شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مولف كتاب مروج الذهب

[يعنى مورخ و جغرافى دان بزرگ قرن چهارم هجرى، ابوالحسن على بن حسين مسعودى درگذشته به سال 346 ه. ق، مولف كتابهاى مروج الذهب، التنبيه و الاشراف، اخبار الزمان. براى شرح حال او در منابع فارسى، به مقاله اين بنده در 22 صفحه در نشريه دانشكده ى الهيات و معارف اسلامى مشهد، شماره 12، پاييز 1353 ش مراجعه فرماييد. م. مى گويد: عبدالله بن على برادر خود صالح بن على را همراه عامر بن اسماعيل كه يكى از شيعيان خراسانى است در تعقيب مروان به مصر گسيل داشت. آنان در بوصير به مروان رسيدند، او و همه همراهان او را كه از خويشاوندان و ويژگانش بودند كشتند و به كنيسه يى كه زنان و دختران مروان در آن بودند حمله بردند. در اين حال خادمى را ديدند كه شمشير كشيده در دست دارد و مى خواهد در وارد شدن به كنيسه از آنان پيشى بگيرد، او را گرفتند و از قصدش پرسيدند. گفت: اميرالمومنين (مروان) به من فرمان داد اگر كشته شد همه دختران و زنانش را پيش از آنكه شما به آنان دست يابيد بكشم. آنان خواستند او را بكشند گفت: مرا مكشيد، كه اگر مرا بكشيد ميراث پيامبر (ص) را از دست خواهيد داد. گفتند: چه ميراثى؟ او آنان را از دهكده بيرون آورد و كنار تپه هاى ريگ و شن برد و گفت: اينجا را حفر كنيد و چون حفر كردند به برده و چوبدستى و پياله خضاب دست يافتند كه مروان براى آنكه به دست بنى هاشم نيفتد آنجا زير خاك پنهان كرده بود. عامر بن اسماعيل آنها را نزد صالح بن على فرستاد و او پيش برادرش عبدالله گسيل داشت و عبدالله نيز براى ابوالعباس سفاح فرستاد و از آن پس در اختيار خليفگان عباسى قرار گرفت.
]

و چون دختران و زنان و افراد حرم مروان را نزد صالح بن على درآوردند دختر بزرگ مروان سخن گفت و چنين اظهار داشت: اى عموى اميرالمومنين، خداوند آنچه را دوست مى دارى كه محفوظ بماند برايت محفوظ نگهدارد و در همه امور تو را سعادتمند و كامياب بدارد و نعمتهاى ويژه خود را بر تو ارزانى فرمايد و در اين جهان و آن جهان ترا مشمول عافيت بدارد! ما چون دختران خود تو و دختران برادر و پسرعموى تو هستيم، بايد دادگرى شما همان اندازه ما را شامل شود كه ستم شما. گفت: اگر چنين باشد نبايد هيچ كس از شما را زنده باقى بداريم، زيرا شما ابراهيم امام و زيد بن على و يحيى بن زيد و مسلم بن عقيل را كشتيد و از همه مهمتر اينكه بهترين مردم زمين يعنى حسين (ع) و برادران و پسران و افراد خاندانش را كشتيد و زنان ايشان را به اسيرى برديد، همانگونه كه زن و فرزند روميان را مى برند و آنان را بر شتران برهنه به شام برديد. گفت: اى عموى اميرالمومنين، با وجود اين بايد عفو شما ما را فراگيرد. صالح گفت: در اين صورت بسيار خوب اگر هم دوست داشته باشى ترا به همسرى پسرم فضل درمى آورم. گفت: اى عموى اميرالمومنين اين چه هنگام براى عروسى است! ما را به حران برسان و او آنان را به حران فرستاد.

[اين خبر به تفصيل بيشترى و با افزونيها و تفاوتهاى لفظى در صفحات مروج الذهب، ج 6، ص 77 -80، چاپ باربيه دومينار، پاريس آمده است. ظاهرا ابن ابى الحديد مطالب را تلخيص كرده است. م.
]

عبدالرحمان بن حبيب بن مسلمه فهرى كارگزار مروان بر افريقا بود و چون اين حادثه پيش آمد عبدالله و عاص پسران وليد بن يزيد بن عبدالملك پيش او گريختند و به او پناه بردند او از آن دو بر خويشتن ترسيد و چون گرايش مردم را به آن دو بديد هر دو را كشت. عبدالرحمان بن معاويه بن هشام بن عبدالملك هم مى خواست پيش او برود و به او پناهنده شود ولى همينكه از آنچه بر پسران وليد آمده بود آگاه شد از او ترسيد، راه ميان افريقا و اندلس را ميان بر كرد و بر كشتى سوار شد و از راه دريا خود را به اندلس رساند و اميران مروانى اندلس كه بعدها بر آن حكومت كردند از اعقاب اويند.

حكومت و دولت امويان اندلس هم به دست بنى هاشم منقرض شد. يعنى به دست بنى حمود كه از اعقاب امام حسن (ع) و از فرزندزادگان ادريس بن حسن

[يعنى ادريس بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على (ع) موسس دولت ادريسيان درگذشته به سال 177 هجرى. براى اطلاع بيشتر از شرح حالش به المجدى عمرى، ص 62، چاپ استاد دكتر احمد مهدوى دامغانى، قم، 1409 ق مراجعه فرماييد. م. بودند.
]

هنگامى كه عامر بن اسماعيل مروان را در بوصير كشت و بر لشكرگاه او چيره شد، وارد كنيسه يى شد كه مروان در آن مى زيست و بر بستر او نشست و از خوراكى كه براى مروان فراهم ساخته بودند خورد. دختر بزرگ مروان كه به كنيه خود يعنى ام مروان- معروف بود به او گفت: اى عامر! روزگار كه مروان را از زير تخت و سرير فرود آورد و ترا بر آن نشاند تا در شامگاه مرگش از خوراك او بخورى و حكومت او را در دست بگيرى و بر دارايى و اهل و حرم او حاكم باشى مى تواند اين وضع را تغيير دهد. چون اين موضوع را به ابوالعباس سفاح گزارش دادند كار عامر بن اسماعيل را زشت و ناپسند شمرد و براى او چنين نوشت: مگر اين مقدار ادب خداوندى در تو نبود كه ترا از اينكه در آن ساعت بر بستر مروان بنشينى و از خوراك او بخورى بازدارد؟ به خدا سوگند، همين است كه اميرالمومنين (يعنى خود سفاح) كار ترا حمل بر اعتقاد تو بر آن كار و شهوت خوراك خوردن نمى كند و گرنه از خشم و سياست او آنقدر به تو مى رسيد كه ترا از امثال آن كار بازدارد و براى غير تو مايه پند و عبرت باشد. اينك چون نامه اميرالمومنين به تو رسيد با پرداخت صدقه يى به خداوند تقرب بجوى تا به آن وسيله خشم خداوند را خاموش كنى و نمازى بگزار و در آن فروتنى خويش را و فرمانبردارى خود را به پيشگاه خداوند عرضه دار و سه روز روزه بگير و از هر چيز كه خداوند را به خشم و غضب مى آورد توبه كن و به همه ياران خودت هم فرمان بده مانند خودت روزه بگيرند.

و چون سر مروان را پيش ابوالعباس سفاح آوردند سجده يى طولانى كرد و سر از خاك برداشت و گفت: سپاس خداوند را كه خون ما را بر عهده تو و خويشاوندانت باقى نگذاشت، سپاس خداوند را كه ما را بر تو پيروز و چيره داشت. اينك ديگر اهميت نمى دهم كه مرگ من فرارسد و چه هنگام مرا فروگيرد كه من در قبال خون حسين عليه السلام هزار تن از بنى اميه را كشتم و پيكر هشام را سوزاندم در قبال سوزاندن پيكر پسر عمويم زيد بن على و سپس اين بيت را خواند:

«بر فرض كه خون مرا بياشامند، آشامنده ى آن سيراب نمى شود و خونهاى تمام ايشان هم مرا سيراب نمى كند»

آنگاه روى خود را به قبله برگرداند و دوباره سجده كرد و چون سر برداشت و نشست به اين ابيات تمثل جست:

«قوم ما از اينكه به ما انصاف دهند خوددارى كردند ولى شمشيرهاى برنده ى خون چكان كه در دستهاى ما بود انصاف داد. چون آن شمشيرها بر فرق سر مردان درمى آميخت آن را همچون تخم شترمرغ كه بر خاك افشان شود رها مى كردم»

[اين موضوع هم با تفاوتهايى در مروج الذهب، ج 6، ص 100، چاپ باربيه دومينار آمده است، از جمله به جاى هزار تن دويست تن است. اين اشعار را هم مسعودى به عباس بن عبدالمطلب نسبت داده است و آنجا سه بيت است و حال آنكه در متن دو بيت. م.
]

سپس گفت: مروان را در قبال خون برادرم ابراهيم و ديگر بنى اميه را در قبال خون حسين و كسانى كه با او و پس از او از پسر عموهاى ما، ابوطالب، كشته شده اند كشتيم.

همچنين مسعودى در كتاب مروج الذهب از هيثم بن عدى نقل مى كند كه مى گفته است: عمرو بن هانى طائى براى من نقل كرد و گفت: به روزگار خلافت ابوالعباس سفاح، همراه عبدالله بن على براى شكافتن گورهاى بنى اميه حركت كرديم. چون به گور هشام بن عبدالملك رسيديم او را از گورش بيرون كشيديم، بدنش سالم مانده بود و فقط نوك بينى او از ميان رفته بود. عبدالله بن على نخست بر پيكر هشام بن عبدالملك هشتاد تازيانه زد و سپس او را آتش زد. پيكر سليمان بن عبدالملك را از سرزمين «دابق»

[دابق نام دهكده و رودخانه يى در منطقه حلب است. م. بيرون كشيديم چيزى از او جز استخوان هاى دنده و ستون فقرات و سرش نيافتيم آنرا هم آتش زديم و نسبت به پيكرهاى ديگر افراد بنى اميه هم همينگونه رفتار كرديم و گورهاى آنان همگى در قنسرين بود. سپس به دمشق رفتيم و گور وليد بن عبدالملك را شكافتيم كه در آن هيچ چيز نيافتيم و گور عبدالملك را شكافتيم فقط مقدارى از بن موهاى سرش را يافتيم. سپس گور يزيد بن معاويه را شكافتيم از او فقط يك استخوان پيدا كرديم و از زير گلو تا پاشنه پايش فقط يك خط سياه كه گويى با زغال و خاكستر در تمام لحدش كشيده بودند باقى بود. و گورهاى بنى اميه را در همه شهرها جستجو كرديم و شكافتيم و آنچه در آن يافتيم آتش زديم.
]

مى گويم: اين خبر را در سال ششصد و پنج در حضور ابوجعفر يحيى بن ابوزيد علوى نقيب خواندم و گفتم: آتش زدن پيكر هشام در قبال آتش زدن پيكر زيد بن على مفهوم است ولى به چه سبب جسد هشام را هشتاد تازيانه زدند؟ خدايش رحمت كناد! گفت: چنين مى پندارم كه عبدالله بن على بر هشام حد تهمت زدن زده است و نقل شده است كه هشام به زيد دشنام داده و او را زنازاده گفته است و اين به هنگامى بوده است كه هشام به برادر زيد يعنى محمد باقر عليه السلام دشنام داده است. زيد هم متقابلا به هشام دشنام داده و گفته است پيامبر (ص) او را باقر نامگذارى فرموده و تو او را بقره مى نامى؟ اختلاف تو با پيامبر چه بسيار است و همينگونه كه در اين جهان با او اختلاف دارى در آن جهان هم با او اختلاف خواهى داشت و رسول خدا وارد بهشت خواهد شد و تو به دوزخ خواهى رفت و اين استنباطى لطيف است.

مروان هنگامى كه يقين به زوال پادشاهى خود كرد به دبير خويش عبدالحميد بن يحيى گفت: اينك من نيازمند آن شده ام كه تو به دشمن بپيوندى و تظاهر به پيمان شكنى و مكر با من كنى زيرا شيفتگى آنان به بلاغت تو و نياز آنان به دبيرى و قدرت نگارش تو آنان را وادار مى كند تا ترا برگزينند و به خود نزديك سازند و تو بكوش تا در دوره ى زندگى ام سودبخش باشى در غير اين صورت مى توانى پس از مرگم زنان و حرم مرا حفظ كنى. عبدالحميد گفت: اين اشارتى كه كردى براى من در عين آنكه سودبخش است ولى زشت ترين كارهاست و من به چيزى جز پايدارى و صبر با تو نمى انديشم، تا خداوند پيروزى نصيب تو فرمايد يا من در برابرت كشته شوم و سپس اين بيت را خواند:

«در نهان وفادار باشم و به ظاهر غدر و مكر سازم! چه عذرى مى تواند در قبال مردم وجود داشته باشد؟»

عبدالحميد بر حال خود باقى ماند و به بنى هاشم نپيوست تا آنكه مروان كشته شد و سپس عبدالحميد را اعدام كردند.

