نامه 036-به عقيل - ترجمه نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه نهج البلاغه - نسخه متنی

محمد علی انصاری قمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نامه 036-به عقيل

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام است به برادرش عقيل ابن ابيطالب و اين نامه پاسخ نامه ايست كه عقيل به آن حضرت نگاشته بود، درباره سپاهى كه آن حضرت بسوى برخى از دشمنان فرستاده بودند: (عقيل برادر بزرگ حضرت اميرالمومنين و كنيه اش ابويزيد است، او ده سال از طالب كوچكتر، و جعفر ده سال از عقيل كوچكتر، و على عليه السلام ده سال از جعفر كوچكتر بوده، و جناب ابوطالب در ميان اولاد خود عقيل را دوست ميداشتند، در حديث است كه حضرت امير خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله عرضكردند آيا شما عقيل را دوست ميداريد؟ فرمود: آرى به خدا سوگند با او دوستى دارم، يكى براى خودش، و يكى هم براى دوستى ابوطالب با او. و در علم انساب چهار تن در ميان قبائل عرب نامبردار بودند، كه عقيل اعلم آنها بود، و چون از نيك و بد عرب آگاهى داشت لذا او را دشمن ميداشتند، و او در حسن جواب و سرعت انتقال دستى قوى داشت، گفته اند روزى عقيل بر معاويه وارد شد، معاويه گفت آفرين بر مردى كه عمويش ابولهب است، عقيل گفت مرحبا بر كسيكه عمه اش حماله الحطب ميباشد، معاويه گفت اى ابايزيد عمويت ابولهب الآن كجا است، گفت هنگاميكه وارد دوزخ شوى ابولهب را خواهى يافت كه عمه
ات ام جميل را بكار نكاح گرفته و با وى مشغول است و ديگر نقل شده كه روزى عقيل بر معاويه در آمد معاويه پرسيد مرا از لشگر خودم و لشگر برادرت آگهى ده؟ فرمود: لشگر برادرم را مانند لشگر رسول خدا يافتم، و نديدم هيچيك از آنها را جز اينكه شب و روز را بعبادت سرگرم بودند، لكن بر لشگر تو گذشتم، گروهى مرا استقبال كردند، كه ميخواستند شتر رسول خدا را در شب عقبه رم دهند، آنگاه پرسيد كيست در طرف راست تو نشسته گفت عمروعاص است، گفت اين همان كسى است كه شش تن در سراو دعوا داشتند، بالاخره شتر كش قريش عاص ابن وائل بر همه غلبه كرد، ديگرى كيست گفت ضحاك ابن قيس گفت همان كسى است كه پدرش نر بزها را براى كشيدن به ماده بزها كرايه ميداد، ديگرى كيست گفت ابوموسى اشعرى گفت اين پسر زنى است كه بسيار دزدى ميكرد، معاويه ديد و زرايش بى كيف شدند، پرسيد در حق من چگوئى، گفت از اين پرسش بگذر گفت نگذرم، گفت حمامه را ميشناسى پرسيد حمامه كيست، گفت تو را خبر دادم، اين را بگفت و برفت معاويه كس فرستاد نسابه آورد، پس از دادن امان از او پرسيد حمامه كيست، گفت يكى از زنان زانيه ايست كه در جاهليت صاحب رايت بود، آنگاه معاويه گفت فعلا من با شما مساوى شدم، با چيزى
