تاريخ مرگ عمر و اخبارى كه در اين مورد رسيده است
اما تاريخ مرگ عمر چنين است كه ابولولوء روز چهارشنبه چهار روز باقى مانده از ماه ذى حجه سال بيست و سه هجرت او را ضربت زد و روز يكشنبه اول ماه محرم سال بيست و چهار هجرت دفن شد و مدت حكومتش ده سال و شش ماه بود و بهنگام مرگ بنابر مشهورترين روايات شصت و سه ساله بود.عمر روز جمعه يى بر منبر، پس از ياد كردن از رسول خدا (ص) و ابوبكر، گفت: من خوابى ديده ام كه مى پندارم مرگم فرارسيده است. در خواب چنان ديدم كه پندارى خروسى دوبار بر من منقار زد و چون خواب خود را براى اسماء بنت عميس نقل كردم گفت: مردى عجم تو را مى كشد. انديشيدم چه كسى را به جانشينى خود برگزينم سپس چنين ديدم كه خداوند آيين خود و خلافتى كه رسول خدا را براى آن برانگيخته است تباه نخواهد فرمود.
ابن شهاب روايت مى كند كه عمر معمولا به پسران غير عرب كه به حد بلوغ رسيده بودند اجازه ورود به مدينه نمى داد، تا آنكه مغيره كه حاكم كوفه بود از غلامى هنرمند نام برد كه پيش او بود و از عمر اجازه خواست او را به مدينه آورد. مغيره مى گفت اين غلام هنرهاى بسيارى دارد كه در آنها منافعى براى مردم است، نظير: آهنگرى، نقاشى و درودگرى. عمر به مغيره اجازه داد كه او را به مدينه بفرستد. مغيره براى ابولولوه پرداخت صد درهم خراج ماهيانه را مقرر داشت. ابولولوه پيش عمر آمد و از زيادى خراج خويش گله كرد. عمر پرسيد: تو چه كارهايى را پسنديده انجام مى دهى؟ ابولولوه كارهايى را كه بخوبى از عهده آنها برمى آمد براى عمر شمرد. عمر گفت: در قبال اين كارهاى تو خراج تو زياد نيست.
اين چيزى است كه بيشتر مردم از گفتگوى آن دو نقل كرده اند. برخى از مردم مى گويند: عمر فرياد كشيد و سخنان درشتى گفت و همگى متفق اند كه ابولولوه خشمگين و خروشان برگشت، چند روزى از اين موضوع گذشت، ابولولوه روزى از كنار عمر مى گذشت، عمر او را فراخواند و گفت: براى من گفته اند كه مى گويى اگر بخواهم مى توانم آسيابى بسازم كه با باد بگردد و آرد كند، گروهى هم با عمر بودند. آن برده خشمگين و ترشروى به عمر نگريست و گفت: براى تو آسيابى خواهم نهاد كه مردم درباره اش سخن بگويند. همين كه رفت عمر روى به آن گروه كرد و گفت: شنيديد اين برده چه گفت؟ خيال مى كنم هم اكنون مرا تهديد كرد. چند شبى گذشت، ابولولوه به خنجرى دو سر كه دسته اش ميان آن قرار داشت مسلح شد و در تاريكى سحر در گوشه يى از گوشه هاى مسجد به كمين ايستاد و همانجا منتظر ماند تا عمر به عادت هميشگى براى بيدار كردن مردم براى نماز صبح آمد و همين كه نزديك او رسيد برجست و سه ضربه بر او زد كه يكى از آنها به زير ناف عمر خورد و پرده صفاق او را ديد و همين ضربه عمر را كشت. ابولولوه سپس آهنگ مردمى كه در مسجد بودند كرد و هر كس را كه سر راهش بود زخمى كرد آن چنان كه غير از عمر يازده مرد ديگر را نيز زخمى كرد و سپس با خنجر خويش خودكشى كرد عمر همين كه احساس كرد بى هوش خواهد شد گفت: به عبدالرحمان بن عوف بگوييد با مردم نماز بگزارد. سپس بيهوشى بر او غلبه كرد و از هوش رفت و او را برداشتند و به خانه بردند و عبدالرحمان بن عوف با مردم نماز گزارد.