[مروج الذهب مسعودى، ج 6، ص 81 -82، چاپ پاريس.
]

اسماعيل بن عبدالله قسرى مى گويد: هنگامى كه مروان در هزيمت و گريز خود به حران رسيده بود مرا احضار كرد و به من گفت: اى ابوهاشم!- و پيش از آن مرا با كنيه مورد خطاب قرار نمى داد- مى بينى كار به كجا كشيده است و تو مرد مورد اعتمادى و «نوشدارو پس از سهراب معنى ندارد» راى تو چيست؟ گفتم: اى اميرالمومنين تو چه تصميم گرفته اى؟ گفت: تصميم دارم با وابستگان و پيروان خويش كوچ كنم و خود را به «درب»

[درب به نواحى ميان طرسوس و مرزهاى روم گفته مى شود.
]

برسانم و سپس آهنك يكى از شهرهاى روم كنم و آنجا فرود آيم و با پادشاه روم مكاتبه كنم و از او براى خود امان بگيرم و اين كار را گروهى از پادشاهان ايران هم انجام داده اند و در اين كار بر پادشاهان ننگ و عارى نخواهد بود، تا آنكه ياران گريزان و كسانى كه در حال ترس هستند و آنان كه طمع خواهند بست، همواره به من ملحق شوند و شمار همراهانم بيشتر شود و بر همان حال بمانم تا خداوند گره از كارم بگشايد و مرا بر دشمن پيروز فرمايد. من ديدم آنچه او تصميم گرفته است درست است ولى هنگامى كه به كارهاى او براى قبيله نزار و تعصب او بر كوبيدن قحطان انديشيدم نسبت به او غش ورزيدم و گفتم: اى اميرالمومنين، تو را از اين راى در پناه خدا قرار مى دهم، مبادا كه اهل شرك را در مورد دختران و حرم خود حكم قرار دهى كه ايشان رومى هستند و روميان را وفايى نيست و نمى دانيم روزگار چه پيش مى آورد. اگر براى تو حادثه يى در سرزمين مسيحيان پيش آيد- كه خداوند هرگز جز خير براى تو نياورد - آنان كه پس از تو بمانند تباه و نابود خواهند شد. بلكه از رودخانه فرات بگذر و لشكرهاى شام را يكى يكى فراخوان كه تو با شمار و ساز و برگى، وانگهى در هر لشكر ترا ياران پسنديده هستند، تا خود را به سرزمين مصر برسانى كه از لحاظ اموال و سپاهيان پياده و سواره آكنده ترين سرزمين خداوند است، در آن صورت شام پيش روى تو و افريقا پشت سرت قرار دارد اگر آنچه دوست مى دارى ببينى به شام برمى گردى و در غير آن صورت به افريقا مى روى. مروان گفت: راست گفتى و من از خداوند طلب خير مى كنم. مروان از رودخانه فرات گذشت و حال آنكه به خدا سوگند از تمام قبيله قيس فقط دو تن با او رفتند: يكى ابن حديد سلمى- كه برادر شيرى مروان بن محمد بود- و ديگرى كوثر بن اسود غنوى و ديگر افراد قبيله نزار هم با همه تعصبى كه مروان در مورد ايشان داشت نسبت به او غدر و مكر ورزيدند و همين كه مروان از سرزمينهاى قنسرين و خناصره عبور كرد آنان به ساقه لشكر مروان حمله بردند و مردم حمص هم بر او شوريدند و چون به دمشق رسيد حارث بن عبدالرحمان حرشى عقيلى بر او شورش كرد سپس به اردن آمد آنجا هاشم بن عمرو تميمى بر او شوريد و چون از فلسطين عبور كرد مردم دمشق بر او شورش كردند و مروان دانست كه اسماعيل بن عبدالله در راى خود با او غش ورزيده و براى او خيرخواهى نكرده است و خودش هم در مشورت با او اشتباه كرده است كه نبايد با مردى از قبيله قحطان كه نسبت به او خونخواه و دشمن است مشورت مى كرد و دانست راى درست همان راى نخست بوده كه خود را به ناحيه درب برساند و سپس در يكى از شهرهاى روم فرود آيد و با پادشاه روم مكاتبه كند. و قضاى خداوند انجام پذير است.

و چون مروان در ناحيه زاب لشكرگاه ساخت از ميان سپاهيان خود از مردم شام و جاهاى ديگر صد هزار سوار برگزيد كه بر صد هزار اسب ورزيده سوار بودند و بر ايشان نگريست و گفت: ساز و برگ و نيروى مرتب و فراهمى است ولى هنگامى كه مدت سر آمده باشد ساز و برگ و شمار را سودى نيست.

[مروج الذهب، ج 6، ص 84 -86، چاپ باربيه دومنيار، پاريس با اندكى تلخيص و تصرف.
]

در جنگ زاب همينكه عبدالله بن على با لشكر خود پديدار شد- همگان سيه جامه بودند- پيشاپيش آنان رايات بزرگ سياه بر دوش مردانى قرار داشت كه سوار بر شتران بزرگ بودند. به جاى نى ها چوب رايت را از تنه بلند درختان بيد و درختان خاردار ساخته بودند. مروان به كسانى كه نزديك او بودند گفت: مى بينيد چوبه نيزه هاى آنان به كلفتى و سختى تنه درخت خرماست و مى بينيد كه علمها و رايات ايشان بالاى اين شتران همچون قطعه هاى ابر سياه است؟ همانگونه كه او با تعجب به آنها مى نگريست قطعه بزرگى از چوبهاى سياه خاردار به حركت درآمد و در اول لشكر عبدالله بن على افتاد و سياهى آن به سياهى پرچمها پيوست و مروان همچنين مى نگريست و متعجب بود و با شگفتى گفت: مى بينيد سياهى به سياهى پيوست و تمام صحنه را پوشاند و همچون ابرهاى سياه فشرده شد. سپس به مردى كه كنارش ايستاده بود روكرد و گفت: آيا سالارشان را به من معرفى مى كنى؟ گفت: آرى سالارشان عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است. گفت: اى واى بر تو! يعنى او از اعقاب عباس است؟ گفت: آرى گفت: به خدا سوگند، دوست داشتم كه اى كاش على بن ابى طالب عليه السلام عوض اين فرمانده، فرماندهى لشكر را برعهده مى داشت. گفت: اى اميرالمومنين! آيا اين چنين مى گويى و حال آنكه شهرت شجاعت على تمام دنيا را آكنده است. گفت: واى بر تو! آرى كه على همراه با شجاعت خود دين داشت و دين غير از پادشاهى است، وانگهى براى ما از قول نياكان و پيشينيان ما روايت شده است كه در خلافت و پادشاهى، على و فرزندانش را بهره يى نيست. مروان سپس پرسيد: او كداميك از اعقاب عباس است كه من شخص او را به خاطر نمى آورم؟ آن مرد گفت: او همان مردى است كه در حضور تو با عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر مخاصمه كرد. مروان گفت: شكل صورت او را بگو شايد به خاطرش آورم. گفت: او همان مرد درشت اندام سراپا غرق در آهن است كه چهره اش استخوانى و موهاى ريش او كم پشت است. او همان مرد سخنورى است كه چون آن روز گفتارش را شنيدى، گفتى: خداوند به هر كس بخواهد بيان ارزانى مى داد. مروان گفت: عجب! اين همان شخص است؟ گفت: آرى. مروان گفت: انا لله و انا اليه راجعون. و سپس به آن شخص گفت: آيا مى دانى چرا من حكومت را پس از خودم براى پسرم عبدالله قرار دادم و حال آنكه پسرم محمد از او بزرگتر است؟ گفت: نه. مروان گفت: از اين جهت بود كه نياكان ما به ما خبر داده اند كه حكومت پس از من به مردى كه نامش عبدالله است مى رسد و من او را به حكومت پس از خود گماشتم.

مروان پس از اين گفتگو كه با دوست خود انجام داد نهانى به عبدالله بن على پيام فرستاد كه: اى پسرعمو، اين حكومت به تو مى رسد، از خدا بترس و حرمت مرا در مورد زنان و حريم من محفوظ بدار. عبدالله به او پيام داد كه در مورد خون تو حق با ماست و البته در مورد حريم تو حفظ حق برعهده ماست.

مى گويم: مروان چنين پنداشته بود كه خلافت پس از او به عبدالله بن على خواهد رسيد از اين جهت كه نامش عبدالله است ولى نمى دانست كه خلافت براى مرد ديگرى است كه نام او هم عبدالله است يعنى ابوالعباس سفاح.

علاء بن رافع، نوه ى ذوالكلاع حميرى، نديم سليمان بن هشام بن عبدالملك بود و هيچ گاه از او جدا نمى شد. هنگامى كه سيه جامگان در خراسان پيروز شده و نزديك عراق رسيده بودند و شايعه پراكنى ميان مردم شدت پيدا كرده بود و دشمنان آنچه مى خواستند در مورد بنى اميه و دوستان ايشان مى گفتند، علاء همچنان با سليمان بود. علاء مى گويد: در واپسين روزهاى خلافت يزيد ناقص، سليمان مقابل كاخ پدرش به ميگسارى نشست، حكم وادى

[حكم بن ميمون، از موسيقى دانان و ترانه خوانان معروف اواخر دوره مروانى و اوائل دوره عباسى است. عمرى دراز داشته و حدود سال 180 هجرى درگذشته است. رجوع كنيد به الاعلام زركلى، ج 6، ص 296. م. نيز پيش او بود و اين شعر عرجى ]

[عبدالله بن عمر بن عمرو بن عثمان بن عفان اموى معروف به عرجى از شعراى غزلسرا و شيفته به شكار و عشرت كه حدود سال 120 در زندان مكه درگذشت. به الاعلام زركلى، ج 4، ص 246 مراجعه فرماييد. م. را براى او مى خواند:
]

«محبوبه و بار و بنه اش دوشينه و آغاز شب كوچ كردند. آرى اشك تو بايد همواره فروريزد، آزرم را نگهدار كه به هاى هاى گريستى. اگر هاى هاى گريستن براى گريه كننده سودى داشته باشد، خوشا آن كاروان و بار و بنه ها و خوشا دلارامى كه آنجاست و خوشا مانندهاى او»

حكم بسيار نيكو خواند و سليمان با رطل نوشيد و ما هم او را همراهى كرديم، سرانجام دستهاى خود را زير سر نهاديم و خفتيم و من به خود نيامدم تا آنكه سليمان مرا تكان داد. شتابان برخاستم و گفتم: امير را چه مى شود؟ گفت: آرام و بر جاى باش، خواب ديدم گويى در مسجد دمشقم، مردى كه در دست خود خنجرى

[در متن به جاى خنجر «حجر» است كه صحيح نيست از مروج الذهب تصحيح شد. م. و بر سر تاجى داشت و من درخشش گوهرهاى تاج او را مى ديدم ظاهر شد و با صداى بلند اين شعر را مى خواند:
]

«اى بنى اميه! پراكندگى و از ميان رفتن پادشاهى شما نزديك شده است و ديگر بازنمى گردد...»

گفتم: امير را در پناه خدا قرار مى دهم. اين از وسوسه هاى شيطانى و خوابهاى پريشان است و از چيزهايى است كه فكر و انديشه به سبب شنيدن اين شايعات فراهم مى آورد. گفت: كار همانگونه است كه به تو گفتم. ساعتى خاموش ماند و سپس گفت: اى حميرى، چه چيزهاى دورى را كه زمان بزودى مى آورد.

علاء مى گويد: به خدا سوگند، از آن پس ديگر بر باده گسارى نتوانستيم بنشينيم.

