شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات

[كتاب الغارات به اهتمام استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى چاپ شده است و براى اطلاع از شرح حال مولف به مقدمه ى آن مرحوم مراجعه شود. م. از قول يزيد بن جابر ازدى نقل مى كند كه مى گفته است: از عبدالرحمان بن مسعده فزارى ]

[مرحوم محدث ارموى در ص 418 الغارت نوشته اند: عبدالرحمان اشتباه و عبدالله بن مسعده صحيح است كه از فرماندهان نظامى معاويه است. م. به روزگار حكومت عبدالملك ]

[عبدالملك بن مروان، دومين حاكم مروانى كه از سال 65 تا 86 حكومت كرده است، براى اطلاع بيشتر از شرح حالش مراجعه فرماييد به سيوطى، تاريخ الخلفاء ص 214، چاپ مصر، 1389 ق. م. شنيدم كه مى گفت: چون سال چهلم هجرت فرارسيد مردم در شام مى گفتند كه على عليه السلام در عراق از مردم مى خواهد كه براى جنگ و جهاد حركت كنند و آنان همراهى نمى كنند و معلوم مى شود ميان ايشان اختلاف نظر و پراكندگى است. عبدالرحمان بن مسعده مى گفت: من با تنى چند از مردم شام پيش وليد بن عقبه رفتيم و به او گفتيم: مردم در اين موضوع ترديد ندارند كه مردم عراق با على (ع) اختلاف دارند. اكنون پيش سالار خودت معاويه برو و به او بگو: پيش از آنكه آنان از تفرقه دست بردارند و مجتمع شوند و پيش از آنكه كار على سر و سامان بگيرد با ما براى جنگ حركت كند. گفت: آرى، خودم در اين باره مكرر به او سخن گفته ام و او را سرزنش كرده ام، چندان كه از من دلتنگ شده است و ديدار مرا خوش نمى دارد و به خدا سوگند با وجود اين پيام شما را كه براى آن پيش من آمده ايد به او مى رسانم و برخاست و پيش معاويه رفت و سخن ما را به او گفت.
]

اجازه ى ورود داد و ما پيش او رفتيم. پرسيد: اين خبرى كه وليد از قول شما براى من آورده است چيست؟ گفتيم: اين خبر ميان مردم شايع است، اينك براى جنگ دامن بر كمر زن و با دشمنان جنگ كن و فرصت را غنيمت بشمار و آنان را غافلگير ساز كه نمى دانى چه وقت ديگرى ممكن است دشمن در چنين حالى باشد كه بتوانى بر او دست يابى، وانگهى اگر تو به سوى دشمن حركت كنى براى تو شكوهمندتر است تا آنكه آنان به سوى تو حركت كنند و به خدا سوگند بدان كه اگر پراكندگى مردم از گرد رقيب تو نمى بود بدون ترديد او به سوى تو پيش مى آمد. معاويه گفت: من از مشورت و صلاح انديشى با شما بى نياز نيستم و هر گاه به آن محتاج شوم شما را فرامى خوانم. اما در مورد تفرقه و پراكندگى آن قوم از سالار خودشان و اختلاف نظر ايشان كه تذكر داديد، اين موضوع هنوز به آن اندازه نرسيده است كه من طمع به درماندگى و نابودى ايشان ببندم و لشكر خود را به خطر اندازم و آهنگ ايشان كنم و نمى دانم آيا به سود من است يا به زيان من؟ بنابراين شما مرا به كندى و آهستگى متهم مكنيد زيرا من در مورد ايشان راهى ديگر انتخاب مى كنم كه براى شما آسان تر است و در مورد هلاك و نابودى ايشان موثرتر. از هر سو بر آنان غارت و حمله مى بريم و شبيخون مى زنيم، سواران من گاهى در جزيره

[جغرافى دانان عرب به بخشهاى شمالى واقع در ميان دجله و فرات «جزيره» اطلاق مى كنند. اين منطقه محل درگيرى و جنگ هاى ايران و روم قديم نيز بوده است و نيز سنگين ترين درگيريهاى امام على (ع) و معاويه در همين منطقه رخ داده است، اين سرزمين در حال حاضر در بخش هاى شمالى سوريه قرار دارد. م. و گاهى در حجاز خواهند بود در اين ميان خداوند مصر را هم گشوده است و با فتح مصر، دوستان ما را نيرومند و دشمنان ما را زبون فرموده است و اشراف عراق همينكه اين لطف خدا را نسبت به ما ببينند همه روزه با شتران گزنيه خود پيش ما مى آيند و اين هم از چيزهايى است كه به آن وسيله خداوند بر شمار شما مى افزايد و از شمار ايشان مى كاهد و آنان را ضعيف و شما را قوى مى سازد و شما را عزيز و آنان را خوار و زبون مى كند. بنابراين صبر كنيد و شتاب مكنيد كه من اگر فرصتى بيابم آن را از دست نخواهم داد.
]

