شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابومخنف مى گويد: و على (ع) به اشتر پيام فرستاد كه بر ميسره ى سپاه دشمن حمله كند و اشتر حمله كرد. هلال بن وكيع در آن بخش بود و با سرپرستى او جنگ سختى كردند و هلال به دست اشتر كشته شد و تمام ميسره ى سپاه به سوى هودج عايشه عقب نشينى كرد و آنجا پناه برد. بنى ضبه و بنى عدى هم به آنان پيوستند و در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبه و ناجيه و باهله خود را به اطراف شتر رساندند و آن را احاطه كردند و جنگى سخت انجام دادند. كعب بن سور، قاضى بصره، در همين حمله كشته شد در حالى كه لگام شتر در دست او بود تيرى ناشناخته به او رسيد و كشته شد. پس از او عمرو بن يثربى ضبى كه مرد شجاع و سواركار سپاه بصره بود كشته شد و او پيش از آنكه كشته شود گروه بسيارى از اصحاب على (ع) را كشت.

گويند: عمروبن يثربى لگام شتر را در دست گرفته بود، آن را به پسرش سپرد و خود به ميدان آمد و هماورد خواست. علباء بن هيثم سدوسى از ياران على (ع) به جنگ او آمد. عمرو او را كشت. پس از او هند بن عمرو جملى به جنگ او آمد كه عمرو او را هم كشت

[چگونگى جنگ كردن عمرو بن يثربى در منابع كهن و مقدم بر ابن ابى الحديد تفاوتهايى دارد و مناسب است براى اطلاع بيشتر به ص 186 ترجمه ى اخبار الطوال و ص 2445 ترجمه ى تاريخ طبرى مرحوم ابوالقاسم پاينده و به ص 184 الجمل شيخ مفيد، چاپ نجف، مراجعه شود. م. و باز هماورد خواست. در اين هنگام زيد بن صوحان عبدى به على (ع) گفت: اى اميرالمومنين، من چنين ديدم كه دستى از آسمان مشرف بر من شد و مى گفت: به سوى ما بشتاب. اينك من به جنگ عمروبن يثربى مى روم، اگر مرا كشت لطفا مرا غسل مده و همچنان خون آلود به خاك بسپار كه در پيشگاه خداى خود مخاصمه برم. سپس بيرون آمد و عمرو او را كشت و برگشت و لگام شتر را بدست گرفت و اينچنين رجز مى خواند:
]

«علباء و هند را بر خس و خاشاك كشته فروانداختم و سپس پسر صوحان را با خون خضاب بستم. امروز اين پيشرفت براى ما حاصل شد و خونخواهى ما از عدى بن حاتم ترسو و اشتر گمراه و عمروبن حمق است و آن سواركارى كه نشان دارد و در جنگ خشمگين است، كسى همتاى او نيست، يعنى على، و اى كاش ميان ما پاره پاره شود.»

عدى بن حاتم از دشمن ترين مردم نسبت به عثمان و از پايدارترين مردم در ركاب على (ع) بود. عمروبن يثربى در اين هنگام دوباره لگام شتر را رها كرد و به ميدان آمد و هماورد خواست و درباره ى قاتل او اختلاف است، گروهى مى گويند: عمار بن ياسر براى جنگ با او بيرون آمد و مردم انا لله و انا اليه راجعون مى گفتند و از خداوند مى خواستند كه او به سلامت بازگردد، زيرا عمار ضعيف ترين كسى بود كه در آن روز به جنگ او رفته بود، شمشيرش از همه كوتاهتر و نيزه اش از همه باريك تر و ساق پايش از همه لاغرتر بود. حمايل شمشيرش از بندهاى چرمى معمول براى بستن بار بود و قبضه ى آن نزديك زير بغل او قرار داشت. عمار و عمروبن يثربى به يكديگر ضربت زدند. شمشير عمروبن يثربى در سپر عمار گير كرد و ماند و عمار ضربه يى بر سرش زد و او را بر زمين افكند و سپس پاى او را گرفت و كشان كشان بر روى خاك به حضور على (ع) آورد. ابن يثربى گفت: اى اميرالمومنين مرا زنده نگهدار تا در خدمت تو جنگ كنم و اين بار از ايشان همانگونه كه از شما كشتم بكشم. على (ع) گفت: پس از اينكه زيد و هند و علباء را كشته اى تو را زنده نگه دارم؟! هرگز خدا نخواهد! عمرو گفت: در اين صورت بگذار نزديك تو آيم و رازى را با تو بگويم. فرمود: تو سركشى و پيامبر (ص) اخبار سركشان را به من فرموده است و تو را در ميان ايشان نام برده است. عمروبن يثربى گفت: به خدا سوگند اگر پيش تو مى رسيدم، بينى تو را چنان با دندان مى گزيدم كه آن را برمى كندم.

