نظریه سیاسی اسلام نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
او حقّ مطلق است و او بالاترين حق را بر انسانها دارد و بايد طورى عمل كنيم كه با او
ارتباط داشته باشيم. نمى شود خدا را در زندگى نديده فرض كرد و الاّ انسان از انسانيّت خارج مى شود:جوهره انسانيّت در خداپرستى است و انسان فطرتاً ميل به «اللّه» دارد. اگر ما اين تمايل را ناديده
بگيريم انسان را از انسانيّت خودش خلع كرده ايم. به هر حال، محور اصلى در انديشه ها و افكار و ارزشها
فقط خداست كه نقطه مقابل انسان محورى است.مسأله دوم سكولاريزيم است كه در مقابل آن اصالت دين است. ضرورى ترين و مهمترين امر براى يك انسان
مؤمن انتخاب دين است. او قبل از آن كه به فكر آب و نانش باشد، بايد درباره دينى كه مى پذيرد تحقيق كند،
كه حق است يا باطل، دين او صحيح است يا فاسد؟آيا اعتقاد به خداى يگانه صحيح است، يا نادرست؟آيا به
ياد خدا بودن بهتر است يا بى خدايى؟اعتقاد به خداى يگانه درست است ،يا اعتقاد به خداى سه گانه و
چندگانه؟لذا اوّلين روزى كه قلم تكليف بر انسان قرار مى گيرد، بايد مشخص كند كه خدا، وحى و قيامت را
قبول دارد يا خير؟قرآن حق است يا باطل؟قبل از اين كه شغل، همسر و رشته تحصيلى انتخاب كند، اول بايد
دين را انتخاب كند; چرا كه دين در تمام شؤون زندگى دخالت دارد. پس ركن دوّم در فرهنگ الهى دين دارى است
و در مقابل(سكولاريزم) كه دين را يك امر حاشيه اى در كنار زندگى مى داند و مى گويد دين در مسائل اصلى
نبايد دخالت كند و نبايد به عنوان اصلى ترين مسأله مطرح شود و همه شؤون زندگى را تحت الشعاع قرار
دهد، اسلام مى گويد هيچ موضوعى نيست كه از دايره ارزشهاى دينى و حلال و حرام دين خارج باشد; حلال يا
حرام بودن هر چيزى را دين مشخص مى كند. اين گرايش نقطه مقابل سكولاريزم است.مسأله سوم ليبراليسم است; يعنى، اصالت داشتن آزادى و بى بندوبارى و هوس بازى،(ليبراليسم) يعنى اصالت
دلخواه. چون براى آزادى معانى اى ذكر شده كه در سطوحى با هم مشترك اند، اگر ما بخواهيم آنها را به
زبان فارسى ترجمه كنيم بايد بگوييم اصالت دلخواه. در برابرِ ليبراليسم، اصالت حق و عدالت قرار دارد.ليبراليسم مى گويد به هر صورت كه مى خواهى عمل كن، امّا گرايش الهى و فرهنگ الهى مى گويد بايد به آنچه
در دايره حق و عدالت است عمل كرد و نبايد پا را فراتر از حق گذاشت و نبايد برخلاف عدالت عمل كرد كه
البته اين دو با هم در ارتباط اند; چون اگر حق را به معناى جامعش در نظر بگيريم عدالت را هم شامل مى
شود:«العَدالةُ اعطاءُ كلِّ ذى حقٍّ حقَّهُ» پس مفهوم حق در مفهوم عدالت نهفته است، ولى براى اين
كه اشتباهى رخ ندهد اين دو اصل را با هم ذكر مى كنيم.پس ليبراليسم معتقد به اصالت دلخواه است و در مقابلش دين طرفدار اصالت حقّ و عدل است. به تعبير
ديگر، واقعاً حقّ و باطل وجود دارد و چنان نيست كه دنبال هر چه خواستيم برويم. بايد ببينيم كدام حق و
كدام باطل است؟كدام عدل و كدام ظلم است؟اگر من ظلم به ديگران را هم دوست داشته باشم نبايد به كسى
ظلم كنم: مقتضاى ليبراليسم اين است كه ما حق و عدل را تا آنجا محترم مى شماريم كه مخالفت با آن موجب
بحران در اجتماع بشود، امّا اگر موجب بحران نشد، هر كسى مى تواند به فكر منفعت خودش باشد. مى گويند
مروّت و انصاف مفاهيمى هستند كه بشر از روى ضعف به آنها روى آورده است. اگر توانايى دارى هر كارى را
كه مى خواهى انجام بده، مگر آن كه احساس كنى كه اين آزادى موجب بحران اجتماعى مى شود و چون آفت آن
متوجّه خودت نيز مى شود بايد محدود گردد. پس اصل سوم در فرهنگ الهى و اسلامى اصالت حقّ و عدل است، در
مقابل اصالت دلخواه.به غير از اين سه ركن، عناصر ديگرى هم در فرهنگ غربى موجود است كه يا عموميت و يا اصالت ندارد كه
مهمترين آنها «پوزيتيويسم اخلاقى» است. يعنى ارزشهاى اخلاقى تابع خواست و سليقه مردم است و واقعيتى
ندارد. اگر امروز يك چيزى را پسنديدند و از آن خوششان آمد و به آن رأى دادند، مى شود ارزش. اما اگر
فردا آن را نخواستند و رد كردند، ضد ارزش مى شود.مكرر عرض كرده ام كه افراد جامعه ما با آن صفاى ذهنى
كه دارند، نمى توانند بفهمند كه فرهنگ غربى چه گندابى است. به طور مثال، در جامعه اى كه تا چندى پيش
زشت ترين كارها همجنس گرايى بود، امروز همانْ ارزش مى شود، درباره آن، فلسفه و ادبيات جذّابى ارائه
مى گردد و انجمنهاى رسمى تشكيل مى شود كه شخصيت هاى مهمّ كشور از وزراء و وكلا عضو اين انجمنها هستند
!تظاهراتى كه در حمايت از آن انجام مى شود، از هر تظاهرات سياسى پرجمعيت تر است، چرا؟