حكومت دنيوى و فاقد ارزشهاى معنوى بود كه به نام مسيحيّت و به نام حكومت خدا و به نام دعوت به آسمان و
ملكوت بر اروپا حاكم شد و جنايت هاى بسيارى تحت پوشش مسيحيّت وبا شعارهاى آسمان وملكوت اِعمال
كردند; تا اين كه بتدريج مردم ازاين ظلمها وجنايت ها به تنگ آمدند و به زندگى قبل از مسيحيّت
بازگشتند.انديشه اومانيسم در حقيقت از بازگشت به انسان به جاى خدا، بازگشت به زمين به جاى آسمان و بازگشت به
زندگى دنيا به جاى آخرت گرايى نشأت مى گيرد.اين جوهره تفكر اومانيستى است كه مى گويد انسان را جايگزين خدا كنيم. اين گرايش بتدريج با گسترش
ادبيات رايج آن زمان و با تلاش نويسندگان پيشگامى همچون دانته، شاعر و نويسنده معروف ايتاليايى، در
تمام كشورهاى مغرب زمين رواج پيدا كرد و به عنوان محورى كه داراى ابعاد و زواياى گوناگون بود مطرح
شد.از اين رو، اومانيسم مادرِ گرايشهاى ديگرى است كه مجموعاً فرهنگ غربى را تشكيل مى دهند. در اينجا
وقتى مى گوييم فرهنگ غربى، منظور ما تنها نه غرب جغرافيايى است و نه حتى مردمانى كه در مغرب زمين
زندگى مى كنند; زيرا در آن جا نيز كسانى هستند كه گرايشهاى ديگرى دارند. كسانى هستند كه گرايشهاى
الهى خوبى و نيز مكتبهاى ديگرى دارند.آنچه ما از آن به فرهنگ غربى نام مى بريم، فرهنگ جوامعى است كه
در جهت ارزشهاى غير الهى و فرهنگ الحادى گام بر مى دارند، لذا ممكن است در بعضى از كشورهاى مشرق زمين
مثل ژاپن نيز همين فرهنگ حاكم باشد; پس چنانكه مى نگريد ما روى غرب جغرافيايى تكيه نداريم.
3ـ قانون در رهيافت اومانيسم و ليبراليزم
پى برديم كه ريشه فرهنگ غرب الحاد و كفر است كه در آن خدا از فكر انسان برداشته شده است و به جاى آنانسان جايگزين گشته است و او محور همه ارزشها مى شود. بر اساس اين تفكر، ارزشها را انسانها مى
آفرينند و داراى واقعيّتى فراتر از تفكر انسانها نمى باشد.قانون چيزى است كه انسان وضع مى كند و كس
ديگرى حق تعيين قانون ندارد. سرنوشت انسانها را خودشان تعيين مى كنند نه خدا. اينها عناصر اصلى تفكر
اومانيستى است كه به دنبال آن گرايشهاى ديگرى هم پيدا شد و تدريجاً و در طول زمان از همين ريشه روييد
و دو گرايش بسيار مهم آن ـ كه امروزه در فرهنگ غربى در مقابل فرهنگ اسلامى مطرح است ـ سكولاريزم و
ديگرى ليبراليزم است.طبيعى است كه وقتى خدا از زندگى انسان كنار رفت، طبعاً دين جايگاهى در مسائل
جدّى زندگى نخواهد داشت. بنابراين، بايد دين را از صحنه اجتماعى و از حوزه مسائل سياسى و حقوقى كنار
زد. بر اساس اين تفكر، اگر كسانى هم در صدد ايجاد ارزشهايى به نام دين برآيند، اين ارزشها را بايد فقط
براى معابد و زندگى فردى خود لحاظ كنند; يعنى، در حقيقت جايگاه اين ارزشها زندگى فردى و خصوصى افراد
است نه در زندگى اجتماعى. اين همان تفكر تفكيك دين از سياست و از مسائل جدّى زندگى اجتماعى است كه
(سكولاريزم) ناميده مى شود و بالاخره ثمره ديگر فرهنگ غرب ليبراليزم است.وقتى محور همه ارزشها انسان باشد و جز او كس ديگرى بر سرنوشت او حاكم نبود، پس بايد گفت كه انسان هر
كارى كه دلش خواست بايد انجام دهد و اين همان آزادى مطلق يا ليبراليزم است.ليكن از آنجا كه اگر هر
فردى خواسته باشد در زندگى كاملاً آزاد باشد، هرج و مرج پديد مى آيد و جايى هم براى قانون باقى
نخواهد ماند و بديهى است كه چنين شرايطى را نمى توان تحمل كرد و نياز به قانون در جامعه بوضوح احساس
مى شود، مى پذيرند كه جامعه احتياج به قانونى دارد كه جلوى هرج و مرج ناشى از افراط در اِعمال خواسته
ها را بگيرد و پس از برقرارى نظم و از بين رفتن هرج و مرج، ديگر ضرورت وجود قانون از بين مى رود و هر
فردى آنچه را كه دلش مى خواهد مى تواند آزادانه انجام دهد.