حبيب بن مسلمه فهرى
[درباره اين مرد كه از خواص ياران معاويه است اختلاف است كه آيا از اصحاب بوده يا نبوده است. براى اطلاع بيشتر به الاصابه، ج 1، ص 309، ذيل شماره 1600 مراجعه فرماييد. م. به معاويه گفت: ابوذر شام را بر شما تباه خواهد كرد، مردم شام را درياب و اگر تو را به شام نيازى است چاره يى بينديش.]شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتاب السفيانيه از قول جلام بن جندل غفارى نقل مى كند كه مى گفته است: من غلام معاويه بودم و به روزگار عثمان بر قنسرين و عواصم [عواصم: دژها و قلعه هاى نزديك حلب است. به معجم البلدان، ج 6، ص 237 مراجعه فرماييد. م. گماشته شده بودم، روزى پيش معاويه آمدم تا درباره كارهاى خود از او بپرسم، ناگهان شنيدم فرياد زننده يى بر در كاخ معاويه فرياد مى كشد و مى گويد: اين قطار شتران رسيد كه آتش حمل مى كند خدايا كسانى را كه امر به معروف مى كنند و خود آن را انجام نمى دهند و كسانى را كه نهى از منكر مى كنند و خود آن را انجام مى دهند لعنت فرماى! موهاى بدن معاويه سيخ و رنگش دگرگون شد و گفت: اى جلام، آيا اين فرياد زننده را مى شناسى؟ گفتم: هرگز گفت: چه كسى چاره ساز من از جندب بن جناده است! هر روز بر در كاخ مى آيد و همين سخنان را كه شنيدى با فرياد مى گويد. سپس گفت: ابوذر را پيش من آوريد. ابوذر را در حالى كه گروهى او را مى كشيدند آوردند و چون برابر معاويه ايستاد، معاويه به او گفت: اى دشمن خدا و رسول خدا، هر روز پيش ما مى آيى و چنين مى كنى! همانا كه اگر بدون اجازه اميرالمومنين عثمان مى توانستم مردى از اصحاب محمد را بكشم بدون ترديد تو را مى كشتم و اينك درباره تو اجازه خواهم گرفت.
]جلام مى گويد: دوست داشتم ابوذر را ببينم كه مردى از قوم من بود، به او نگريستم، مردى گندمگون و لاغر و داراى چهره استخوانى و خميده پشت ديدم. او روى به معاويه كرد و گفت: من دشمن خدا و رسولش نيستم بلكه تو و پدرت دو دشمن خدا و رسول خداييد، به ظاهر اسلام آورديد و كفر خود را نهان داشتيد و رسول خدا تو را لعنت كرده و چند بار بر تو نفرين كرده است كه سير نشوى و خود شنيدم رسول خدا (ص) مى فرمود: «هرگاه آن مرد چشم درشت فراخ گلو كه مى خورد و سير نمى شود بر امت والى شود بايد كه امت از او برحذر باشد». معاويه گفت: من آن مرد نيستم. ابوذر گفت: نه، كه تو خود همان مردى، اين را رسول خدا (ص) به من خبر داده است و گاهى كه تو از كنار آن حضرت گذشتى شنيدم فرمود: «بار خدايا او را لعنت فرماى و جز با خاك سيرش مگردان» و هم از پيامبر (ص) شنيدم مى فرمود: «نشيمنگاه معاويه در دوزخ است». معاويه خنديد و به حبس ابوذر فرمان داد و درباره او به عثمان نوشت. عثمان در پاسخ معاويه نوشت: جندب را بر چموش ترين و سركش ترين مركوب پيش من بفرست، او را با كسى روانه كن كه شب و روز او را بتازاند. معاويه ابوذر را بر ناقه يى پير كه جز پالانى نداشت سوار كرد و او را به مدينه رساندند در حالى كه گوشتهاى رانهايش از سختى راه ريخته بود. چون ابوذر به مدينه رسيد عثمان به او پيام داد هر جا كه مى خواهى برو. گفت: به مكه بروم؟ گفت: نه. گفت: به بيت المقدس بروم؟ عثمان گفت: نه. گفت: به يكى از دو شهر بروم؟ گفت: نه كه من خودم تو را به ربذه تبعيد مى كنم. عثمان ابوذر را آنجا تبعيد كرد و همواره همانجا بود تا درگذشت. [شايد منظور كوفه و بصره باشد. م.