ابن عباس مى گويد من همچنان در خانه عمر ماندم و او همچنان در بيهوشى بود تا آنكه هوا روشن شد همين كه هوا روشن شد به هوش آمد و به چهره كسانى كه گرد او بودند نگريست و پرسيد: آيا مردم نماز خواندند؟ گفته شد: آرى. گفت: هر كس نماز را ترك كند او را اسلامى نيست. آن گاه آب وضو خواست وضو گرفت و نماز گزارد. سپس گفت: اى ابن عباس، بيرون برو بپرس چه كسى مرا كشته است. من بيرون آمدم و چون در خانه را گشودم ديدم مردم جمع شده اند پرسيدم: چه كسى اميرالمومنين را ضربت زده است؟ گفتند: ابولولوه برده مغيره. ابن عباس مى گويد: به درون خانه برگشتم ديدم عمر بر در خانه مى نگرد و لحظه شمارى مى كند تا خبرى را كه مرا براى آن فرستاده است بشنود. گفتم: اى اميرالمومنين، چنين نقل مى كنند و مى پندارند كه دشمن خدا ابولولوه غلام مغيره بن شعبه بوده است و او گروهى ديگر را هم خنجر زده و سپس خودكشى كرده است. عمر گفت: سپاس خداوندى را كه قاتل مرا چنان قرار نداد كه بتواند در پيشگاه خداوند با يك سجده كه براى او انجام داده باشد احتجاج كند، عرب چنان نيست كه مرا بكشد- عمر سپس گفت: بفرستيد پزشكى بيايد زخم مرا ببيند. فرستادند و پزشكى از اعراب آوردند و او شربتى به عمر آشاماند كه از محل زخم بيرون ريخت و براى آنان كه حضور داشتند خون با آن شربت مشتبه شد. پزشكى ديگر آوردند، او به عمر شير آشاماند كه همچنان به رنگ سپيد و لخته شده از محل زخم بيرون آمد و گفت: اى اميرالمومنين، وصيت خود را انجام بده. عمر گفت: به من راست گفت. و اگر سخنى غير از اين مى گفت دروغ گفته بود. كسانى كه حضور داشتند چنان بر او گريستند كه صداى آنان را كسانى كه بيرون از خانه بودند شنيدند. عمر گفت: بر ما گريه مكنيد و هر كس گريان است از خانه بيرون رود كه پيامبر (ص) فرموده است «ميت با گريه اهلش بر او شكنجه مى شود»
از عبدالله بن عمر روايت است كه گفته است شنيدم پدرم مى گفت: ابولولوه نخست دو ضربه بر من زد كه پنداشتم سگى است تا آنكه ضربه سوم را زد.
همچنين روايت شده است كه عبدالرحمان بن عوف پس از آنكه ابولولوء مردم را زخمى كرد، عباى پشمى سياه خود را روى او انداخت و ابولولوه چون ميان آن عبا گير كرد خود را كشت و عبدالرحمان سرش را بريد. در اين هنگام سران مهاجران و انصار و شركت كنندگان در جنگ بدر بر در خانه جمع شدند، عمر به ابن عباس گفت: پيش ايشان برو و بپرس آيا اين كسى كه مرا زخم زد به اطلاع شما چنين كرد. ابن عباس بيرون آمد و از ايشان پرسيد گفتند: نه به خدا سوگند، و دوست مى داشتيم خداوند از عمر ما بكاهد و بر عمر او بيفزايد.
عبدالله بن عمر مى گويد! پدرم براى فرماندهان لشكر مى نوشت كه هيچيك از گبركانى را كه به حد بلوغ رسيده اند پيش ما گسيل مداريد و همينكه ابولولوه او را زخم زد گفت: چه كسى با من چنين كرد؟ گفتند: غلام مغيره گفت: نگفته بودم هيچيك از گبركان را پيش ما مياوريد ولى شما در اين مورد بر من غلبه كرديد.
