شرح نهج البلاغه نسخه متنی

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابن عباس مى گويد: پدرم حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت: اما بعد، اى خواهر زاده، اگر تو براى خودت على را نمى ستايى من هم تو را براى على نمى ستايم و چنين نيست كه على تنها اين سخنان را درباره تو گفته باشد، كسان ديگر غير از او هم گفته اند. اينك اگر تو خود را براى مردم متهم دارى مردم هم خود را درباره تو متهم سازند و اگر تو از آنچه فرارفته اى اندكى فرود آيى و مردم اندكى از آنچه فرورفته اند فراآيند و تو فقط حق خويش را از آنان بخواهى و ايشان هم حق خود را از تو بخواهند كه در اين كار عيبى نيست.

عثمان گفت: اى دايى جان! اين كار برعهده تو، تو خود واسط ميان من و ايشان باش. پدرم گفت: آيا اين موضوع را براى مردم بگويم؟ و از قول خودت بازگو كنم؟ عثمان گفت: آرى و برگشت. چيزى نگذشت كه دوباره گفته شد: اميرالمومنين بر در خانه برگشته است. پدرم گفت: اجازه ورودش دهيد. عثمان آمد و ايستاد و بدون آنكه بنشيند گفت: دايى جان! در آن باره شتاب مكن تا من بگويمت. نگاه كرديم ديديم مروان بن حكم بر در خانه نشسته و منتظر بيرون رفتن عثمان است و معلوم شد اين مروان بوده كه او را از راى نخست او برگردانده است. پدرم روى به من كرد و گفت: پسركم! اين مرد را در كار خويش اختيارى نيست و سپس گفت: پسركم، تا مى توانى زبان خويش را نگهدار مگر در مواردى كه ناچار باشى. سپس دستهايش را برافراشت و عرضه داشت: پروردگارا، در مورد چيزهايى كه در فرارسيدن آن براى من خيرى نيست مرا زودتر فروگير و ببر. هفته يى نگذشت، كه درگذشت، خدايش رحمت كناد.

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل از قنبر- برده آزاد كرده و وابسته ى على عليه السلام- نقل مى كند

[الكامل، ج 1، ص 19، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر. كه مى گفته است: همراه على پيش عثمان رفتم، آن دو خلوت را دوست مى داشتند، على عليه السلام به من اشاره فرمود كه دور شوم. تا حدودى دور رفتم. عثمان شروع به پرخاش نسبت به على كرد و على سكوت كرده بود، عثمان به او گفت: تو را چه مى شود كه چيزى نمى گويى؟ فرمود: اگر سخن بگويم چيزى جز آنچه ناخوش خواهى داشت نمى گويم و حال آنكه براى تو پيش من چيزى جز آنچه دوست مى دارى نيست.
]

ابوالعباس مبرد مى گويد. تاويل اين سخن على اين است كه اگر سخن بگويم همان گونه كه تو در گفتار خود بر من ستم روا داشتى من هم ستم روا دارم و پرخاش من تو را اندوهگين مى سازد و من عهد كرده ام كه اين كار را نكنم و بر فرض كه بخواهم توضيح دهم يا عتابى كنم جز آنچه دوست دارى نخواهم كرد.

ابن ابى الحديد گويد: مرا در مورد اين سخن تاويل ديگرى است و آن اين است كه بر فرض بگويم و معذرت بخواهم كدام كار را درست و پسنديده كرده اى وانگهى اين موضوع را تصديق نمى كنى بلكه نمى پذيرى و ناخوش هم مى دارى و خداوند متعال مى داند كه براى تو در باطن و انديشه و سراپاى وجودم چيزى جز آنچه دوست مى دارى نيست هر چند كه تو معذرتهايى را كه بگويم و گرفتاريها را بيان كنم نخواهى پذيرفت بلكه ناخوش خواهى داشت و خود را از آنها پاك و برتر مى دانى.

واقدى در كتاب الشورى از قول عبدالله بن عباس كه خدايش رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است: روزى شاهد پرخاش و گفتگوى عثمان با على عليه السلام بودم، عثمان ضمن سخنان خود به او گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم كه مبادا براى تفرقه دروازه يى بگشايى كه به خاطر دارم از عتيق و پسر خطاب (ابوبكر و عمر) همان گونه اطاعت كردى كه از پيامبر (ص) اطاعت مى كردى، من هم كمتر از آن دو نيستم بلكه از لحاظ پيوند خويشاوندى نزديكترم و از لحاظ خويشاوندى سببى هم با تو پيوسته تر، اگر مى پندارى كه اين حكومت را پيامبر (ص) براى تو قرار داده است ما خود به هنگام رحلت او تو را ديديم كه نخست نزاعى كردى و سپس به حكومت تن در دادى و اگر به راستى آنان سوار بر كار نبودند چگونه براى آن دو اذعان به بيعت كردى و فرمانبردارى را پذيرفتى و اگر مى گويى آن دو در كار خود پسنديده رفتار كردند من هم در دين و حب و نزديكى خودم كمتر از آن دو نيستم براى من همان گونه باش كه براى آن دو بودى.

على عليه السلام فرمود: اما در مورد تفرقه و پراكندگى به خدا پناه مى برم كه براى آن دروازه يى بگشايم و راهى را هموار سازم ولى من تو را از آنچه خدا و رسولش تو را از آن منع فرموده اند بازمى دارم و مى خواهم تو را به رشد و هدايت راهنمايى كنم. اما ابوبكر و عمر اگر چه آنچه را كه رسول خدا (ص) براى من قرار داده بود گرفتند و تو و مسلمانان بر اين موضوع داناتريد، مرا با حكومت چه كار كه مدتهاست رهايش كرده ام، اما آن چيزى كه حق من تنها نيست و مسلمانان همگى در آن برابر و شريك اند گلوگير است و كارد به استخوان مى رسد ولى هر چيز كه حق اختصاصى من بوده است براى آنان رها كرده ام و اين كار از صميم جان بوده است و به منظور اصلاح دست از آن شسته ام. اما اينكه تو با ابوبكر و عمر مساوى باشى چنين نيست و تو همچون هيچيك از ايشان نيستى چرا كه آن دو حكومت را عهده دار شدند و خود و خويشاوندان خويش را از آلودگى بر كنار داشتند و حال آنكه تو و خويشاوندانت چنان در آن شناور شديد كه شناور ورزيده در ژرفاى آب. اينك اى ابوعمرو! به سوى خدا بازگرد و بنگر آيا از عمر تو بيش از فاصله دو بار آب خوردن خر باقى مانده است!

