2 - آن حضرت چون از ديار ثمود(حجر) به سوى تبوك حركت كرد، روزى اصحابش آب را تمام كردند و در بيابان آبى نبود، از عطش به آن حضرت شكايت آوردند، حضرت روبه قبله كرد و دست به دعا برداشت، آن وقت در آسمان ابرى نبود، وى مرتب دعاى استغاثه مىكرد تا ابرها از هر ناحيه گرد آمده، باران شديدى باريدن گرفت، به طورى كه همه سيراب شده، ظرفها را نيز پر از آب كردند.يكى از ياران آن حضرت (عبدالله بن ابى حدود) به يكى از منافقان (اوس بن قيظى) كه در لشكريان بود، گفت: واى بر تو باز در نبوت او شك دارى!او در جواب گفت: ابرى از آسمان ميگذشت و باريدن آغاز كرد، اين دليل بر نبوت او نمى شد. بعد حضرت به طرف تبوك رهسپار گريدد، و در منزلى ناقه آن حضرت گم شد، منافقى گفت: محمد صلّى الله عليه وآله مىگويد كه او پيامبر است و به شما از آسمان خبر مىدهد ولى نمى داند ناقه اش كجاست!حضرت به نزد ياران بيرون آمد و فرمود: منافقى مىگويد: محمد مىگويد من پيامبرم و از آسمان به شما خبر مىدهم ولى جاى ناقه اش را نمى داند. من والله نمى دانم مگر آنچه را كه خدا به من آموخته است، و الان خدا به من خبر داد كه ناقه ام در بيابان در فلان دره است و افسارش به درختى بند شده و در آنجا مانده است. رفتند و ناقه را در همانجا يافتند(686).