محمد بن اسماعيل بخارى در كتاب صحيح خود از عمرو بن ميمون نقل مى كند كه مى گفته است: من براى نماز ايستاده بودم و سپيده دمى كه عمر مضروب شد ميان من و عمر فقط عبدالله بن عباس قرار داشت. عمر هنگامى كه از ميان صفها عبور مى كرد مى گفت: مستقيم و در يك خط بايستيد و چون ميان ما فاصله و كژى نمى ديد پيش مى رفت و تكبيره الاحرام مى گفت و گاهى در ركعت اول همچنين در ركعت دوم براى اينكه مردم جمع شوند (به جماعت برسند) سوره يوسف يا سوره نحل را مى خواند. در آن روز همين كه عمر تكبيره الاحرام گفت شنيدم [استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى، مقدمه اين روايت را هم از صحيح بخارى آورده اند كه نشان دهنده توجه عمر به بيوه زنان و مستمندان عراق است و قبلا هم طرح شده است و ترجمه اش ضرورى نيست. م. مى گويد: اين سگ مرا كشت يا اين سگ مرا خورد و اين همان وقتى بود كه آن گبرك با دشنه يى دو سر او را زخم زد، او همانطور كه مى گريخت بر اشخاص سمت چپ و راست خود زخم مى زد آن چنان كه سيزده مرد را زخمى كرد كه شش تن از ايشان كشته شدند. مردى از مسلمانان كه چنين ديد گليمى را روى او انداخت و چون گبرگ پنداشت او را گرفته اند خود را كشت. عمر با دست خود دست عبدالرحمان بن عوف را گرفت و او را براى ادامه امامت نماز پيش برد. كسانى كه نزديك عمر بودند متوجه موضوع شدند ولى كسانى كه در نواحى مسجد بودند متوجه نشدند و همين قدر كه صداى عمر قطع شد آنان شروع به گفتن سبحان الله كردند. عبدالرحمان نماز مختصرى گزارد و چون از مسجد برگشتند عمر گفت: اى ابن عباس، بنگر چه كسى مرا ضربت زده است. او ساعتى بيرون رفت و گشت زد و برگشت و گفت: غلام مغيره. عمر پرسيد: همان چند پيشه و صنعتگر؟ گفت: آرى. عمر گفت: خدايش بكشد! كه دستور دادم نسبت به او پسنديده رفتار كنند. خدا را شكر كه مرگ مرا به دست كسى كه مدعى اسلام باشد قرار نداده است. تو و پدرت دوست داشتيد كه گبركان بسيار شوند- عباس بيشتر از همگان بردگان گبر داشت. ابن عباس گفت: اگر مى خواهى آنان را تبعيد و بيرون كنيم؟ عمر گفت: دروغ مى گويى آن هم پس از اينكه با زبان شما سخن مى گويند و به قبله شما نماز مى گزارند و همراه شما مراسم حج بجا مى آورند.
]ابن عباس مى گويد: عمر را به خانه اش بردند ما هم همراهش رفتيم و مردم در چنان شورى بودند كه گويى پيش از آن روز سوگى به آنان نرسيده بود. يكى مى گفت: بر عمر باكى نيست. ديگرى مى گفت: براى او مى ترسم. براى او شربتى آوردند، آن را آشاميد از محل زخم بيرون ريخت، سپس شير برايش آوردند آن را هم كه آشاميد از شكمش بيرون ريخت، دانستند كه خواهد مرد، مردم پيش او مى آمدند و او را مى ستودند. مردى جوان وارد شد و گفت: اى اميرالمومنين، تو را از سوى خداوند مژده باد، كه افتخار مصاحبت رسول خدا را داشتى و همان گونه كه مى دانى از پيشگامان اسلامى و سپس به حكومت رسيدى و دادگرى كردى سرانجام هم شهادت بهره تو شد. عمر گفت: با همه اينها دوست مى دارم سر و تن بيرون برم نه به سود من باشد و نه زيانم و چون آن جوان پشت كرد كه برود ردايش بر زمين كشيده مى شد، عمر گفت: اين جوان را پيش من برگردانيد و چون برگرداندند گفت: اى برادرزاده، رداى خود را جمع كن كه براى حفظ آن بهتر و در پيشگاه پروردگارت مايه ى پرهيزگارى بيشترى است. آن گاه عمر خطاب به پسرش عبدالله گفت بنگر كه چه مقدار وام بر عهده من است. بررسى كردند و هشتاد و شش هزار درهم يا چيزى نزديك