و على (ع) فرمان داد گردنش را زدند.

گروهى ديگر گفته اند پس از اينكه عمروبن يثربى آن اشخاص را كشت و خواست دوباره به آوردگاه آيد، به قبيله ى ازد گفت: اى گروه ازد، شما قومى هستيد كه هم آزرم داريد و هم شجاعت، من تنى چند از اين قوم را كشته ام و آنان قاتل من خواهند بود و اين مادرتان عايشه، نصرت دادنش تعهد و وامى است كه بايد پرداخت شود و يارى ندادنش مايه بدبختى و نفرين است. من هم تا هنگامى كه بر زمين نيفتاده باشم بيم ندارم كه كشته شوم و اگر بر زمين افتادم مرا نجات دهيد و بيرون كشيد. ازديان به او گفتند: در اين جمع هيچكس جز مالك اشتر نيست كه از او بر تو بيم داشته باشيم. او گفت:من هم فقط از او مى ترسم.

ابومخنف مى گويد: قضا را خداوند مالك اشتر را هماورد او قرار داد و هر دو بر خود نشان زده بودند. اشتر چنين رجز خواند:

«من چنانم كه چون جنگ دندان نشان دهد و از خشم جامه بر تن بدرد و سپس درهاى خويش را استوار ببندد، روياروى آن خواهم بود و ما دنباله رو نيستيم. دشمن نمى تواند همچون ما از اصحاب جنگ باشد. هر كس از جنگ بيم داشته باشد، من هرگز از آن بيم ندارم، نه از نيزه زدنش ترسى دارم و نه از شمشير زدنش.»

مالك اشتر بر عمرو بن يثربى حمله برد و نيزه بر او زد و او را بر زمين در افكند. افراد قبيله ى ارد او را حمايت كردند و بيرون كشيدند. او برخاست، ولى زخمى و سنگين بود و نمى توانست از خود دفاع كند. در اين هنگام، عبدالرحمان بن طود بكرى خود را به عمرو رساند و بر او نيزه يى زد و براى بار دوم بر زمين افتاد و مردى از قبيله ى سدوس برجست و پاى او را گرفت و كشان كشان به حضور على (ع) آورد. عمرو على (ع) را به خدا سوگند داد و گفت: اى اميرالمومنين مرا عفو كن كه تمام اعراب هميشه نقل مى كنند كه تو هرگز زخمى و خسته يى را نمى كشى. على (ع) او را رها كرد و فرمود: هر كجا مى خواهى برو. او خود را پيش ياران خويش رساند و از شدت جراحت محتضر و مشرف به مرگ شد. از او پرسيدند: خونت بر عهده كيست؟ گفت: اشتر كه با من روياروى شد. من همچون كره اسب بانشاط بودم، ولى نيروى او برتر از نيروى من است و مردى را ديدم كه براى او ده تن همچون من بايد. اما آن مرد بكرى، با آنكه من زخمى بودم، چون با من روياروى شد ديدم ده تن همچون او بايد كه با من مبارزه كنند. اسير كردن مرا هم ضعيف ترين مردم بر عهده گرفت و به هر حال آن كس كه سبب كشته شدن من شد اشتر است. عمرو پس از آن مرد.