[با تفاوتهاى مختصر لفظى در مروج الذهب، ج 6، ص 32 -35 چاپ باربيه دومنيار، پاريس آمده است. م.
]

اندكى پس از زوال پادشاهى بنى اميه از يكى از پيرمردان ايشان پرسيده شد، سبب زوال پادشاهى شما چه بود؟ گفت: كارگزاران ما بر رعيت ما ستم كردند و آنان آرزوى آسوده شدن از ما را داشتند. بر خراجگزاران خراجهاى سنگين بار شد، از سرزمينهاى ما كوچ كردند و زمينهاى آباد ما تباه و خزانه هاى ما تهى گرديد. بر وزيران خود اعتماد كرديم، آسايش خود را بر مصالح ما ترجيح دادند و بدون اطلاع

[با تفاوتهاى مختصر لفظى در مروج الذهب، ج 6، ص 32 -35 چاپ باربيه دومنيار، پاريس آمده است. م. و علم ما هر كارى كه خواستند انجام دادند. پرداخت مقررى لشكريان ما به تاخير افتاد و فرمانبردارى آنان از ما زايل شد، دشمنان ما آنان را فراخواندند و ايشان آنان را يارى دادند. دشمنان به جنگ ما آمدند و ما به سبب كمى ياران خود از آنان ناتوان مانديم و پوشيده نگهداشتن اخبار درست از ما، مهمترين سبب نابودى پادشاهى ما بود.
]

سعيد بن عمر بن جعده بن هبيره مخزومى يكى از وزيران و نديمان و افسانه سرايان مروان بود. چون كار ابوالعباس سفاح بالا گرفت به بنى هاشم پيوست او از طريق ام هانى، دختر ابوطالب، با آنان خويشاوند بود. ام هانى همسر هبيره بن ابى وهب مخزومى بود و براى او جعده را آورد. سعيد از ويژگان و نزديكان سفاح شد. روزى ابوالعباس سفاح در حيره

[در مروج الذهب حميمه است. م. دستور داد سر بريده مروان را بياورند. چون آوردند به حاضران گفت: كداميك از شما اين را مى شناسد؟ سعيد گفت: من او را مى شناسم، اين سر ابوعبدالملك مروان بن محمد بن مروان خليفه ديروز ماست، خداى متعال رحمتش كناد! سعيد مى گويد: شيعيان از هر سو به من نگريستند و چشم بر من دوختند. سفاح به من گفت: تولدش در چه سالى بوده است؟ گفتم: به سال هفتاد و ششم متولد شده است. ابوالعباس سفاح در حالى كه رنگ چهره اش تغيير كرد برخاست و بر من خشمگين بود. مردم هم پراكنده شدند و در آن باره سخن گفتند. گفتم: آرى به خدا سوگند، لغزشى بود كه آن قوم هرگز نمى بخشند و فراموش نخواهند كرد. به خانه خويش آمدم و آن روز تا شب وصيت مى كردم و سفارشهاى خود را مى گفتم. چون شب فرارسيد غسل كردم و آماده نماز شدم. ابوالعباس سفاح معمولا چون تصميم به احضار كسى و انجام سياست مى گرفت شبانه احضار مى كرد. آن شب را تا صبح بيدار ماندم. بامداد سوار بر استر خود شدم و انديشيدم پيش چه كسى درباره كار خويش بروم، هيچكس را شايسته تر از سليمان بن مجالد، وابسته بنى زهره، نديدم كه در نظر ابوالعباس سفاح داراى منزلتى بزرگ و از شيعيان بنى عباس بود. پيش او رفتم و گفتم: آيا ديشب اميرالمومنين از من نام نبرد؟ گفت: چرا سخن از تو رفت و افزود او خواهرزاده ى ما و نسبت به سالار خود وفادار است و اگر ما هم نسبت به او نيكى كنيم براى ما سپاسگزارتر خواهد بود. من از سليمان از اين خبرى كه داد سپاسگزارى و براى او آرزوى خير كردم و برگشتم و هيچگاه از ابوالعباس سفاح با وجود اين موضوع جز خير و نيكى نديدم.
]

موضوع اين مجلس را به عبدالله بن على و ابوجعفر منصور خبر داده بودند.

عبدالله بن على نامه يى به سفاح نوشته بود و او را بر من برانگيخته و از اينكه از من دست برداشته است سرزنش كرده بود و گفته بود: نبايد چنين كار و گفتارى را تحمل كرد. ولى ابوجعفر منصور نامه يى به خليفه نوشته و ضمن آن عذر مرا موجه دانسته بود. روزگارى گذشت و ابوجعفر به حضور سفاح آمد و چون او برخاست من هم برخاستم. ابوالعباس سفاح به من گفت: اى پسر هبيره بر جاى باش! من نشستم، پرده را برداشتند او به اندرون رفت و اندكى درنگ كرد و سپس برگشت در حالى كه دو جامه زردوزى شده و منقش و ردا و جبه يى پوشيده بود- و به خدا سوگند از آن بهتر نديده بودم- به من گفت: اى پسر هبيره! موضوعى را براى تو مى گويم كه نبايد هرگز از زبانت براى هيچ كس بازگو شود. گفتم: باشد. گفت: مى دانى كه ما ولايت عهدى و حكومت را براى كسى كه مروان را بكشد قرار داده ايم و مى دانى كه عمويم عبدالله بن على او را با لشكر و يارانش و شركت خودش و تدبيرى كه انجام داد كشت. اينك من درباره ابوجعفر منصور سخت اندوهناكم و درباره فضيلت و علم و سن او و ايثارى كه كرده است مى انديشم، اينك چگونه ولايت عهدى را از او بازستانم؟ گفتم: خداوند كارهاى اميرالمومنين را قرين صلاح بدارد! من براى تو حديث و سخنى مى گويم تا از آن عبرت گيرى و با شنيدن آن از مشورت با من بى نياز گردى. گفت: بگو. گفتم: در سال خليج من همراه مسلمه بن عبدالملك در قسطنطنيه بودم. ناگاه نامه عمر بن عبدالعزيز رسيد كه خبر مرگ سليمان و انتقال خلافت را به خود نوشته بود. چون من نزد مسلمه وارد شدم نامه را پيش من انداخت. خواندم و انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آوردم. مسلمه شروع به گريستن كرد و مدتى دراز گريست. گفتم: خداوند كار امير را قرين صلاح و بقاى او را طولانى فرمايد! گريه بر كار از دست شده نشان ناتوانى است، مرگ هم آبشخورى است كه ناچار بايد از آن آشاميد. گفت: اى واى بر تو! من بر برادرم نمى گريم، بلكه بر بيرون شدن پادشاهى از ميان فرزندان پدرم و رسيدن آن به فرزندان عمويم مى گريم. ابوالعباس سفاح گفت: كافى است كه دانستم و فهميدم. سپس گفت: هرگاه مى خواهى برو. چون برخاستم چندان دور نشده بودم كه سفاح گفت: آى پسر هبيره! برگشتم. گفت: ولى تو بدينگونه يكى از آن دو را پاداش دادى و انتقام خون خود را از ديگرى گرفتى. سعيد مى گويد: به خدا سوگند نفهميدم از كدام كار تعجب كنم از زيركى او يا از يادش.

در پايان روزگار بنى اميه، عبدالله بن على با عبدالله بن حسن بن حسن در حال حركت بود و داود بن على نيز همراهشان بود. داود به عبدالله بن حسن گفت: چرا به دو پسرت فرمان خروج نمى دهى عبدالله بن حسن گفت: هنوز زمان آن دو فرانرسيده است. عبدالله بن على برگشت و به آن دو نگريست و گفت: چنين مى بينيم كه مى پندارى دو پسر تو قاتل مروان خواهند بود! عبدالله بن حسن گفت: آرى همين گونه است. عبدالله بن على گفت: هيهات! و سپس به اين بيت تمثل جست:

«بزودى اين كار را جوانمرد لاغر اندامى كه تن به مرگ داده و از قبيله جرم است از تو كفايت خواهد كرد»

به خدا سوگند، من مروان را مى كشم و پادشاهى او را از او سلب مى كنم نه تو و دو پسرت.

[با تغييرات لفظى و افزونيهايى در مروج الذهب، ج 105 -109 6 آمده است. م.
]

ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت ديگرى درباره ى علت كشته شدن شمارى از بنى اميه به دست سفاح كه از او امان گرفته بودند، آورده است. او مى گويد: زبير بن بكار از عموى خود روايت مى كند كه سفاح روزى در حالى كه پيش او گروهى از بنى اميه، كه آنان را بر جان امان داده بود نشسته بودند قصيده يى را كه در مدح او سروده بود خواند. سفاح به بعضى از ايشان روى كرد و گفت: اين قصيده كجا قابل مقايسه با قصائدى است كه شما را با آنها ستوده اند؟ آن شخص در پاسخ ابوالعباس سفاح گفت: هيهات! به خدا سوگند، هيچ كس درباره شما آنچنان كه ابن قيس الرقيات درباره ما گفته نسروده است.

«هيچ چيز را بر بنى اميه ناپسند نمى شمردند جز آنكه آنان هنگام خشم هم بردبارى مى كنند، همانا ايشان معدن پادشاهان اند و عرب فقط به آنان به صلاح مى رسد»

سفاح به او گفت: فلان مادرت را گاز بگير! گويا هنوز هم هواى خلافت در دل توست، فروگيريدشان! آنان را فروگرفتند و كشتند.

ابوالفرج همچنين روايت مى كند هنگامى كه آنان را كشتند ابوالعباس دستور آوردن غذا داد و فرمان داد فرش بر روى اجساد آنان افكندند و بر آن نشست و در حالى كه آنان زير آن فرش جان مى كندند غذا خورد و چون از غذا فارغ شد گفت: هرگز به ياد ندارم كه غذايى خوشتر و گواراتر از اين خورده باشم. آنگاه گفت: پاهايشان را بگيريد و بكشيد و ميان راه دراندازيد تا مردم مرده ايشان را هم همانگونه كه زنده شان را لعنت مى كردند لعنت كنند. گويد: خودمان سگها را ديديم كه پاهاى آنان را به نيش گرفته بودند و به اين سو و آن سو مى كشيدند در حالى كه شلوارهاى گرانبها بر پايشان بود تا سرانجام گنديده شدند. آنگاه خندقى كندند و آنان را در آن افكندند.

[آنچه كه ابن ابى الحديد آورده است در اغانى، ج 4، ص 343 -355، چاپ دارالكتب با اضافاتى آمده است، ابن ابى الحديد سلسله راويان را حذف و به راوى مشهور قناعت و برخى از موارد را تلخيص كرده است. م.
]

ابوالفرج مى گويد: عمر بن شبه مى گويد: محمد بن معن غفارى، از معبد انبارى، از پدرش نقل مى كند كه چون داود بن على از مكه آمد همه اعقاب امام حسن مجتبى (ع) همراهش بودند از جمله عبدالله بن حسن بن حسن و برادرش حسن و محمد بن عبدالله بن عفان كه برادر مادرى عبدالله بن حسن بود. ميان راه داود بن على مجلسى فراهم ساخت كه نخست او و هاشمى ها نشستند و امويان هم زيردست ايشان نشستند، در اين هنگام ابن هرمه

[ابراهيم بن على بن سلمه بن عامر بن هرمه كه بيشتر به ابن هرمه معروف است از شاعران غزلسراى قرن دوم هجرى و از شاعران هر دو حكومت اموى و عباسى و درگذشته حدود 176 هجرى است. به الاعلام، ج 1، ص 44 مراجعه فرماييد. م. آمد و قصيده يى خواند كه ضمن آن گفته بود:
]

«خداوند هيچ مظلمه و ستمى را از مروان و بنى اميه نيامرزد، اين چه بدانجمن و مجلسى است. بنى اميه همچون قوم عاد بودند و خداوند آنان را هلاك فرمود همانگونه كه گمراهان قوم عاد را هلاك كرد...»

گويد: داود به چهره عبدالرحمان بن عنبسه بن سعيد بن عاص خنده يى كرد كه بيشتر به دندان نشان دادن شبيه بود، چون از آن مجلس برخاستند عبدالله بن حسن به برادر خود حسن بن حسن گفت: زهر خند داود را به ابن عنبسه ديدى؟ خدا را شكر كه آنرا از برادر من، يعنى محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان، برگرداند. گويد: آنان هنوز به مدينه رسيده يا نرسيده بودند كه ابن عنبسه كشته شده بود.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: محمد بن معن، از محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان نقل مى كند كه مى گفته است: برادرم عبدالله بن حسن كه در سال يكصد و سى و دو هجرت با داود بن على حج گزارد، داود را به طلاق دادن همسرش مليكه دختر داود بن حسن سوگند داده بود كه دو برادر مادرى اش محمد و قاسم، پسران عبدالله بن عمرو بن عثمان، را نكشد.

