7ـ حاكميّت انسان بر سرنوشت خويش
مسأله ديگر عبارت است از مفهوم حاكميّت انسان بر سرنوشت خويش. گر چه ما قبلاً به اين موضوع رسيدگىكرده ايم، اما از آنجا كه ملاحظه مى شود كه اين مطلب در روزنامه ها و مطبوعات و حتّى در سخنان برخى از
فرهيختگان مطرح مى شود، و حتّى در بعضى از ميز گردهايى كه توسط صدا و سيما پخش مى شود، مطرح مى گردد
كه آزادى هاى افراد محترم است، چون بر طبق قانون اساسى، آنها حاكم بر سرنوشت خودشان هستند; ضرورت
دارد كه توضيح فزونترى درباره اين موضوع ارائه شود:واژه «حاكميّت» در دو بخش از حقوق قابل طرح است (البته چون الفاظ مشابه اند، كسانى كه اطلاع كافى
ندارند آنها را جابجا به كار مى برند.):يكى در حقوق بين الملل عمومى است كه گفته مى شود هر ملّتى حاكم
بر سرنوشت خويش است. اين اصطلاح به عنوان يك اصل در حقوق بين الملل عمومى، ناظر به روابط بين كشورها و
موضع آنها در قبال يكديگر و مقابله با كشورهاى استعمارگر است.در قرن 18 و 19 ميلادى، بخصوص در دنياى
غرب، بساط استعمارگرى گسترده شد و هر كسى كه از زور و قدرتى برخوردار بود، يا به زور اسلحه و يا با
حيله و نيرنگ سرزمينى را تصرف مى كرد و يا در آنجا يك دولت دست نشانده سرِكار مى آورد و يا خودش
نماينده مى فرستاد و در آنجا حكومت مى كرد.يعنى سرنوشت يك ملّت را ديگران به دست مى گرفتند و يا كشور
ديگرى قيّم آنها مى شد. اصلاً عنوان «قيموميّت» يكى از موضوعاتى است كه در حقوق بين الملل مطرح مى
شود. پس از آن كه مردم بر ظلم جهانى واقف شدند و در صدد اعاده حقوقشان برآمدند، اصل حاكميّت ملّت ها
مطرح شد و كم كم در حقوق بين الملل جا افتاد كه هر ملّتى حاكم بر سرنوشت خويش است; يعنى، ديگران حقّ
استعمار و حقّ قيموميّت بر هيچ ملّتى را ندارند.«حاكميّت ملّى»; يعنى، هر ملّتى در مقابل ملّت ديگر
استقلال دارد و خودش حاكم بر سرنوشت خويش است و هيچ ملّتى حق ندارد خود را قيّم ساير ملّت ها بداند،
هيچ دولتى حق ندارد خود را قيّم فلان كشور بداند. اين يك اصطلاح است كه جايگاه و بسترش روابط بين
الملل است.اصطلاح دوم حاكميّت افراد در درون يك جامعه است، اين اصل مربوط به حقوق اساسى است; يعنى، در درون يك
جامعه كه متشكل از اصناف و گروههايى است (صرف نظر از اين كه آن جامعه با جوامع ديگر و با كشورهاى ديگر
چه ارتباطى دارد)، هيچ صنفى بر صنف ديگر و هيچ گروهى بر گروه ديگر از پيش خود حقّ حاكميّت ندارد.بر
خلاف ديدگاههاى طبقاتى كه در بسيارى از كشورهاى دنيا وجود داشت و طبقه حاكم مشخص و تعريف شده بود و
مثلاً هزار فاميل حقّ حاكميت داشتند و هميشه هر كس مى خواست حاكم شود، مى بايد از اين طبقه مى بود.حاكمان از طبقه اشراف، زمين داران و يا از نژاد خاصى بودند. اين اصل كه مبيّن حاكميّت هر فردى بر
سرنوشت خويش است، حاكميّت طبقه خاص، يا حاكميّت فرد خاصى را نفى مى كند. پس در درون جامعه، فردى خود
به خود نمى تواند بگويد كه من حاكم بر ديگر افرادم و گروهى يا طبقه اى يا نژادى حق ندارد خود را حاكم
بر گروههاى ديگر و نژادهاى ديگر بداند; اين هم يك اصل است.آنچه ذكر كرديم براى توجه دادن به اين مطلب بود كه بستر اين اصول روابط انسانها با يكديگر است. چه آن
