كارى را كه انجام شدنى بود به سرانجام رساند....

مسلمانان چون كمى عده و دست خالى بودند خويش و كثرت دشمن و مجهز بودن آن را به نظر آوردند، به درگاه خدا استغاثه كردند، خداوند براى يارى آنها سه هزار فرشته از آسمان نازل كرد كه سبب قوت قلب و دلگريم مسلمانان شدند.

رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم چون كمى عده مسلمانان و كثرت كفار را به نظر آورد روبه قبله ايستاد و گفت: خدايا وعده اى كه به من داده اى انجام ده خدايا اگر اين گروه هلاك و كشته شون ديگر در اين زمين موحدى كه تو را عبادت كند پيدا نخواهد شد و همين طور دست به آسمان دعا مىكرد تا عبا از شانه اش افتاد خداوند فرمود:

اذ تستغيثون ربكم فاستجاب لكم انى ممدكم بالف من الملائكة مردفين (197)؛

(به ياد آوريد) زمانى را كه پروردگار خود را به فرياد مىطلبيد، پس دعاى شما را اجابت كرد كه: من شما را با هزار فرشته پياپى، يارى خواهم كرد.

يعنى هر يك از هزار فرشته، دو فرشته را در رديف خواهند داشت كه جمعا سه هزار مىشوند عبارت عربى آن حضرت چنين بود: اللهم انجزنى ما وعدتنى، اللهم ان تهلك هذه العصابة لاتعبد فى الارض فما زال يهتف ربه مادا يديه حتى سقط ردائه من منكبه (198) در صفحات آينده شايد درباره آمدن ملائكه مفصل صحبت شود.

در اين ميان حضرت به آنها پيام فرستاد كه: من شروع قتال راناخوش دارم مرا با عرب بگذاريد و برگرديد، عتبه گفت: هر كه اين پيشنهاد را رد كند نجات نمى يابد برگرديم خوب پيشنهادى است آنگاه به شتر سرخ مويى سوار شده با اصرار تمام از مشركين مىخواست كه برگردند،... ابوجهل از درخواست او در غضب شده و گفت: مىترسى، ريه ات باد كرده (199)عتبه در جواب گفت: اى مخنث آيا من مىترسم، به زودى قريش خواهد دانست كدام يك از من و تو لئيم تر و ترسوتريم و كدام طالب فساد در قوم خويش است، اين را گفت، بعد لباس جنگ پوشيد، خودش و برادرش شيبه و پسرش وليد به ميدان آمده و از رسول الله صلّى الله عليه وآله وسلّم حريف خواستند، حضرت به پسر عمويش عبيدة بن حارث كه هفتاد ساله بود فرمود: يا عبيدة برخيز و بعد به عمويش حمزه و پسر عمش على بن ابيطالب عليه السلام فرمود: برخيزيد، قريش مستكبران خويش را آورده، مىخواهند نور خدا را خاموش كنند، ولى خدا نور خويش را تمام خواهد كرد، بعد فرمود: عبيده تو با عتبه بجنگ و حمزه تو با شيبه و على تو با وليدبن عبته.

على عليه السلام به وليد حمله كرد و شمشير بر كتف او فرود آورد، دست راست وليد قطع شد، او با دست چپ، دست راست خويش را بر سر آن حضرت چنان كوفت كه امام فرمود: گمان كردم آسمان بر زمين فتاد و با ضربت ديگر كار وليد تمام شد.

از آن طرف حمزه نيز عتبه را بر خاك انداخت، عبيدة بن حارث فرق شيبه را شكافت و شيبه ضربتى بر ساق او وارد آورد، على و حمزه، عبيده را محضر رسول الله صلّى الله عليه وآله وسلّم آوردند، رسول خدا به گريه افتاد، عبيده گفت: آيا شهيد نيستم فرمود: آرى اولين شهيد اهل بيت من هستى، او به وقت برگشتن از بدر شهيد شد و در وادى صفراء مدفون گرديد و در روايت ديگرى آمده: على عليه السلام بعد از كشتن وليد در قتل عتبه و شيبه نيز شريك شد.(200)

همان است كه: امام عليه السلام در ايام خلافت خويش به معاويه نوشت: من ابوالحسن هستم كه جدت عتبه و عمويت شيبه و دايى ات وليد و برادرت حنظله را كشتم، كسانى كه خدا خونشان ر در بدر به زمين ريخت، آن شمشير با من است و با آن قلب بى باك با دشمن روبرو مىشوم (201)

پس از كشته شدن آن سه مشرك نامى، جنگ تمام عيار شروع گرديد، طرفين به جان هم افتادند، ابوجهل فرياد كشيد، اهل يثرب را بكشيد و مهاجران را زنده بگيريد، رسول الله صلّى الله عليه وآله به اصحابش فرياد كشيد: چشم ها را پايين اندازيد به كثرت دشمن ننگريد، دنها را بفشاريد... و اين جبرئيل است كه با سه هزار فرشته به يارى شما آمده است و در اين ميدان حاضرند، اين ندا بر اطمينان مسلمانان افزود، بتدريج، شكست و هزيمت در مشركان آشكار شد و چندان طول نكشيد كه جسد هفتاد نفر از مشركان در خون غلتيد و هفتاد نفر اسير گرديد، بقيه پابه فرار گذاشتند و معركه تمام شد در اين جنگ نابرابر الطاف خدا به قدرى زياد بود كه با وجه عادى امكان پيروزى نبود تا جايى كه خداوند فرمود:

فلم تقتلوهم ولكن الله قتلهم و ما رميت اذ رميت ولكن الهل رمى (202)

و شما آنان را نكشيد، بلكه خدا، آنان را كشت و (چون ريگ به سوى آنان) افكندى، تو نيفكندى، بلكه خدا افكند....

جبرئيل در آن روز به حضرت رسول الله صلّى الله عليه وآله عرض كرد: مشتى خاك برگير و بر آنها بپاش، حضرت على عليه السلام فرمود: مشتى از سنگريزه زمين به من بده، او مشتى سنگريزه گرد آلود به وى داد حضرت آنها را بر روى قوم پاشيد و فرمود: شاهت الوجود مشوه و قبيح باد اين چهره ها... (203) خداوند چنان اثر در آن به وجود آورد كه دلهاى مشركان پر از وحشت و نوميدى شد و مصداق سنلقى فى قلوب الذين كفروا الرعب (204)گرديد، وگرنه سيصد نفر تقريبا بى سلاح چطور مىتوانست هزار مسلح را مغلوب گرداند!!! ابن ابى الحديد گفت: در جنگ جمل عايشه مشتى به دست گرفت و بر لشكريان على عليه السلام انداخت و مانند رسول الله صلّى الله عليه وآله وسلّم گفت: شاهت الوجوه يك نفر در جواب او فرياد كشيد: و ما رميت اذ رميت ولكن الشيطان رمى (205)

/ 260