محمد مى گويد: بدين سبب بود كه من در كمال ايمنى پيش او رفت و آمد مى كردم و او همچنان بنى اميه را مى كشت. داود خوش نمى داشت خراسانيان مرا ببينيد و از سوى ديگر به سبب سوگند خود راهى براى كشتن من نداشت. روزى داود مرا نزديك خود فراخواند و چون نزديك او رفتم گفت: چقدر غفلت بسيار و دورانديشى اندك است! اين موضوع را به برادرم عبدالله بن حسن گفتم. گفت: اى پسر مادرم، خود را از اين مرد پنهان بدار و كمتر پيش او برو. من تا هنگامى كه داود مرد از او روى پنهان كردم.

مى گويم: اين كار را كه داود انجام نداد ابوجعفر منصور انجام داد.

همچنين ابوالفرج در همان كتاب روايت مى كند كه سديف در حالى كه گروهى از سران بنى اميه نزد ابوالعباس سفاح بودند براى او قصيده يى خواند و چنين گفت:

«اى پسر عموى پيامبر، تو پرتوى هستى كه ما يقين آشكار را با تو روشن تر مى بينيم»

و چون در همين قصيده به اين گفتار خود رسيد كه:

«شمشير را برهنه ساز و عفو را از ميانه بردار تا بر پشت زمين يك اموى هم نبينى كه آنان از ديرباز كينه ورزيدند و اين كينه در دلهاى ايشان استوار شده است»

و اين قصيده طولانى است. ابوالعباس سفاح به او گفت: اى سديف! «انسان از شتاب آفريده شده است

[سوره انبياء بخشى از آيه 38.« و سپس به اين بيت تمثل جست:
]

«پدران و نياكان درگذشته ى ما كينه ها را زنده كردند و اين كينه ها در حالى كه آن پدران را پسرانى است، هرگز كهنه نمى شود»

و سپس فرمان داد همه كسانى را كه پيش او بودند كشتند.

همچنين ابوالفرج، از على بن محمد بن سليمان نوفلى، از پدرش، از قول عموهاى خود نقل مى كند كه مى گفته اند: آنان در بصره نزد سليمان بن على بودند و گروهى از بنى اميه هم در حالى كه جامه هاى گرانقيمت رنگارنگ بر تن داشتند پيش او حضور داشتند. يكى از دو راوى ياد شده مى گويد: گويى هم اكنون به يكى از ايشان مى نگرم كه موهاى سپيد صورت خود را با مشگ و غاليه سياه كرده بود. سليمان بن على فرمان داد. آنان را كشتند و پاهاى ايشان را گرفتند و كشان كشان بيرون بردند و در حالى كه همچنان جامه هاى گرانقدرشان بر تن آنان بود سگها پاهايشان را به نيش گرفته و اين سو و آن سو مى كشيدند.

ابوالفرج اصفهانى همچنين از طارق بن مبارك، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است: فرستاده ى عمرو بن معاويه بن عمرو بن عتبه بن ابى سفيان پيش من آمد و گفت: عمرو به تو پيغام داده و مى گويد: اين دولت (بنى عباس) به هنگامى فرارسيد كه من هنوز جوان هستم و عيالوار و اموال من هم پراكنده است. در هر قبيله كه مى روم شناخته و مشهور مى شوم. تصميم گرفته ام از اين حالت پوشيده زيستن بيرون آيم و زنان و حرم خود را با فديه ى جانم از اين وضع بيرون آورم و من اينك به درگاه امير سليمان بن على مى روم، اگر ممكن است پيش من بيا. من پيش او رفتم. ديدم طيلسان سپيد بسيار زيبا و شلوار بلند گرانقدر بر تن دارد. گفتم: سبحان الله! كه جوانى چه مى كند. آيا مى خواهى با اين جامه ها با اين قوم آن هم براى اين كار كه تو دارى ملاقات كنى! گفت: نه به خدا سوگند، مى دانم كه درست نيست ولى هر جامه يى كه دارم از اين يكى كه مى بينى بهتر است. من طيلسان خويش را به او دادم و طيلسان او را گرفتم و پاچه هاى شلوارش را هم تا زانوهايش تا كردم. او پيش سليمان بن على رفت و شادان بيرون آمد. گفتم: براى من بگو ميان تو و امير چه گذشت. گفت: پيش او رفتم و او هيچ گاه مرا نديده بود، گفتم خداوند كار امير را قرين به صلاح دارد، سرزمينها مرا به سوى تو كشانده و فضل تو مرا به سوى تو راه نموده است. اينك يا مرا بكش يا به سلامت امانم بده. گفت: تو كيستى، بگو تا بشناسمت.

نسب خود را براى او گفتم. گفت: خوش آمدى، بنشين و در كمال امن و سلامت سخن بگو. سپس روى به من كرد و گفت: اى برادرزاده، نياز تو چيست؟ گفتم: زنانى كه همراه ما هستند و تو از همگان به ايشان نزديكتر و سزاوارترى، به مناسبت ترسى كه بر ما دارند بيمناك اند و هر كس خائف باشد ديگران هم بر او خائف مى شوند. به خدا سوگند، در حالى كه اشكهايش بر گونه هايش فرومى ريخت به من پاسخ داد و گفت: اى برادرزاده، خداوند خون تو را حفظ كند و تو را براى زنان و حرمت نگهدارد و مالت را برايت افزون فرمايد! به خدا سوگند، اگر براى من ممكن بود اين كار را نسبت به همه قوم تو انجام مى دادم.

[سليمان بن على )82 -142 ه. ق) عموى سفاح و منصور است و مشهور به جود و بخشش. از سال 133 به حكومت بصره گماشته شد. براى اطلاع بيشتر به فوات الوفيات ابن شاكر كتبى، ج 1، ص 362 چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر مراجعه فرماييد. م. اينك آشكارى به صورت متوارى و در حال امان و به صورت خائف زندگى كن و نامه هاى تو براى من برسد. به خدا سوگند، من براى او نامه مى نويسم همانگونه كه انسان براى پدر و عمويش نامه مى نويسد.
]

گويد: چون سخن او تمام شد من طيلسان او را به او دادم. گفت: آرام باش كه چون جامه ما جدا شود ديگر براى ما برنمى گردد.

همچنين ابوالفرج اصفهانى مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى، از عمر بن شبه براى من نقل كرد كه سديف در مورد تحريض بر كشتن بنى اميه خطاب به ابوالعباس سفاح چنين سرود و كسانى از خويشاوندان سفاح را كه مروان و بنى اميه كشته بودند به ياد او آورد:

«چگونه ممكن است از آنها گذشت و حال آنكه از دير باز شما را كشتند و پرده هاى حرمت را دريدند. زيد و يحيى كجايند؟ اى واى از اين سوگها و خونها! آن پيشوايى كه در حران كشته شد كه پيشواى هدايت و سالار اشخاص مورد اعتماد بود كجاست؟ آنان آل احمد را كشتند. خداى آمرزنده ى گناهان، هيچ گناه مروان را نبخشايد!»

ابوالفرج مى گويد: على بن سليمان اخفش براى من نقل كرد و گفت:

محمد بن يزيد مبرد، از قول يكى از شيعيان بنى عباس اشعار زير را كه در تحريض آنان بركشتن بنى اميه سروده است براى من خواند:

«برحذر باشيد مبادا در قبال عذرخواهى ايشان نرمش نشان دهيد كه عذرخواهى آنان جز خوف و طمع نيست. اگر ايشان ايمنى يابند، دشمنى خويش را آشكار مى سازند ولى چون با زبونى سركوب شدند اينك آن را پذيرا شدند. آيا در طول هزار ماه حكومت گذشته ايشان شرنگ اندوهها را پياپى ننوشيده ايد!...»

ابوالفرج مى گويد: ابن معتز در داستان سديف همان چيزى را كه ما پيش از اين نقل كرديم نقل كرده و افزوده است كه چون سديف اين اشعار را خواند، ابوالغمر سليمان بن هشام به سديف گفت: اى كسى كه فلان مادرش را بايد گاز بگيرد، در قبال ما كه برگزيدگان مردم هستيم چنين مى گويى؟ سليمان بن هشام از ديرباز دوست سفاح بود و نيازهاى او را به روزگار حكومت بنى اميه برمى آورد و به او نيكى مى كرد. سفاح اعتنايى به او نكرد و به خراسانيان بانگ زد: ايشان را فروگيريد! و آنان همه حاضران جز سليمان را كشتند. سفاح روى به سليمان كرد و گفت: اى ابوالغمر، براى تو در زندگى پس از ايشان خيرى نمى بينم. گفت: به خدا سوگند همين است. سفاح گفت: او را هم بكشيد. او را كه كنار سفاح بود كشتند و اجسادشان را در باغ محل زندگى سفاح بردار كشيدند و چندان بر دار ماندند كه بوى گندشان همنشينان سفاح را آزار مى داد و در اين باره با او سخن گفتند. گفت: به خدا سوگند، از شدت خشم و كينه يى كه بر ايشان دارم بوى گند آنان در نظرم بهتر و لذتبخش تر از بوى مشگ و عنبر است.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: ابوسعيد- وابسته فائد- از وابستگان عثمان بن عفان و بنى اميه بود. نام ابوسعيد، ابراهيم است او از جمله شاعران بنى اميه است كه ايشان را مرثيه گفته است و از جمله كسانى است كه بر زوال دولت و روزگار ايشان گريسته است. از جمله اشعار او پس از زوال دولت امويان اين ابيات است:

«گريستم و گريه چيزى را برنمى گرداند و براى كشته شدگان ناحيه كداء اندك گريسته اند. آنان همه با هم كشته شدند و پشت به جهان كردند همانگونه كه به هنگام آسايش هم همگى با هم بودند...»

ديگر از اشعار او در مورد ايشان اين شعر است:

«روزگار در مورد مردان من چنان تاثير كرد كه آنان پس از جمع بودن پراكنده و اندك شدند و استخوانم از اندوه درهم شكسته شد. هرگاه آنان را به ياد مى آورم چشم از گريستن بازنمى ماند و براى من شايسته و سزاوار است كه چشمم اشك ببارد»

و نيز از شعر او درباره ايشان است كه گفته است:

«گويى هيچ مردمى براى مرگ جز آنان وجود ندارد هر چند ميان ايشان اشخاص منصف كه ستمگر نبودند وجود دارند...»

همچنين ابوالفرج مى گويد: مامون در دمشق به شكار سوار شد تا كنار كوه برف و يخ برود. ميان راه كنار آبگير بزرگى ايستاد. در اطراف آن چهار درخت سرو بود كه بهتر از آن ديده نشده بود. همانجا فرود آمد و شروع به نگريستن به آثار بنى اميه كرد و از آن در شگفت ماند و آنان را ياد آورد و خوراك خواست طبقى طعام آوردند، خورد و به «علويه»

[به فتح اول و تشديد و ضم دوم لقب على بن عبدالله از موسيقى دانان بزرگ نيمه اول قرن سوم هجرى است كه به سال 236 هجرى درگذشته است. شرح حال و پاره اى از ترانه هاى او در الاغانى، ج 11، ص 333 -364، چاپ دارالكتب آمده است. م. دستور داد تا برايش آواز بخواند، علويه كه از وابستگان بنى اميه بود اين بيت را خواند:
]

«آنان قوم من بودند كه پس از توانگرى و قدرت نيست و نابود شدند و اگر چشم چون باران نگريد از اندوه مى ميرم»

مامون خشمگين شد و گفت: اى پسر روسپى، آيا براى تو وقت ديگرى كه بر قوم خود گريه كنى جز اين وقت نبود! گفت: چرا بر ايشان نگريم و حال آنكه وابسته شما «زرياب» كه به روزگار ايشان بود همراه صد سوار با آنان سوار مى شد و من كه وابسته ايشان و همراه شمايم از گرسنگى مى ميرم، مامون برخاست و سوار شد و مردم پراكنده شدند و او بيست روز بر علويه خشمگين بود. سرانجام درباره او با مامون گفتگو كردند از او راضى شد و به او بيست هزار درم بخشيد.