آن بود. عمر به عبدالله گفت: اگر اموال خاندان عمر آن را كفايت كرد كه از اموال ايشان پرداخت كن، اگر كفايت نكرد از خاندان عدى بن كعب كمك بگير و اگر اموال ايشان هم كفايت نكرد از قريش كمك بخواه و به ديگران وامگذار و به هر حال از جانب من اين مال را پرداخت كن. اينك پيش عايشه برو و بگو عمر به تو سلام مى رساند- و مگو اميرالمومنين كه من از امروز ديگر اميرمومنان نيستم- آن گاه به او بگو عمر از تو اجازه مى گيرد كه كنار دو سالار خويش به خاك سپرده شود. او رفت و سلام داد و اجازه خواست و پيش او رفت، عايشه را ديد كه نشسته است و مى گريد. عبدالله به عايشه گفت: عمر سلامت مى رساند و اجازه مى خواهد كنار دو سالارش به خاك سپرده شود. عايشه گفت: هر چند اين جايگاه را براى خود مى خواستم ولى اينك او را بر خود ترجيح مى دهم. چون عبدالله برگشت حاضران گفتند: عبدالله آمد. عمر گفت: بلندم كنيد او را نشاندند و به مردى تكيه داد و به عبدالله گفت: چه خبر دارى؟ گفت: اى اميرالمومنين همان چيزى كه دوست مى دارى، عايشه اجازه داد. عمر گفت: سپاس خداى را، هيچ چيزى براى من به اين اهميت نبود. چون جانم گرفته شد جنازه ام را ببر و باز بر عايشه سلام بده و بگو عمر بن خطاب اجازه مى خواهد، اگر اجازه داد مرا وارد خانه اش كنيد و اگر جنازه ى مرا نپذيرفت مرا به گورستان ديگر مسلمانان ببريد و ميان آنان به خاك سپاريد.
در اين هنگام حفصه دختر عمر در حالى كه زنان همراهش بودند وارد شد همين كه او را ديديم برخاستيم. او خود را كنار پدر رساند و ساعتى بر بالين او گريست، سپس مردان ديگرى اجازه ورود خواستند. حفصه به حجره ديگرى رفت و ما صداى گريه اش را از آن خانه مى شنيديم.
مردان گفتند: اى اميرالمومنين، وصيت كن و كسى را به جانشينى خويش بگمار. گفت: من براى حكومت هيچ كس از اين چند تن يا از اين گروه را سزاوارتر نمى بينم كه پيامبر (ص) رحلت فرمود در حالى كه از ايشان راضى بود و على و عثمان و زبير و طلحه و عبدالرحمان بن عوف و سعد (بن ابى وقاص) را نام برد و گفت: عبدالله بن عمر هم در جلسات شما شركت مى كند ولى او را رايى نخواهد بود- گويا عمر اين را براى تسليت و تسكين او مى گفت- اگر امارت به سعد بن ابى وقاص رسيد كه شايسته آن است و گرنه هر كدامتان امير شديد از انديشه او يارى بخواهيد كه من او را نه به سبب ناتوانى و نه به سبب خيانت كنار گذاشتم. عمر سپس گفت: به خليفه پس از خودم درباره مهاجران نخستين به خير و نيكى سفارش مى كنم كه حق ايشان را بشناسد و حرمت آنان را بدارد و او را درباره انصار سفارش مى كنم، كه آنان پيش از (هجرت) ايشان ايمان آوردند و مدينه را خانه ايمان قرار دادند. بايد كارهاى پسنديده نيكان ايشان را پذيرا باشد و از خطاكارى ايشان درگذرد و او را نسبت به ساكنان شهرها به نيكى سفارش مى كنم كه آنان مايه حفظ اسلام و پرداخت كنندگان اموال و سبب خشم دشمن اند و نبايد از ايشان چيزى جز افزونى از حد نصاب اموالشان را آن هم با رضايت ايشان بگيرد و او را به اعراب سفارش مى كنم كه ايشان اصل و ريشه عرب اند و ماده اسلام شمرده مى شوند و بايد چيزى از افزونى اموال ايشان گرفته شود و به بينوايان و مستمندان آنان پرداخت گردد و او را در مورد كسانى كه ذمى هستند و در پناه پيمان خداوند و رسول خدا قرار دارند سفارش مى كنم كه به پيمان آنان وفا كند و با كسانى كه درصدد جنگ با اهل ذمه اند جنگ كند و چيزى بيشتر از طاقت و توان بر آنان تكليف نكند.