ابومخنف مى گويد: چون جنگ تمام شد، دختر عمرو بن يثربى با سرودن ابياتى از افراد قبيله ى ازد سپاسگزارى كرد و قوم خويش را مورد نكوهش قرار داد و چنين سرود:

«اى قبيله ى ضبه! همانا به سواركارى كه حمايت كننده از حقيقت و كشنده ى هماوردان بود مصيبت زده شدى، عمرو بن يثربى كه با مرگ او همه ى قبايل بنى عدنان سوگوار شدند. ميان دليران و هياهو قومش از او حمايت نكردند، ولى مردم قبيله ى ازد (يعنى ازد عمان) بر او رحمت آوردند...»

ابومخنف مى گويد: و به ما خبر رسيده است كه عبدالرحمان بن طود بكرى به قوم خود گفته است: به خدا سوگند عمرو بن يثربى را من كشتم و اشتر از پى من رسيد و من در زمره ى پيادگان و مردم عادى جلوتر از مالك اشتر بودم و به عمرو نيزه يى زدم كه خيال نمى كردم و تصور آن را نداشتم كه آن را به مالك نسبت دهند. راست است كه مالك اشتر در جنگ كار آزموده است، ولى خودش مى داند كه پشت سر من قرار داشت، ولى مردم نپذيرفتند و گفتند: قاتل عمرو فقط مالك است و من هم در خود ياراى اين را نمى بينم كه با عامه مخالفت كنم و اشتر هم شايسته و سزاوار آن است كه با او در اين باره ستيز نشود. چون اين گفتار او به اطلاع اشتر رسيد گفت: به خدا سوگند اگر من آتش عمرو را فروننشانده بودم عبدالرحمان هرگز به او نزديك نمى شد و كسى جز من او را نكشته است و همانا شكار از آن كسى است كه آن را بر زمين انداخته است. عبدالرحمان گفت: من در اين باره با او نزاعى ندارم. سخن همان است كه او گفته است و چگونه براى من ممكن است با مردم مخالفت كنم!

در اين هنگام عبدالله بن خلف خزاعى كه سالار بصره و از همگان داراى مال و زمين بيشتر بود به ميدان آمد و هماورد خواست و اظهار داشت كسى جز على عليه السلام نبايد به جنگ او بيايد چنين رجز مى خواند:

على عليه السلام به جنگ او بيرون شد و او را مهلت نداد و چنان ضربتى بر او زد كه فرقش را دريد.

گويند: شتر عايشه همانگونه كه آسيا بر دور خود مى گردد چرخ مى زد و به شدت نعره مى كشيد و انبوه مردان بر گردش بودند و حتات مجاشعى بانگ برداشته بود كه: اى مردم مادرتان، مادرتان را مواظب باشيد! و مردم در هم آويختند و به يكديگر شمشير مى زدند. مردم كوفه آهنگ كشتن شتر كردند و مردان همچون كوه ايستادگى و از شتر دفاع مى كردند و هر گاه شمار ايشان كم مى شد چند برابر ديگر به يارى آنان مى آمدند. على عليه السلام با صداى بلند مى گفت: واى بر شما! شتر را تيرباران كنيد و آن را پى بزنيد كه خدايش لعنت كناد! شتر تيرباران شد و هيچ جاى از بدنش باقى نماند مگر آنكه تير خورده بود، ولى چون داراى پشم بلند و به سبب عرق خيس بود چوبه هاى تير از پشمهايش آويخته مى ماند و شبيه خارپشت گرديد.