[معروف است كه تحمل خر در تشنگى كم است و زودتر از چهارپايان ديگر تشنه مى شود و آب مى خورد. يعنى از عمرش تنها اندكى مانده است و اين كلام مثل است. آخر تا كى و تا چه هنگام!؟ آيا نمى خواهى سفلگان بنى اميه را از اموال و آبرو و شرف مسلمانان بازدارى! به خدا سوگند، اگر كار گزارى از كارگزاران تو آنجا كه خورشيد غروب مى كند ستمى انجام دهد گناهش مشترك ميان او و تو خواهد بود.
]

ابن عباس مى گويد: عثمان گفت: آرى كه تو بايد خشنود و راضى شوى، هر يك از كارگزاران مرا كه ناخوش مى دارى يا مسلمانان او را ناخوش مى دادند عزل كن. عثمان و على از يكديگر جدا شدند و مروان بن حكم عثمان را از آن كار بازداشت و گفت: در آن صورت مردم بر تو گستاخ مى شوند، هيچيك از كارگزارانت را عزل مكن.

همچنين زبير بن بكار در همان كتاب از قول رجالى كه اسنادشان به يكديگر پيوسته است، از قول على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است: نيمروزى در شدت گرما عثمان كسى پيش من فرستاد، جامه پوشيدم و پيش او رفتم، به حجره اش كه وارد شدم او روى تخت چوبى خود نشسته بود و چوبدستى در دست داشت و پيش او اموال بسيارى بود، دو انبان انباشته از سيم و زر، به من گفت: هان هر چه مى خواهى از اين اموال بردار تا شكمت سير و آكنده شود كه مرا آتش زده اى. گفتم: پيوند خويشاونديت پيوسته باد. اگر اين مال را به ارث برده باشى يا كسى به تو عطا كرده باشد يا از راه بازرگانى به دست آورده باشى من مى توانم دو حالت داشته باشم: بگيرم و سپاسگزارى كنم يا آنكه خود را به زحمت و كوشش وادارم و بى نياز گردم و اگر از اموال خداوند است و در آن سهم مسلمانان و يتيمان و در راه ماندگان باشد، به خدا سوگند كه نه تو حق دارى به من عطا كنى و نه مرا حقى است كه آن را بگيرم. عثمان گفت: به خدا سوگند، جز اين نيست كه فقط قصد خوددارى و سركشى دارى. سپس برخاست و با چوبدستى خود به سوى من آمد و مرا زد و به خدا سوگند كه من دستش را نگرفتم تا آنچه خواست زد، جامه ى خود را پوشيدم و به خانه ام برگشتم و گفتم: خداوند حاكم ميان من و تو باشد اگر ديگر تو را امر به معروف يا نهى از منكر كنم.

همچنين زبير بن بكار از قول زهرى نقل مى كند كه مى گفته است: هنگامى كه گوهرهاى خسرو را پيش عمر آوردند در مسجد نهادند و چون خورشيد بر آنها تابيد همچون آتش مى درخشيدند، عمر به گنجور بيت المال گفت: اى واى بر تو! مرا از اين راحت كن و ميان مسلمانان قسمت كن كه دلم به من مى گويد: بزودى در اين مورد بلاء و فتنه يى ميان مردم پديد مى آيد. او گفت: اى اميرالمومنين، اين را كه نمى توان ميان مسلمانان تقسيم كرد زيرا به همه نمى رسد كسى هم نيست كه بتواند بخرد زيرا بهاى آن سنگين است، صبر مى كنيم در آينده شايد خداوند پيروزى ديگرى بهره مسلمانان قرار دهد و كسى پيدا شود كه بتواند بخرد. عمر گفت: آن را بردار و در خزانه بگذار. عمر كشته شد و آن گوهر همچنان برجاى بود و چون عثمان به خلافت رسيد آن را برگرفت و زيور دختران خود قرار داد.

زبيربن بكار مى گويد: زهرى گفته است: هر دو پسنديده رفتار كرده اند چه عمر كه خود و نزديكانش را محروم ساخته است و چه عثمان كه رعايت پيوند نزديكان خود را كرده است.

[محمد بن مسلم بن عبيدالله بن شهاب زهرى )58 -124 ه.ق) از محدثان و مورخان و شاعران مدينه، از كار گزاران حكومت اموى است كه مردى را چندان شكنجه داد كه مرد و در عين حال مورد كمال توجه خليفگان اموى بوده است، او بايد چنين اظهار نظر كند. براى اطلاع از شرح حالش به الاعلام زركلى، ج 7، ص 317 و بحارالانوار، ج 46، ص 123 و 132، چاپ جديد مراجعه فرماييد. م.
]

زبير بن بكار مى گويد: محمد بن حرب، از سفيان بن عيينه، از اسماعيل بن ابى خالد نقل مى كند كه مى گفته است: مردى به حضور على عليه السلام آمد و تقاضا كرد براى او پيش عثمان شفاعت كند. على فرمود: او بر دوش كشنده خطاهاست، نه، به خدا هرگز پيش او برنمى گردم و آن مرد را از عثمان نااميد ساخت.

همچنين زبير بن بكار، از سداد بن عثمان نقل مى كند كه مى گفته است: به روزگار حكومت عمر شنيديم عوف بن مالك مى گويد: اى بيمارى طاعون، مرا بگير! به او گفتيم: تو كه خود از رسول خدا (ص) شنيده اى كه مى فرمود «درازى عمر بر مومن چيزى جز خير نمى افزايد» چرا چنين مى گويى؟ مى گفت: آرى ولى از شش چيز بيمناكم: به خلافت رسيدن بنى اميه، امير شدن جوانان سفله ايشان، گرفتن رشوه در مورد صدور حكم، ريختن خونهاى حرام، بسيار شدن شرطه ها و ظهور و پرورش گروهى كه قرآن را همچون مزمارها مى گيرند و مى خوانند.

همچنين زبير، از ابوغسان، از عمر بن زياد، از اسود بن قيس، از عبيد بن حارثه نقل مى كند كه مى گفته است: خود ديدم و شنيدم كه عثمان خطبه مى خواند و مردم گرد او ريخته بودند، عثمان گفت: اى دشمنان خدا، بنشينيد. طلحه بر عثمان فرياد زد كه آنان دشمنان خدا نيستند بلكه بندگان خدايند و كتاب خدا را خوانده اند.

همچنين زبير، از سفيان بن عيينه، از اسرائيل، از حسن نقل مى كند كه مى گفته است: روز جمعه در مسجد حاضر بودم عثمان بيرون آمد مردى برخاست و گفت: مى خواهم كتاب خدا را بخوانم. عثمان گفت: بنشين كه براى كتاب خدا خواننده يى غير از تو هست. او نشست مرد ديگرى برخاست و همان سخن را گفت. عثمان به او هم گفت: بنشين. او از نشستن خوددارى كرد. عثمان به افراد شرطه پيام فرستاد كه او را برجاى بنشانند. مردم برخاستند و ميان او و آنان حايل شدند و سپس شروع به ريگ پرانى كردند و چنان شد كه بگويند از شدت پرتاب ريگ آسمان را نمى بينيم، عثمان ناچار از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت و نماز جمعه نگزارد.