مى گويد: ما از پيش معاويه بيرون آمديم و دانستيم آنچه مى گويد برتر و بهتر است و گوشه يى نشستيم و هماندم كه ما از پيش معاويه بيرون آمديم بسر را احضار كرد و او را با سه هزار مرد گسيل داشت و گفت: حركت كن تا به مدينه برسى، ميان راه مردم را تعقيب كن و بر هر گروه كه بگذرى ايشان را بترسان و به اموال هر كس دست يافتى تاراج كن و در مورد هر كس كه به طاعت ما در نيامده است همينگونه رفتار كن و چون به مدينه رسيدى به آنان چنين نشان بده كه قصد جان ايشان را دارى و به آنان بگو كه هيچ عذرى و بهانه يى ندارند و در اين كار چندان اصرار كن كه تصور كنند به جان آنان خواهى افتاد. آنگاه دست از ايشان بردار و به راه خود ادامه بده تا به مكه برسى و در مكه متعرض هيچكس مشو، ولى مردم ميان مدينه و مكه را بترسان و آنان را پراكنده كن و چون به صنعاء و جند رسيدى در آن دو شهر گروهى از پيروان ما هستند و نامه يى از آنان به من رسيده است.

بسر با آن لشكر بيرون آمد و چون به «دير مروان»

[ظاهرا همان «دير مران» بايد باشد، اين دير در حومه ى شهر دمشق در منطقه اى به نام غوطه قرار دارد. م. رسيد آنان را سان ديد و بررسى كرد و چهار صد تن از ايشان را كنار گذاشت و با دو هزار و ششصد تن حركت كرد. وليد بن عقبه مى گفته است: ما با راى خود به معاويه اشاره كرديم به كوفه لشكر برد و او لشكرى به مدينه فرستاد، مثل ما و مثل او همانگونه است كه گفته اند: «من ستاره ى سها را با همه ى پوشيدگى نشانش مى دهم و او ماه تابان را به من نشان مى دهد». ]

[اين ضرب المثل در مورد كسى كه در كار روشنى مغالطه كند بكار مى رود و با اختلاف الفاظ و به همين صورت هم در مجمع الامثال ميدانى، ذيل شماره ى 1545، ص 291، ج 1، چاپ مصر، 1379 ق، آمده است. م.
]

چون اين خبر به معاويه رسيد خشمگين شد و گفت: به خدا سوگند تصميم گرفتم اين مرد احمق را كه هيچ تدبيرى پسنديده ندارد و چگونگى انجام كارها را نمى داند تنبيه كنم، ولى از اين كار صرف نظر كرد.

من (ابن ابى الحديد) مى گويم: وليد بن عقبه به سبب خشم خود و كينه ى ديرينه نسبت به على (ع) هيچگونه سستى و مهلتى را در جنگ با على (ع) جايز نمى دانسته است و حمله كردن به گوشه و كنار سرزمينهاى زير فرمان او را كافى نمى دانسته است، گويى اين كار خشم و كينه او را فرونمى نشانده و سوز و گداز دلش را سرد نمى كرده است و فقط مى خواسته است لشكرها به مركز اصلى خلافت و پايتخت على (ع)، يعنى كوفه، اعزام شود و اينكه معاويه خودش لشكرها را فرماندهى كند و به سوى على (ع) ببرد و اين موضوع را در ريشه كن كردن قدرت على (ع) و تسريع در نابودى او موثرتر مى دانسته است. و معاويه در اين باره راى ديگرى داشته و مى دانسته است كه بردن لشكر براى رويارويى با على عليه السلام خطرى بسيار بزرگ است و در نظر او مصلحت و حسن تدبير در اين بوده است كه خودش با عمده لشكر خود در مركز حكومت خويش يعنى شام ثابت بماند و گروههاى جنگى را براى كشتار و تاراج به اطراف سرزمينهاى زير فرمان على (ع) ارسال دارد و با انجام آن كار در شهرهاى مرزى، ايجاد ضعف و سستى كند تا در نتيجه ى ضعف آنها مركز خلافت على (ع) هم ضعيف شود و بديهى است كه ضعف و سستى اطراف موجب ضعف مركز مى شود و هرگاه مركز ضعيف شود او به خواسته ى خود مى رسد و در آن صورت اگر به مصلحت نزديك بيند و بر لشكر كشى به مركز تواناتر خواهد بود.

وليد را در آنچه نسبت به على (ع) در دل داشته است نبايد قابل سرزنش دانست، زيرا على (ع) پدرش عقبه بن ابن ابى معيط

[عقبه پدر وليد در جنگ بدر اسير شد و در ناحيه صفرا با عرق الظبيه به فرمان پيامبر (ص) اعدام شد. كسى كه گردن او را زده است بنا بر مشهور عاصم بن ثابت است (ترجمه ى مغازى واقدى، ص 111، سيره ابن هشام ص 366 ج 2، بحارالانوار ص 347 ج 19 چاپ جديد) البته در همان صفحه سيره آمده است كه گفته شده است على بن ابى طالب او را كشته است. م. را در جنگ بدر كشته است، وانگهى از وليد در قرآن به «فاسق» ]