هنگامى كه عبدالله بن على گردنهاى بنى اميه را زد يكى از اصحابش به او گفت: به خدا سوگند اين سخت ترين بلاست. عبدالله گفت: هرگز، «اين كار با كار تيغ حجام يكسان و برابر است»

[ظاهرا «شرطه حجام» ضرب المثل است. زمخشرى در اساس البلاغه، ص 233 اشارتى دارد. شايد منظور اين است كه قتل عام بنى اميه را از حيث بيمقدار بودن آن به خون حجامت تشبيه مى كند. م. همانا بلاى سخت و حد نهايت آن، فقر خواركننده ى پس از ثروت بسيار است.
]

سليمان بن على پس از اينكه بنى اميه را در بصره كشت خطبه خواند و چنين گفت:

«به تحقيق در زبور پس از ذكر نوشتيم كه همانا زمين را بندگان شايسته من ارث مى برند»

[آيه 105 سوره انبياء. آرى حكمى استوار و گفتارى قطعى است. سپاس خداوندى را كه سخن بنده خويش را راست قرار داد و وعده خود را برآورد و «دورى از رحمت خداوند براى گروه ستمگران باد» ]

[از آيه 47 سوره هود. كسانى كه كعبه را وسيله رسيدن به اهداف و دين را بازيچه و درآمد عمومى مسلمانان را ميراث «و قرآن را پاره پاره» ]

[از آيه 90 سوره حجر. قرار دادند «و آنچه كه به آن ريشخند مى زدند ايشان را فروگرفت» و چه بسيار چاههاى معطل و كاخ هاى برافراشته كه از آنان باقى مانده است مى بينى، «آرى اين به چيزى است كه پيش فرستاد دستهاى ايشان و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست» ]

[برگرفته از سوره انفال آيه 53. خداوندشان چندان مهلت داد تا بر عترت ستم كردند و سنت را كنار افكندند «و طلب فتح كردند و هر ستمگر سركش نوميد شد» ]

[سوره ابراهيم آيه 18. آنگاه خداوند فروگرفتشان «آيا مى يابى از ايشان هيچ كس را يا مى شنوى از ايشان آوازى را» ]

[سوره مريم، آيه ى آخر.
]

وليد بن عبدالملك، على بن عبدالله بن عباس را تازيانه زد و در حالى كه او را بر شترى نشانده بودند و روى او به طرف دم شتر بود ميان شهر و مردم گرداندند و جارچى پيش روى او جار مى زد كه اين على بن عبدالله دروغگوست. در آن حال كسى به او گفت: اى ابومحمد، به چه سبب آنان تو را به كذب و دروغ نسبت مى دهند؟ گفت: اين سخن من كه مى گويم «اين حكومت بزودى به فرزندان من خواهد رسيد» به اطلاع آنان رسيده است و به خدا سوگند، اين حكومت ميان خود بنى اميه خواهد بود تا هنگامى كه بردگان كوچك چشم پهن چهره ى آنان كه گويى چهره هايشان چون سپرهاى پر چين تركان مغول است حكومت كنند.

روايت شده است كه على بن عبدالله در حالى كه دو نوه او، يعنى سفاح و منصور كه به خلافت رسيدند، همراهش بودند پيش هشام رفت و در امورى كه مى خواست با او گفتگو كرد و برخاست و چون پشت كرد هشام گفت: اين پيرمرد خرف شده است و ياوه مى گويد و اظهار مى دارد كه اين حكومت به پسران او منتقل خواهد شد. على بن عبدالله سخن او را شنيد و به سوى او برگشت و گفت: آرى به خدا سوگند، اين كار صورت مى گيرد و همين دو پادشاهى خواهند كرد.

ابوالعباس مبرد كه اين سخن را در كتاب الكامل روايت كرده و مى گويد: طبق روايت محمد بن شجاع بلخى، على بن عبدالله بن عباس پيش سليمان بن عبدالملك رفت و دو نوه ى او، ابوالعباس سفاح و ابوجعفر منصور كه بعد خليفه شدند، همراهش بودند. سليمان براى او روى تخت خويش جا باز كرد و نسبت به او نيكى و از نياز او سوال كرد. او گفت: سى هزار درهم وام دارم، سليمان دستور پرداخت آن را داد. على بن عبدالله گفت: نسبت به اين دو نوه من سفارش به نيكى كن و او چنان كرد. على از او سپاسگزارى كرد و گفت: پيوند خويشاوندى ترا پاداش دهاد! چون على پشت كرد سليمان به ياران خود گفت: اين پيرمرد به مناسبت بالا رفتن سن خود گرفتار حواسپرتى شده است و مى گويد: اين پادشاهى به فرزندان او منتقل خواهد شد. على بن عبدالله اين سخن را شنيد و به سوى او برگشت و گفت: آرى به خدا سوگند، اين كار صورت مى گيرد و همين دو پادشاهى خواهند كرد.

ابوالعباس مبرد مى گويد: در اين روايت غلط و اشتباهى است زيرا خليفه در آن هنگام سليمان نبوده است و ظاهرا بايد بر هشام وارد شده باشد زيرا پسر على، يعنى محمد بن على بن عبدالله بن عباس، در صدد اين بود كه با يكى از زنان خاندان حارث بن كعب ازدواج كند و سليمان بن عبدالملك به او اجازه نمى داد، و چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد، او پيش وى آمد و گفت: قصد دارم با دختردايى خود كه از خاندان حارث بن كعب است ازدواج كنم آيا اجازه مى دهى؟ عمر بن عبدالعزيز گفت: خدايت رحمت كناد! با هر كس كه مى خواهى ازدواج كن. او با دختر دايى خود ازدواج كرد و ابوالعباس سفاح را براى او آورد. عمر بن عبدالعزيز پس از سليمان به حكومت رسيده است و براى امثال ابوالعباس سفاح تا هنگامى كه نوجوان برومندى نشده بود امكان باريابى به حضور خليفه فراهم نبود و اين امر انجام نيافت مگر به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك.

[الكامل مبرد، ج 2، ص 218 -220، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم.
]

ابوالعباس مبرد مى گويد:

[الكامل مبرد، ج 2، ص 218 -220، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم. روايت شده است كه چون براى عبدالله بن عباس فرزندى متولد شد اميرالمومنين على عليه السلام او را در نماز ظهر حاضر نديد. فرمود: ابن عباس را چه پيش آمده كه در نماز حاضر نشده است؟ گفتند: اى اميرالمومنين براى او پسرى متولد شده است. فرمود: پيش او برويم و چون پيش او آمد فرمود: سپاس خداوند بخشنده را بجا آوردى و براى تو در اين فرزند فرخندگى و بركت داده شد. او را چه نام گذاشته اى؟ گفت: اى اميرالمومنين آيا براى من جايز و رواست كه او را پيش از تو نام بگذارم؟ فرمود: او را پيش من بياور و چون آورد او را گرفت و كام كودك را برداشت و برايش دعا كرد و او را به پدرش برگرداند و فرمود: اين پدر پادشاهان را بگير، او را على نام نهادم و كنيه اش را ابوالحسن قرار دادم. مبرد مى گويد: هنگامى كه معاويه به حكومت رسيد به عبدالله بن عباس گفت: اجازه نمى دهم كه بر پسرت اين نام و كنيه جمع باشد. من او را كنيه ى ابومحمد دادم و همين كنيه بر او اطلاق مى شد.
]

مى گويم: از ابوجعفر يحيى بن محمد بن ابى زيد نقيب- كه خدايش رحمت كناد- پرسيدم: بنى اميه چگونه مى دانستند كه حكومت از آنان بزودى منتقل مى شود و بنى هاشم عهده دار آن خواهند شد و نخستين كس از بنى هاشم كه عهده دار حكومت مى شود نامش عبدالله خواهد بود و از كجا مى دانستند نخستين كس كه از بنى هاشم به خلافت برسد مادرش از خاندان حارث است و به همين سبب آنان را از ازدواج با ايشان منع مى كردند و بنى هاشم از كجا مى دانستند كه حكومت به آنان خواهد رسيد، آن هم پس از اينكه بردگان بنى اميه حكومت كنند و چگونه درست مى دانستند چه كسى به حكومت خواهد رسيد آن هم بدينگونه كه در اين خبر آمده است؟

نقيب ابوجعفر گفت: همه اين امور نخست از ناحيه محمد بن حنفيه و سپس از ناحيه پسرش عبدالله كه كنيه اش ابوهاشم است ناشى شده است.

گفتم: مگر محمد بن حنفيه از ناحيه اميرالمومنين عليه السلام علوم مخصوصى را فراگرفته بود كه بر دو برادرش حسن و حسين برترى داشته باشد؟ گفت: هرگز! ولى آن دو موضوع را پوشيده مى داشتند و محمد بن حنفيه اظهار مى داشت. سپس نقيب گفت: براى ما از نياكان ما و محدثان ديگر روايت صحيح رسيده است كه چون على عليه السلام رحلت فرمود، محمد بن حنفيه پيش دو برادر خود، امام حسن و امام حسين عليهماالسلام آمد و گفت: ميراث مرا از پدرم به من بدهيد. گفتند: مى دانى كه پدرت هيچگونه سيم و زرى از خود بجا نگذارده است. گفت: آرى اين را به خوبى مى دانم و ميراث مال مطالبه نمى كنم بلكه ميراث علم مطالبه مى كنم.

ابوجعفر نقيب- كه خدايش رحمت كناد!- گفت: ابان بن عثمان از قول كسانى كه براى او روايت كرده بودند از قول جعفر بن محمد عليه السلام روايت مى كرد كه آن دو صحيفه يى به برادر خود ارزانى داشتند كه اگر او را بر بيشتر از آن آگاه مى كردند هلاك مى شد. در آن صحيفه موضوع دولت بنى عباس ذكر شده بود.

ابوجعفر نقيب همچنين مى گفت: ابوالحسن على بن محمد نوفلى، از عيسى بن على بن عبدالله بن عباس نقل مى كرد كه مى گفته است: هنگامى كه مروان بن محمد، ابراهيم امام را فروگرفت و ما خواستيم از چنگ مروان بگريزيم نسخه يى از آن صحيفه را كه ابوهاشم پسر محمد بن حنفيه

[در متن و در چاپ اول تهران «ابوهاشم محمد بن حنفيه» آمده كه صحيح نيست. ابوهاشم كنيه ى عبدالله پسر محمد بن حنفيه است در سطور آينده هم ملاحظه خواهيد فرمود. م. به محمد بن على بن عبدالله بن عباس داده بود و نياكان ما آنرا «صحيفه دولت» نام نهاده بودند در صندوقچه كوچك مسى قرار داديم و آنرا زير چند درخت زيتون كه در «شرات» ]

[نام كوهپايه يى ميان دمشق و مدينه و از توابع حميمه است كه فرزندان على بن عبدالله بن عباس آنجا ساكن بوده اند. به معجم البلدان ياقوت مراجعه فرماييد. م. قرار داشت و آنجا درخت زيتونى غير آنها نبود، دفن كرديم. چون پادشاهى به ما رسيد و بر كار چيره شديم فرستاديم آنجا را كندند و جستجو كردند چيزى پيدا نشد، دستور داديم يك جريب را چندان حفر كردند كه به آب رسيدند باز هم چيزى پيدا نكرديم.
]

ابوجعفر گفت: محمد بن حنفيه موضوع را براى عبدالله بن عباس توضيح داد و آنرا به تفصيل بيان كرد و حال آنكه اميرالمومنين عليه السلام موضوع را براى عبدالله بن عباس به تفصيل بيان نفرمود بلكه به صورت مجمل نظير آنچه در همين خبر آمده است كه «اين پدر پادشاهان را بگير» و جملات كوتاهى كه تعريضى داشت اظهار فرمود، ولى آن كسى كه پرده برداشت و موضوع پوشيده را آشكار ساخت محمد بن حنفيه بود.

آنچه در اين مورد به اطلاع بنى اميه هم رسيده است همينگونه و از طريق محمد بن حنفيه است كه آنان را بر رازى كه مى دانست آگاه كرد ولى براى آنان بدانگونه كه براى بنى عباس به طور كاملتر گفته بود نگفت.

ابوجعفر نقيب گفت: اما ابوهاشم موضوع را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس گفت و او را بر آن آگاه كرد و براى او توضيح داد. چون هنگام بازگشت از پيش وليد بن عبدالملك از شرات عبور كرد همانجا بيمار شد و ماند و چون مرگش فرارسيد نامه ها و كتابهاى خويش را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس سپرد و او را وصى خويش قرار داد و به شيعيان فرمان داد نزد محمد بن على آمد و شد داشته باشند.