بگومگويى كه ميان عثمان و ابن عباس در حضور على (ع) صورت گرفت

زبير بن بكار همچنين در كتاب الموفقيات از قول ابن عباس كه خدايش رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است: روزى پس از اينكه نماز عصر گزاردم بيرون آمدم و اين به روزگار خلافت عثمان بن عفان بود، ناگاه او را تنها در يكى از كوچه هاى مدينه ديدم، براى بزرگداشت و احترامش پيش او رفتم. گفت: آيا على را نديده اى؟ گفتم: چرا در مسجد بود كه من از او جدا شدم و بر فرض كه اكنون در مسجد نباشد در خانه اش خواهد بود. گفت: نه، در خانه اش نبود، برو در مسجد پيدايش كن و از همانجا او را پيش من بياور. (گويد:) من و عثمان سوى مسجد رفتيم در همين هنگام على عليه السلام را ديدم كه از مسجد بيرون مى آمد.

ابن عباس مى گويد: روز قبل از آن روز نزد على بودم كه از عثمان و ستمش بر او سخن گفت و فرمود: اى ابن عباس! به خدا سوگند يكى از چاره ها اين است كه با او ديگر سخن نگويم و ديدار نكنم. من به على (ع) گفتم: خدايت رحمت كناد! چگونه مى توانى اين كار را انجام دهى؟ اگر او را ترك كنى و او كسى را پيش تو بفرستد و تقاضاى ملاقات كند چكار خواهى كرد؟ فرمود: تمارض مى كنم و عذر مى آورم، چه كسى مى تواند مرا بر آن كار مجبور كند؟ گفتم: هيچ كس.

ابن عباس مى گويد: على (ع) در همان حال كه از مسجد بيرون مى آمد و متوجه ما شد چنان حالت گريز از ديدار به خود گرفت كه بر عثمان پوشيده نماند. عثمان به من نگاه كرد و گفت: اى ابن عباس، مى بينى پسر دايى ما ديدار ما را خوش نمى دارد؟ گفتم: چرا بايد چنين باشد و حال آنكه رعايت حق تو لازم تر و او هم به فضيلت داناتر است. چون آن دو نزديك يكديگر رسيدند نخست عثمان سلام داد و على پاسخ سلامش را داد. عثمان گفت: اگر به مسجد برمى گردى ما تو را مى خواهيم و اگر جاى ديگر مى روى در جستجوى تو هستيم. على فرمود: هر كدام را تو دوست مى دارى؟ عثمان گفت: به مسجد برويم. داخل مسجد شدند. عثمان دست على را در دست گرفت و او را به سوى محراب مسجد برد. على (ع) از داخل شدن در محراب خوددارى فرمود و كنار محراب نشست و عثمان هم كنار او قرار گرفت، من خود را از آن دو عقب كشيدم، هر دو مرا فراخواندند، جلو رفتم. در اين هنگام عثمان نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس گفت: اى پسرداييها، واى پسر عموهاى من! من شما دو تن را فراخواندم و مورد خطاب قرار مى دهم و از هر دو گله گزارى مى كنم، با آنكه از يكى از شما خشنودم و از ديگرى دلگير، از شما مى خواهم كه خودتان عذر خواه باشيد و مى خواهم به خود آييد و تقاضا مى كنم به حال خود بازگرديد و به خدا سوگند، اگر مردم بخواهند بر من چيره شوند از هيچ كس جز شما دو تن فرياد رسى نمى خواهم و اگر مرا درهم شكنند و زبون سازند جز به عزت شما عزتى نمى يابم، اين كار ميان ما به درازا كشيده و بيم آن دارم كه از اندازه درگذرد و خطر آن بزرگ شود، همانا كه دشمن مرا بر شما مى شوراند و تحريك مى كند، ولى خداوند و پيوند خويشاوندى، مرا از آنچه دشمن اراده مى كند بازمى دارد و اينك در مسجد رسول خدا (ص) و كنار مرقدش خلوت كرده ايم و دوست مى دارم كه انديشه خويش را در مورد من و آنچه در سينه داريد آشكار سازيد و راست بگوييد كه راستى بهتر و نجاتبخش تر است و براى خودم و شما دو تن از خداى آمرزش مى خواهم.

ابن عباس مى گويد: على عليه السلام سكوت فرمود من هم مدتى طولانى همراه او سكوت كردم، من حرمتش را پاس مى داشتم كه پيش از او سخن نگويم على هم خوش مى داشت كه من از سوى خودم و او پاسخ عثمان را بدهم، ناچار به او گفتم: آيا سخن مى گويى يا من از سوى تو پاسخ دهم؟ فرمود: نه كه تو از سوى من و خودت پاسخ ده. من نخست خدا را ستودم و بر پيامبرش درود فرستادم و سپس گفتم: اى پسرعمو و عمه ما! سخنت را كه درباره ى ما گفتى شنيديم و اينكه در شكايت و گله گزارى خود ما را درهم آميختى، با آنكه به پندار خودت از يكى خشنود و از ديگرى دلگير هستى، دانستيم و بزودى در آن مورد چنان مى كنيم. ما نيز به پيروى از كار تو، تو را در مورد خودمان هم نكوهش مى كنيم و هم ستايش، تهمتى را كه بر ما مى زنى، آن هم فقط از روى گمان نه از روى يقين، نكوهش مى كنيم و كارهاى ديگرت از جمله مخالفت تو با عشيره خودت را- در مورد تحريك آنان بر ضد ما- ستايش مى كنيم و همچنان كه تو از ما خواستى از خود انصاف دهيم و عذر خواه باشيم ما هم از تو مى خواهيم چنان باشى و به خود آيى و به حال خويش برگردى. اين را هم بدان كه ما با يكديگريم، تو هر چيز را كه مى خواهى ستايش يا نكوهش كن، همان گونه كه تو در مورد خويشتن هستى. وانگهى ميان ما هيچ فرق و اختلافى نيست، بلكه هر يك از ما در انديشه و گفتار دوست خود شريك است. به خدا سوگند مى دانى در آنچه ميان ما و تو مى گذرد ما معذوريم. و چنين نيست كه تو ما را غير از آنكه نسبت به تو توجه و فروتنى داريم بشناسى و خود مى بينى كه در كارها به تو مراجعه مى كنيم و به همين جهت است كه ما هم از تو همان چيزى را مى خواهيم كه تو از ما.

اما اين گفتارت كه مى گويى «اگر مردم بر من پيروز شوند از كسى جز شما دو تن يارى نمى جويم و اگر بخواهند مرا درهم شكنند جز با قدرت و عزت شما قدرت و شوكت نمى يابم»، معلوم است كه ما و تو را از اين كار چاره ديگرى نيست و ما و تو همان گونه ايم كه آن شاعر قبيله كنانه سروده است:

«... براى ما از سوى ايشان و براى ايشان از سوى ما در قبال دشمن و بر كرانه آن مراتب عزت چنان است كه نردبانهايش برافراشته است».

اما اين سخن تو كه مى گويى «دشمن تو را بر ضد ما تحريك مى كند و تو را بر ما مى شوراند» به خدا سوگند، آنچه دشمن در اين باره در مورد تو انجام داده است بيشتر از آن را پيش ما درباره تو گفته و انجام داده است و ما را از همان چيزى بازداشته كه تو را، يعنى هر دوى ما را از رعايت فرمان خدا و پيوند خويشاوندى بازداشته است. تو و ما ناچار به حفظ دين و آبرو و جوانمردى خود هستيم. به جان خودم سوگند، كه اين موضوع درباره ما و تو چنان به درازا كشيده است كه از آن بر جان خود بيمناكيم و همان گونه كه تو از آن به ترس و بيم افتاده اى ما هم در ترس و بيم هستيم.

