خبر عمر با عمرو بن معدى كرب
ابوعبيده معمر بن مثنى در كتاب مقاتل الفرسان چنين آورده است كه سعد بن ابى وقاص پس از فتح قادسيه عمرو بن معدى كرب را پيش عمر فرستاد. عمر از او پرسيد: سعد را چگونه و در چه حالى ترك كردى و رضايت مردم از او چگونه است؟گفت: اى اميرالمومنين او براى ايشان همچون پدر است و براى آنان همچون مورچه همه چيز جمع مى كند، گاه مردى عرب در جامه پشمى خويش و گاه شيرى در كنام خود و نبطى اى در جمع خراج، او به تساوى تقسيم مى كند و در قضاوت عدالت مى كند و در جنگ پيروز است.
سعد بن ابى وقاص هم نامه نوشته و عمرو بن معدى كرب را ستوده بود. عمر به او گفت: گويا تو و سعد ستايش را به يكديگر وام مى دهيد. او نامه مى نويسد بر تو ثنا مى گويد و اينك كه تو آمده اى او را مى ستايى. عمرو گفت: من جز در مورد آنچه ديده ام ستايش نمى كنم. عمر گفت: اينك سخن سعد را رها كن و درباره قوم خودت مذحج به من خبر بده.
عمرو بن معدى كرب گفت: در همه شان خير و فضيلتى است. گفت: در مورد تيره عله بن خالد چه مى گويى؟ گفت: آنان سواركاران مايه ى آبروى مايند، از همه ما بيشتر دشمن را تعقيب مى كنند و از همگان كمتر مى گريزند. پرسيد: درباره تيره سعد العشيره چه مى گويى؟ گفت: بزرگترين لشكرداران ما و گرانقدرترين سالارهاى ما هستند و از همه ما تندخوترند. پرسيد: تيره حارث بن كعب چگونه اند؟ گفت: خردمندانى كه غفلت نمى كنند. پرسيد: تيره مراد چگونه اند؟ گفت: نيكوكاران پرهيزگار و برافروزندگان جنگ، قرارشان از همه ما بيشتر و آثارشان دورتر است. عمر گفت: اينك از جنگ به من خبر بده. گفت: آن گاه كه دامن بر كمر زند تلخ است هر كس در جنگ پايدارى كند مشهور و شناخته مى شود و هر كس در آن سستى كند نابود مى شود و همانگونه است كه شاعر گفته است:
«جنگ در آغاز همچون دوشيزه جوانى است كه براى هر نادانى با زينت خويش راه مى رود ولى همين كه آتش آن برافروخته و شعله ور مى شود به صورت پيرزنى بيوه درمى آيد كه موهاى سپيد و سياه سرش را فروپوشانده و براى بوييدن و بوسيدن ناخوشايند است».
عمر گفت: در مورد اسلحه به من خبر بده. گفت از هر چه مى خواهى بپرس. گفت: نيزه؟ عمرو گفت: برادر توست گاهى هم به تو خيانت مى كند. پرسيد: تير؟ گفت: همچون نشانه هاى مرگ است، گاه خطا مى كند و گاه به هدف مى خورد. پرسيد: سپر چگونه است؟ گفت: ابزار حفاظت است و دو اثر جنگ بر آن مى گردد. پرسيد: زره چگونه است؟ گفت: مايه سنگينى سوار كار و مايه زحمت پياده و در عين حال دژى استوار است. پرسيد: شمشير؟ گفت: آنجاست كه فرزند مردگى در خانه مادرت را مى كوبد. گفت مادر خودت را. گفت: باشد، مادر خودم را، آرى قدرت اسلام مرا براى تو زبون و دست و پا بسته كرده است. [اين خبر در عقدالفريد، ج 1، ص 94 و 179، چاپ مصر، 1367 ق با تفاوتهاى مختصر لفظى آمده است. م.
