خطبه 171-درباره خلافت خود - ترجمه نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه نهج البلاغه - نسخه متنی

محمد علی انصاری قمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 171-درباره خلافت خود

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام است (در اوصاف باريتعالى) سپاس خداوندى را سزا است كه آسمان و زمينى آسمان و زمينى ديگر را از او نميپوشاند (طبقات آسمانهاى هفتگانه، و زمينهاى هفتگانه كه هر يك از آنها بمنزله پرده ايست بسيار ضخيم هيچ يك در برابر علم و احاطه و باحوال طبقات آسمان، و زمينى ديگر نميتواند حاجت و مانع باشد. و خداوند حتى بحال ذرات و حشراتى كه در ادنى طبقات زمينها زندگى ميكنند بينا و آگاه است، و از اين فرمايش حضرت، و لا ارض ارضا معلوم ميشود كه زمين هم همچون آسمانها داراى طبقات هفتگانه است، چنانچه در قرآن مجيد س 65 ى 12 فرمايد الله الذى خلق سبع سموات، و من الارض مثلهن خدا است آنكه آفريد هفت آسمانها، و مانند آن زمين را، ديگر در دعاى كبير قنوت نيز ميخوانى: سبحان الله رب السموات السبيع، و رب الارضين السبع، و ما فيهن و ما بينهن، و رب العرش العظيم، پاكيزه است پروردگار هفت آسمانها، و هفت زمينها، و آنچه در آنها، و آنچه ما بين آنها، و پروردگار دستگاه عرش بزرگ).

قسمتى از اين خطبه است (كه آن حضرت در شوراى دوم كه بدستور عمر تشكيل شده بود، در پاسخ سعدوقاص فرموده اند): گوينده مرا گفت اى پسر ابيطالب تو در امر خلافت پرحريصى، گفتم: به خدا سوگند شما (با اين كه نالايقتريد) حريصتر و دورتريد، و من (چون به رسول خدا منسوبم سزاوارتر و نزديكترم، جز اين نيست كه من طلبكار حق خويشم، و شما بين من و حقم حائل شده، و روى مرا از آن برمى گردانيد دست مرا بجور و ستم از خلافت بر تافته، و خود آن را غصب كرده ايد) پس همينكه در پيش حضار مجلس، (با اين دليل دندان شكن) حجت خويش را در گوش آن (پرسنده) فرو كوفتم مات و مبهوت مانده، و از خواب گران بيدار شده، نتوانست پاسخ مرا چه بدهد. (پس از آن حضرت عليه السلام بشكايت از قريش فرمايد:) خدايا من بر قريش و كسانى كه آنها را يارى ميكنند از تو كمك ميطلبم، چرا كه قريش پيوند خويشى مرا بريده، و بزرگى مقام و منزلتم را كوچك شمردند، و در امر خلافتى كه ويژه و مخصوص من بود، باتفاق به دشمنى با من برخاستند، پس از آن گفتند آگاه باش اگر تو خلافت را بگيرى و رها كنى هر دو حق است (چون خود را همرديف من ميدانستند، ميگفتند: اگر تو آنرا گرفته بودى حقت را برده بودى،
و ما نيز كه آنرا گرفته ايم حق خود را گرفته ايم، و بهتر آنست كه تو چشم از آن بپوشى). (پوشيده نماناد، يكى از جاهائيكه حضرت عليه السلام در نهج البلاغه بى پرده و آشكارا مظلوميت خويش و ظلم غاصبين خلافت را اثبات فرموده، در همين فراز از خطبه مى باشد، كه به خدا مى نالد، و از جور شيخين شكوه ميفرمايد: ابن ابى الحديد با اين كه در اينجا نيز مانند ساير جاهاى نهج البلاغه خيلى دست و پا زده تا مگر آنرا مطابق با مذهب معتزله شرح و تفسير نمايد نتوانسته، و ميگويد: اميرالمومنين را اين سنخ سخن بسيار است، مانند اين كه فرمود: من پس از رحلت رسول خدا از حق خويش همواره ممنوع بودم، يا اين كه من در مركز خلافت بمنزله قطب و ميله آهنين آسيا هستم، و گردونه خلافت بدون من در محور خود نمى چرخد. يا اين كه ميراث خويش را تاراج شده يافتم، يا اين كه آن حضرت شنيد كسى فرياد ميكرد من مظلوم و ستم رسيده ام او را فرمود بيا تا هر دو با هم فرياد كنيم، آنگاه گويد: اماميه اين الفاظ را بظواهرش تعبير ميكنند، و بجان خودم سوگند است كه اين سخنان شخص را بشك مياندازد كه شايد ادعاى اماميه بر حقانيت اميرالمومنين حقيقت داشته باشد، لكن با اين وصف در اغلب موارد تا توانس
ته است از نكوهش و سرزنش شيعه اماميه خوددارى نكرده، و در پاره كلمات تشبث بتاويلات بارده كه از ميزان سنجش خرد خارج است گرديده، در پايان شرح بار اين داستان را كه دليل بارزى بر حقانيت شيعه است ذكر كرده ميگويد: يحيى ابن سعيد ابن على الحنبلى كه شاهدى است عادل نقل كرده كه من بر اسمعيل ابن على رئيس حنابله وارد شدم، ناگاه يكى از حنبليها كه از اهل كوفه طلب داشت بر اسمعيل وارد شده، و اتفاقا اين قضيه كوفه و در روز هيجدهم ذى الحجه كه ايام زيارت مولى حضرت اميرالمومنين است و خلقى بيشمار از شيعيان در كوفه حاضر ميشوند واقع شد، اسمعيل پيوسته از آن شخص حنبلى پرسش ميكرد كه آيا طلب خويش را از آن كوفى گرفتى، آيا چيزى ديگر باقيمانده، و آن شخص جواب مى گفت تا اين كه مطلب باينجا منتهى شد كه آن شخص حنبلى گفت اى مولاى من نمى دانى در مثل اين روز در نزد قبر على ابن ابيطالب شيعيان چه اجتماعى دارند، و چگونه بدون ترس و بيم و تقيه على روس الاشهاد ببانگ رسا خلفاى ثلاثه را لعن ميكنند. اسمعيل گفت شيعيان را گناهى نيست. اين باب و راهى است كه اين شخص صاحب قبر بروى آنان باز كرده و گشوده است، حنبلى با كمال تعجب پرسيد صاحب قبر كيست، گفت على ابن ابيطال
ب عليه السلام، گفت آيا او اين رويه و طريقه را به آنان ياد داده است، اسمعيل گفت آرى به خدا سوگند حنبلى گفت: اى آقاى من اگر على در اين كار براه حق رفته است، پس ما را چه افتاده كه فلان و فلان را والى امر بدانيم، و اگر راه خطا پيموده، پس ما چرا بايد على را نيز دوست بداريم، اسمعيل تا اين كلمه را شنيده به شتاب برخاست و كفش خويش را پوشيده براه افتاد، و گفت خدا لعنت كند اسمعيل را اگر از عهده پاسخ اين پرسش برآيد انتهى كلامه).