اما اينكه از ما مى خواهى انديشه و راى خويش را در مورد تو بيان كنيم، ما به تو خبر مى دهيم كه همان گونه است كه تو دوست مى دارى و هيچ كدام از ما دوتن از ديگرى جز همين را نمى داند و چيز ديگرى را از او نمى پذيرد و هر يك ما در اين مورد كفيل و ضامن ديگرى است و حال آنكه تو يكى از ما دو تن را از هر تهمتى تبرئه و منزه ساختى و ديگرى را به خيال خودت متهم داشتى و ساكت كردى و حال بدان كه ميان ما فرقى نيست، آن را كه تو خوش نمى دارى (يعنى على عليه السلام) گوياتر از آنكه او را برى مى دانى نيست، ديگرى هم در مورد چيزهايى كه ناخوش مى دارى همچون آن يكى است.

بنابراين، تو بايد از ما دو تن خشنود و راضى باشى يا ناراضى و خشمگين تا ما بتوانيم همان گونه كه تو هستى باشيم و مطابق با آن و پيمانه در قبال پيمانه پاداشت دهيم. اينك ما انديشه خود را به تو گفتيم و نهان ضمير خود را با راستى براى تو روشن ساختيم و همان گونه كه گفتى راستى نجاتبخش تر و سالم تر است. اكنون تو به آنچه فراخوانده مى شوى پاسخ مثبت بده و مسجد و آرامگاه پيامبر (ص) را برتر از آن بدان كه در آن پيمان شكنى و مكر كنى. راست بگو كه رهايى يابى و سلامت مانى و ما از خداوند براى خودمان و تو آمرزش مى خواهيم.

ابن عباس مى گويد: در اين هنگام على عليه السلام با هيبت به من نگريست و گفت: او را در همان حال كه هست رها كن تا به آنچه دلش مى خواهد برسد. به خدا سوگند اگر دلها و انديشه هاى ما براى او پيدا و آشكار شود آن چنان كه به چشم خويش آن را ببيند همان گونه كه با گوش خود آن را مى شنود باز هم همواره ستم پيشه و در حال انتقام گرفتن خواهد بود. به خدا سوگند، من نمى خواهم بر آنان درافتم و ساطور بر گوشت آنان نهم و اينگونه سخن گفتن از ناحيه او مخالفت و بدى معاشرت است.

عثمان گفت: اى اباحسن! آرام باش، به خدا سوگند تو خود مى دانى كه رسول خدا (ص) مرا به گونه ديگرى وصف فرموده است و تو خود پيش او بودى كه فرمود «همانا ميان اصحاب من گروهى سلامت جويند و عثمان از ايشان است و او نسبت به ديگران از همه خوش گمان تر است و با محبت خيرخواه آنان». على عليه السلام گفت: گفتار آن حضرت را با كردار خودت تصديق كن و با آنچه كه هم اكنون در آن هستى مخالفت كن. درباره تو سخنانى گفته مى شود كه اگر قبول كنى همان كافى است. عثمان گفت: اى اباحسن! آيا در اين باره اعتماد و وثوق دارى؟ گفت: آرى، گمان نمى كنم كه چنان كنى. عثمان گفت: من هم اعتماد مى كنم و تو از كسانى هستى كه دوست او زبون و سخنش تكذيب نمى شود.

ابن عباس مى گويد: دست آنان را گرفتم و آن دو با يكديگر دست دادند و آشتى كردند و شوخى نمودند و من برخاستم و آن دو گفتگو و تبادل نظر كردند و سپس از يكديگر جدا شدند. به خدا سوگند، هنوز روز سوم نرسيده بود كه هر يك از ايشان مرا ديد و در مورد ديگرى سخنانى گفت كه «شتر هم بر آن فرونمى خوابد»

[شايد معادل ضرب المثل «تره هم براى او خرد نمى كردند» باشد. م. و دانستم كه پس از آن راهى براى آشتى ميان آن دو وجود ندارد.
]

احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب اخبار السقيفه، از قول محمد بن قيس اسدى، از معروف بن سويد نقل مى كند كه مى گفته است: هنگام بيعت با عثمان، به خلافت، در مدينه بودم، مردى را ديدم كه در مسجد نشسته بود و در حالى كه مردم بر گرد او بودند دست برهم مى زد و گفت: جاى بسى شگفتى است از قريش و اينكه آنان براى خلافت كس ديگرى غير از اهل بيت را برمى گزينند آن هم اهل بيتى كه كان فضيلت و ستارگان پرتو بخش زمين و مايه روشنايى همه ى سرزمينهايند. به خدا سوگند، ميان ايشان (اهل بيت) مردى است كه هرگز پس از رسول خدا (ص) مردى همچون او نديده ام كه به حق سزاوارتر و در قضاوت از او عادل تر باشد. او از همگان بيشتر امر به معروف و نهى از منكر مى كند. پرسيدم: اين مرد كيست؟ گفتند: مقداد است. بيش او رفتم و گفتم: خدايت قرين صلاح بدارد! آن مردى كه مى گفتى كيست؟ گفت: پسر عموى پيامبرت (ص) يعنى على بن ابى طالب.

معروف مى گويد: مدتى درنگ كردم و پس از آن ابوذر را كه خدايش رحمت كناد! ديدم و آنچه را مقداد گفته بود برايش نقل كردم. گفت: راست مى گويد. گفتم: پس چه چيزى مانع آن شد كه اين حكومت را در ايشان قرار دهيد؟ گفت: قوم ايشان نپذيرفتند. گفتم: چه چيزى شما را از يارى ايشان بازداشت؟ گفت: آرام باش، اين سخن را مگو و از اختلاف برحذر باشيد. (گويد:) من سكوت كردم و كار چنان شد كه شد.

شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتابى كه در آن بهانه هايى براى بدعتها و نوآوريهاى عثمان آورده است مى نويسد: على بيمار شد، عثمان از او عيادت كرد و على عليه السلام اين بيت را خواند:

«چه بسيار ديداركننده كه بدون دوستى به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه كاش بيمار رنجور درگذرد».

عثمان گفت: به خدا سوگند نمى دانم آيا زندگى تو را خوشتر مى دارم يا مرگت را. اگر بميرى مرگت مرا درهم مى شكند و اگر زنده باشى زندگى ات مرا به رنج و بلا گرفتار مى دارد و تا هنگامى كه تو زنده اى همواره سرزنش كنندگان را مى بينم كه تو را پناهگاه خود قرار مى دهند و به تو پناه مى آورند.