]سليمان بن ربيعه باهلى در ارمنستان سپاهيان خود را سان ديد و فقط اسبهاى نژاده را مى پسنديد و اجازه شركت در جنگ مى داد. عمرو بن معدى كرب سوار بر اسبى درشت و تنومند بود، چون از برابر سليمان گذشت او را برگرداند و گفت اين اسب نژاده نيست كه پست و كم ارزش است. عمرو گفت: چنان نيست ولى درشت و تنومند است. سليمان گفت: نه، پست و فرومايه است. عمرو گفت: آرى فرومايه به خوبى فرومايه را مى شناسد. اين سخن او را براى عمر نوشتند. عمر براى او نوشت:
اما بعد، اى پسر معدى كرب! تو به امير خود آن سخن را گفته اى، به من خبر رسيده است شمشيرى دارى كه آن را «صمصامه» مى نامى، و مرا شمشيرى است كه آن را «مصمم» مى نامم و به خدا سوگند مى خورم كه اگر آن را ميان دو گوش تو نهم برداشته نمى شود تا به مغز و فرق سرت برسد.
عمر براى سليمان بن ربيعه هم نامه نوشت و او را در مورد بردبارى نسبت به عمروبن معدى كرب سرزنش كرد.
چون عمرو بن معدى كرب آن نامه را خواند، گفت: خيال مى كنيد عمر چه كسى را در نظر داشته (كه از او به شمشير مصمم تعبير كرده) است؟ گفتند: تو خود داناترى گفت: به خدا سوگند، مرا به على تهديد كرده است. و چنان بود كه عمرو بن معدى كرب به روزگار رسول خدا (ص) يك بار گرفتار آتش خشم على (ع) شده بود و پس از آنكه مشرف به مرگ شد توانسته بود از چنگ او بگريزد و جان به در برد. اين موضوع هنگامى بود كه قبيله مذحج از دين برگشته بود و چنان بود كه پيامبر (ص) فرون بن مسيك مرادى را بر آن قبيله امارت داده بود و او بدرفتارى كرد، عمرو بن معدى كرب به او اعلان جنگ كرد و با گروهى بسيار از افراد قبيله مذحج از طاعت او بيرون شد. فروه از پيامبر (ص) براى جنگ با ايشان استمداد و تقاضاى فرستادن لشكر كرد. پيامبر (ص) نخست خالد بن سعيد بن عاص را همراه گروهى روانه فرمود و پس از او خالد بن وليد را همراه گروهى ديگر فرستاد و براى بار سوم على بن ابى طالب عليه السلام را گسيل فرمود و براى همگان فرمانى نوشته شد كه هر يك از شما امير گروهى است كه همراه اوست و چون همگان با هم جمع شديد على امير همگان خواهد بود. آنان در منطقه يى از يمن كه «كسر» نام داشت جمع و با دشمن روياروى شدند و جنگ كردند، عمرو بن معدى كرب كه مى پنداشت هيچيك از شجاعان عرب در مقابلش پايدارى نخواهد كرد اهنگ على عليه السلام كرد. على (ع) پايدارى كرد و بر او برترى يافت عمرو چيزى را كه تصور نمى كرد ديد و از برابر على (ع) گريخت و پيش از آنكه كشته شود توانست نيمه جانى به در برد. همه سران مذحج هم با او گريختند و مسلمانان اموال آنان را تاراج كردند و در آن روز ريحانه دختر معدى كرب و خواهر عمرو اسير شدند. خالد بن سعيد بن عاص فديه او را از اموال خود پرداخت، عمرو هم شمشير صمصامه [براى اطلاع بيشتر در مورد اين شمشير به عقدالفريد، ج 1، ص 180، چاپ مصر مراجعه فرماييد. م. خود را به خالد بن سعيد داد، آن شمشير همواره ميان بنى اميه بود و از يكى به ديگرى مى رسيد تا آنكه به روزگار مهدى عباسى كه نامش محمد و پسر منصور دوانيقى است در اختيار بنى عباس قرار گرفت. ][ابن ابى الحديد سپس در بحثى مفصل كه پنجاه و هفت صفحه است الفاظ مشكلى را كه در احاديث منقول از عمر آمده است با استفاده از كتابهاى ابن قتيبه و ابوعبيد قاسم بن سلام توضيح داده است كه جنبه تاريخى ندارد و با مراجعه به كتابهايى چون «الفائق» زمخشرى و «النهايه» ابن اثير هم مى توان نمونه هاى آن را ديد. م.
]احاديثى كه در فضيلت عمر وارد شده است [اين حديث در كتاب اللولوء و المرجان نيامده است و چگونه ممكن است از نظر استاد محمد فواد عبدالباقى پوشيده مانده باشد. م.