ابوجعفر نقيب مى گويد: به هنگام مرگ ابوهاشم سه تن از بنى هاشم حضور داشتند كه همين محمد بن على بن عبدالله بن عباس و معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب و عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بودند. چون ابوهاشم درگذشت محمد بن على

[در متن به صورت محمد بن معاويه آمده كه اشتباه است، از چاپ تهران تصحيح شد. م. و معاويه بن عبدالله بن جعفر از خانه ابوهاشم بيرون آمدند و هر كدام مدعى بودند كه وصى ابوهاشم هستند ولى عبدالله بن حارث در اين مورد سخنى نگفت.
]

ابوجعفر نقيب- كه خدايش رحمت كناد!- مى گفت: در اين باره محمد بن على بن عبدالله بن عباس راست مى گفت كه ابوهاشم به او وصيت كرده بود و آن صحيفه دولت را به او سپرده بود. معاويه بن عبدالله دروغ مى گفت ولى چون آن نامه را خوانده بود و در آن مطالب اندكى در مورد خود ديده بود مدعى وصيت شد و چون معاويه بن عبدالله درگذشت پسرش عبدالله مدعى شد كه وصى پدر است و او هم وصى ابوهاشم بوده است و آشكارا بر بنى اميه عيب مى گرفت. او را پيروانى بود كه نهانى معتقد به امامت او بودند تا هنگامى كه كشته شد.

[ابوالحسن عمرى مى گويد: عبدالله سواركار شجاع و شريفى بود كه به روزگار مروان بن محمد خروج كرد. به المجدى، ص 297، چاپ استاد محترم دكتر احمد مهدوى دامغانى، قم، 1409 ق مراجعه فرماييد. م.
]

يكى از زنان بنى اميه بر سليمان بن على وارد شد و اين به هنگامى بود كه او در بصره بنى اميه را مى كشت. آن زن گفت: اى امير، اگر در دادگرى زياده روى شد موجب افسردگى مى شود و از زياده روى در آن به ستوه مى آيند. چگونه است كه تو از ستم بسيار خود و قطع پيوند خويشاوندى ملول نمى شوى و به ستوه نمى آيى؟ او نخست سكوت كرد و سپس براى آن زن اين بيت را خواند:

«شما كشتن ما را سنت و مرسوم كرديد و آن را زشت نشمرديد. اينك شما بچشيد همانگونه كه ما به روزگار گذشته چشيديم»

سپس خطاب به آن زن گفت: اى كنيزك خدا، «بايد نخستين كس كه به سنتى راضى مى شود كسى باشد كه آن را معمول داشته است»

[مصراع دوم بيتى از ابوذويب هذلى است كه در ديوان الهذليين، ج 1، ص 156 آمده است و مصراع اولش چنين است «از سنتى كه خودت نهاده اى بى تابى مكن».
]

آيا شما با على جنگ نكرديد و او را از حق خودش باز نداشتيد؟ آيا شما حسن را مسموم نكرديد و شرط و پيمانش را نشكستيد؟ آيا شما حسين را نكشتيد و سرش را (در آفاق) نگردانديد؟ آيا زيد را نكشتيد و جسدش را بردار نكشيديد؟ آيا يحيى را نكشتيد و او را مثله نكرديد؟ آيا على را بر منابر خود لعن و نفرين نكرديد؟ آيا شما جد ما، على بن عبدالله بن عباس، را تازيانه نزديد؟ آيا شما ابراهيم امام را در جوال آهك، آن هم در زندان خودتان خفه نكرديد! سليمان بن على سپس به آن زن گفت: اينك بگو چه نيازى دارى؟ گفت: كارگزارانت اموال مرا گرفته اند، سليمان دستور داد اموالش را به او برگرداندند.

هنگامى كه مروان به زاب رفت، گرد قرارگاه خويش خندقى حفر كرد. ابوعون عبدالله بن يزيد ازدى كه قحطبه بن شبيب او را گسيل داشته بود و ابوسلمه خلال هم براى او نيروهاى امدادى بسيارى گسيل داشته بود به جنگ مروان رفت و مقابل او فرود آمد، ابوالعباس سفاح هم كه در آن هنگام در كوفه بود به وابستگان و خويشاوندان خود گفت: چه كسى به جنگ مروان مى رود كه از افراد خاندان من باشد و اگر بتواند مروان را بكشد ولايت عهد براى او خواهد بود؟ عبدالله عموى سفاح گفت:

من اين كار را انجام مى دهم. سفاح گفت: در پناه بركت خدا حركت كن. عبدالله حركت كرد و چون پيش ابوعون رسيد، ابوعون به احترام او از سراپرده هاى خويش كنار رفت و آنها را براى او خالى كرد و هر چه در آن بود براى او گذاشت. سپس عبدالله از محل مناسبى از رودخانه زاب كه تنگ باشد پرسيد. و آنها او را راهنمايى كردند. و به فرمان عبدالله يكى از سردارانش با پنج هزار تن از آنجا عبور كرد و خود را به قرارگاه مروان رساند و با آنان تا شامگاه جنگ كرد و سپس دو لشكر از جنگ بازايستادند و آن سردار با ياران خود از همان تنگه برگشت و به لشكرگاه عبدالله بن على پيوست. مروان فرداى آن روز دستور داد بر رود زاب پل بستند و با تمام لشكر خويش از آن عبور كرد و مقابل عبدالله بن على ايستاد. پسرش عبدالله فرماندهى مقدمه لشكر مروان را برعهده داشت بر ميمنه لشكر او وليد بن معاويه بن عبدالملك بن مروان و بر ميسره عبدالعزيز پسر عمر بن عبدالعزيز فرماندهى داشتند. عبدالله بن على هم سپاه خود را آرايش جنگى داد و دو سپاه روياروى شدند.

مروان به عبدالعزيز بن عمر گفت. بنگر و مواظب باش كه اگر پيش از ظهر و زوال خورشيد امروز آنان با ما جنگ نكنند اين ما هستيم كه حكومت را تا ظهور عيسى بن مريم در دست خواهيم داشت و آن را به او تسليم مى كنيم و اگر پيش از ظهر با ما جنگ كنند بايد «انا لله و انا اليه راجعون» گفت. آنگاه به عبدالله بن على پيام فرستاد و از او تقاضا كرد پيش از ظهر آن روز از جنگ دست بدارد. عبدالله گفت: پسر زربى دروغ مى گويد. او مى خواهد شروع جنگ را تا ظهر عقب اندازد، نه، به خدا سوگند كه به خواست خداوند متعال پيش از آنكه آفتاب به زوال برسد او را زير سم اسبان مى كوبم. سپس ياران خود را براى جنگ حركت داد. مروان ميان مردم شام بانگ برداشت كه شما با آنان جنگ مكنيد. ولى وليد بن معاويه گوش نكرد و بر ميسره ى عبدالله بن على حمله آورد، مروان خشمگين شد و او را دشنام داد، باز هم گوش نكرد آتش جنگ شعله كشيد. عبدالله بن على به تيراندازان فرمان داد پياده شوند و به همگان دستور داد روى زمين قرار گيرند. همگان پياده شدند تيراندازان شروع به تيراندازى كردند و نيزه داران بر زانو نشستند و جنگ سخت شد. مروان به قبيله قضاعه گفت: پياده شويد. گفتند: بايد نخست قبيله كنده پياده شوند. به كنده گفت: پياده شويد. گفتند: نخست سكاسك پياده شوند. به بنى سليم گفت: پياده شويد گفتند قبيله عامر پياده شوند. سرانجام به قبيله تميم گفت: پياده شويد و حمله كنيد. گفتند: بايد نخست بنى اسد حمله كنند و چون به قبيله هوازن گفت: حمله كنيد، گفتند: بايد نخست غطفان حمله كنند. به سالار شرطه خويش گفت: اى واى بر تو! تو حمله كن. گفت: من به تنهايى خود را هدف ايشان قرار نمى دهم. گفت: به خدا سوگند، درمانده ات مى كنم. گفت: دوست مى داشتم اميرالمومنين مى توانست چنين كارى انجام دهد. بدينگونه لشكر مروان شكست خورد و روى به گريز نهاد. مروان هم همراه آنان گريخت و از پل گذشت و شمار غرق شدگان بيشتر از كشته شدگان زير شمشير بودند. عبدالله بن على بر لشكرگاه مروان و هر چه در آن بود دست يافت و براى ابوالعباس سفاح موضوع را نوشت

مروان مردى صاحبنظر و خردمند و دورانديش بود ولى همين كه سيه جامگان ظهور كردند هر تدبيرى كه مى انديشيد در آن سستى و خلل راه مى يافت. روز جنگ زاب ايستاد و فرمان داد اموال را بيرون آوردند و به مردم گفت: پايدارى و جنگ كنيد كه اين اموال از شماست. گروهى از مردم سرگرم برداشتن اموال شدند و به جاى جنگ به آن پرداختند. مروان به پسرش عبدالله گفت: با ياران خود ميان مردم حركت كن و هر كه را در صدد تصرف اموال است از آن كار بازدار. عبدالله همراه ياران خود پرچم خويش را كژ كرد و پى اين كار رفت ولى مردم بانگ برداشتند: گريز، گريز! همگان گريختند و ياران عبدالله بن على بر آنان چيره شدند.

چون مروان در بوصير كشته شد. حسن بن قحطبه گفت: يكى از دختران مروان را پيش من آوريد. دخترى را پيش او آوردند كه از بيم مى لرزيد. حسن گفت: بر تو باكى نخواهد بود. گفت: چه بيم و باكى بزرگتر از اين كه مرا سر برهنه پيش خود حاضر كرده اى و حال آنكه من پيش از تو هرگز مرد نامحرمى نديده ام. حسن او را نشاند و سر مروان را بر دامن او نهاد. دختر فرياد برآورد و سخت مضطرب شد. به حسن گفته شد: اين كار را براى چه كردى؟ گفت همان كارى را كه نسبت به زيد بن على انجام دادند انجام دادم. آنها پس از اينكه او را كشتند سرش را در دامن زينب دختر على بن الحسين (ع) قرار دادند.

همسر مروان بن محمد پس از اينكه پيرزنى سالخورده شده بود به روزگار حكومت مهدى عباسى نزد «خيزران»

[همسر مهدى عباسى و مادر هادى و رشيد، از زنان اديب و دانشمند است كه به سال 173 درگذشت. رجوع كنيد به الاعلام زركلى، ج 2، ص 375. م. آمد. زينب دختر سليمان بن على هم نزد او بود. زينب به همسر مروان گفت: سپاس خداوندى را كه نعمت شما را زايل فرمود و تو را مايه عبرت قرار داد. اى دشمن خدا، به ياد مى آورى كه زنان ما پيش تو آمدند تا با سالار خود درباره ابراهيم بن محمد سخن بگويى چه رفتارى با آنان كردى و چگونه آنان را از پيش خود راندى؟ او خنديد و گفت: اى دختر عمو! پس از آنچه چيزى از كار خداوند را نسبت به من پسنديده اى كه مى خواهى از آن كار من تقليد كنى؟ و سپس پشت كرد و بيرون رفت.
]

با ابوالعباس سفاح روز جمعه سيزدهم ماه ربيع الاول سال يكصد و سى و دو با خلافت بيعت شد. او در كوفه به منبر رفت و خطبه خواند و چنين اظهار داشت: سپاس خداوندى را كه آيين اسلام را براى خويشتن برگزيد و آن را گرامى و شريف و بزرگ داشت و آن را براى ما اختيار و به وسيله ى آن ما را تاييد كرد و ما را اهل اسلام و پناهگاه و برپا دارندگان و مدافعان و ياوران آن و دفاع كنندگان از آن قرار داد و ما را به پيوند خويشاوندى با پيامبر (ص) ويژه گرداند، نيز ما را از درخت وجود او رويانيد و از چشمه او مشتق ساخت و بدينسان كتابى فرود آورد كه تلاوت مى شود و فرمود: «بگو از شما بر اين تبليغ مزدى جز دوستى نسبت به نزديكانم نمى خواهم».