گويد: چون عمر درگذشت جنازه اش را بيرون آورديم و حركت كرديم. عبدالله بن عمر بر در حجره رسول خدا بر عايشه سلام داد و گفت: عمر بن خطاب اجازه ورود مى خواهد. عايشه گفت: در آوريدش. جنازه را داخل بردند و كنار دو سالارش دفن كردند. [استاد محمد ابوالفضل ابراهيم دنباله حديث را در پاورقى آورده كه درباره چگونگى شوراست و قبلا در مباحث اين كتاب مكرر آمده است و ترجمه آن چند سطر ضرورتى ندارد. م.
]ابن عباس مى گويد: من نخستين كس بودم كه پس از زخمى شدن عمر پيش او رفتم، گفت: اين سه سخن را از من حفظ كن و به خاطر بسپار كه بيم آن دارم مردم مرا زنده نبينند: من در مورد احكام «كلاله» حكمى نمى دهم، كسى را بر مردم خليفه نمى سازم و همه بردگان من آزادند. من به او گفتم: تو را به بهشت مژده باد كه افتخار مصاحبت پيامبر (ص) را آن هم براى مدتى طولانى داشته اى و عهده دار كار مسلمانان شدى و با قدرت از عهده آن برآمدى و امامت را ادا كردى.
عمر گفت: اما اينكه مرا به بهشت مژده مى دهى سوگند به خداوندى كه جز او نيست اگر دنيا و هر چه در آن است از من باشد حاضرم در قبال ترس از آنچه در پيش است فدا كنم، مگر آنكه خبر قطعى را در مورد خود بدانم و آنچه درباره زمامدارى مسلمانان گفتى بسيار دوست دارم كه از آن سرو تن بيرون روم نه به سود من باشد نه به زيانم، آرى آنچه در مورد مصاحبت رسول خدا گفتى فقط همان مايه اميد است.
معمر، از زهرى، از سالم، از عبدالله بن عمر نقل مى كند كه مى گفته است: پيش پدرم رفتم و گفتم شنيدم مردم سخنى مى گويند، خواستم آن را براى تو بگويم، آنان چنين مى پندارند كه تو كسى را به جانشينى خود نمى گمارى و حال آنكه اگر خودت ساربان و شبانى براى شتر و گوسپند داشته باشى كه آن را رها كند و پيش تو آيد چنين خواهى دانست كه تباه شده هستند و حال آنكه چوپانى مردم شديدتر است، گويد: نخست سر خود را بر بالين نهاد و سپس برداشت و گفت: خداوند متعال دين خود را حفظ خواهد فرمود اگر من جانشينى تعيين نكنم پيامبر (ص) هم جانشين تعيين نفرمود [سبحان الله! مگر در چند صفحه قبل نبود كه در روايت اقرار كرد كه پيامبر صلوات الله عليه و آله خواستند به نام على (ع) تصريح فرمايند و من نگذاشتم، ان يوما الفصل كان ميقاتا. م. و اگر جانشين تعيين كنم ابوبكر جانشين معين كرد. به خدا سوگند، همين كه پدرم نام پيامبر و ابوبكر را ميان آورد دانستم كه او كار هيچ كس را با كار رسول خدا عوض نخواهد كرد و كسى را به جانشينى نمى گمارد.
]روايت شده است با آنكه عايشه اجازه داده بود كه عمر در خانه اش دفن شود عمر گفت: پس از اينكه مردم از او براى بار دوم اجازه بگيريد اگر اجازه داد چه بهتر و گرنه او را به حال خودش بگذاريد، چرا كه بيم آن دارم مبادا از بيم قدرت من اجازه داده باشد. اين بود كه پس از مرگ او هم از عايشه اجازه گرفتند و اجازه داد.
عمرو بن ميمون نقل مى كند كه چون عمر زخمى شد كعب الاحبار پيش او آمد و اين آيه را تلاوت كرد «همانا حق از پروردگار توست و هرگز از شك كنندگان مباش» [سوره بقره، آيه 147. من پيش از اين به تو خبر دادم كه شهيد خواهى شد و مى گفتى ][در متن اشتباه چاپى است، از چاپ اول تهران تصحيح و ترجمه شد. م. از كجا براى من كه در جزيره العرب هستم شهادت نصيب خواهد شد.