]احاديثى كه در مورد فضائل عمر آمده است برخى در كتابهاى صحاح آمده و برخى در آن كتابها مذكور نيست، از جمله آنچه در مسايند صحيح مذكور است حديثى است كه عايشه آن را روايت كرده و گفته است كه پيامبر (ص) فرمودند [اين حديث در كتاب اللولوء و المرجان نيامده است و چگونه ممكن است از نظر استاد محمد فواد عبدالباقى پوشيده مانده باشد. م. «در امتهاى گذشته افرادى بودند كه فرشتگان با آنان سخن مى گفتند اگر ميان امت من چنان كسى باشد عمر است» كه بخارى و مسلم هر دو در صحيح خود آن را آورده اند. ][اين بحث اگر چه به مباحث كلامى و اعتقادى نزديكتر است تا مطالب تاريخى ولى نمودارى از گرفتارى هاى مسلمانان در مورد احاديث ساخته و پرداخته است و ترجمه مى شود تا خوانندگان گرامى و منصف خود قضاوت فرمايند و به گرفتارى ابن ابى الحديد هم در اين تاليف گرانقدر پى ببرند كه در فضاى اجتماعى قرن هفتم بيش از اين نمى توانسته است توضيح دهد. م.
]سعد بن ابى وقاص روايت مى كند كه گروهى از زنان قريش حضور پيامبر بودند و با صداى بلند گفتگو مى كردند، عمر اجازه ورود خواست آنان برخاستند و پشت پرده رفتند، عمر در حالى وارد شد كه پيامبر لبخند مى زدند. عمر گفت: اى رسول خدا، خداوند لبت را خندان دارد! فرمود: از اين زنانى كه پيش من بودند تعجب مى كنم كه چون صداى تو را شنيدند پس پرده و در حجاب شدند. عمر گفت: تو سزاوارترى كه از تو هيبت بدارند. سپس گفت: اى زنانى كه با خويشتن دشمنيد آيا مرا هيبت مى داريد و از رسول خدا هيبت نمى داريد؟ گفتند: آرى، تو سنگدل تر و خشن ترى. پيامبر (ص) فرمودند «سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هرگز شيطان تو را در راهى نديده است مگر آنكه راهى جز راه تو را پيموده است» اين را هم مسلم و بخارى در كتابهاى صحيح خود نقل كرده اند. [اين حديث را بخارى در باب صفات ابليس و لشكريان او آورده است. به اللولوء والمرجان فيما اتفق عليه الشيخان، ج 3، ص 128 مراجعه فرماييد. م.
]در غير كتابهاى صحيح هم احاديثى در فضيلت عمر نقل شده است كه از آن جمله است:
«آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويد».
«خداوند متعال حق را بر دل و زبان عمر نهاده است».
«همانا ميان دو چشم عمر فرشته يى است كه او را موفق و به راه راست مى دارد».
«اگر من ميان شما به پيامبرى مبعوث نمى شدم همانا كه عمر مبعوث مى شد» (!)
«اگر پس از من پيامبرى مى بود هر آينه عمر بود» (!)
«اگر بر زمين عذاب نازل مى شد كسى جز عمر از آن رهايى نمى يافت».
«هرگاه جبريل در آمدن پيش من تاخير مى كرد فقط مى پنداشتم كه به سوى عمر مبعوث شده است».
«عمر چراغ اهل بهشت است».
از جمله همين احاديث است كه شاعرى براى پيامبر (ص) شعرى مى خواند، عمر وارد شد پيامبر (ص) به شاعر اشاره فرمود ساكت شود. و همين كه عمر بيرون رفت به شاعر فرمود بگو و تكرار كن او شروع كرد، باز عمر وارد شد و پيامبر (ص) براى بار دوم به شاعر اشاره كرد سكوت كند. و چون عمر بيرون رفت شاعر از رسول خدا پرسيد كه اين مرد كيست؟ فرمود «اين عمر بن خطاب است و مردى است كه باطل را دوست نمى دارد». [بر خواننده گرامى پوشيده نيست كه جعل كنندگان اين حديث و نظاير آن به مفهوم مخالف آن توجه نداشته اند معنى اين است كه رسول خدا (ص) باطل را دوست مى داشته اند ولى عمر آن را دوست نمى داشته است. م.
]از جمله آن احاديث اين است كه پيامبر (ص) فرموده است «مرا با امتم سنجيدند بر آنان برترى داشتم. ابوبكر را سنجيدند برترى داشت، عمر را سنجيدند برترى داشت و برترى داشت و برترى».
