ترجمه نهج البلاغه نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
تا اينكه عمر هم براه خود رفت، خلافت را در گروهى قرار داد كه گمان كرد من هم يكى از آنان و همسر با ايشان ميباشم، (هنگاميكه بر اثر ضربات ابالولو عمر ببستر مرگ افتاده بود روساى اصحاب نزد او جمع شدند و درخواست كردند مردى را براى خلافت تعيين كند عمر گفت من هفت نفر را براى اينكار شايسته ميدانم )1( سعد بن زيد )2( سعد وقاص )3( عبدالرحمن بن عوف )4( طلحه )5( عثمان بن عفان )6( على بن ابيطالب لكن سعد چون با من خويش است او را در اين امر دخالت نميدهم مقصودش اين بود كه او را بيغرض فرض كنند، سعد وقاص هم مردى درشتخوى، عبدالرحمن بن عوف قارون اين امت، طلعه هم مردى خودخواه، زبير نيز بخيل، عثمان طرفدار خويشان خويش، على هم در اين امر پرحريص است، پس هيچيك از اينها را براى حمل بار خلافت لايق نميدانم، بعد از آن گفت صهيب سه روز با مردم نماز گذارد، شما اين شش تن را در خانه جمع كنيد تا براى خلافت يكى را از ميان خود تعيين كنند، اگر پنچ تن بر يكى اتفاق و يكى امتناع نمايد آن يكتن را بكشيد، چون ميدانست اميرالمومنين (ع) با هيچيك از آنان موافقت نخواهد فرمود، و اگر اين امر بر سه كس قرار گيرد آن سه نفرى كه عبدالرحمن ميان ايشان است ا
ختيار كنيد و آن سه نفر ديگر را بكشيد، بعد از مرگ و دفن او براى تعيين خليفه حاضر شدند، عبدالرحمن گفت ثلث امر مال من و عمو زاده ام سعد وقاص است ما خلافت را نخواسته مردى را كه بهترين شما باشد براى آن انتخاب ميكنيم، پس به سعد وقاص گفت بيا تا مردى را تعيين و با او بيعت نمائيم، مردم هم بيعت خواهند كرد، سعد گفت اگر عثمان تو را متابعت كند من سوم شمام خواهم شد و اگر ميخواهى عثمان را به خلافت بردارى منم نيز على را انتخاب ميكنيم، پس همينكه عبدالرحمن از موافقت سعد مايوس شد ابوطلحه را با پنچاه تن از اصحاب را برداشت و ايشان را وادار نمود بر تعيين خليفه و دست على عليه السلام را گرفت گفت با تو بيعت ميكنيم به اين نحو كه به كتاب خدا و سنت رسول الله (ص) و طريقه دو خليفه دو خليفه سابق ابوبكر و عمر عمل كنى، حضرت فرمود: قبول مى كنم به اين نحو كه به كتاب خدا و سنت رسول خدا و باجتهاد خويش رفتار نمايم پس دست آن جانب را رها كرده و به عثمان روى آورد و آنچه با على عليه السلام گفته بود بر عثمان گفت، عثمان قبول نمود پس عبدالرحمن سه بار اين مطلب را به على و عثمان تكرار كرد و در هر مرتبه از همان جواب اول را شنيد، پس گفت اى عثمان خلافت براى
تو است و با او بيعت نموده مردم هم بيعت نمودند) پس بار خدا بدرد دل من برس و در اين شورى نظرى بفرماى چگونه مردم درباره همرديفى من با ابى بكر اولى اينها دچار شك و ترديد شدند كه اكنون بايستى من با اينگونه اشخاص (پست و ناكس) قرين باشم (لكن چون چاره نبود) باز هم تن در داده و در فراز و نشيب با آنها نشست و برخاست كردم پس مردى (سعد وقاص) از راه حسد از جاده حق منحرف و از من دور شد و مرد ديگرى (عبدالرحمن بن عوف) هم براى دامادى و خويشاوندى خود با عثمان از من اعراض كرد، همينطور دو نفر ديگر (طلحه و زبير) كه از پستى قابل نام بردن نيستند،