]ابن عباس روايت مى كند كه چون عمر زخمى شد و من رفتم و با خبر ابولولوه برگشتم، حجره عمر آكنده از مردم بود و من كه نسبتا جوان بودم خوش نمى داشتم سر و گردن مردم را زير پا نهم و خود را نزديك برسانم، ناچار نشستم عمر هم بر خود ملافه يى پيچيده و سر خود را پوشانده بود، كعب الاحبار آمد و گفت چه مناسب است اميرالمومنين دعا كند تا خداوند او را براى اين امت باقى بدارد تا كارهايى را انجام دهد و از جمله نام منافقان را گفت- كه عمر بتواند آنان را ريشه كن سازد من به كعب الاحبار گفتم آنچه را گفتى خودت به او ابلاغ كن. گفت: من اين سخنان را گفتم كه تو به او ابلاغ كنى. من جرات پيدا كردم، برخاستم و از روى دوش و شانه مردم گذشتم و كنار سر عمر نشستم و گفتم: تو مرا براى اين كار گسيل كرده بودى كه چه كسى تو را ضربت زده، او غلام مغيره بوده و همراه تو سيزده تن ديگر را زخمى كرده است و اينك كعب الاحبار اينجاست و در اين موارد سوگند مى خورد. عمر گفت: كعب را پيش من فراخوانيد. او را فراخواندند. گفت: چه مى گويى؟ كعب گفت: چنين مى گويم. عمر گفت: به خدا سوگند، دعا نخواهم كرد ولى اگر خداوند عمر را نيامرزد عمر بدبخت خواهد شد.
مسور بن مخرمه مى گويد: چون عمر زخمى شد براى مدتى طولانى مدهوش بود، گفته شد اگر او زنده باشد با هيچ چيز مثل تذكر دادن نماز نمى توانيد او را به هوش آوريد. گفتند: نماز، نماز، اى اميرالمومنين و نماز گزارده شده است، عمر به هوش آمد و گفت نماز خدا نكند كه آن را ترك كنم، براى كسى كه نماز را رها كند بهره يى در اسلام نيست، عمر در حالى كه از زخمش خون مى تراويد نماز گزارد.
همچنين مسور بن مخرمه مى گويد: چون عمر زخم خورد شروع به بيتابى و دردمندى كرد. ابن عباس گفت: اى اميرالمومنين، چنين نيست كه تو افتخار مصاحبت رسول خدا (ص) را داشتى و نيكو از عهده برآمدى و گرفتار فراق آن حضرت شدى و او از تو خشنود بود و با ابوبكر مصاحبت كردى و حق صحبت او را نيكو داشتى و از تو جدا شد در حالى كه از تو خشنود بود، سپس با مسلمانان مصاحبت و نسبت به آنان نيكى كردى و از آنان جدا مى شوى در حالى كه از تو خشنودند.
عمر گفت: اما آنچه در مورد مصاحبت پيامبر (ص) و ابوبكر گفتى آرى، اين از چيزهايى است كه خداوند بر من منت نهاده است، اما آنچه از بيتابى من مى بينى به خدا سوگند، از اين جهت است كه حاضرم اگر تمام طلاهاى زمين از من باشد فديه دهم پيش از آنكه عذاب خدا را ببينم- در روايتى ديگر چنين است: كه گفت: حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم و در روايت ديگرى آمده است كه گفت: مغرور كسى است كه شما او را فريفته باشيد، اگر هر چه طلا و نقره كه بر روى زمين است از من باشد حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم. در روايت ديگرى است كه گفت: اى ابن عباس آيا در مورد اميرى بر من ثنا مى گويى؟
مى گويم: در روايت ديگرى آمده است كه عمر گفت: سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بسيار دوست مى دارم همانگونه كه به امارت وارد شدم از آن بيرون روم و بر من گناه و گرفتارى نباشد. در روايتى ديگر اگر آنچه آفتاب بر آن مى افتد از من باشد حاضرم در قبال نجات از اندوه قيامت و مرگ بپردازم، و چگونه كه هنوز به صحراى محشر و جمع مردم نرسيده ام همچنين در روايتى ديگر آمده است: اگر دنيا و آنچه در آن است از من باشد حاضرم پيش از آنكه از سرانجام خود آگاه شوم در قبال بيمى كه پيش روى من است بپردازم.