در مورد فضائل عمر احاديث بسيار ديگرى هم غير از اين احاديث نقل كرده اند ولى ما مشهورترها را آورديم. دشمنان عمر و كسانى كه او را خوش نمى دارند درباره اين احاديث طعنه زده و گفته اند، اگر عمر مورد الهام و گفتگوى فرشتگان قرار مى گرفت هرگز معاويه بدكاره را براى ولايت شام اختيار نمى كرد، وانگهى خداوند متعال به او الهام مى فرمود و فرشته به او مى گفت كه در چه كارهاى ناپسندى از ستم و دستيازى به خلافت با زور و ترجيح دادن در تقسيم اموال و غنايم و گناهان آشكار خواهد افتاد.
همچنين گفته اند: چگونه شيطان راهى غير از راه عمر را مى پيمايد و حال آنكه عمر چند بار از جنگ گريخته است در جنگهاى احد و حنين و خيبر و گريختن از جنگ از كارهاى شيطانى و از گناهان بزرگ و بدبخت كننده است.
نيز مى گويند: چگونه ادعا مى كنند كه آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويند؟ فكر مى كنى همين سكينه و آرامش در حديبيه موجب ستيز او با رسول خدا بود تا آنجا كه آن حضرت را خشمگين ساخت.
مى گويند: اگر فرشته بر زبان او سخن مى گفت يا ميان چشمانش فرشته يى بود كه او را به راه راست موفق مى داشت و اگر خداوند حق را بر دل و زبان او گمارده بود در اين صورت او نظير رسول خدا (ص) بلكه افضل و برتر از ايشان بوده است. زيرا رسول خدا رسالت خويش را براى امت از زبان فرشته يى از فرشتگان (جبريل) ابلاغ مى كرده است و حال آنكه فرشته بر زبان عمر سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر هم ميان دو چشمش او را به راه راست موفق مى داشته است و در مورد اين فرشته دوم عمر بر پيامبر (ص) برترى داشته است و حال آنكه بدون ترديد در مواردى احكامى نادرست داده است و على بن ابى طالب و معاذ بن جبل و ديگران آن مساله را به او تفهيم كردند و كار به آنجا رسيد كه مى گفت اگر على نباشد عمر هلاك مى شود و اگر معاذ نباشد عمر هلاك مى شود و صدور حكم چنان بر او دشوار مى شد كه به ابن عباس مى گفت «اى غواص فروشو و حكم را بگو» و او گره از كارش مى گشود. در اين گونه موارد آن فرشته دومى كه او را موفق مى داشت و آن حقى كه بر دل و زبانش گماشته شده بود كجا بود؟ و معلوم است كه پيامبر (ص) در بسيارى از وقايع منتظر نزول وحى مى ماند و بر مقتضاى اين اخبار عمر نيازمند به نزول فرشته نبوده است كه در همه وقت و همه حال دو فرشته با او بوده اند. فرشته يى از زبانش سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر ميان چشمانش او را ارشاد مى كرده و موفق مى داشته است و آن دو فرشته با چيز سومى كه سكينه بوده تاييد مى شده اند. بنابراين او از پيامبر (ص) برتر بوده است.
گويند: آن حديثى كه مضمون آن چنين است كه «اگر من ميان شما مبعوث نمى شدم همانا عمر مبعوث مى شد» لازمه اش اين است كه پيامبر (ص) براى عمر عذابى دردناك و آزارى بزرگ باشد زيرا اگر پيامبر مبعوث نمى شد عمر به رسالت و پيامبرى مبعوث مى شد و هيچ مرتبتى برتر و والاتر از رتبه نبوت نيست. بنابراين، كسى كه اين رتبه را كه رتبه يى از آن والاتر نيست از عمر زايل كرده باشد سزاوار است كه مبغوض ترين اشخاص روى زمين در نظر او باشد.
گفته اند: اما اينكه، عمر چراغ بهشتيان باشد، اقتضايش اين است كه اگر عمر تجلى نكند بهشت تاريك و بدون چراغ خواهد بود.
گفته اند: چگونه جايز است گفته شود «اگر عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد». و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد «و خداوند در حالى كه تو ميان ايشان هستى آنان را عذاب نمى كند» [سوره انفال، بخشى از آيه 33.