در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبه بانگ برداشتند كه اى خونخواهان عثمان! و همين كلمه را شعار خود قرار دادند. ياران على عليه السلام بانگ برداشتند كه « يا محمد» و همين را شعار خود قرار دادند و دو گروه به شدت در هم افتادند. على (ع) شعارى را، كه پيامبر (ص) در جنگهاى مقرر فرموده بود، با صداى بلند اعلان داشت كه «اى يارى داده شده، بميران!» و اين روز، دومين روز جنگ جمل بود و چون على (ع) اين شعار را داد گامهاى مردم بصره سست شد و هنگام عصر لرزه بر ايشان افتاد و جنگ از سپيده دم شروع شده بود و تا آن هنگام ادامه داشت.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه شعار على عليه السلام در آخرين ساعات آن روز چنين بود: «حم لا ينصرون، اللهم انصرنا على القوم الناكثين» (حم، يارى داده نخواهند شد، بار خدايا ما را بر مردم پيمان شكن نصرت بده)، آنگاه هر دو گروه از يكديگر جدا شدند و از هر دو گروه بسيار كشته شده بودند، ولى كشتار در مردم بصره بيشتر شده بود و نشانه هاى پيروزى لشكر كوفه آشكار شده بود. روز سوم كه روياروى شدند، نخستين كس، عبدالله بن زبير بود كه به ميدان آمد و هماورد خواست و مالك اشتر به مبارزه با او رفت. عايشه پرسيد: چه كسى به مبارزه عبدالله آمده است؟ گفتند: اشتر، گفت: اى واى بر بى فرزند شدن اسماء! آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زده و يكديگر را زخمى كردند، سپس با يكديگر گلاويز شدند، اشتر عبدالله را بر زمين زد و بر سينه اش نشست و هر دو گروه به هم ريختند، گروهى براى آنكه عبدالله را از چنگ اشتر برهانند و گروهى براى آنكه اشتر را يارى دهند. اشتر گرسنه و با شكم خالى بود و از سه روز پيش چيزى نخورده بود و اين كار عادت او در جنگ بود وانگهى نسبتا پيرمرد و سالخورده بود. عبدالله بن زبير فرياد مى كشيد «من و مالك را با هم بكشيد» و اگر گرفته بود «من و اشتر را بكشيد» بدون ترديد هر دو را كشته بودند و بيشتر كسانى كه از كنار آن دو مى گذشتند آنان را نمى شناختند و در آوردگاه بسيارى بودند كه يكى ديگرى را بر زمين زده و روى سينه اش نشسته بود. به هر حال ابن زبير توانست از زير دست و پاى اشتر بگريزد يا اشتر به سبب ضعف نتوانست او را در آن حال نگه دارد و اين است معنى گفتار اشتر كه خطاب به عايشه سروده است:

«اى عايشه! اگر نه اين بود كه گرسنه بودم و سه روز چيزى نخورده بودم، همانا پسر خواهرت را نابود شده مى ديدى، بامدادى كه مردان بر گردش بودند و با صدايى ناتوان مى گفت: من و مالك را بكشيد...»

ابومخنف از اصبغ بن نباته نقل مى كند كه مى گفته است: پس از پايان جنگ جمل عمار بن ياسر و مالك بن حارث اشتر پيش عايشه رفتند. عايشه پرسيد: اى عمار! همراه تو كيست؟ گفت: اشتر است. عايشه از اشتر پرسيد: آيا تو بودى كه نسبت به خواهرزاده ى من چنان كردى؟ گفت: آرى و اگر اين نبود كه از سه شبانه روز پيش از آن گرسنه بودم امت محمد را از او خلاص مى كردم. عايشه گفت: مگر نمى دانى كه پيامبر (ص) فرموده اند: «ريختن خون مسلمانى روا نيست مگر به سبب ارتكاب يكى از اين كارهاى سه گانه، كافر شدن پس از ايمان يا زنا كردن با داشتن همسر يا كشتن كسى را به ناحق»، اشتر گفت: اى ام المومنين! به سبب ارتكاب يكى از كارها با او جنگ كرديم و به خدا سوگند شمشير من پيش از آن هرگز به من خيانت نكرده بود و سوگند خورده ام كه ديگر هرگز آن شمشير را با خود همراه نداشته باشم.