]در روايت واقدى آمده است كه چون ابوذر پيش عثمان آمد، عثمان براى او ترانه يى خواند كه چنين بود
«خداوند چشم قين را روشن مدارد و هيچگاه زينتى به او ندهد و هرگاه روياروى مى شويم سلام و تحيت خشم و غضب است».
ابوذر گفت: من براى خود هرگز نام «قين» را نمى شناسم. در روايت ديگرى آمده است كه عثمان نام ابوذر را مصغر كرد و گفت: «اى جندب! خداى چشمت را روشن مدارد». ابوذر گفت: نامم جندب است وانگهى رسول خدا (ص) مرا «عبدالله» ناميده است و من براى خود همان نامى را كه پيامبر (ص) بر من نهاده است برگزيده ام. عثمان گفت: تو همانى كه مى پندارى ما گفته ايم دست خدا بسته است و خداوند فقير است و ما توانگرانيم؟ ابوذر گفت: اگر چنين اعتقادى نمى داشتيد اموال خدا را بر بندگانش انفاق مى كرديد، وانگهى من گواهى مى دهم از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: «چون پسران ابوالعاص به سى مرد برسند اموال خدا را سرمايه و بندگان خدا را بردگان و دين خدا را وسيله تباهى قرار مى دهند» [اين حديث در النهايه ابن اثير، ج 2، ص 88 و 140 آمده است. م.
]عثمان به كسانى كه حاضر بودند گفت: آيا اين را از رسول خدا شنيده ايد؟ گفتند: نه. عثمان گفت: ابوذر، واى بر تو! بر رسول خدا دروغ مى بندى؟ ابوذر روى به حاضران كرد و گفت: آيا نمى دانيد كه من راست مى گويم! گفتند: به خدا سوگند نه. عثمان گفت: على را براى من فراخوانيد و همينكه على آمد عثمان به ابوذر گفت: حديث خودت درباره پسران ابوالعاص را براى على بيان كن. ابوذر آن را تكرار كرد. عثمان به على عليه السلام گفت: آيا حديث را از رسول خدا (ص) شنيده اى؟ فرمود: نه، ولى بدون ترديد ابوذر راست مى گويد. عثمان گفت: از راستى او چگونه آگاهى؟ فرمود: من خود از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: «آسمان بر سر كسى راستگوتر از ابوذر سايه نيفكنده است و زمين راستگوتر از او را بر پشت خود حمل نكرده است». [اين حديث در كتابهاى مختلف شيعه و سنى آمده است. مراجعه فرماييد به النهايه ابن اثير، ج 2، ص 42 و بحارالانوار مرحوم علامه مجلسى، ج 22، ص 393، چاپ جديد كه از منابع مختلف آورده است. م. كسانى كه حاضر بودند گفتند: همه ما اين حديث را از رسول خدا (ص) شنيده ايم. ابوذر گفت: من براى شما حديث مى كنم كه از پيامبر (ص) شنيده ام و شما مرا متهم مى كنيد، گمان نمى كردم چندان زندگى كنم كه از ياران و اصحاب محمد (ص) چنين بشنوم.
]واقدى در خبر ديگرى با اسناد خود از صهبان وابسته اسلمى ها نقل مى كند كه مى گفته است: ابوذر را آن روز كه پيش عثمان آوردند ديدم، عثمان به او گفت: تو آنى كه چنين و چنان كردى! ابوذر گفت: تو را نصيحت كردم پنداشتى خيانت مى ورزم، دوست تو را اندرز دادم همان گونه پنداشت. عثمان گفت: دروغ مى گويى كه تو فتنه انگيزى را دوست مى دارى و مى خواهى و شام را بر ما تباه كردى. ابوذر گفت: از روش دو دوست خود پيروى كن تا هيچ كس را بر تو جاى سخن نباشد. عثمان گفت: اى بى مادر، تو را با اين سخن چه كار است! ابوذر گفت: به خدا سوگند، هيچ دليلى براى خودم جز امر به معروف و نهى از منكر ندارم. عثمان خشمگين شد و گفت: درباره اين پيرمرد دروغگو راهنمايى كنيد كه چه كنم: او را بزنم، به زندانش افكنم، بكشم يا از سرزمينهاى اسلامى تبعيدش كنم؟ كه جماعت مسلمانان را پراكنده ساخته است. على عليه السلام كه حاضر بود فرمود: به تو همان راهنمايى را مى كنم كه مومن آل فرعون گفت «كه اگر دروغگو باشد دروغش برعهده اوست و اگر راستگو باشد ممكن است بعضى از وعده ها كه مى دهد به شما برسد كه خداوند هر كس را دروغگو و مسرف باشد هدايت نمى كند»، [سوره غافر آيه 28. عثمان به على پاسخى تند داد و على عليه السلام هم همان گونه پاسخ داد كه آن دو پاسخ را نمى آوريم كه در آن نكوهش است.