على عليه السلام فرمود: اين تصور تو كه مرا پناهگاه خرده گيران و سرزنش كنندگان خود مى دانى از بدگمانى تو سرچشمه مى گيرد و موجب مى شود در دل خود اين گونه مرا جاى دهى و اگر به پندار خودت از سوى من بيمى دارى براى تو برعهده من عهد و پيمان خداوندى است كه تو را از من باكى نخواهد بود «تا وقتى كه دريا پشم را خيس مى كند». و همانا كه من تو را رعايت و از تو حمايت مى كنم ولى چه كنم كه اين كار براى من در نظرت سودبخش نيست. اما اين سخن تو كه مى گويى «مرگ و فقدان من تو را درهم مى شكند»، هرگز چنين نيست و تا هنگامى كه وليد و مروان براى تو زنده و باشند از فقدان من شكسته نخواهى شد.

[چنانكه در صفحات بعد مى فرمايد «آنچه از من مى ترسى پيش من نيست.» منظور حضرت اين است كه «آنچه تو مى پندارى به طور قطع از من سر نخواهد زد». م. عثمان برخاست و رفت. همچنين روايت شده است كه آن بيت شعر را عثمان خوانده است: گويند او بيمار شده بود على عليه السلام به عيادتش رفت و عثمان گفت:
]

«چه بسيار ديداركننده كه بدون خيرخواهى

[اين كلمه در چند سطر قبل «ود» و در اين بيت «نصح» است. م. به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه اى كاش بيمار رنجور درگذرد».
]

ابوسعد آبى

[ابوسعد زين الكفاه منصور بن حسين آبى وزير مجدالدوله ديلمى است و نام كتابش نثرالدرر. در كتاب خويش از قول ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است: ميان عثمان و على عليه السلام سخنى درگرفت و عثمان گفت: چه كنم كه قريش شما را دوست نمى دارند زيرا به روز بدر هفتاد تن از ايشان را كه چهره هايشان چون شمش طلا بود كشتيد و بينى هاى آنان پيش از لبهايشان به خاك درافتاد!
]

همچنين روايت شده است كه چون مردم كارهاى عثمان را بر او خرده گرفتند برخاست و در حالى كه به مروان تكيه داده بود براى مردم سخنرانى كرد و چنين گفت:

همانا هر امتى را آفتى است و هر نعمتى را بلايى، آفت اين امت و بلاى اين نعمت قومى هستند كه بسيار عيبجويند و خرده گير. براى شما، در ظاهر، آنچه را دوست مى داريد آشكار مى سازند و آنچه را خوش نمى داريد پوشيده و نهان مى دارند، سفلگانى همچون شترمرغ كه از نخستين بانگ كننده پيروى مى كنند. آنان همان چيزى را بر من خرده مى گيرند كه بر عمر خرده مى گرفتند و او آنان را زبون ساخت و درهم كوبيد و حال آنكه نصرت دهندگان من نزديكترند و افراد نيرومندترى در اختيار دارم. مرا چه مانعى است كه نتوانم در اموال افزون از نياز هر چه مى خواهم انجام دهم!

همچنين روايت مى كند كه على عليه السلام بيمار شد و عثمان به عيادت او رفت و گفت: چنين مى بينم كه سنگين شده اى. على گفت: آرى. عثمان گفت: به خدا سوگند نمى دانم مرگ تو براى من خوشتر است يا زندگى تو، در عين حال كه مرگ تو را دوست مى دارم خوش ندارم پس از تو زنده بمانم و اگر مى خواهى براى ما راه روشنى قرار بده يا دوستى در حال آشتى باش يا دشمنى در حال جنگ و ستيز و تو اينك همان گونه اى كه آن شاعر ايادى

[يعنى لقيط ايادى كه نام پدرش به صورت يعمر و معمر آمده است. براى اطلاع بيشتر در شرح حال او و ابيات ديگرى از اين قصيده كه در جنگ ذوقار سروده شده است به الشعر و الشعراء ابن قتيبه، ص 129، چاپ 1969، بيروت مراجعه فرماييد. م. سروده است:
]

«ميان ما لگام و ريسمان چموشى كشيده شده است در حالى كه نه نااميدى آشكارى از آن مى بينيم و نه اميد و طمعى».

على عليه السلام فرمود: آنچه كه از آن مى ترسى پيش من نيست ولى اگر پاسخت دهم فقط پاسخى مى گويم كه آن را ناخوش خواهى داشت.

عثمان هنگامى كه او را محاصره كردند براى على (ع) چنين نوشت:

اما بعد، آب از سرگذشت و كارد به استخوان رسيد و در مورد من كار از اندازه گذشت و كسى كه ياراى دفاع از خود را نداشت اينك در من طمع بسته است.

«اگر قرار است كه من خورده شوم تو بهترين خورنده باش و گرنه پيش از آنكه پاره پاره شوم مرا درياب».

[اين بيت از شاس بن نهار عبدى است كه پس از سرودن آن به ممزق عبدى معروف شده است. به البيان و التبيين جاحظ، ج 1، ص 375، چاپ عبدالسلام هارون و به العقد الفريد ابن عبد ربه، ج 4، ص 310، چاپ مصر، 1967 م مراجعه فرماييد. م.
]

زبير بن بكار خبر عيادت را به گونه ديگرى آورده است. او مى گويد: على عليه السلام بيمار شد عثمان در حالى كه مروان بن حكم همراهش بود به عيادت آمد، عثمان شروع به سوال كردن از حال على كرد و آن حضرت خاموش ماند و او را پاسخ نمى داد عثمان گفت: اى ابوالحسن تو براى من همچون فرزند نافرمان نسبت به پدر شده اى كه اگر زنده بماند از فرمان پدر سرپيچى مى كند و اگر بميرد پدر را ماتمزده و اندوهگين مى كند، چه خوب بود كه در مورد كار خود براى ما گشايشى قرار مى دادى: يا دشمن مى بودى يا دوست و ما را چنين ميان آسمان و زمين نگه نمى داشتى. همانا به خدا سوگند، كه من براى تو بهتر از فلان و فلانم و اگر كشته شوم كسى مثل من نخواهى ديد.

مروان گفت: به خدا سوگند آهنگ آنچه پشت سر ما قرار دارد نخواهد شد مگر اينكه شمشيرهاى ما درهم آميزد و پيوندهاى خويشاوندى ما بريده گردد. عثمان برگشت و به مروان نگريست و گفت: خاموش باش و به خاموشى نرسى! چه چيز موجب آمده است كه در كار ميان ما دخالت كنى.

شيخ ما ابوعثمان جاحظ از زيد بن ارقم روايت مى كند كه مى گفته است: شنيدم عثمان به على عليه السلام مى گويد: از جمله كارهاى من كه آن را زشت مى شمرى به كار گماشتن معاويه است و تو خود مى دانى كه عمر او را به كار گماشته بود. على عليه السلام فرمود: تو را به خداوند سوگند مى دهم مگر نمى دانى كه معاويه نسبت به عمر فرمانبردارتر از يرفا غلام عمر بود! عمر هرگاه عاملى را به كار مى گماشت مى توانست پاى بر گوش او نهد و حال آنكه اين قوم بر تو سوار شده و چيره اند و بدون اعتناء به تو خود با استبداد حكومت مى كنند. عثمان سكوت كرد.