[در سوره ى حجرات آيه 6 آمده است: يا ايها الذين آمنوا ان جائكم فاسق بنبا. شان نزول اين آيه را وليد بن عقبه دانسته اند. به جلد 9 تفسير مجمع البيان شيخ طبرسى و تفسير تبيان شيخ طوسى مراجعه شود در ذيل همين آيه. م. نام برده شده است و اين به سبب نزاعى بود كه ميان او و على (ع) درگرفت. و على (ع) به روزگار خلافت عثمان بر وليد حد جارى كرد و او را تازيانه زد و او را از حكومت كوفه هم عزل فرمود. با انجام يكى از اين موارد، در نظر عربى كه داراى دين و تقوى هم باشد، انجام هر كار حرامى براى انتقام گرفتن روا شمرده مى شود، حتى ريختن خون را روا مى شمرند و براى كينه جويى و تسكين خشم و غيظ جايى براى دين و عقاب و ثواب باقى نمى ماند چه رسد به وليدى كه آشكارا مرتكب فسق و گناه مى شده و از گروهى بوده كه براى جلب آنان و تاليف دلهايشان به آنان مال داده مى شده است ]

[منظور، آن گروه از اشراف عرب بودند كه در زمان پيامبر (ص) سهمى از زكات به آنان داده مى شد تا آنان به اسلام بگروند و مسلمانان را در برابر دشمنانشان يارى دهند به تفسير مجمع البيان ج 5 و تفسير عياشى ج 2 ذيل آيه ى و المولفه قلوبهم (توبه- 60) مراجعه شود. م. و دين او مورد طعنه و سرزنش و متهم به الحاد و زندقه بوده است.
]

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: عوانه

[عوانه: منظور ابوالحكم كلبى درگذشته به سال 147 هجرى است كه مورخ بوده و متهم به جعل اخبار به سود بنى اميه است. مراجعه فرماييد به زركلى، الاعلام، ج 5، ص 272. م. از كلبى و لوط بن يحيى روايت مى كند كه بسر پس از آنكه گروهى از لشكر خود را كنار گذاشت با ديگر همراهان خود حركت كرد و آنان كنار هر آب مى رسيدند شتران ساكنان آنجا را مى گرفتند و سوار مى شدند و اسبهاى خود را يدك مى كشيدند تا كنار آب ديگر مى رسيدند، آنجا شتران آن قوم را رها مى كردند و شتران اين قوم را مى گرفتند و تا نزديكى مدينه همينگونه عمل مى كردند.
]

مى گويد: و روايت شده است كه قبيله قضاعه از آنان استقبال كردند و براى ايشان شتران پروار نحر كردند. آنان چون وارد مدينه شدند ابوايوب انصارى صاحبخانه ى رسول خدا (ص) كه كارگزار على عليه السلام در مدينه بود از آن شهر گريخت و بسر چون وارد مدينه شد براى مردم خطبه خواند و ايشان را دشنام داد و تهديد كرد و بيم داد و گفت: چهره هايتان زشت باد! خداوند متعال مثلى زده و چنين فرموده است: «خداوند مثل مى زند شهرى را كه در امان و اطمينان بود و روزى آن از هر سو مى رسيد، به نعمتهاى خدا كفران ورزيدند و خداوند طعم گرسنگى و خوف را به آنان چشاند...»

[آيه 112 سوره نحل. و خداوند اين مثل را در مورد شما قرار داده است و شما را شايسته آن دانسته است. اين شهر شما محل هجرت پيامبر (ص) و جايگاه سكونت او بود و مرقدش در اين شهر است و منازل خلفاى پس از او هم همين جا قرار داشته است و شما نعمت خداى خود را سپاس نداشتيد و حق پيامبر خويش را پاس نداشتيد و خليفه ى خدا ميان شما كشته شد و گروهى از شما قاتل او و گروهى ديگر زبون كننده اوييد و منتظر فرصت و سرزنش كننده بوديد، اگر مومنان پيروز مى شدند به آنان مى گفتيد: مگر ما همراه شما نبوديم؟ و اگر كافران پيروز مى شدند مى گفتيد: مگر ما بر شما چيره نشديم و شما را از مومنان بازنداشتيم؟ بسر سپس انصار را دشنام داد و به ايشان گفت: اى گروه يهود و اى فرزندان بردگان زريق و نجار و سالم و عبدالاشهل! همانا به خدا سوگند چنان بلايى بر سر شما خواهم آورد كه كينه و جوشش سينه هاى مومنان و خاندان عثمان را تسكين دهد. به خدا سوگند شما را افسانه قرار خواهم داد همچون امتهاى گذشته. ]

[در تاريخ طبرى، ج 6، ص 80 به تفصيل آمده است و به صفحات 39 تا 44 جلد، ترجمه ى نهايه الارب مراجعه فرماييد. م.
]

بسر آنان را چنان تهديد كرد كه مردم ترسيدند او به جان ايشان درافتد و به حويطب بن عبدالعزى كه گفته مى شود شوهر مادر بسر بوده است پناه بردند. حويطب از منبر بالا رفت و خود را به بسر رساند و او را سوگند داد و گفت: اينان عترت تو و انصار رسول خدايند و قاتلان عثمان نيستند و چندان با او سخن گفت كه آرام گرفت.