]واقدى گويد: پس از آن عثمان مردم را از نشست و برخاست و گفتگوى با ابوذر منع كرد و او مدتى را بدين گونه گذراند. سپس او را پيش عثمان آوردند و چون مقابل او ايستاد به عثمان گفت: اى واى بر تو، مگر تو رسول خدا (ص) و ابوبكر و عمر را نديده اى، آيا راه و روش تو چون راه و روش ايشان است! همانا كه تو بر من ستمى چون ستمگران روا مى دارى. عثمان گفت: از پيش ما و سرزمينهاى ما بيرون شو. ابوذر گفت: آرى كه همسايگى تو براى من چه ناخوشايند است، بگو كجا بروم؟ گفت: هر كجا كه مى خواهى. ابوذر گفت: به شام كه سرزمين جهاد است بروم؟ عثمان گفت: من تو را از اين جهت كه شام را تباه كردى از آنجا بازگرفتم اينك تو را دوباره آنجا برگردانم!؟ ابوذر گفت: به عراق بروم؟ گفت: نه كه اگر به عراق بروى پيش قومى مى روى كه بر رهبران و واليان شبهه مى كنند و طعنه مى زنند. ابوذر گفت: آيا به مصر بروم؟ عثمان گفت: نه. ابوذر گفت: پس كجا بروم؟ گفت: به صحرا. گفت: مى گويى پس از هجرت باز عرب صحرانشين شوم.
گفت: آرى. ابوذر گفت: مى توانم به باديه نجد بروم؟ عثمان گفت: نه، به خاور دور دور برو، از اين راه برو و از ربذه دورتر مرو. ابوذر به ربذه رفت.
واقدى همچنين از مالك بن ابى الرجال از موسى بن ميسره نقل مى كند كه ابوالاسود دوئلى مى گفته است: دوست مى داشتم ابوذر را ببينم و از او درباره سبب رفتنش به ربذه بپرسم، پيش او رفتم و گفتم: آيا به من خبر مى دهى كه از مدينه با ميل خودت بيرون رفتى يا مجبور بودى؟ گفت: من كنار يكى از مرزهاى مسلمانان بودم و دفاع مى كردم به مدينه برگشتم و گفتم جايگاه هجرت و محل ياران من است و از مدينه هم به اينجا آمدم كه مى بينى. سپس گفت: شبى به روزگار رسول خدا (ص) در مسجد مدينه خوابيده بودم كه پيامبر (ص) از كنارم گذشتند و با پاى خود به من زدند و فرمودند: نبينم كه در مسجد خفته باشى! گفتم: پدر و مادرم فدايت باد! خواب بر من غلبه كرد و چشمم برهم شد و در مسجد خوابيدم. فرمود: چه خواهى كرد هنگامى كه تو را از اين مسجد بيرون و تبعيد كنند؟ گفتم: در آن حال به شام مى روم كه سرزمين مقدس و جايگاه جهاد است. فرمود: چه مى كنى اگر تو را از شام تبعيد كنند؟ گفتم: به همين مسجد بازمى گردم. فرمود. اگر باز تو را از اين مسجد تبعيد كنند چه مى كنى؟ گفتم: شمشيرم را برمى دارم و ايشان را با آن فرومى كوبم. فرمود: آيا تو را به كارى به از اين راهنمايى كنم؟ به هر كجا كشيدند با آنان برو و فرمانبردار و شنوا باش. شنيدم و اطاعت كردم و اينك هم مى شنوم و اطاعت مى كنم و به خدا سوگند عثمان در حالى كه نسبت به من بزهكار است خدا را ملاقات خواهد كرد.