پس برخاست سوم قوم (عثمان) در حاليكه پر باد كرده بود تهيگاه خود را در ميان موضع افكندن سرگين و چريدن علفها (همواره مانند بهائم مشغول پر كردن و خالى كردن شكم خود بود) اولاد پدرش بنواميه با او همدست شدند، مال خدا را خوردند همانطورى كه شتر گياه بهارى را باتمام ميل و اشتها ميخورد تا (بر اثر اين اسراف و تضييع حقوق مسلمين، مردم بيعت او را گردن فرو گذاشتند) تابيده او را وا تابيدند، وسائل قالش فراهم شده شكم پرستى كار او را ساخت.پس از كشته شدن عثمان از هيچ چيزى نترسيدم جز اينكه مردم مانند موى گردن كفتار بسوى من روى آورده و از هر سوى در ميانم گرفتند بطوريكه دو پسرم حسن و حسين پى سپر آنان شده و جامه ردايم دريده شد، اجتماع كردند گرد من همچون اجتماع گله گوسفند در جاى خود، لكن وقتى بيعت آنان را پذيرفته و امر خلافت قيام نمودم طايفه (طلحه و زبير) عهد را شكستند، عده (خوارج) از جاده شريعت مانند تير از كمان بيرون رفتند، دسته فاسق ديگرى (معاويه و يارانش) از حق بسوى باطل گرائيدند، گوئيا اين كلام خداوند سبحان را شنيده اند كه فرمايد: سراى جاودانى را ما براى كسانى قرار داده ايم كه اراده فساد و سركشى در روى زمين نداشته و ندارند و حسن عاقبت براى پرهيزگاران است، آرى به خدا سوگند اين آيه را شنيده حفظش كردند لكن متاع جهان در چشمهاى اينان جلوه كرده و بان فريفته شده اند.آگاه باشيد سوگند بدان خدائيكه ميان دانه را شكافت و بشر را بيافريد اگر آن جمعيت بگرد من براى يارى حاضر نشده و حجت بر من تمام نميگرديد و نبود عهديكه خداوند از دانشمندان گرفته براى اينكه آرام نگيرند تا ستمگر از ستم كردن خسته و ستمكش از كشيدن با رستم به تنگ آيد، هر آينه مهار شتر خلافت را روى كوهانش افكنده و آخر خلافت را بكاسه اولش آب ميدادم (از آن ميگذشتم زيرا) شما نيك دريافته ايد كه اين دنيايتان نزد على از عطسنه ماده بزى خوارتر است. گفته اند: هنگاميكه حضرت به اين موضع از خطبه رسيد مردى كه اهل قصبه از قصبات عراق بود برخواست و در برابر آن حضرت ايستاده نامه بدستش داد، امام عليه السلام بخواندن آن نامه مشغول و وقتى كه فارغ شد ابن عباس عرض كرد: يا اميرالمومنين چه خوش بود رشته سخن را از آنجا كه رها كردى گرفته و به آنجا كه ميخواستى ميرساندى، فرمود: اى پسر عباس چه بسيا ر دور است اين درخواست همانا اينگونه سخن گفتن بمانند شقشقه و غرش شتر بختى مستى است كه گاهگاهى از گلوى او برخواست و ساكت ميشود، ابن عباس گويد: به خدا سوگند كه هيچگاه از قطع كلام هيچكس به اندازه قطع كلام آن حضرت متاثر و اندوهگين نگرديدم زيرا حضر
ت نتوانست سخن را تا آنجا كه دلخواهش بود برساند، سيدرضى عليه الرحمه گويد: قول حضرت عليه السلام در اين خطبه كه فرمايد كراكب الصعبت ان اشنق لها خرم، و ان اسلس لها تقحم، مقصود از آن خليفه دوم است كه فرمود هر گاه سوار مهار ناقه سركش را سخت بكشد ناقه چموشى كرده پرده بينيش از هم دريده شود و اگر مهار را رها كند آن ناقه زمان را از كف سوار در گسلانيده و او را بدره نيستى پرتاب نمايد.