]گفته اند: چگونه جايز است گفته شود كه پيامبر (ص) باطل را دوست مى داشته و مشاهده مى فرموده است و عمر باطل نمى شنيده و مشاهده نمى كرده و دوست نمى داشته است؟ آيا معنى اين سخن چنين نيست كه عمر را از چيزى كه رسول خدا را از آن منزه نمى دانند منزه بدانند.
گفته اند: جاى بسى شگفتى است كه پيامبر (ص) از امت اندكى برترى داشته باشد و ابوبكر هم همان گونه باشد و حال آنكه عمر به مراتب از آن دو برترى داشته باشد و مقتضى اين سخن آن است كه فضل عمر آشكارتر و بيشتر از فضيلت ابوبكر و رسول خدا (ص) باشد.
پاسخ به اين اعتراضات اين است كه در مورد كسى كه محدث و مورد الهام باشد منظور اين نيست كه در همه موارد چنان باشد بلكه ملاك در مورد بيشتر كارها و انديشه ها و پندارهاى اوست و توفيق عمر بسيار و در عموم كارها انديشه اش صحيح بوده است و هر كس در روش او تامل كند صحت اين موضوع را مى داند و اگر گمان او درباره اندكى از كارها درست نباشد نمى توان اصل موضوع را مشتبه دانست و آن را رد كرد.
اما فرار از جنگ، عمر فقط به اين منظور گريخته كه به گروهى از لشكر بپيوندد (!) و خداوند خود اين را استثناء فرموده است و بدينگونه او از گناه بيرون است. [سوره ى انفال، آيه 16. لطفا براى اطلاع بيشتر به تفسير بيان شيخ طوسى، ج 5، ص 92، چاپ نجف و تفسير ابوالفتوح، ج 5، ص 385، چاپ مرحوم شعرانى مراجعه فرماييد. م.
]اما در مورد بقيه اخبار گذشته، مقصود از فرشته بيان صحت انديشه و زيركى عمر است و اين سخن مثل گونه است و آنچه (در اعتراض به آن) گفته اند دليل بر عيبى نمى تواند باشد.
اين گفتار پيامبر (ص) كه فرموده است «اگر بر زمين عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد» سخنى است كه پيامبر (ص) آن را پس از گرفتن فديه از اسيران بدر فرموده است كه عمر نه تنها با گرفتن فديه موافق نبود كه از آن نهى كرده بود و خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود «اگر نبود نوشته و فرمانى از خدا كه پيشى گرفت همانا در مورد آنچه گرفتيد شما را عذابى بزرگ مى رسيد» [سوره انفال، آيه 68. و چون قرآن در اين مورد سخن مى گويد و گواهى مى دهد به طعنه كسى كه در اين خبر طعنه زند توجهى نمى شود.
]اما سخن پيامبر (ص) كه «عمر چراغ اهل بهشت است» معناى آن چنين است كه چراغ قومى از اهل دنياست كه به سبب استفاده از پرتوافشانى و علم عمر از او بهره مند و مستحق بهشت شده اند.
اما حديث بازداشتن شاعر از ادامه شعر چنين است كه پيامبر (ص) بيم آن داشت كه او در شعر خودش سخنى منكر گفته باشد و عمر كه خشن بود و بر او خشونت كند و مقصود پيامبر آن بود كه در آن صورت خودش با محبت به شاعر متذكر شود كه پيامبر (ص) مهربان و رئوف بوده است و خداوند متعال در مورد آن حضرت فرموده است «نسبت به مومنان رئوف و مهربان است» [سوره توبه، آيه 128.
]اما در حديث رجحان مراد از آن گشودن و به تصرف آوردن سرزمين هاست و تاويل اين گفتار آن است كه در خواب به رسول خدا چنين نشان داده شد كه خداوند برخى از سرزمين ها را براى او و نظير آن را براى ابوبكر خواهد گشود و براى عمر چند برابرش را خواهد گشود و همانگونه صورت گرفت. [هر چند بر خواننده بصير ضعف اين تاويل ابن ابى الحديد و شايد گرفتارى او براى چنين تاويلى پوشيده نيست ولى تذكر اين نكته لازم است كه فتوحات دوره حكومت عثمان در شمال آفريقا و شرق ايران و شبه جزيره هند كمتر از فتوحات عمر نبوده است. م.
