فخرفروشى ميان دو تن از پسران على (ع) و طلحه
قاسم بن محمد بن يحيى بن طلحه بن عبيدالله تيمى كه ملقب به ابوبعره بود از سوى عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس [اين مرد از سال 132 تا 147 حاكم كوفه بوده است. به معجم الانساب، زامباور، ص 68 مراجعه فرماييد. م. سرپرست شرطه كوفه بود، او با اسماعيل ][اسماعيل (درگذشته به سال 143 هجرى) فرزند امام صادق (ع) و جد خلفاى فاطمى است. م. پسر امام صادق عليه السلام گفتگو و بگو و مگويى كرد كه منجر به فخر فروشى به يكديگر و بيان كارهاى نياكان شد. قاسم بن محمد گفت: اى بنى هاشم، فضل و احسان ما همواره بر شما و بر همه افراد بنى عبد مناف ريزش داشته است. اسماعيل گفت: كدام فضل و احسان را نسبت به خاندان عبدمناف مبذول داشته ايد؟ پدرت طلحه جد بزرگوارم را با اين گفتار خود به خشم آورد كه گفت: بدون ترديد محمد خواهد مرد و ما ميان خلخالهاى زنان او جولان خواهيم داد همان گونه كه او نسبت به زنان ما اين كار را كرد. و خداوند براى اينكه بينى پدرت را به خاك بمالد اين آيه را نازل فرمود «شما را نرسد كه پيامبر را رنجه سازيد و نه آنكه زنان او را پس از او هرگز به همسرى بگيريد» ][سوره احزاب بخشى از آيه 53. به تفسير ابن كثير، ج 3، ص 506 و تفسير تبيار شيخ طوسى، ج 8، ص 325 و تفسير برهان، ج 3، ص 334، مراجعه شود. م. و پسرعمويت (ابوبكر) حق مادرم (فاطمه عليهاالسلام) را از فدك و چيزهاى ديگر ميراث او از پدرش را غصب كرد و او را محروم ساخت. و پدرت (طلحه) مردم را بر عثمان شوراند و او را محاصره كرد تا كشته شد، سپس بيعت با على را شكست و شمشير بر چهره اش كشيد و دلهاى مسلمانان را بر او تباه ساخت.]اينك فدايت گردم! اگر نسبت به گروهى ديگر از فرزندان عبدمناف غير از اينان كه گفتم احسان و فضيلتى ارزانى داشته ايد بگو و مرا نسبت به آن آگاه كن.
بگو و مگو و فخرفروشى ميان عبدالله بن زبير و عبدالله بن عباس.
عبدالله بن زبير با ام عمر و دختر منظور بن زبان فزارى ازدواج كرد. شبى كه براى زفاف پيش او رفت به او گفت: آيا مى دانى امشب چه كسى در حجله ات و پيش تو است؟ ام عمرو گفت: آرى، عبدالله بن زبير بن عوام بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى است. ابن زبير گفت: چيزى ديگر جز اين نيست؟ ام عمرو گفت: چه مى خواهى بگويى؟ گفت: همراه تو كسى است كه ميان قريش چنان است كه سر نسبت به پيكر، يا دو چشم نسبت به سر. ام عمرو گفت: به خدا سوگند، اگر برخى از فرزندان عبدمناف اينجا حاضر مى بودند خلاف اين سخن تو را مى گفتند. ابن زبير خشمگين شد و گفت: خوراك و آشاميدنى بر من حرام است تا آنكه بنى هاشم و كسان ديگرى از بنى عبدمناف را پيش تو بياورم كه نتواند اين موضوع را انكار كنند. ام عمرو گفت: اگر از من اطاعت مى كنى اين كار را مكن وگرنه خود دانى.