ريشه هاى رقابت ميان على و عثمان

مى گويم: جعفر بن مكى حاجب كه خدايش رحمت كناد! براى من نقل كرد و گفت: از محمد بن سليمان حاجب الحجاب درباره كار على و عثمان پرسيدم- من اين محمد بن سليمان حاجب الحجاب را ديده بودم و آشنايى نه چندان استوارى با او داشتم، شخص اديب ظريفى بود كه از علوم فلسفى به رياضيات اشتغال داشت و در هيچ مذهبى تعصب نداشت- جعفر بن مكى مى گفت محمد بن سليمان به من پاسخ داد و گفت: اين دشمنى قديم و كهن ميان خاندان عبدشمس و خاندان هاشم است، آن چنان كه حرب پسر اميه با عبدالمطلب پسر هاشم ستيز و نزاع داشت و ابوسفيان نسبت به محمد (ص) رشك مى ورزيد و با او جنگ مى كرد و اين دو خانواده اگر چه در عبد مناف به يكديگر مى پيوستند ولى همواره نسبت به يكديگر كينه توز بوده اند. پس از آن پيامبر كه درود خداوند بر او و خاندانش باد، دختر خود فاطمه را به همسرى على درآورد و دختر ديگرش را به همسرى عثمان داد و توجه و محبت پيامبر (ص) نسبت به فاطمه بيش از آن دختر و دختر ديگرى كه پس از مرگ اولى به همسرى عثمان درآمده بود آشكار مى گشت همچنين توجه ويژه ى پيامبر به على و افزونى تقرب او و معاشرت پيامبر (ص) با على و ويژه گردانيدن او را، در امورى نسبت به خود، به مراتب بيشتر و افزونتر از عثمان بود و عثمان در اين مورد دلتنگ بود و بدين گونه ميان دلهاى ايشان فاصله ايجاد شد. شايد بگو و مگوها و كينه هاى بى اساس و گله گزارى ها هم از قول خواهرى براى خواهر ديگر نقل و موجب تكدر خاطر آنان مى شده است و در نتيجه شوهرها هم نسبت به يكديگر احساس كدورت مى كرده اند همان گونه كه اين موضوع را در روزگار خودمان و ديگر روزگاران ديده و شنيده ايم و از قديم گفته اند هيچ چيز به اندازه همسران اخوت برادران را نمى تواند قطع كند. وانگهى چنين اتفاق افتاده است كه على عليه السلام گروه بسيارى از افراد خاندان عبدشمس را در جنگهاى پيامبر (ص) كشته است و اين موضوع هم موجب استوارى و افزونى كينه شده است و هرگاه انسان از كسى احساس وحشت و دلتنگى كند او هم همين احساس را نسبت به او خواهد داشت. سپس پيامبر (ص) رحلت فرمود، گروهى اندك به على گرايش پيدا كردند ولى عثمان از آنان نبود همچنين عثمان همراه كسانى كه از بيعت با ابوبكر سرپيچى كرده بودند نبود و در خانه فاطمه (ع) هم حاضر نشد و درباره خلافت امورى در سينه على عليه السلام بود كه به روزگار ابوبكر و عمر اظهار آن ممكن نبود كه عمر سخت خشمگين و نيرومند بود و در فروگرفتن و سخن گفتن گشاده دست و زبان دراز بود و چون عمر كشته شد و كار خلافت را به نظر شوراى شش نفره قرار داد و عبدالرحمان بن عوف از خليفه كردن على روى گرداند و به عثمان گرايش پيدا كرد، على (ع) خوددارى نتوانست كرد و آنچه را پوشيده بود آشكار ساخت و آنچه را نهان بود ظاهر كرد و همواره اين موضوع ميان على و عثمان فزونى مى يافت تا آنجا كه جمع و انباشته شد و با وجود اين على عليه السلام هيچ گاه چيزى غير از كارهاى ناپسند عثمان را مورد نكوهش قرار نداد و او را از چيزى جز آنچه كه شرع نهى كرده است بازنداشت، ولى عثمان شخصى ضعيف النفس و سست و كم بينش و خيالپرداز بود و لگام اختيار خود را به مروان سپرده بود و او عثمان را به هر سو كه مى خواست مى كشيد و در واقع خلافت از مروان بود و عثمان فقط نامى از خلافت داشت. چون كار عثمان درهم فروريخت از على يارى و فرياد رسى خواست و به او پناه برد و زمام كار را به على عليه السلام واگذاشت و على هم از او دفاع كرد ولى ديگر دفاع سودى نداشت و دشمنان را از او دور كرد كه آن هم سودى نداشت و كار آنچنان تباه شده بود كه هيچ اميدى به اصلاح آن نمى رفت.

جعفر مى گويد: به محمد بن سليمان گفتم: آيا عقيده ات اين است و مى خواهى بگويى على از خلافت عثمان رنج بيشترى ديد تا از خلافت ابوبكر و عمر؟ گفت: نه، چگونه ممكن است اين چنين باشد عثمان شاخه يى از وجود ابوبكر و عمر است و اگر آن دو نبودند هرگز عثمان خليفه نمى شد و عثمان پيش از آن هرگز از كسانى نبود كه اميد و طمع به خلافت داشته باشد و به خاطرش خطور نمى كرد ولى موضوع ديگرى است كه موجب مى شود دلتنگى على از عثمان بيشتر باشد و آن خويشاوندى آن دو با يكديگر و پيوستن نسب آن دو در عبد مناف است و آدمى نسبت به پسرعموى نزديك خود بيشتر همچشمى مى كند تا نسبت به پسر عموى دورتر خود، وانگهى تحمل بسيارى از كارها از ناحيه خويشاوندان دور و بيگانگان براى آدمى آسانتر است از تحمل همان كارها از خويشاوندان نزديك.

جعفر گويد: به محمد بن سليمان گفتم: آيا معتقدى كه اگر عثمان از خلافت خلع مى شد ولى او را نمى كشتند كار براى على عليه السلام كه پس از عثمان با او به خلافت بيعت شد استوار و رو به راه مى شد؟ گفت: نه، چگونه ممكن است اين كار را تصور كرد بلكه برعكس اگر عثمان از خلافت خلع مى شد و زنده مى ماند درهم پاشيدگى كارهاى على (ع) بيش از آن بود و هر روز اميد بازگشت او مى رفت و بر فرض كه عثمان زندانى مى بود باز گرفتارى و سختى بسيار بود و هر روز بلكه هر ساعت مردم با فرياد نام او را بر زبان مى آوردند و اگر آزاد مى بود و اختيار خود را مى داشت و كسى مانع كارهاى او نمى شد، عثمان به گوشه يى از اطراف مملكت پناه مى برد و متحصن مى شد و مى گفت مظلوم است و خلافتش را غصب و او را مجبور به كناره گيرى كرده اند و در آن صورت هم مردم به ميزان بيشترى گرد او جمع مى شدند و فتنه و گرفتارى سخت تر و پرمايه تر مى شد.