ابومخنف مى گويد: به همين سبب اشتر در دنباله اشعار گذشته اين ابيات را هم سروده است:

«عايشه گفت: به چه جرمى او را بر زمين زدى، اى بى پدر! مگر او مرتد شده بود يا كسى را كشته بود، يا زناى محصنه كرده بود كه كشتن او روا باشد؟ به عايشه گفتم: بدون ترديد يكى از اين كارها را مرتكب شده بود.»

ابومخنف مى گويد: در اين هنگام حارث بن زهير ازدى كه از اصحاب على (ع) بود خود را كنار شتر رساند و مردى لگام شتر را در دست داشت

[در ص 211 ج 5 تاريخ طبرى نام اين شخص عمرو بن اشرف ثبت شده است. و هيچكس به او نزديك نمى شد مگر اينكه او را مى كشت. حارث بن زهير با شمشير به سوى او حركت كرد و خطاب به عايشه اين رجز را خواند:
]

«اى مادر ما، اى نافرمانترين و سركش ترين مادرى كه مى شناسيم! مادر به فرزندانش خوراك مى دهد و مهر مى ورزد. آيا نمى بينى چه بسيار شجاعان كه خسته و زخمى مى شوند و سر يا مچ دستشان قطع مى شود.»

و او و آن مرد هر يك به ديگرى ضربتى زد و هر يك ديگرى را از پاى درآورد.

جندب بن عبدالله ازدى مى گويد: آمدم و كنار آن دو ايستادم و آن دو چندان دست و پاى زدند تا مردند. مدتى پس از آن در مدينه پيش عايشه رفتم كه بر او سلام دهم. پرسيد: تو كيستى؟ گفتم مردى از اهل كوفه ام، گفت: آيا در جنگ بصره حضور داشتى؟ گفتم: آرى. پرسيد با كدام گروه بودى؟ گفتم: همراه على بودم. گفت: آيا سخن آن كسى را كه مى گفت: «اى مادر ما، تو نافرمان ترين و سركش ترين مادرى كه مى دانيم!» شنيدى؟ گفتم: آرى و او را مى شناسم. پرسيد كه بود؟ گفتم: يكى از پسر عموهاى من. پرسيد: چه كرد؟ گفتم: كنار شتر كشته شد، قاتل او هم كشته شد. گويد: عايشه شروع به گريستن كرد و چندان گريست كه به خدا سوگند پنداشتم هرگز آرام نمى گيرد. سپس گفت: به خدا سوگند دوست مى داشتم كه اى كاش بيست سال پيش از آن روز مرده بودم.

گويند: در اين هنگام مردى كه نامش خباب بن عمرو راسبى بود از لشكر بصره بيرون آمد و چنين رجز مى خواند:

«آنان را ضربه مى زنم و اگر على را ببينم شمشير رخشان مشرفى را بر سرش عمامه مى سازم و آن گروه گمراه را از شر او راحت مى سازم».

مالك اشتر به مبارزه ى او رفت و او را كشت.

سپس عبدالرحمان پسر عتاب بن اسيد بن ابى العاص بن اميه بن عبدشمس كه از اشراف قريش بود به ميدان آمد- نام شمشيرش «ولول» بود- او چنين رجز خواند:

«من پسر عتابم و شمشيرم ولول است و بايد براى حفظ اين شتر مجلل مرگ را پذيرا شد».

مالك اشتر بر او حمله برد و او را كشت. سپس عبدالله بن حكيم بن حزام كه از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى و او هم از اشراف قريش بود پيش آمد، رجز خواند و هماورد خواست. اشتر به جنگ او رفت ضربتى بر سرش زد و او را بر زمين افكند و او برخاست و گريخت و جان بدر برد.