بدان كه ياران معتزلى ما كه خدايشان رحمت كناد، روايات بسيارى نقل كرده و آورده اند كه ابوذر به ميل و اختيار خود به ربذه تبعيد شده است.
قاضى القضاه كه خدايش رحمت كناد، در كتاب المغنى از قول شيخ ما ابوعلى كه خداى او را رحمت كند، نقل مى كند كه مى گفته است: مردم درباره ابوذر اختلاف كرده اند و روايت شده است كه به ابوذر گفتند: آيا عثمان تو را مجبور به اقامت در ربذه كرده است؟ گفته است: نه كه خودم همين جا را براى خويش برگزيدم.
همچنين ابوعلى نقل مى كند كه چون ابوذر در شام بود معاويه نامه يى به عثمان نوشت و از او شكايت كرد. عثمان به ابوذر نوشت به مدينه بيا و چون به مدينه آمد به او گفت: چه چيزى تو را وادار به رفتن به شام كرد؟ گفت: من شنيدم رسول خدا (ص) مى فرمود «چون آبادى و ساختمانهاى مدينه به فلان جا رسيد از اين شهر بيرون شو» و بدين سبب از مدينه بيرون رفتم. عثمان پرسيد: پس از شام كدام سرزمين در نظرت دوست داشتنى تر است؟ گفت: ربذه. عثمان گفت: همانجا برو. شيخ ابوعلى همچنين از زيد بن وهب نقل مى كند كه مى گفته است: هنگامى كه ابوذر در ربذه بود از او پرسيدم: چه چيز موجب آمد تا اينجا منزل كنى؟ گفت: خبرت دهم كه در شام بودم و اين آيه و گفتار خداوند متعال را تذكر مى دادم كه «كسانى كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا نمى بخشند...» [بخشى از آيه 24 سوره توبه. معاويه گفت: اين آيه در مورد اهل كتاب نازل شده است. گفتم: هم در مورد ماست و هم در مورد ايشان. معاويه در اين مورد به عثمان نامه نوشت و عثمان براى من نوشت به مدينه بيا. پيش او رفتم، مردم چنان پشت به من مى كردند كه گويى مرا نمى شناسند، از اين موضوع به عثمان شكايت بردم مرا مخير كرد و گفت: هر جا مى خواهى ساكن شو و من در ربذه ساكن شدم. ][خوانندگان گرامى توجه دارند كه از همين روايت به سادگى استنباط مى شود كه براى برگشت او به مدينه فرمان كتبى جناب خليفه لازم بوده است. م.
]ما مى گوييم: اين اخبار اگر هم روايت شده باشد به بسيارى و شهرت آن اخبار و روايات نيست. راه درست اين است كه براى ابراز حسن ظن و تراشيدن بهانه در مورد اين كار عثمان (!) گفته شود كه او از بروز اختلاف ميان مسلمانان و فتنه و آشوب ترسيده و به گمانش رسيده است كه تبعيد ابوذر به ربذه براى ريشه كن كردن فتنه و قطع اميد كسانى كه هواى تفرقه افكنى دارند سود بخش تر است و او را به رعايت مصلحت (!) تبعيد كرده است و اين كار براى امام جايز است. ياران معتزلى ما چنين مى گويند و اين به مكرمت اخلاقى (!) هم سزاوارتر است كه شاعر چنين سروده است:
«چون از دوستى براى تو لغزش سرزد خودت براى لغزش او چاره يى بينديش».
البته ياران معتزلى ما چنين تاويلى را درباره كسى مى كنند كه امكان اين تاويل در موردش مانند عثمان (!) فراهم باشد ولى در مورد كسانى كه نتوان بدينگونه تاويل كرد هر چند براى آنان حق مصاحبت قديم با پيامبر (ص) باشد چون معاويه و امثال او اين تاويل را روا نمى دارند كه براى افعال و احوال آنان هيچ تاويلى روا نيست و كارهاى آنان هيچ گونه اصلاح و علاجى نمى پذيرد.