[سوره شورى بخشى از آيه 23.
]

و چون رسول خدا (ص) رحلت فرمود يارانش به حكومت قيام كردند «و كارشان مشورت ميان خودشان است»

[سوره شورى بخشى از آيه 38. آنان دادگرى كردند و با شكمهاى گرسنه و خالى از اين جهان بيرون شدند، سپس فرزندان حرب و مروان برجستند و حكومت را با زور و ستم گرفتند و دست بدست گرداندند و خويشتن را ويژه حكومت قرار دادند و بر آنان كه شايسته حكومت بودند ستم كردند. خداوندشان مدتى مهلت داد و چون خداوند را خشمگين ساختند با دست ما از ايشان انتقام گرفت و حق ما را به ما برگرداند و من خونريز بيباك و خونخواه نابود كننده ام. ]

[براى اطلاع بيشتر در مورد اين خطبه و خطبه هاى داود بن على به ترجمه تاريخ طبرى به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده، ص 4619 -4622 مراجعه فرماييد. م.
]

سفاح تب داشت و تبش شدت يافت و نتوانست به سخن ادامه دهد، روى منبر نشست. عمويش داود بن على كه آنجا بود برخاست و چنين گفت:

اى مردم عراق! به خدا سوگند، ما به اين منظور خروج نكرديم كه براى خويشتن رودخانه حفر كنيم يا سيم و زرى بيندوزيم. همانا غيرت و حميت كه حق خود را از ستمگران بازستانيم ما را به قيام واداشت. هر آنچه كه بر شما مى رفت به اطلاع ما مى رسيد و ما را در بسترهايمان سخت مى گداخت و اندوهگين مى ساخت. اينك براى شما عهد و پيمان خدا و رسولش و عباس خواهد بود كه ميان شما به آنچه خداوند نازل فرموده است حكم كنيم و به كتاب خدا و سنت رسول خدا كه درود بر او و خاندانش باد عمل كنيم و بدانيد كه اين حكومت از دست ما بيرون نمى رود تا آن را به عيسى بن مريم (ع) بسپاريم.

اى مردم كوفه! بر اين منبر شما خليفه ى برحقى جز على بن ابى طالب و اين اميرالمومنين خطبه نخوانده است. سپاس خدايى را بجا آوريد كه كارهاى شما را به خودتان برگرداند. و سپس از منبر فرود آمد.

داستان خطبه خواندن داود بن على به روايت ديگرى هم كه مشهورتر است روايت شده و اين چنين است كه چون ابوالعباس از منبر كوفه بالا رفت نتوانست سخن بگويد. داود بن على كه پاى منبر بود برخاست و از منبر بالا رفت و يك پله پايين تر از او ايستاد. مردم روى به او آوردند و او چنين گفت:

اى مردم! همانا اميرالمومنين خوش ندارد كه سخن او بر كردارش پيشى گيرد و اثر كردار براى شما بهتر از گفتار است. براى شما كافى است كه كتاب خدا الگوى شما قرار گيرد و پسر عموى رسول خدا بر شما خليفه باشد. به خدا سوگند مى خورم، سوگند راستين كه در اين مقام هيچ كس پس از پيامبر (ص) كه سزاوارتر آن باشد جز على بن ابى طالب و اين اميرالمومنين قيام نكرده است. اينك سكوت كنندگان شما سكوت كنند و سخنوران شما سخن بگويند و سپس از منبر فرود آمد.

از خطبه هاى ديگر داود بن على كه پس از كشته شدن مروان ايراد كرده است اين خطبه است.

سپاس خدا را، سپاس. دشمن خدا چنين مى پنداشت كه هرگز كسى بر او چيره نخواهد شد. لگامش چندان گسيخته شد كه پاى پيچ او شد و بر زمين خورد. اينك حق به جايگاه خود بازگشت، «خورشيد از مطلع خويش برآمد»، «كمان را شايستگان به دست گرفتند و «كار به تيراندازان فرزانه رسيد» و حق در قرار خود، يعنى خاندان پيامبرتان كه اهل رافت و رحمت اند، قرار گرفت.

عيسى بن على بن عبدالله بن عباس هم چون مروان كشته شد خطبه يى خواند و چنين گفت:

سپاس خداوندى را كه در طلب هر كس باشد او را از دست نمى دهد و هر كس بگريزد او را ناتوان نمى سازد. به خدا سوگند كه آن مردك سرخ و سپيد (مروان) فريب نفس خود را خورد و پنداشت كه خداوندش مهلت مى دهد و حال آنكه خداوند جز اين نخواهد كه نور خويش را به تمام و كمال رساند، هر چند كافران را ناخوش آيد، تا چه هنگام و چه اندازه.

همانا به خدا سوگند، كار به آنجا كشيد كه چوبها و پله هاى منبر كه آنان از آن بالا مى رفتند ايشان را خوش نمى داشتند و آسمان باران خود را و زمين پرورش رستنيها را دريغ داشت. پوست پستان جانوران شيرده بر آن خشك شد و هر دلير و دلاورى گريزان. جامه دين كهنه و فرسوده گرديد و اجراى حدود، معطل و خونها بر هدر شد. حال آنكه پروردگارت در كمين است «پس خداوندشان به سبب گناهانشان بر آنان خشم گرفت و آن (شهر) را ويران كرد و بيم نكرد عاقبتش را»

[سوره ى والشمس آيات 14 و 15. و خداوند حكومت شما را در اختيار ما نهاد.
]

اى بندگان خدا اين براى آن است كه بنگرد چگونه رفتار مى كنيد، اينك سپاس، سپاس كه از اسباب فزونى است. خداوند ما و شما را از هوسهاى گمراه كننده و شر فتنه ها مصون بدارد كه ما از آن اوييم و متوكل بر او.

هنگامى كه داود بن على در كشتار بنى اميه افراط كرد، عبدالله بن حسن عليه السلام به او گفت: اى پسر عمو! اگر در كشتار افرادى كه همتاى تو هستند زياده روى كنى چه كسى باقى مى ماند كه به سلطنت تو مباهات كند! و اين كه آنان تو را هر صبح و شام ببينند در حالى كه آنچه تو را شادمان و ايشان را اندوهگين كند كافى نيست؟

داوود بن على، بنى اميه را مثله مى كرد، بر چشمهاى ايشان ميل مى كشيد، شكمها را مى دريد، بينيها را مى بريد و سيلى بر آنان مى زد و گوشها را مى كند، عبدالله بن على هم كنار رود ابى فطرس آنان را باژگونه بردار مى كشيد و آهك و صبر زرد

[صبر، گياهى است بسيار تلخ و بدمزه. م. به آنان مى خورانيد و خاكستر را با سركه مى آميخت و به آنان مى نوشانيد و دستها و پاها را قطع مى كرد و سليمان بن على در بصره گردنهاى ايشان را مى زد.
]

سفاح در جمعه دوم حكومت خود در كوفه سخنرانى كرد و چنين گفت:

«اى كسانى كه گرويده ايد به پيمانها وفا كنيد.

[بخشى از آيه اول سوره مائده. م. به خدا سوگند، شما را هيچ اميد و وعيدى نمى دهم مگر آنكه به آن عمل خواهم كرد. همانا كه من با نرمى رفتار خواهم كرد مگر آنكه چيزى جز سختى سود نبخشد و هر آينه شمشير را در نيام خواهم كرد مگر در مورد اقامه حدود يا رسيدن به حق و به شما چندان عطا خواهم كرد تا هنگامى كه ببينم عطيه من تباه مى شود. همانا خاندان ملعون «و شجره ى ملعونه» در قرآن دشمنان شما بودند، از هر حالتى كه به حالت ديگر رفتار مى كردند سخت تر از حالت اول بود. هيچ اميرى از ايشان بر شما اميرى نمى كرد مگر اينكه آرزو مى كرديد اى كاش امير پيش از او والى شما مى بود. هر چند كه در هيچ كدام ايشان خيرى نبود. آنان شما را از نمازگزاردن به هنگام نماز منع مى كردند و از شما مى خواستند نماز را نابه هنگام بگزاريد. آنان گريزان را به جاى حمله كننده و همسايه را به جاى بيگانه مى گرفتند و اشرار شما را بر برگزيدگان شما چيره كردند. همانا كه خداوند ستم ايشان را نابود كرد و باطل ايشان را به دست افراد خاندان پيامبرتان از ميان برداشت. ما مقررى شما را به تاخير نخواهيم انداخت و حق هيچيك از شما را تباه نمى كنيم. شما را با زور با هيچ لشكرى روانه نمى سازيم و در جنگ شما را به خطر نمى اندازيم و خون شما را براى حفظ خودمان بذل و بخشش نمى كنيم و خداى بر آنچه ما مى گوييم وكيل است كه به آنچه تعهد مى كنيم وفا كنيم و بكوشيم و بر شماست كه بشنويد و اطاعت كنيد. سپس از منبر فرود آمد.
]

گفته مى شد: كه اگر حكومت بنى اميه به دست كس ديگرى غير از مروان بن محمد از ميان مى رفت مى گفتند: اگر مروان عهده دار حكومت مى بود، از دست نمى رفت.

و گفته مى شد: آخرين خليفه بنى اميه كسى است كه مادرش كنيز است و به همين سبب آنان كنيززادگان را ولى عهد نمى كردند و اگر قرار مى شد كنيززاده يى را ولى عهد كنند هيچ كس به شايستگى مسلمه بن عبدالملك نبود. سرانجام هم انقراض دولت بنى اميه به دست مروان بود كه مادرش كنيز بود. او قبلا به مصعب بن زبير تعلق داشت و او را به ابراهيم بن اشتر بخشيد و روزى كه ابراهيم كشته شد او در اختيار محمد قرار گرفت و محمد او را از خرگاه ابراهيم براى خود گرفت. گفته شده است: آن كنيز از ابراهيم باردار بوده است و آنرا در خانه محمد بن مروان زاييده است و به همين سبب خراسانيها در جنگ او را «پسر اشتر» صدا من زند.

همچنين گفته شده است: آن كنيز از مصعب باردار بوده و مدت اقامتش در خانه ابراهيم بن اشتر طولانى نبوده است و پس از كشته شدن ابراهيم او فرزند خود را در خانه محمد بن مروان به دنيا آورده است و به همين سبب سيه جامگان در جنگ با مروان بن محمد گاهى او را پسر مصعب و گاهى پسر اشتر صدا مى زدند و او مى گفت براى من مهم نيست كه كداميك از اين دو مرد دلاور بر من غلبه كند و پدرم باشد.

چون با ابوالعباس سفاح بيعت شد ابن عياش منتوف

[ظاهرا منظور اسماعيل بن عياش است كه متولد به سال 106 و درگذشته به سال 182 ه. ق است كه محدث و عالم شام بوده و از سوى منصور به سرپرستى جامه خانه گماشته شده است. به الاعلام زركلى، ج 1، ص 318 مراجعه شود. م. پيش او آمد، دستش را بوسيد و با او بيعت كرد و گفت: سپاس و ستايش خداوندى را كه به جاى خر جزيره و كنيززاده ى قبيله نخع، پسرعموى رسول خدا (ص) و پسر عبدالمطلب را به ما ارزانى فرمود.
]

چون سفاح روز بيعت با خود بر منبر كوفه رفت و براى مردم خطبه خواند، سيد حميرى

[اسماعيل بن محمد، معروف به سيد حميرى (105 -173 ه. ق) از شاعران پركار و مشهور شيعه است. براى اطلاع از شرح حال او در منابع عربى، به الاغانى، ج 7، ص 229 -278، دارالكتب مصر و اعيان الشيعه مرحوم علامه امين، ج 3، صفحات 405 تا 430، چاپ جديد، بيروت، 1403 ق و در منابع فارسى به مقاله اين بنده در نشريه ى دانشكده الهيات و معارف اسلامى، ص 192 -210، شماره 16 و 17 مراجعه فرماييد. م. برخاست و اين ابيات را خواند:
]

«اى بنى هاشم خلافت را استوار بگيريد و نشانه هاى فرسوده شده اش را تازه كنيد. خلافت را استوار بگيريد، تاج آن را بر سر نهيد و هيچ يك از شما نباشد كه آن را بر سر خويش ننهد. خلافت و سلطنت الهى و عنصرى كه براى شما كهنه شده است، پيش از شما سياستمدارانى آن را برعهده گرفتند كه از هيچ خشك و ترى فروگذارى نكردند. اگر منبر سواركاران خود را برگزيند جز از ميان شما سواركاران دلير خود را برنخواهد گزيد و اگر با پادشاهى مشورت شود كه براى خود، رهبرى برگزيند به رهبرى جز شما راضى نخواهد شد. عبدالله بن على نيز در شام، از خاندان ابوالعاص يك عطسه كننده هم باقى نگذارده است و من از اينكه شما اين خلافت را تا هنگام فرود آمدن عيسى (ع) برعهده داشته باشيد نااميد نيستم.»