بسر مردم را به بيعت با معاويه فراخواند و آنان بيعت كردند و چون از منبر فرود آمد خانه هاى بسيارى را آتش زد، از جمله خانه ى زراره بن حرون كه از طايفه عمرو بن عوف بود و خانه رفاعه بن رافع زرقى و ابوايوب انصارى و به جستجوى جابر بن عبدالله انصارى برآمد و خطاب به بنى سلمه گفت: چرا جابر را نمى بينم؟ اگر او را پيش من نياوريد امانى نخواهيد داشت! جابر به ام سلمه رضى الله عنها پناه برد. ام سلمه به بسر پيام فرستاد، پاسخ داد: تا بيعت نكند او را امان نخواهم داد. ام سلمه به جابر گفت برو با او بيعت كن و به پسر خويش عمر

[در تاريخ طبرى، ج 6، ص 80 به تفصيل آمده است و به صفحات 39 تا 44 جلد، ترجمه ى نهايه الارب مراجعه فرماييد. م. هم گفت برو بيعت كن و آن دو رفتند و بيعت كردند.
]

ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: وليد بن كثير از وهب بن كيسان نقل مى كند كه مى گفته است از جابر بن عبدالله انصارى شنيدم كه مى گفت: چون از بسر ترسيدم خود را از او پوشيده داشتم و او به قوم من گفته بود: تا جابر حاضر نشود براى شما امانى نخواهد بود. آنان پيش من آمدند و گفتند: تو را به خدا سوگند مى دهيم كه با ما بيايى و بيعت كنى و خون خود و قوم خويش را حفظ كنى و اگر چنين نكنى جنگجويان ما را به كشتن داده و زن و فرزندمان را تسليم اسارت كرده اى. من آن شب را از ايشان مهلت خواستم و چون شب فرارسيد پيش ام سلمه رفتم و موضوع را به اطلاعش رساندم. گفت: پسرم! برو بيعت كن، خون خود و قومت را حفظ كن و من با آنكه مى دانم اين بيعت بيعت گمراهى و بدبختى است به برادرزاده ى خود گفته ام برود و بيعت كند.

[براى اطلاع بيشتر در متون كهن مى توان به صفحات 308 تا 323 ترجمه ى الغارات به قلم استاد محمد باقر كمره يى، چاپ 1356 ش، تهران، مراجعه كرد. م.
]

ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر چند روزى در مدينه ماند و سپس به مردم مدينه گفت: من از شما درگذشتم و شما را عفو كردم، هر چند شايسته و سزاوار براى آن نيستيد. قومى كه امام ايشان را ميان آنان بكشند شايسته آن نيستند كه عذاب از ايشان باز داشته شود و بر فرض كه در اين جهان عفو من به شما برسد من اميدوارم كه رحمت خداوند عزوجل در آن جهان به شما نرسد. آنگاه ابوهريره را به حكومت مدينه گماشت و به مردم مدينه گفت: من ابوهريره را به جانشينى خود بر شما گماشتم، از مخالفت با او برحذر باشيد و سپس به مكه رفت.

ابراهيم ثقفى مى گويد: وليد بن هشام چنين روايت مى كند كه بسر چون به مدينه آمد بالاى منبر رسول خدا (ص) رفت و گفت: اى مردم مدينه! شما ريشهاى خود را خضاب بستيد و عثمان را در حالى كه ريشش با خونش خضاب شد كشتيد. به خدا سوگند در اين مسجد هيچكس را كه خضاب بسته باشد رها نمى كنم و او را مى كشم. سپس به اصحاب خود گفت: درهاى مسجد را فروگيريد و مى خواست آنان را از دم شمشير بگذارند. عبدالله بن زبير و ابوقيس كه يكى از افراد خاندان عامر بن لوى بود برخاستند و چندان از او تقاضا كردند تا دست از ايشان برداشت و به مكه رفت و چون نزديك مكه رسيد قثم بن عباس كه كارگزار على (ع) بر مكه بود گريخت و بسر وارد مكه شد و مردم آن شهر را سخت دشنام داد و سرزنش كرد، شيبه بن عثمان را بر آن شهر گماشت و از آن بيرون رفت.

ابراهيم ثقفى مى گويد: عوانه از كلبى روايت مى كند كه چون بسر از مدينه به سوى مكه حركت كرد، ميان راه گروهى را كشت و اموالى را غارت كرد و چون اين خبر به مردم مكه رسيد، عموم آنان از شهر بيرون رفتند و پس از بيرون رفتن قثم بن عباس از آن شهر به اميرى شيبه بن عثمان راضى شدند. و گروهى از قريش به استقبال بسر رفتند كه چون با او برخوردند ايشان را دشنام داد و گفت: به خدا سوگند اگر مرا در مورد شما با راى و عقيده ى خودم وا مى گذاردند، در حالى از اين شهر مى رفتم و شما را رها مى كردم، كه هيچ زنده يى ميان شما باقى نباشد تا بر زمين راه برود. گفتند: تو را سوگند مى دهيم كه عشيره و خويشاوندان خود را رعايت كنى! سكوت كرد و بسر وارد مكه شد و بر كعبه طواف كرد و دو ركعت نماز گزارد و سپس براى آنان خطبه خواند و ضمن آن چنين گفت:

سپاس خداوند را كه دعوت ما را عزيز و نيرومند فرمود و ما را به هم پيوست و الفت داد و دشمن ما را با پراكندگى و كشتار خوار و زبون ساخت و اينك پسر ابى طالب در ناحيه ى عراق در تنگنا و سختى است. خداوند او را گرفتار خطايش كرده و به جرمش واگذاشته است، يارانش از او پراكنده شده و بر او خشمگين و كينه توزند و حكومت را معاويه كه خونخواه عثمان است بر عهده گرفته است، با او بيعت كنيد و به زيان جانهاى خود راهى قرار ندهيد. و مردم مكه بيعت كردند.