جعفر مى گويد: به محمد بن سليمان گفتم: درباره اين اختلافى كه در مسئله امامت از همان آغاز پيش آمده است چه عقيده دارى و ريشه و اساس آن را در چه چيزى تصور مى كنى؟ گفت: من براى اين موضوع چيزى جز دو اصل را موثر نمى دانم، نخست اينكه پيامبر (ص) در مورد مسئله امامت با درنگ و تامل رفتار كرد و در مورد نام هيچ كس تصريح نكرد بلكه سخنان رسول خدا (ص) بيشتر به صورت رمز و اشاره و كنايه و تعريض بود آن چنان كه اگر صاحب آن به هنگام اختلاف و نزاع مى خواست حجت بياورد نمى توانست آن را به صورت برهان و حجت عرضه دارد و دلالت كافى در آنها وجود نداشت و به همين سبب على عليه السلام روز سقيفه به آنها استناد نكرد، زيرا در آنها نص روشنى كه بهانه را از ميان ببرد و حجت و برهان را ثابت كند وجود نداشت و عادت پادشاهان! بر اين است كه چون پايه ى پادشاهى شان استوار مى شود و مى خواهند ولايت عهدى را به نام يكى از فرزندان خود يا شخص مورد اعتمادى قرار دهند نام او را تصريح مى كنند و روى منابر به نامش خطبه مى خوانند و در فاصله ميان خطبه ها از او نام مى برند و براى اين منظور به همه مناطق دور و كرانه هاى كشور نامه مى نويسند.

همچنين هر پادشاهى كه داراى تخت و دژ و شهرهاى بسيار است نام ولى عهد خود را همراه نام خود بر صفحات درهم و دينار ضرب كند آنچنان كه هرگونه شبهه يى در مورد كار ولى عهد از ميان برود و شك و ترديد زايل شود.

موضوع خلافت، مسئله كوچك و خوار و سبكى نيست كه آن را به حال خود رها كنند تا در مظنه اشتباه و ترديد قرار گيرد و شايد در اين مورد رسول خدا (ص) را عذرى بوده است كه ما از آن اطلاع نداريم شايد ترس آن حضرت از اينكه كار اسلام به تباهى كشد يا ترس از اينكه منافقان ياوه سرايى و شايعه پراكنى كنند و بگويند: اين پيامبرى نيست كه پادشاهى است و در آن نسبت به ذريه و فرزندان خود وصيت كرده است و چون هيچ كدام از فرزندزادگان پيامبر (ص) به هنگام رحلت پيامبر از لحاظ سنى براى حكومت مناسب نبودند آن را براى پدر ايشان قرار داده است تا در حقيقت پس از او به همسرش كه دختر اوست و نيز به فرزندان آن زن اختصاص يابد.

اما آنچه كه معتزله و ديگر پيروان مكتب عدل مى گويند كه «خداوند متعال مى داند كه مكلفان در رها كردن كارى كه مهمل است و نامعين، نزديكترند تا انجام كار واجب و پرهيز از گناه.» گويد: ممكن است رسول خدا (ص) در بيمارى مرگ خويش نمى دانسته است كه در آن بيمارى رحلت خواهد كرد و اميدوار بوده است كه باقى خواهد ماند

[بدون آنكه بخواهم سخن را به درازا كشانم تذكر مى دهم كه در اين بحث اشتباه اصلى آن است كه پيامبر را با ديگران مقايسه مى كند. «كار نيكان را قياس از خود مگير». م. تا براى امامت قاعده اى استوار فراهم آورد و از چيزهايى كه دليل بر اين موضوع است اين است كه چون در مورد خواستن قلم و مركب و استخوان شانه براى اينكه رسول خدا چيزى بنويسد تا پس از مرگش گمراه نشوند نزاع و بگو و مگو شد پيامبر (ص) خشم گرفت و فرمود: از پيش من بيرون برويد و پس از آنكه خشمش فرونشست براى بار دوم آنان را فرانخواند تا رشد و مصلحت را به ايشان بشناساند، بلكه كار را به تاخير انداخت به اميد آنكه دوباره بهبود يابد و سلامت شود.
]

محمد بن سليمان مى گفت با اقوال پوشيده و كنايات و رموزى نظير «حديث پينه زدن كفش»، «حديث منزلت هارون نسبت به موسى»، اينكه «هركس من مولاى اويم على مولاى اوست»، «اين على يعسوب دين است»، «جوانمردى جز على نيست»، «حديث مرغ بريان» و اينكه «محبوبترين خلق خود را در نظر خودت برسان» و امثال اين احاديث نمى توان كار را فيصله داد و حجت را تمام و مدعى و خصم را ساكت و خاموش كرد و به همين جهت بود كه انصار از گوشه يى برخاستند و مدعى خلافت شدند و بنى هاشم از گوشه ديگر و ابوبكر هم مى گفت: با عمر يا ابوعبيده بيعت كنيد و عباس هم به على مى گفت: دست دراز كن تا با تو بيعت كنم و گروهى هم كه آن هنگام وجود نداشتند و بعدها فرصت يافتند مدعى شدند كه خلافت از عباس بوده كه عمو وارث است و ابوبكر و عمر حق او را غصب كرده اند و اينكه گفتم علت نخست بود.