]بدان هر كس به عيب گرفتن همت بگمارد آن را مى يابد و هر كس همت خود را در طعن بر مردم قرار دهد درهاى بسيارى براى او گشوده مى شود. سعادتمند كسى است كه با خويشتن انصاف دهد و هوس را دور افكند و توشه تقوا براى خود فراهم سازد. و توفيق از خداوند بايد طلب كرد.
اخبارى كه درباره چگونگى مسلمان شدن عمر رسيده است
اما مسلمان شدن عمر، در بيشترين و استوارترين روايات آمده است كه چون عمر مسلمان شد شمار مسلمانان به چهل رسيد و مسلمان شدن او در سال ششم بعثت و در بيست و شش سالگى بوده است [ظاهرا در اينكه عمر به سال بيست و سوم هجرت و در شصت و سه سالگى كشته شده است ترديدى نيست، در اين صورت به سال ششم بعثت كه سى سال پيش از مرگ اوست نمى تواند بيست و شش ساله باشد. م. و پسرش عبدالله در آن هنگام شش ساله بود.
]صحيحترين روايتى كه درباره مسلمان شدن عمر نقل شده روايت انس بن مالك، از خود عمر است كه مى گفته است: در حالى كه شمشيرم را بر دوش داشتم از خانه بيرون آمدم، مردى از بنى زهره را ديدم پرسيد كجا مى روى؟ گفتم: مى روم محمد را بكشم. گفت: چگونه از بنى هاشم و بنى زهره در امان خواهى بود؟ به او گفتم تو را چنين مى بينم كه مسلمان شده اى و از آيين خود برگشته اى. گفت: آيا تو را به چيز شگفت ترى راهنمايى كنم؟ همانا خواهرت و شوهرش مسلمان شده اند. عمر حركت كرد و خروشان وارد خانه آن دو شد- يكى از ياران پيامبر (ص) كه نامش خباب بن ارت بود پيش آن دو حضور داشت كه چون هياهوى عمر را شنيد خود را پنهان ساخت- عمر گفت: اين آوايى كه در خانه شما شنيدم چه بود؟ آنان سوره «طه» را پيش خباب مى خواندند- شوهر خواهرش گفت: چيزى پيش ما نبود، با خود سخنى مى گفتيم. عمر گفت: شايد شما دو نفر مسلمان شده ايد؟ شوهر خواهرش گفت: اى عمر، آيا تصور نمى كنى كه حق در غير آيين تو باشد؟ عمر برجست و شوهر خواهر خود را سخت بر زمين كوبيد، خواهرش آمد او را از شوهرش كنار زد. عمر با دست خود بر او سيلى زد و چهره خواهر را خونين كرد، خواهرش با صداى بلند گفت حق در غير آيين توست و من گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و محمد فرستاده اوست، هر كارى مى خواهى انجام بده، عمر همين كه نوميد شد، گفت: اين نامه را كه پيش شماست بدهيد بخوانم- عمر خط مى خواند،- خواهرش به او گفت: تو ناپاكى و اين كتاب را جز پاكان دست نمى زنند، برخيز وضو بساز. او برخاست و بر خود آب ريخت و آن نامه را در دست گرفت و شروع به خواندن كرد «طه. قرآن را بر تو فرونفرستاديم كه رنجه گردى، ليكن پند دادنى است براى هر كس كه بترسد» تا اين گفتار خداوند كه مى فرمايد «همانا كه من خدايم و خدايى جز من نيست مرا بپرست و براى ياد من نماز را برپادار». [سوره طه، آيات 1 تا 15.
]عمر گفت: مرا پيش محمد ببريد. چون خباب اين سخن عمر را شنيد و رقت او را احساس كرد از حجره بيرون آمد و گفت: اى عمر، مژده بر تو باد! كه من اميدوارم دعاى شب پنجشنبه رسول خدا (ص) درباره تو مستجاب شود و خودم شنيدم كه مى فرمود «بار خدايا اسلام را با مسلمانى عمر بن خطاب يا عمرو بن هشام (يعنى ابوجهل) عزيز فرماى».