بسر به جستجوى سعيد بن عاص برآمد و او را نيافت و چند روز در مكه ماند و باز براى ايشان ضمن سخنرانى چنين گفت: اى مردم مكه! من از شما گذشتم، از ستيزه جويى برحذر باشيد كه به خدا سوگند اگر چنان كنيد با شما كارى خواهم كرد كه ريشه را نابود و خانه ها را ويران و اموال را به غارت برد.

بسر به سوى طايف حركت كرد و چون از مكه به سوى طايف بيرون آمد. مغيره بن شعبه براى او چنين نوشت: به من خبر رسيد كه به حجاز آمده و در مكه فرود آمده اى و بر شكاكان سخت گرفته اى و از بدكاران گذشت كرده اى و خردمندان را گرامى داشته اى. در همه اين موارد راى تو را ستودم، بر همين روش پسنديده كه دارى پايدار باش كه خداى عزوجل بر نيكوكاران جز نيكى نمى افزايد. خداوند ما و تو را از آمران به معروف و قصد كنندگان حق و كسانى كه خدا را فراوان ياد مى كنند قرار دهد.

گويد: بسر مردى از قريش را به تباله

[تباله: به فتح اول و سوم نام جايى در سرزمين يمن است. به ص 357 ج 2 معجم البلدان ياقوت حموى، چاپ 1906 ميلادى مصر مراجعه شود. م. كه گروهى از شيعيان على عليه السلام در آن ساكن بودند فرستاد و دستور داد آنان را بكشد. آن مرد به تباله آمد و شيعيان را گرفت. با او درباره ى ايشان گفتگو كردند و گفتند: ايشان از قوم تو هستند، از كشتن آنان خوددارى كن تا براى تو از بسر درباره ى آنان امان نامه بياوريم. او ايشان را زندانى كرد. منيع باهلى ]

[مرحوم محدث ارموى در پاورقى ص 610 الغارات نوشته اند: احتمالا اين شخص همان منيع بن رقاد است و اين بزرگوار در ركاب حضرت سيدالشهداء در واقعه عاشورا به فيض شهادت رسيده است. م. براى ملاقات با بسر كه در طايف بود بيرون آمد تا براى آنان شفاعت كند. منيع گروهى از مردم طائف را واداشت و ايشان با بسر گفتگو كردند و از او نامه يى كه موجب آزادى ايشان باشد خواستند. بسر وعده ى مساعد داد ولى در نوشتن نامه چندان تاخير كرد كه پنداشت آن مرد قرشى شيعيان را كشته است و نامه ى او پيش از كشته شدن آنان به تباله نخواهد رسيد، آنگاه نامه را نوشت. منيع كه در خانه ى زنى از مردم طايف منزل كرده بود، شتابان به خانه برگشت تا باروبنه و جهاز شتر خويش را بردارد. قضا را آن زن در خانه نبود، منيع رداى خود را بر شتر خويش افكند و سوار شد و تمام روز جمعه و شب شنبه را راه پيمود و هيچ از شتر خود پياده نشد. نزديك ظهر به تباله رسيد، در همان هنگام چون نامه ى بسر نرسيده بود شيعيان را بيرون آورده بودند تا بكشند. مردى از آنان را براى كشتن پيش آوردند و مردى از مردم شام بر او شمشير زد كه شمشيرش شكست و آن مرد سالم ماند. شاميان به يكديگر گفتند: شمشيرهاى خود را در آفتاب بگيريد تا گرم و نرم شود و آنان شمشيرها را كشيدند. و منيع باهلى همينكه برق شمشيرها را ديد با برافراشتن جامه ى خود علامت داد. آنان گفتند: اين سوار را خبرى است و از كشتن آنان خوددارى كردند. در اين هنگام شتر منيع از حركت ماند، او از آن پياده شد و دوان دوان با پاى پياده خود را رساند و نامه را به آنان داد و شيعيان همه آزاد شدند. مردى را كه براى كشتن پيش آورده بودند و شمشير شكسته شده بود برادر منيع بود.
]

ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: على بن مجاهد از ابن اسحاق نقل مى كند كه چون به مردم مكه خبر رسيد كه بسر چگونه رفتار كرده است از او ترسيدند و گريختند. دو پسر عبيدالله بن عباس هم كه نامشان سليمان و داود و خردسال بودند و مادرشان جويريه دختر خالد بن قرظ كنانى و كنيه اش ام حكيم بود و هم پيمان بنى زهره بودند با مردم مكه بيرون آمدند. قضا را كنار چاه ميمون بن حضرمى- برادر علاء بن حضرمى- آن دو كودك را گم كردند و بسر بر آن دو دست يافت و هر دو را سر بريد و مادرشان اين ابيات را سرود:

«آى! چه كسى از دو پسر من كه همچون دو مرواريد از صدف جدا مانده اند خبر دارد؟ آى! چه كسى از دو پسر من كه دل و گوش من بودند خبر دارد و دل من از دست شده است...»