گويند: لگام شتر را هفتاد تن از قريش به دست گرفتند و هر هفتاد تن كشته شدند و هيچكس لگام آن را به دست نمى گرفت مگر آنكه كشته يا دستش قطع مى شد. در اين هنگام بنى ناجيه آمدند و يكايك لگام شتر را در دست مى گرفتند و چنان بود كه هر كس لگام را در دست مى گرفت عايشه مى پرسيد: اين كيست؟ و چون درباره ى آن گروه پرسيد، گفته شد بنى ناجيه اند. عايشه خطاب به ايشان گفت: اى فرزندان ناجيه! بر شما باد شكيبايى كه من شمايل قريش را در شما مى شناسم. گويند: قضا را چنان بود كه در نسبت بنى ناجيه به قريش ترديد بود و آنان همگى اطراف شتر كشته شدند.

ابومخنف مى گويد: اسحاق بن راشد، از قول عبدالله بن زبير براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است: روز جنگ جمل را در حالى به شام رساندم كه بر پيكر من سى و هفت زخم شمشير و تير و نيزه بود و هرگز روزى به سختى جنگ جمل نديده ام و هر دو گروه همچون كوه استوار بودند و از جاى تكان نمى خوردند. ابومخنف همچنين مى گويد: مردى برخاست و به على عليه السلام گفت: اى اميرالمومنين چه فتنه يى ممكن است از اين بزرگتر باشد كه شركت كنندگان در جنگ بدر با شمشير به سوى يكديگر حمله مى برند؟ على عليه السلام فرمود: اى واى بر تو! آيا ممكن است كه من فرمانده و رهبر فتنه باشم! سوگند به كسى كه محمد (ص) را بر حق مبعوث فرموده و چهره ى او را گرامى داشته است كه من دروغ نگفته ام و به من دروغ نگفته اند و من گمراه نشده ام و كسى به وسيله ى من گمراه نشده است. و نه خود لغزيده ام و نه كسى به وسيله ى من دچار لغزش شده است. و من داراى حجت روشنى هستم كه خداى آن را براى رسول خود روشن و واضح ساخته و رسولش آن را براى من روشن و واضح فرموده است و به زودى روز قيامت فرا خوانده مى شوم و مرا گناهى نخواهد بود و اگر مرا گناهى باشد، گناهان من به رحمت خدا پوشيده و آمرزيده مى شود و من در جنگ با آنان اين اميد را دارم كه همين كار موجب غفران ديگر خطاهاى من باشد.

ابومخنف مى گويد: مسلم اعور از حبه عرنى براى ما نقل كرد كه چون على عليه السلام ديد مرگ كنار شتر در كمين است و تا آن شتر سرپا باشد آتش جنگ خاموش نمى شود، شمشير خود را بر دوش نهاد و آهنگ شتر كرد و به ياران خود هم چنين فرمان داد. على (ع) به سوى شتر حركت كرد و لگام آن را بنى ضبه در دست داشتند و جنگى گرم كردند و كشتار در بنى ضبه افتاد و گروه بسيارى از آنان را كشتند و على (ع) همراه گروهى از قبايل نخع و همدان به كنار شتر راه يافتند و على (ع) به مردى از قبيله ى نخع كه نامش بجير بود فرمود: شتر را بزن و او پاشنه هاى شتر را با شمشير زد و شتر با پهلو بر زمين افتاد و بانگى سخت برداشت كه نعره و بانگى بدان گونه شنيده نشده بود. هماندم كه شتر بر زمين افتاد مردان لشكر بصره همچون گروههاى ملخ كه از طوفان سخت بگريزند گريختند و عايشه را با هودج كنارى بردند و سپس او را به خانه ى عبدالله بن خلف بردند. و على (ع) دستور داد لاشه شتر را سوزاندند و خاكسترش را بر باد دادند و فرمود: خدايش از ميان جنبندگان نفرين فرمايد كه چه بسيار شبيه گوساله بنى اسرائيل بود و سپس اين آيه را تلاوت فرمود:

«اكنون به اين خداى خود كه پرستنده ى او شده بودى بنگر كه آن را نخست مى سوزانيم و سپس خاكسترش را به دريا مى افكنيم افكندنى».

[بخشى از آيه ى 97 سوره ى طه.
]

/ 314