و قسمتى از اين خطبه درباره اصحاب جمل است:) (طلحه و زبير) بيرون آمدند از خانه خويش در حاليكه همسر رسول خدا را (با خود از شهرى بشهرى) ميكشاندند بدان سان كه (فروشندگان) كنيز را هنگام فروش بدنبال خويش ميكشانند، و با او بسوى بصره رفتند، پس اين دو نفراند كه زنان خويش را در خانه نشانده، و خانه نشانده رسول الله صلى الله عليه و آله را بخود و ديگران نشان دادند، و او را وارد در لشكرى كردند كه هيچ مردى در آن لشكر نبود، جز اين كه (بند) طاعت مرا بگردن زده، و بدلخواه با من بيعت كرده بود، پس آن لشكر در بصره بر عامل من (عثمان ابن حنيف) و خزانه داران بيت المال مسلمين و ديگران از اهل بصره وارد شده، گروهى را بجور و آزار، گروهى را بمكر و دستان كشتند، به خدا سوگند اگر جز به يك نفر از مسلمانان دست نمى يافتند كه او را بدون جرمى كه مرتكب شده باشد بكشند، البته كشتن همه آن لشكر بر من روا بود، زيرا آن لشكر در كشتن آن يك نفر مسلمان حاضر بوده، و بدست و زبان مدافعه و جلوگيرى از آن كار زشت نكردند (و اين حليت خون آنها بر من در صورتى بود كه آنها يك نفر را كشته باشند) اكنون داستان كشتن يك نفر را واگذار (كه از اين روى بايد تمام
آنها را از دم تيغ بگذرانم) كه آنها باندازه شماره تمام لشگرشان هنگام ورودشان از مسلمانان كشته اند.

/ 305