و روايت شده است كه نام آن دو قثم و عبدالرحمان بوده است و در سرزمين سكونت داييهاى خود از بنى كنانه گم شده اند و هم گفته شده است كه بسر اين دو كودك را در يمن و كنار دروازه ى صنعاء كشته است.

عبدالملك بن نوفل بن مساحق از قول پدرش نقل مى كند كه چون بسر وارد طايف شد و مغيره با او گفتگو كرد به مغيره گفت: تو به من راست گفتى و خير خواهى كردى و شبى را در طايف گذراند و از آن بيرون آمد و مغيره ساعتى او را بدرقه كرد و سپس با او توديع كرد و بازگشت و چون كنار قبيله ى بنى كنانه رسيد كه دو پسر عبيدالله بن عباس و مادرشان آنجا بودند، آن دو پسر را خواست، مردى از بنى كنانه- كه پدرشان آن دو را به او سپرده بود- به خانه ى خود رفت و در حالى كه شمشير به دست داشت بيرون آمد. بسر به او گفت: مادرت به سوگت بنشيند! به خدا سوگند ما اراده نكرده ايم تو را بكشيم، چرا خود را براى كشته شدن عرضه مى دارى؟ گفت:

من در راه حمايت از كسى كه به من پناهنده شده است كشته مى شوم تا در پيشگاه خداوند و مردم معذور باشم و با شمشير به همراهان بسر حمله كرد و سر برهنه بود و اين رجز را مى خواند:

«سوگند مى خورم كه از ساكنان خانه و پناهندگان، جز مرد شمشير كشيده پهلوان و پايبند به عهد و پيمان حمايت نمى كند».

او با شمشير خود چندان ضربه زد و جنگ كرد تا كشته شد. آنگاه آن دو كودك را آوردند و كشتند. در اين هنگام زنانى از قبيله ى كنانه بيرون آمدند و يكى از ايشان گفت: اين مردان را مى كشى، گناه اين كودكان چيست، به خدا سوگند كودكان را نه در دوره ى جاهلى و نه در اسلام مى كشتند! و سوگند به خدا حكومتى كه بخواهد با كشتن كودكان نونهال و پيران فرتوت و بى رحمى و بريدن پيوندهاى خويشاوندى استوار شود بسيار حكومت بدى خواهد بود. بسر گفت: آرى، به خدا سوگند قصد داشتم ميان شما زنان هم شمشير بگذارم. آن زن گفت: به خدا سوگند اگر چنان مى كردى براى من خوشتر مى بود.

ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر از طايف بيرون آمد و آهنگ نجران

[نجران: شهركى آبادان از نواحى يمن است كه قبيله همدانيان در آن ساكنند. به ص 166 حدود العالم، چاپ آقاى دكتر منوچهر ستوده، تهران، 1362 ش، مراجعه فرماييد. م. كرد و عبدالله بن عبدالمدان و پسرش مالك را كشت و اين عبدالله پدر زن عبيدالله بن عباس بود. بسر مردم نجران را جمع و براى آنان سخنرانى كرد و گفت: اى مردم نجران، اى گروه نصارى و اى برادران بوزينگان! همانا به خدا سوگند اگر خبر ناخوشايندى از سوى شما به من برسد برمى گردم و چنان كيفرى خواهم كرد كه نسل را قطع و كشاورزى را نابود و خانه ها و سرزمينها را ويران سازد و ايشان را بسيار تهديد كرد و سپس به ارحب ]

[ارحب: از شهرهاى ساحلى يمن كه تا ظفار ده فرسخ فاصله دارد و از مناطق سكونت قبيله همدان است. به ص 182 ج 1، معجم البلدان، چاپ مصر، 1906 م، مراجعه شود. م. رفت و ابوكرب را كه شيعه بود كشت. گفته مى شده است كه ابوكرب سالار افراد باديه نشين قبيله همدان است.
]

بسر به صنعاء رفت. عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران از صنعاء گريخته بودند و عبيدالله، عمرو بن اراكه

[عمرو در زمره ى اصحاب پيامبر (ص) شمرده شده است. به ص 84 ج 4 اسدالغابه مراجعه فرماييد. م. ثقفى را بر آن شهر به جانشينى خود گماشته بود. عمرو از وارد شدن بسر به شهر جلوگيرى و با او جنگ كرد، بسر عمرو را كشت و وارد شهر شد و گروهى را كشت. نمايندگان مارب را هم كه پيش او آمده بودند كشت و از همه ى آنان فقط يك مرد توانست بگريزد كه چون پيش قوم خود رسيد گفت: خبر مرگ و كشته شدن تمام جوانان و پيرمردان قبيله را به شما اعلان مى كنم.
]

ابراهيم ثقفى مى گويد:

[اين ابيات و اين عبارت در متن چاپى الغارات، چاپ استاد فقيد محدث ارموى نيامده است و در پاورقى آورده اند. م. اين ابيات كه در زير مى آيد ابيات مشهورى است كه عبدالله بن اراكه ثقفى پسر خود، عمرو را مرثيه گفته است:
]

«سوگند به جان خودم كه پسر ارطاه در صنعاء سواركارى را كشت كه همچون شير ژيان بود و پدر شيران...»