اصل اوّلى كه مربوط به حقوق بين الملل عمومى است و رابطه ملّت ها، كشورها و دولت ها را با همديگر
تعيين مى كند و تصريح دارد كه هر ملّتى حاكم بر سرنوشت خويش است و هيچ كشور ديگرى حقّ حاكميّت بر آن
را ندارد; و بر اين اساس، ناظر است به مجموعه انسانهاى ديگرى كه در جامعه هاى ديگرى زندگى مى كنند.چه
اصل دومى كه مربوط به حقوق اساسى افراد كشور است و طبق آن هر فردى حاكم بر سرنوشت خويش است; يعنى،
انسان ديگرى حقّ حاكميّت بر او را ندارد.بستر همه اين حقوق و اصول روابط انسانها با يكديگر است، نه رابطه انسان با خدا. كسانى كه اين اصول را
مطرح كرده اند ـ چه اين كه معتقد به دينى بوده اند يا نبوده اند ـ هيچ گاه رابطه بين انسان و خدا را در
نظر نگرفته اند، تا بگويند كه خدا هم حقّ حاكميّت بر انسان را ندارد. آنها در اين مقام نبودند، بلكه
در مقام تعيين روابط بين انسانها بودند كه آيا كشورى، به عنوان قيّم يا استعمارگر، حقّ حاكميّت بر
كشور ديگرى را مى تواند داشته باشد يا نه؟يا در درون كشور، گروهى، يا صنفى، يا طبقه اى و يا فردى،
خود به خود، حق دارد بر ديگران حاكميّت داشته باشد و تعيين سرنوشت آنها را به عهده گيرد يا نه؟معناى اين كه هر انسانى حاكم بر سرنوشت خويش است; يعنى، انسانهاى ديگر حق ندارند بر او آقايى كنند،
نه اين كه خدا هم حق ندارد. حال فرض كنيد همه كسانى كه اين قوانين را نوشتند و اين اصول را تبيين
كردند، بى دين بودند و اعتقادى هم به خدا نداشتند، امّا وقتى در قانون اساسى جمهورى اسلامى نوشته
شده است:انسانها حاكم بر سرنوشت خويش هستند، آيا اينجا هم خدا را ناديده گرفته اند؟يعنى خدا هم حق
ندارد به انسان دستورى بدهد؟يا اين كه اين اصل بر همان روال روابط عرفى است كه در دنيا حاكم است و بر
اساس آن انسانها، خود به خود، حقّ حكومت بر ديگرى را ندارند و حاكم بر سرنوشت ديگران نيستند؟اصلاً
نمى خواستند بگويند كه خدا هم حقّ حاكميّت ندارد. شاهد آن دهها اصل ديگرى است كه در قانون اساسى آمده
است و در آنها تصريح شده است كه حتماً بايد قوانين الهى اجرا شود.با وجود آن اصول، چگونه ممكن است
كسى توهم كند كه اين حقّ حاكميّت كه براى افراد تعيين شده است، حاكميّت خدا را نفى مى كند!آيا هيچ
عاقلى مى تواند از قانون اساسى جمهورى اسلامى چنين برداشتى داشته باشد؟
8ـ عدم تعارض حاكميّت انسان با خداوند
براى اين كه مطلب بيشتر روشن شود به مثالى از علم و رشته ديگرى اشاره مى كنم تا يك مقدار اين مفاهيمبيشتر آشكار گردد و زمينه اى براى القاء شبهات شيطانى و سوء استفاده باقى نماند:يكى از مسائلى كه
امروزه همه مردم ما و همه مردم دنيا با آن آشنا هستند ـ تا آنجا كه اين مفهوم جزء فرهنگ جهانى شده است
ـ مسأله «اعتماد به نفس» است كه به علم روان شناسى مربوط مى شود و گفته مى شود انسان بايد اعتماد به
نفس داشته باشد.اين جمله فراوان شنيده مى شود و فراوان آن را در كتابها مى خوانيد. يكى از محورها و
ابعاد برجسته بسيارى از بحثهايى كه هر روزه در راديو و تلويزيون طرح مى شود، بخصوص بحثهاى تربيتى و
مباحث خانواده، به مسأله اعتماد به نفس مربوط مى گردد.