ابن زبير به مسجد رفت گروهى را ديد گرد يكديگر نشسته اند كه تنى چند از قريش از جمله عبدالله بن عباس و عبدالله بن حصين بن حارث بن عبدالمطلب بن عبدمناف هم ميان ايشان بودند. ابن زبير به آنان گفت: دوست مى دارم همراه من به خانه ام بياييد. آنان همگى برخاستند و چون بر در خانه ابن زبير رسيدند، ابن زبير گفت: اى زن، جامه خود را بپوش (پرده را بيفكن). چون همگى برجاى نشستند نخست سفره خواست و صبحانه خوردند و چون فارغ شدند ابن زبير به آنان گفت: شما را براى سخنى كه با زن پشت اين پرده نشسته گفته ام فراخوانده و جمع كرده ام، اين زن چنين گمان مى كند كه اگر برخى از بنى عبدمناف پيش من باشند آنچه را گفته ام قبول نخواهند كرد و من همه شما را حاضر كرده ام و تو اى ابن عباس چه مى گويى؟ من به او گفته ام كه در حجله اش همراه او كسى است كه اينك در قريش به منزله سر از بدن است يا به منزله دو چشم از سر و او سخن مرا رد كرد. ابن عباس گفت: چنين مى بينم كه مقصودت من هستم، اگر مى خواهى بگويم مى گويم و اگر بخواهى خوددارى كنم خوددارى مى كنم. ابن زبير گفت: بگو و حتما بگو مگر چه مى خواهى بگويى؟ مگر نمى دانى كه من پسر زبير يار نزديك رسول خدا (ص) هستم و مادرم اسماء ذات النطاقين و دختر ابوبكر صديق است و عمه ام خديجه سرور زنان جهانيان است و صفيه عمه رسول خدا (ص) مادر بزرگ من است و ام المومنين عايشه خاله من است؟ آيا مى توانى اين چيزها را انكار كنى؟ ابن عباس گفت: شرفى گرانقدر و افتخارى بلندمنزلت را گفتى، جز اينكه مى خواهى به كسى فخر بفروشى كه به فخر و برترى او فخر و برترى يافته اى. ابن زبير گفت: چگونه؟ ابن عباس گفت: زيرا تو فخرى جز به رسول خدا (ص) ندارى و نگفتى و من به افتخار كردن به وجود او از تو سزاوارترم. ابن زبير گفت: اگر بخواهى در مورد كسانى كه پيش از پيامبرى بوده اند بر تو افتخار مى كنم. ابن عباس گفت: در اين صورت انصاف دادى و «بيار آنچه دارى زمردى و زور». اى حاضران شما را به خدا سوگند آيا ميان قريش عبدالمطلب شريفتر بوده است يا خويلد! گفتند: عبدالمطلب. گفت: آيا هاشم شريفتر بوده است يا اسد! گفتند: بدون ترديد هاشم. ابن عباس پرسيد: آيا عبدمناف شريفتر بوده يا عبدالعزى؟ گفتند: عبدمناف. ابن عباس اين دو بيت را براى او سرود:
«اى پسر زبير، با من در نسب و حسب فخر مى فروشى و حال آنكه رسول خدا در اين مورد به زيان تو حكم فرموده است و اين سخن شوخى نيست، اى كاش بر كس ديگرى غير از ما فخر مى فروختى ولى خواستى از خورشيد همه نژادگان خود را فراتر بشمرى».
پيامبر (ص) به برترى و فضيلت ما حكم كرده آنجا كه فرموده است «هيچ دو گروهى از يكديگر جدا نشده اند مگر آنكه من در بهترين آن دو گروه قرار داشته ام» و نسب ما از تو پس از قصى بن كلاب جدا شده است. آيا ما در گروه برتر قرار داريم؟ اگر بگويى آرى، پس مغلوب شده اى و اگر بگويى نه، كافر شده اى.
برخى از حاضران خنديدند. ابن زبير گفت: به خدا سوگند، اگر نه اين بود كه بر سفره و خوراك ما نشسته و حرمت يافته اى پيش از آنكه از اينجا برخيزى چهره ات را به عرق مى نشاندم! ابن عباس گفت: به چه مناسبت و با چه چيز؟ اگر به باطل باشد باطل بر حق غلبه نخواهد كرد و اگر به حق باشد كه حق از باطل بيمى ندارد.