[براى اطلاع بيشتر از بقيه اين ابيات كه شش بيت است به ص 25 ج 4 الكامل مبرد، چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر، مراجعه شود. م.
]

گويد: نمير بن وعله از ابووداك

[ابووداك، كنيه ى جبر بن نوف همدانى است. وى دوست ابوسعيد خردى و شهره به صدق است. به شماره ى 10718 ميزان الاعتدال ذهبى، چاپ على محمد بجاوى، مصر، مراجعه شود. م. نقل مى كند كه مى گفته است: هنگامى كه سعيد بن نمران به كوفه و حضور على عليه السلام آمد، من هم حاضر بودم. على عليه السلام او و عبيدالله بن عباس را مورد سرزنش قرار داد كه چرا با بسر جنگ نكرده اند. سعيد گفت: به خدا سوگند من آماده بودم كه جنگ كنم، ولى ابن عباس از يارى دادن من خوددارى كرد و از پيكار تن زد و هنگامى كه بسر نزديك ما رسيد من با عبيدالله بن عباس خلوت كردم و به او گفتم: پسر عمويت از تو و من بدون انكه در جنگ با ايشان پافشارى كنيم راضى نخواهد شد. گفت: به خدا سوگند ما را توان و ياراى جنگ با ايشان نيست. من خود ميان مردم بپا خاستم و خدا را سپاس گفتم و افزودم كه اى مردم يمن! هر كس در اطاعت ما و بيعت اميرالمومنين عليه السلام باقى است پيش من بيايد، پيش من. گروهى از مردم پاسخ مثبت دادند. من با آنان پيش رفتم و جنگ سستى كردم، زيرا مردم از گرد من پراكنده شدند و من برگشتم.
]

گويد: سپس بسر از صنعاء بيرون آمد و به جيشان رفت

[جيشان، نام شهركى در يمن كه چادرها و روسريهاى سياه آن معروف است. به ص 192 ج 3 معجم البلدان، چاپ 1906 ميلادى، مصر، مراجعه شود. م. مردم آن شهر از شيعيان على بودند و با بسر جنگ كردند و او آنان را شكست داد و به سختى كشت. بسر باز به صنعاء برگشت و آنجا صد تن از پيرمردان را كه همگى از ايرانيان بودند كشت، زيرا پسران عبيدالله بن عباس در خانه ى زنى از آنان كه به دختر بزرج (بزرگ) معروف بود مخفى شده بودند.
]

كلبى و ابومخنف مى گويند: على عليه السلام اصحاب خود را براى گسيل داشتن گروهى در تعقيب بسر فراخواند، گران جانى كردند، جاريه بن قدامه سعدى

[جاريه از افراد محترم قبيله تميم و از اصحاب اميرالمومنين على (ع) و مورد احترام احنف بن قيس بوده است. به ص 263 ج 1 اسدالغابه ابن اثير مراجعه فرماييد. م. پذيرفت و اميرالمومنين عليه السلام او را همراه دو هزار مرد گسيل فرمود. جاريه نخست به بصره رفت و سپس راه حجاز را پيش گرفت تا به يمن رسيد و از بسر پرسيد، گفتند: به سرزمين بنى تميم رفته است. گفت: به ديار قومى رفته است كه مى توانند از خود دفاع كنند. و چون به بسر خبر آمدن جاريه رسيد به جانب يمامه رفت. جاريه بن قدامه به حركت خود ادامه داد و به هيچيك از شهرها و حصارهاى بين راه وارد نشد و به چيزى توجه نكرد و اگر زاد و توشه يكى از همراهانش تمام مى شد به ديگران مى گفت او را يارى دهند و اگر شتر و مركب يكى از همراهانش سقط مى شد يا سمش ساييده مى شد به ديگران مى گفت او را پشت سر خويش سوار كنند و بدينگونه به يمن رسيد و پيروان عثمان گريختند و به كوهها پناه بردند و شيعيان على (ع) آنان را تعقيب كردند و آنان را از هر سو مورد حمله قرار دادند و گروهى را كشتند. جاريه به تعقيب بسر پرداخت و بسر از مقابل او از جايى به جايى مى گريخت. جاريه توانست بسر را از تمام سرزمينهاى زير فرمان على (ع) بيرون براند.
]