اما سبب دوم براى بروز اختلاف موضوع، «شورى» است و اينكه عمر كار را بر عهده شش تن گذاشت و در مورد هيچ كدام نص صريحى نكرد و نه تنها در مورد ايشان كه در مورد كس ديگرى هم تصريح نكرد. بدين سبب در دل هر يك از آن شش تن چنين تصورى پيش آمد كه شايسته ى خلافت و سزاوار پادشاهى و سلطنت است و همواره اين موضوع در دل و ذهن ايشان وجود داشت و نفس آنان هواى آن را مى داشت و چشمهايشان به سوى آن دوخته بود و نقش خلافت در خيال ايشان جاى داشت و اين خود از مايه هاى دلتنگى و كدورت ميان على و عثمان بود. سرانجام، كار به كشتن عثمان منجر شد و طلحه بيشترين نقش را در كشتن عثمان برعهده داشت و او به دلايل متعددى ترديد نداشت كه حكومت پس از عثمان از او خواهد بود، از آن جمله: پيشگامى او در گرويدن به اسلام، ديگر آنكه پسر عموى ابوبكر بود و ابوبكر در دل مردم آن روزگار منزلتى بزرگتر از منزلت كنونى داشت، ديگر آنكه بخشنده و دست و دل باز بود، طلحه به روزگار زنده بودن ابوبكر در مورد جانشينى با عمر، ستيز مى كرد و دوست مى داشت ابوبكر خلافت را پس از خود به او واگذار كند. او هر صبح و شام در مورد عثمان، سرگرم فريبكارى و فتنه انگيزى بود، دلها را از او مى رمانيد و نفسها را بر او تيره و تار مى كرد و مردم مدينه و اعراب باديه نشين و مردم ديگر شهرها را بر او مى شورانيد و در اين كار زبير هم او را يارى مى داد كه او هم براى خويشتن اميد خلافت داشت و اميد آن دو براى رسيدن به خلافت نه تنها كمتر از اميد على نبود بلكه نيرومندتر هم بود چرا كه على عليه السلام را دو خليفه نخستين فروكوبيده و ساقط كرده بودند و حرمتش را ميان مردم شكسته بودند و به فراموشى سپرده شده بود و بيشتر كسانى كه ويژگيها و فضيلتهاى او را به روزگار پيامبر مى شناختند مرده بودند و قومى روى كار آمده بودند كه او را نمى شناختند و فقط او را مردى همطراز با ديگر مسلمانان مى دانستند و از آن همه فضايل كه به او برمى گشت در نظر عامه مردم فقط همين باقى مانده بود كه پسرعموى رسول خدا و شوهر دخترش و پدر دو نوه اوست و ديگر چيزها به فراموشى سپرده شده بود، وانگهى قريش چنان كينه ى او را در دل داشتند و چنان از او منحرف بودند كه نسبت به هيچ كس چنان نبودند و قريش به اندازه ى همين كينه و دشمنى كه نسبت به على داشتند نسبت به طلحه و زبير محبت مى ورزيدند زيرا مقدمات و اسباب آن كينه در آن دو فراهم نبود و آن دو در اواخر روزگار عثمان از قريش دلجويى مى كردند و به آنان وعده ى بخشش مى دادند و طلحه و زبير در نظر خود و در نظر مردم، اگر چه بالفعل خليفه نبودند ولى بالقوه خليفه شمرده مى شدند زيرا عمر تصريح كرده بود كه آن دو از اعضاى شورا باشند و هر دو را براى خلافت پسنديده بود و عمر چنان بود كه در زندگى و پس از مرگ از گفتارش پيروى مى شد و رفتارش مورد پسند و موفق و مويد و مطاع بود و فرمانش اجرا مى شد. چون عثمان كشته شد طلحه با حرص بسيار آهنگ خلافت كرد و اگر مالك اشتر و گروهى از شجاعان عرب كه با او همراهى مى كردند نبودند و خلافت را براى على قرار نمى دادند هرگز على عليه السلام به خلافت نمى رسيد و چون خلافت از چنگ طلحه و زبير بيرون شد آن شكاف بزرگ- يعنى نبرد جمل- را پديد آوردند و ام المومنين عايشه را با خود بيرون آوردند و آهنگ عراق كردند و چه فتنه يى برانگيختند! وانگهى همين نبرد جمل مقدمه يى براى جنگ صفين شد زيرا اگر دستاويز معاويه به آنچه در بصره اتفاق افتاد نمى بود ياراى انجام جنگ صفين و كارهايى را كه كرد نداشت. معاويه مردم شام را به اين گمان باطل انداخت كه على به سبب جنگ با ام المومنين عايشه و جنگ با مسلمانان و كشتن طلحه و زبير كه هر دو از اهل بهشت اند (!) فاسق و بزهكار شده است و مى گفت: هر كس مومنى را كه اهل بهشت است بكشد خودش اهل آتش است.

بنابراين مى بينى كه تباهى جنگ صفين شاخه يى از تباهى و فساد جنگ جمل است، سپس از تباهى معاويه و جنگ صفين همه ى گمراهى ها و تباهها و زشتيهاى بنى اميه سرچشمه گرفته است. فتنه ابن زبير هم شاخه يى از گرفتاريهاى روز جنگ خانه عثمان است كه عبدالله بن زبير مى گفت عثمان همين كه به كشته شدن خود يقين پيدا كرد بر خلافت من تصريح كرد و مرا در اين مورد گواهانى است كه يكى از ايشان مروان بن حكم است! حال مى بينى كه چگونه اين امور از يك اصل سرچشمه گرفته و همگى شاخه هاى يك درخت است و شراره هاى يك كانون و همين گونه اين دور و تسلسل ادامه داشته است و سرچشمه اينها همان شوراى شش نفره است.

محمد بن سليمان گفت: شگفت انگيزتر از اين موضوع پاسخى است كه عمر داده است: چون به او گفتند چگونه است كه تو يزيد بن ابى سفيان و سعيد بن عاص و معاويه و فلان و بهمان را كه از «مولفه قلوبهم» و بردگان جنگى و برده زادگان هستند به فرمانروايى مى گمارى ولى از اينكه على و عباس و زبير و طلحه را به كارى بگمارى خوددارى مى كنى؟ گفت: على خردمندتر و فرزانه تر از اين است ولى بيم آن دارم ديگرانى كه از قريش هستند چون در سرزمينها پراكنده شوند تباهى بسيار ببار آورند.

كسى كه از گماشتن آنان به اميرى منطقه يى مى ترسد كه مبادا طمع در پادشاهى ببندند و هر يك براى خود مدعى آن شوند چگونه نمى ترسد و آنان را به صورت شش تن مساوى اعضاى يك شورى قرار مى دهد كه هر شش تن خود را شايسته و آماده براى خلافت مى دانند و آيا چيزى از اين مهمتر و نزديكتر براى تباهى وجود دارد؟ و روايت شده است كه روزى هارون الرشيد دو پسر خود محمد و عبدالله (امين و مامون) را ديد كه با يكديگر بازى مى كنند و مى خندند، رشيد نخست از اين موضوع خوشحال شد ولى همين كه آن دو از نظرش ناپديد شدند گريست. فضل بن ربيع به او گفت: اى اميرالمومنين، چه چيزى به گريه ات واداشته است و حال آنكه جاى شادى است نه گاه اندوه؟ گفت: اى فضل، آيا اين شوخى و دوستى و مودت ميان اين دو را ديدى؟ به خدا سوگند كه اين دوستى به كينه و دشمنى تبديل خواهد شد و بزودى هر يك از اين دو حاضر است جان ديگرى را بگيرد و درربايد كه پادشاهى عقيم است!

رشيد كه خلافت را براى آن دو به ترتيب و يكى را پس از ديگرى قرار داده بود چنين نگران بود، حال بنگر در مورد كسانى كه ترتيبى منظور نشده باشد و همگى چون دندانه هاى شانه در يك رديف قرار داشته باشند چگونه است!

من (ابن ابى الحديد) به جعفر بن مكى گفتم: همه اين سخنان كه گفتى از قول محمد بن سليمان نقل كردى عقيده خودت چيست؟ اين بيت را خواند:




  • «اذا قالت حذام فصد قوها
    فان القول ما قالت حذام»



  • فان القول ما قالت حذام»
    فان القول ما قالت حذام»



هر گاه حذام

[نام زنى است. سخنى گفت تصديقش كنيد كه سخن درست همان است كه او بگويد. ]

[اين بيت در عقد الفريد ابن عبدربه، ج 4، ص 363، چاپ 1952، ميلادى، قاهره و لسان العرب ابن منظور، ج 12، ص 119، چاپ حوزه قم، 1405 ق به لجيم بن صعب كه ظاهرا شوهر اوست نسبت داده شده است. م.
]

/ 314