آن زن پس پرده گفت: به خدا سوگند كه من ابن زبير را از چنين مجلسى نهى كردم، نپذيرفت و چنين كرد كه مى بينيد.
ابن عباس گفت: اى زن، خاموش باش و به شوى خويش بنگر كه چه گرانقدر و چه خبرى گرامى است!
در اين هنگام آن گروه دست ابن عباس را كه در آن هنگام كور شده بود گرفتند و گفتند: اى مرد برخيز كه او را چند بار درمانده كردى. ابن عباس برخاست و اين شعر را خواند.
«اى قوم ما، كوچ كنيد و برويد كه اگر مرغ قطا را به حال خود بگذارند همانا آرام مى گيرد و مى خوابد» [براى اطلاع بيشتر در مورد اين بيت و ضرب المثل كه در مورد كسى كه به كارى مجبور شود گفته مى شود و اينكه اين بيت از لجيم بن صعب يا از زنش «حذام» است، به مجمع الامثال ميدانى، ج 2، ص 175 مثل شماره 3231 مراجعه فرماييد. م.
]ابن زبير گفت: اى صاحب قطا (خطاب به ابن عباس است) پيش من بيا كه دست از من برنمى دارى تا آنكه اين سخن را بگويم و به خدا سوگند همه اقوام مى دانند كه من پيشگامى هستم كه وامانده نيستم و پسر حوارى (زبير) و صديق (ابوبكر) و آن كس هستم كه در شرف عميق سرافراز و شاد است و بهتر از برده آزاد شده است [شايد اشاره به موضوع اسير شدن عباس در جنگ بدر باشد يا موضوع فتح مكه. م. ابن عباس گفت: آنچه در چنته داشتى بيرون افكندى، آيا چيز ديگرى باقى نگذاشته اى؟ اين سخن مردود از ناحيه مردى حسود است. اگر تو پيشگام هستى به سوى چه كسى پيشى گرفته اى و اگر افتخار مى كنى به چه كسى فخر مى كنى؟ اگر اين افتخار را از خانواده خودت بدون در نظر گرفتن خاندان ما بدست آورده اى درست خواهد بود كه بايد بر ما فخر كنى و اگر اين افتخار را در پناه خاندان ما بدست آورده اى براى ما بر تو افتخار خواهد بود و خاك بر دستها و دهانت باد! اما آنچه در مورد برده آزاد شده گفتى به خدا سوگند كه او گرفتار و آزموده شد و پايدارى و شكيبايى كرد و نعمت بر او ارزانى شد و سپاس داشت و به خدا سوگند كه مردى با وفا و گرامى بود و چنان نبود كه بيعتى را پس از استوارى بشكند و لشكرى را پس از آنكه به فرماندهى آن گماشته شود رها كند.
]ابن زبير گفت: آيا زبير را به ترس و جبان بودن سرزنش مى كنى! به خدا سوگند كه تو خود در مورد او خلاف اين مطلب را مى دانى.
ابن عباس گفت: به خدا سوگند من جز اين نمى دانم كه گريخت و حمله نكرد و جنگ را آغاز كرد و پايدار نماند و بيعت كرد و آن را به پايان نبرد و پيوند خويشاوندى را گسيخت و فضيلت را منكر شد و آهنگ كارى كرد كه شايسته آن نبود.
«اندكى از آنچه را كه اميد داشت به چنگ آورد و از راه و روش كريمان كوتاهى كرد و سرگشته شد...»
ابن زبير گفت: اى بنى هاشم، چيزى جز دشنام دادن و ضربه زدن باقى نمانده است. عبدالله بن حصين بن حارث گفت: اى پسر زبير، او را بلند كرديم و تو چيزى جز ستيز با او را نمى خواهى. به خدا سوگند، اگر از هم اكنون تا پايان زندگانى ات با او بگو و مگو كنى جز تشنه و گرسنه يى نخواهى بود كه دهانش را براى فروبردن هوا مى گشايد نه از گرسنگى سير مى شود و نه از تشنگى رهايى مى يابد. حال اگر مى خواهى بگو يا دست بردار.
و آن قوم برگشتند و رفتند.