جاريه آنگاه حدود يك ماه در شهر جرش توقف كرد

[جرش، به ضم اول و فتح دوم شهرى سرسبز و پر نخلستان و نزديك نجران است. از آن چرم بسيار صادر مى كنند. به ص 131 ترجمه ى تقويم البلدان، به قلم استاد عبدالمحمد آيتى مراجعه شود. م. تا اينكه خود و يارانش استراحت كنند. هنگامى كه بسر از مقابل جاريه مى گريخت مردم به سبب بد رفتارى و خشونت و ستمى كه روا داشته بود بر او و سپاهش حمله مى كردند و بنى تميم بخشى از باروبنه او را در سرزمين هاى خود تصرف كردند. ابن مجاعه، سالار يمامه، همراه او پيش معاويه مى رفت تا با او بيعت كند و چون بسر پيش معاويه رسيد گفت: اى اميرالمومنين اين پسر مجاعه را پيش تو آورده ام، او را بكش. معاويه گفت: خودت او را رها كرده و نكشته اى و او را پيش من آورده اى و مى گويى او را بكش! نه، به جان خودم سوگند كه او را نمى كشم. سپس با او بيعت كرد و جايزه اش داد و او را پيش قوم خود برگرداند. بسر گفت: اى اميرالمومنين خدا را ستايش مى كنم كه با اين لشكر رفتم و در رفت و برگشت دشمنان تو را كشتم و حتى يك مرد از اين لشكر منكوب نشد. معاويه گفت: خداوند اين كار را فرموده است، نه تو. بسر در اين حمله ى خود بر آن سرزمينها سى هزار تن را كشت و گروهى را در آتش سوزاند و يزيد بن مفرغ ]

[شرح حال اين شاعر در صفحات 276 تا 280 الشعر و الشعراء ابن قتيبه آمده است. م. در اين باره اشعارى سروده كه ضمن آن گفته است:
]

«اين مرد (بسر) هر جا كه با لشكر خويش رفت تا آنجا كه توانست كشت و در آتش سوزاند...»

ابوالحسن مدائنى مى گويد: پس از صلح امام حسن (ع) با معاويه، روزى عبيدالله بن عباس و بسر پيش معاويه بودند، عبيدالله بن عباس به معاويه گفت: آيا تو به اين مرد نفرين شده ى تبهكار وامانده دستور داده بودى دو پسر مرا بكشد؟ گفت: من او را به اين كار فرمان نداده ام و دوست مى داشتم كه اى كاش آن دو را نكشته بود. بسر خشمگين شد و شمشير خود را بازكرد و پيش معاويه نهاد و گفت: شمشيرت را- كه بر گردن من انداختى و فرمان دادى مردم را با آن بكشم و چنان كردم و چون به مقصود خود رسيدى مى گويى من چنين نخواسته ام و چنين دستور نداده ام- براى خود بردار! معاويه گفت: شمشيرت را بردار و به جان خودم سوگند كه تو مردى نادان و ناتوانى كه شمشير خود را پيش مردى از بنى عبد مناف مى اندازى كه ديروز دو پسرش را كشته اى.

عبيدالله بن عباس به معاويه گفت: اى معاويه! آيا چنين مى پندارى كه من بسر را در قبال خون يكى از پسرانم حاضرم بكشم! او پست تر و كوچكتر از اين است و به خدا سوگند من براى خود انتقامى نمى بينم و به خون خود نمى رسم مگر اينكه در مقابل آنان يزيد و عبدالله- پسران تو- را بكشم. معاويه لبخند زد و گفت: گناه معاويه و دو پسر او چيست؟ و به خدا سوگند كه نه از اين كار آگاه بودم و نه به آن كار فرمان دادم و نه راضى بودم و نه مى خواستم. و اين سخن عبيدالله بن عباس را به سبب شرف و بزرگى او تحمل كرد.

گويد: على عليه السلام بر بسر نفرين كرد و عرضه داشت: پروردگارا! بسر دين خود را به دنيا فروخت و پرده هاى حرمت تو را دريد و اطاعت از بنده يى تبهكار را بر آنچه كه در پيشگاه تو است برگزيد. خدايا! او را نميران تا عقل او را از او زايل فرمايى و رحمت خود را حتى براى يك ساعت از روز براى او فراهم مفرماى. پروردگارا! بسر و عمروعاص و معاويه را از رحمت خود دور بدار. خشمت آنان را فروگيرد و عذابت بر آنان فرود آيد و وحشت و ترس از تو كه آن را از ستمكاران بازنمى دارى به ايشان برسد.

اندك زمانى پس از اين نفرين بسر گرفتار جنون شد و عقلش از دست بشد و همواره در جستجوى شمشير بود و مى گفت شمشير بدهيد تا بكشم و چندان در اين موضوع اصرار كرد كه ناچار شمشيرى چوبين به دست او مى دادند و بالشى پيش او مى نهادند و او چندان بر آن بالش مى زد كه بى هوش مى شد و بر همين حال بود تا مرد.

مى گويم: مسلم بن عقبه براى يزيد و كارهايى كه در واقعه حره در مدينه انجام داد، مانند بسر براى معاويه بود و كارهايى كه در حجاز و يمن انجام داد و هر كس شبيه پدرش باشد ستمى نكرده است!

«ما همانگونه كه پيشينيان ما عمل كردند عمل مى كنيم و همانگونه رفتار مى كنيم كه آنان رفتار مى كردند».

/ 314