[اين ابيات در الاغانى، ج 7، ص 240، چاپ دارالكتب، با اختلافاتى آمده است.
]

داود بن على به اسماعيل بن عمرو بن سعيد بن عاص پس از كشتن گروه بسيارى از بنى اميه گفت: آيا دانستى كه من با اصحاب تو چه كردم؟ گفت: آرى، آنان دستى بودند كه بريدى و بازويى كه درهم شكستى و رشته يى كه از هم گسستى و بال و پرى كه چيدى. داود گفت: و من سزاوارم كه ترا هم به آنان ملحق كنم. گفت: در آن صورت سعادتمند خواهم بود.

چون كار حكومت ابوالعباس سفاح استوار شد ده تن از اميران شام پيش او آمدند و به خدا و طلاق زنانشان و سوگند بيعت قسم خوردند كه تا هنگام كشته شدن مروان نمى دانسته اند كه پيامبر خدا (ص) اهل و خويشاوندى جز بنى اميه داشته است.

ابوالحسن مدائنى روايت مى كند و مى گويد: مردى برايم نقل كرد: در شام بودم هيچ نشنيدم كه نام كسى على، حسن و حسين باشد و كسى را با اين نامها بخوانند و همواره نامهايى كه مى شنيدم معاويه، وليد، يزيد بود تا آنكه از كنار مردى گذشتم و از او آب خواستم او شروع به صدا زدن كرد و گفت: اى على، اى حسن اى حسين. گفتم: اى مرد، مردم شام اين نامها را نمى نهند. گفت درست مى گويى آنان فرزندانشان را به نامهاى خلفا نامگذارى مى كنند و هرگاه يكى از ايشان به فرزند خود نفرين مى كند يا دشنام مى دهد نام يكى از خلفا را لعنت و نفرين كرده است. و من فرزندان خود را به نام دشمنان خدا نام نهاده ام كه اگر ايشان را نفرين كنم يا دشنام دهم، دشمنان خدا را نفرين كرده و دشنام داده باشم

مادر ابراهيم بن موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس، از خاندان بنى اميه و اعقاب عثمان بن عفان بود.

ابراهيم مى گويد: من پيش جدم عيسى بن موسى رفتم، همراه پدرم موسى بودم، پدربزرگم به من گفت: آيا امويان را دوست مى دارى؟ پدرم پاسخ داد: آرى، آنان داييهاى اويند. گفت: به خدا سوگند، اگر پدربزرگ خودت على بن عبدالله عباس را ديده بودى كه چگونه بر او تازيانه زده مى شد آنان را دوست نمى داشتى و اگر ابراهيم بن محمد را ديده بودى كه چگونه مجبورش كردند سر خود را داخل جوال آهك فروبرد، آنان را دوست نمى داشتى. اينك سخن ديگرى براى تو مى گويم كه به خواست خداوند تو را سودبخش خواهد بود: هنگامى كه سليمان بن عبدالملك پسر خود ايوب را به طائف گسيل داشت گروهى را با او همراه ساخت من و جدم محمد بن على بن عبدالله بن عباس نيز با او بوديم. من در آن هنگام نوجوان بودم، همراه ايوب معلمى بود كه او را تعليم مى داد. روزى من و جدم پيش او رفتيم ديديم معلمش او را مى زند، ايوب همين كه ما را ديد شروع به زدن معلم خود كرد، ما به يكديگر نگريستيم و گفتيم خدايش بكشد، او را چه مى شود؟ حالا كه ما را ديد خوش نداشت و ترسيد او را سرزنش كنيم، در اين هنگام ايوب به ما نگريست و گفت اى بنى هاشم! آيا شما را به عاقل ترين خودتان و عاقل ترين خودمان خبر بدهم؟ عاقل ترين ما كسى است كه با دشمنى نسبت به شما پرورش يافته باشد و عاقلترين شما كسى است كه با دشمنى ما پرورش يافته باشد و نشانه اين موضوع آن است كه شما با نام مروان و وليد و عبدالملك نامگذارى نمى كنيد ما هم با نام على و حسن و حسين نامگذارى نمى كنيم.

هنگامى كه عامر بن اسماعيل كه صالح بن على او را به تعقيب مروان گسيل داشته بود به بوصير مصر رسيد مروان همراه گروهى اندك از خويشاوندان و ياران خويش از برابر او گريخت و او گروه بسيارى با خود برنداشته بود. هنگام سپيده دم به پلى رسيدند كه بر رودخانه گودى بسته شده بود و امكان عبور با اسب از آن نبود و اين پل تنها راه عبور سواران بود، عامر بن اسماعيل هم در تعقيب ايشان بود. مروان به قطارى از استران برخورد كه خيكهاى عسل بر آنها بار و از سوى ديگر، روى پل آمده بودند و مروان از حركت بازماند. عامر بن اسماعيل به او رسيد، مروان مركوب خود را به سوى ايشان برگرداند و جنگ كرد و كشته شد. چون اين خبر به صالح بن على رسيد گفت: خدا را سپاهيانى از عسل است.

چون سر مروان درهم شكست و مغزش پريشان شد زبانش را بريدند و با مقدارى از گوشتهاى گردنش كنار انداختند، سگى آمد و آن را برداشت. گوينده يى گفت: همانا از عبرتهاى دنيا اين است كه زبان مروان را در دهان سگى ديديم.

ابومسلم به روزگار حكومت سفاح حج گزارد در مدينه خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت:

سپاس خداوندى را كه خود خويشتن را ستوده و براى خود آيين اسلام را برگزيده است و سپس به محمد پيامبر خويش، كه درود خدا بر او باد، آنچه را كه لازم بوده وحى فرموده و او را از ميان خلق خويش انتخاب كرده است. نفس او از همان مردم و خاندانش از خاندانهاى ايشان است و خداوند در كتاب خويش كه با علم خود آن را حفظ فرموده و فرشتگانش بر حقانيت آن گواهى داده اند فرموده است «همانا كه خداوند اراده فرموده است تا پليدى را از شما اهل بيت بزدايد و شما را پاك گرداند، پاك گرديدنى»

[سوره ى احزاب آيه ى 33. و پس از محمد (ص) حق را در اهل بيت او قرار داده است. پس از رحلت رسول خدا گروهى از ايشان بر سختى و گرفتارى شكيبايى ورزيدند و بر استبداد و خودكامگى صبر كردند و گروهى از اهل بيت پيامبر (ص) پس از مدتى بر طبق سنت آيين رسول خدا با گروهى كه از شيطان اطاعت مى كردند و نسبت به خدا دشمنى مى ورزيدند جنگ كردند، اين گروه مردمى بودند كه اين جهان را بر آن جهان و فانى را بر باقى برگزيدند و در صدد استوار كردن ستم و سست كردن حق بودند و باده گسار و شاهد و اهل مزمار و طنبور بودند. اگر به آنان تذكر داده مى شد پندپذير نبودند و اگر به سوى حق فراخوانده مى شدند پشت مى كردند، زكات و صدقات را در مورد شهوات خود و غنيمت را در كارهاى ناروا و اموال و درآمد عمومى را براى گمراه ساختن مردم مصرف مى كردند. روزگارشان اين چنين بود و پادشاهشان اينگونه عمل مى كرد و مردم پنداشتند كه ديگران از آل محمد به حكومت سزاوارترند.
]

اى مردم، چرا و به چه سبب بايد چنين باشد؟ آيا براى شما صحابى بودن فضيلت بيشترى از قرابت و خويشاوندى دارد! كه شريكان در نسب و تبارند و وارثان آنچه كه ربوده شود و با توجه به اينكه آنان در راه دين افراد نادان شما را زدند و در خشكساليها گرسنگان شما را خوراك دادند. به خدا سوگند شما هرگز و براى ساعتى هم آنچه را كه خداوند براى خود برگزيده است انتخاب نكرديد و همواره پس از رحلت پيامبر خدا يك بار فردى از خاندان تيم و بار ديگر فردى از خاندان عدى و سپس فردى اموى يا اسدى يا سفيانى و مروانى را برگزيديد، تا آنكه كسى به سوى شما آمد كه نه نامش را مى دانستيد و نه خاندانش را مى شناختيد و او با شمشير خود شما را فرومى كوفت و با زور و در حالى كه تحقير شده بوديد تسليم او شديد. همانا كه آل محمد (ص) پيشوايان هدايت و روشنگران راه پرهيزگارى و پيشوايان مدافع و سروران اند، پسر عموهاى پيامبرند و خانه آنان جايى است كه جبريل با قرآن فرود آمد. چه بسيار ستمگران سركش و تبهكاران ظالم را كه خداوند به دست آنان درهم شكسته است. خداوند با آنان هدايت را استوار و كوردلى را برطرف فرموده است. هرگز همچون عباس شنيده نشده است و چگونه امتها براى رعايت حق حرمت او نبايد خضوع كنند؟ او پس از پدر رسول خدا (ص) به منزله پدر اوست.

[اين سخنور چاپلوس كه به مقتضاى سياست روز چنين سخن مى گويد و مصلحت نمى بيند كه نامى از ابوطالب و على عليهماالسلام ببرد اندكى پس از سخنرانى، پاداش خود را با شمشير دژخيمان منصور چنان دريافت كرد كه مايه عبرت است. براى اطلاع، به بحث ابوحنيفه دينورى در اخبار الطوال، ص 421 و ترجمه آن كتاب به قلم اين بنده، نشر نى، تهران، 1364 ش، مراجعه فرماييد. م. آرى يكى از دستهاى پيامبر و پوست ميان دو چشم رسول خداست، در بيعت عقبه امين پيامبر و در مكه ناصر او بوده است و فرستاده پيامبر نزد مردم مكه است و حمايت كننده از او در جنگ حنين به هنگام رويارويى دو گروه بوده است، با هيچ فرمان و حكم پيامبر (ص) مخالفت نكرد، او روز «نيق العقاب» ]

[نام جايى ميان مكه نزديك جحفه است. به معجم البلدان ياقوت، ج 8، ص 360، چاپ 1906 ميلادى، مصر مراجعه كنيد. در مورد احزاب به پيشگاه پيامبر شفاعت كرد. اى مردم همانا كه در اين موضوع براى صاحبان بينش عبرت است.
]

مى گويم: منظور ابومسلم از كلمه «اسدى» عبدالله بن زبير و «از آن كس كه نامش و خاندانش را نمى دانيد» خود اوست، زيرا نسب ابومسلم معلوم نبود و درباره او اختلاف است كه آيا از بردگان آزاد كرده و موالى است يا عرب.

منظور از عقبه، بيعت هفتاد تن از انصار در مكه با پيامبر است و مقصود از نيق العقاب روز فتح مكه است كه عباس در آن روز در مورد ابوسفيان و مردم مكه شفاعت كرد و پيامبر از آنان گذشت فرمود.

به هنگام خلافت منصور گروهى از وابستگان پدرش پيش او جمع شدند كه از جمله ايشان عيسى بن موسى و عباس بن محمد و كسان ديگرى غير از آن دو بودند و درباره خليفگان اموى سخن مى گفتند كه چرا عزت از آنان سلب شد. منصور گفت: عبدالملك چنان ستمگرى بود كه هيچ اهميت نمى داد كه چه مى كند، وليد ديوانه يى بود كه سخن گفتنش سراپا اشتباه و غلط بود، سليمان همتش در فرج و شكمش بود، عمر بن عبدالعزيز مردى يك چشم در ميان كوران بود، مرد آن قوم هشام بود و بنى اميه همواره آنچه را كه او براى ايشان از اركان پادشاهى فراهم آورده بود مراقبت و حفظ و پاسدارى مى كردند و گرد همان مى گشتند و آنچه را كه خداوند از او به ايشان ارزانى داشته بود نگهبانى مى كردند، كارهاى مهم را استوار مى داشتند و كارهاى كم ارزش را رها مى ساختند تا آنكه كارهاى ايشان و خلافت آنان به دست فرزندان جوان اسرافكارشان افتاد كه ناز و نعمت پرورده بودند. سپاس عافيت را نداشتند و بدرفتارى كردند. درماندگى از ايشان شروع شد و خداوند آنان را كه از مكر او احساس ايمنى مى كردند اندك اندك درمانده فرمود، آنان نگهبانى از خلافت را يك سو افكندند و حقوق رياست را سبك شمردند و در رسوم سياست ناتوان شدند و خداوند عزت ايشان را بازگرفت و جامه خوارى بر ايشان پوشاند و نعمت آنان را زايل فرمود.

/ 314