زيادتر غضبناك مباشيد، بارى داستان عقيل با معاويه در جلسات متعدد، معروف و او در سال 50 هجرى در سن نود سالگى درگذشت رضوان الله عليه، حضرت امير در نكوهش قريش و ستايش خويش بوى نوشتند، اى عقيل در نامه ات يادآور شدى كه دوستان دست از يارى من كشيده، و دشمنانم كه بسر كردگى بسر ابن ارطاه بر يمن يورش برداند پيروز شدند، چنين نيست بلكه) من گروهى سنگين ازمسلمانان بسوى دشمن فرستادم (تا با او جنگيده، و از پايش در افكندند) همينكه اين خبر بدشمن رسيد بحال شتاب و پشيمانى برگشت و گريخت، ولى سپاهيان من (او را تعقيب كرده) در بعضى از راهها بهنگامى كه خورشيد در شرف غروب كردن بود باو رسيده، و كمى با يكديگر بجنگ پرداخته همچون لا ولا (يعنى از بس دشمن خود را باخته بود بطورى زود مغلوب شد كه پندارى اصلا جنگى در كار نبوده) آنگاه درنگ نكرد، مگر دمى كه رهائى يافت، و اين از آن پس بود، كه گلويش سخت فشرده شده جز نيم جانى از او باقى نبود، آنگاه با اندوه و دشوارى و سختى (از كشته شدن) نجات يافت (اما اينكه سخن از قريش و ياريشان رانده بودى از اين پس درباره آنان سخن مگوى) و قريش و تركتازشان را در گمراهى و جولانشان را در ستيزه خوئى، و نافرمانيشان را در
تيه سرگردانى واگذار، زيرا آنان به پيكار با من همداستانند، بدانسانكه پيش از اين در جنگيدن با رسول خداى صلى الله عليه و آله همدست بودند (اميدوارم خداوند انتقام مرا بگيرد) و كيفر كشندگان (بنى اميه) سزاى قريش را در كنارشان بگذارند، چرا كه آنان پيوند خويشى مرا گسيخته، و سلطنت فرزند مادر من (رسول خدا) را از دستم گرفتند (علت اينكه حضرت فرمايد سلطنت فرزند مادرم آنست كه بگفته ابن ابى الحديد در صفحه 57 جلد 3 مادر جناب عبدالله، و جناب ابوطالب، فاطمه دختر عمرو ابن عمران ابن عائذ ابن مخزوم ميباشد، بخلاف فرزندان ديگر حضرت عبدالمطلب كه از مادر جداگانه اند، و ممكن است مراد از سلطنت پسر مادرم سلطنت و خلافتى كه حق خود حضرت است باشد، زيرا كه انسان بناچار فرزند نفس خويش است) و اما اينكه از راى و انديشه من درباره جنگ (با دشمنان) پرسيدى (دانسته باش من كسى نيستم كه بدون جهه افروزنده آتش جنگ و پيكار باشم) لكن چون من بر آن سرم با آنانكه پيمان (خدا و رسول) را فرو هشته اند بجنگم، تا خداى را ديدار نمايم (و هماره بر اين انديشه باقى خواهم ماند، ولو اينكه تمامت عرب بدشمنيم همدست و همداستان گردند) اى عقيل گمان مدار پسر پدر تو كسى باشد كه ب
سيارى مردم در گردش بعزتش فزايد، و يا دورى آنان از وى بوحشتش اندازد على مردى نيست كه اگر مردمش واگذاراند بخوارى و فروتنى گرايد، و از روى ناتوانى ستم را گردن نهد، و يا زمام امرش را بدست كشاننده گذارد، و يا پشت دهنده باشد بكسى كه براى سواريش آمده است، و لكن (برادر تو در راه حق و حقيقت نه از درياى آب ميترسد، و نه از صحراى آتش، و در برابر پيشامدهاى سهمگين گيتى) حال وى چنان است كه برادر بنى سليم (عباس ابن مرداس السلمى در راه عشق معشوقه اش) گفته است: فان تسئلينى كيف انت؟ فاننى صبور على ريب الزمان صليب يعز على ان ترى بى كابه فيشمت عاد او يساء حبيب اگر از من پرسى كه چونى، من بسيار بر سختى روزگار پر شكيبم، بر من بسى ناگوار است كه بغم و اندوه ديده شوم، تا دشمنى شاد، و دوستى اندوهگين گردد. خود را شگفته دار بهر حالتى كه هست خونى كه ميخورى بدل روزگار كن

/ 305