گويد: رسول خدا (ص) در آن هنگام در خانه يى بود كه كنار كوه صفا قرار داشت. عمر حركت كرد و كنار آن خانه رسيد حمزه بن عبدالمطلب و طلحه بن عبيدالله و تنى چند از خويشاوندان رسول خدا (ص) بر در خانه بودند. آنان همين كه عمر را ديدند كه مى آيد گويا ترسيدند و گفتند: اين عمر است كه مى آيد، حمزه هم گفت: عمر است كه مى آيد اگر خداوند نسبت به او اراده خير فرموده باشد مسلمان مى شود و اگر چيز ديگرى اراده كند كشتن او بر ما آسان است. در اين هنگام پيامبر (ص) كه درون خانه بود و بر او وحى نازل مى شد شتابان بيرون آمد و خود را به عمر رساند و گريبان و جلو جامه اش را گرفت و حمايل شمشيرش را هم با دست ديگر گرفت و فرمود «اى عمر، گويا نمى خواهى بس كنى تا خداوند بر تو بدبختى و درماندگى فروفرستد همانگونه كه بر وليد بن مغيره فروفرستاد» سپس فرمود «بار خدايا، اين عمر است، پروردگارا، اسلام را با عمر عزت ببخش» عمر گفت: گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و گواهى مى دهم كه همانا تو فرستاده ى اويى. ساكنان آن خانه و كسانى كه بر در بودند چنان تكبيرى گفتند كه مشركانى كه در مسجد بودند شنيدند. [در كتابهاى مقدم بر شرح نهج البلاغه اين موضوع با اندك تفاوتهاى لفظى و كم و بيشهايى آمده است. رجوع كنيد به طبقات ابن سعد، ج 3، بخش اول، ص 191 -194 چاپ ادوارد زاخاو، بريل، 1321 ه. ق و دلائل النبوه بيهقى، جلد دوم ص 3 -8، چاپ عبدالرحمن محمد عثمان، مدينه، 1389 ه. ق. و همچنين رجوع كنيد به ترجمه هر دو كتاب به قلم اين بنده. م. همچنين روايت شده است كه پيش از ظهور اسلام به عمر مژده و وعده داده شده بوده است.
]در يكى از مصنفات ابواحمد عسكرى كه خدايش رحمت كناد! [حسن بن عبدالله عسكرى (293 -382 ه. ق)، مردى اديب و لغوى و اخبارى كه داراى تاليفات فراوانى است. به معجم المولفين، ج 3، ص 239، مراجعه فرمايد. م. خواندم كه عمر به صورت مزدور همراه وليد بن مغيره براى بازرگانى كه سرمايه اش از وليد بود به شام رفت، عمر در آن هنگام هيجده ساله بود، او شتر وليد را به چرا مى برد و بارهاى او را برمى داشت و از كالاهاى او نگهدارى مى كرد. چون به بلقاء رسيدند يكى از علماى روم عمر را ديد و شروع به نگريستن به او كرد و مدتى طولانى به او نگريست و سپس گفت: اى پسر، گمان مى كنم نام تو «عامر» يا «عمران» يا چيزى نظير اين دو باشد؟ گفت: نامم عمر است. گفت: هر دو رانت را برهنه كن. چنان كرد بر يكى از آنها خال سياهى همچون كف دستى بود. آن مرد از عمر خواست سر خود را هم برهنه كند، او چنان كرد و معلوم شد جلو سرش بدون موست سپس آن عالم از عمر خواست كه با دست خود كارى انجام دهد و متوجه شد چپ دست است. آن گاه به عمر گفت: تو پادشاه عرب خواهى بود و سوگند به حق مريم عذراء كه چنين است. عمر در حالى كه او را استهزاء مى كرد خنديد. آن مرد گفت: مى خندى؟ سوگند به حق مريم عذراء كه تو پادشاه عرب و پادشاه روم و پادشاه ايران خواهى بود. عمر در حالى كه سخن او را بى ارزش مى شمرد او را رها كرد. عمر پس از آن مى گفت: آن مرد رومى در حالى كه سوار بر خرى بود از پى من مى آمد تا آنكه وليد كالاهاى خود را فروخت و با بهاى آن عطر و لباس خريد و آهنگ حجاز كرد و آن مرد همچنان از پى من مى آمد چيزى هم از من نمى خواست و همه روز بامداد دست مرا مى بوسيد همانگونه كه دست پادشاهان را مى بوسند و چون از مرزهاى شام گذشتيم و وارد حجاز شديم و آهنگ رفتن به مكه كرديم او از من وداع كرد و برگشت. وليد هم از من درباره او مى پرسيد و من چيزى به او نمى گفتم و خيال مى كنم آن عالم مرده است كه اگر زنده مى بود پيش ما مى آمد.
]