ابن عباس مى گويد: در اين هنگام صداى ام كلثوم را شنيديم كه مى گفت: افسوس بر از دست دادن عمر! و زنانى همراه او مى گريستند، صداى گريه فضاى خانه را انباشته كرده و به لرزه درآورد، عمر گفت: اى واى مادر عمر، كه خداى او را نبخشد و نيامرزد! من گفتم: به خدا سوگند: اميدوارم كه عذاب را فقط همان اندازه ببينى كه خداوند متعال مى فرمايد «و هيچ كس از شما نيست جز آنكه به دوزخ وارد مى شود» [سوره مريم، بخشى از آيه 71، در تفاسير گفته شده است مقصود عبور از پل صراط است. م. و تا آنجا كه ما مى دانيم تو اميرمومنان و سرور مسلمانانى كه به حكم قرآن قضاوت و بطور مساوى تقسيم مى كنى. ][پروردگارا ما را از خوشامد گويان و چرب زبانان قرار مده، اين عمر بود كه تقسيم مساوى ميان مسلمانان را بر هم ريخت. م.
]ابن عباس مى گويد: اين سخن من عمر را خوش آمد، نشست و گفت: اى ابن عباس، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى؟ من ترسيدم چيزى بگويم، على عليه السلام ميان شانه ام زد و گفت گواهى بده.
در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفت: اى اميرالمومنين، چرا بيتابى مى كنى كه به خدا سوگند، اسلام تو مايه عزت و حكومت تو مايه پيروزى بود و دنيا را انباشته از عدل و داد كردى. عمر گفت: اى ابن عباس، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى؟
راوى مى گويد: مثل اينكه ابن عباس خوش نداشت شهادت دهد و توقف كرد، على عليه السلام به ابن عباس فرمود: بگو آرى، من هم با تو هستم. ابن عباس گفت: آرى.
در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفته است: همچنان كه عمر بر پشت افتاده بود دست بر پوستش كشيدم و گفتم اين پوستى است كه آتش هرگز آن را لمس نخواهد كرد. عمر نگاهى به من افكند كه بر او رحمت آوردم و گفت: از كجا اين را مى دانى؟ گفتم: با پيامبر (ص) مصاحبت كردى و حق صحبت را نيكو بداشتى... تا آخر حديث. عمر گفت: اگر همه آنچه بر زمين است از آن من باشد حاضرم پيش از آنكه به عذاب خداوند برسم و آن را ببينم بپردازم تا از آن در امان بمانم.
در روايت ديگرى است كه ديديم صداى امام جماعت را نمى شناسيم، ناگاه متوجه شديم كه عبدالرحمان بن عوف است و گفته شد: اميرالمومنين زخمى شد. مردم برگشتند و عمر كه هنوز نماز صبح نگزارده بود همچنان در خون خود بود، گفتند: اى اميرالمومنين، نماز! سرش را بلند كرد و گفت: ترك نماز هرگز خدا نياورد، هر كس كه نماز خويش را تباه سازد او را حظى در اسلام نيست. حركتى كرد كه برخيزد از زخمش خون جارى شد، گفت: برايم عمامه يى بياوريد، آوردند، زخم خود را با آن بست و نمازگزارد و ذكر گفت و سپس به پسرش عبدالله نگريست و گفت گونه ام را بر خاك بنه. عبدالله مى گويد: من به سخن او توجه نكردم و پنداشتم حواسش پرت است. براى بار دوم گفت: پسر جانم، گونه ام را بر خاك بنه من انجام ندادم براى بار سوم گفت: اى بى مادر! گونه ام را بر خاك بنه. فهميدم كه عقل او بر جاى است و فقط از شدت درد نمى تواند خودش آن كار را انجام دهد. گونه اش را بر خاك نهادم ديدم اطراف موهاى ريش او بر خاك است و چندان گريست كه ديدم به گوشه چشمش گل چسبيده است گوش خود را تيز كردم تا بشنوم چه مى گويد! شنيدم مى گويد: اى واى بر مادر عمر و واى بر مادر عمر! اگر خداوند از او گذشت نفرمايد.
در روايتى آمده است كه على عليه السلام آمد و كنار بالين عمر ايستاد و فرمود: هيچكس براى اينكه با كارنامه او با خداوند ديدار كنم محبوب تر از اين جسد پيچيده در پارچه نيست!
از ام المومنين حفصه روايت شده است كه مى گفته است: شنيدم پدرم در دعايش مى گفت: پروردگارا، كشته شدن در راه خودت و مرگى در شهر پيامبرت (را نصيب من كن)! من گفتم: از كجا چنين چيزى ممكن است؟ گفت: اگر خدا بخواهد خودش فراهم مى فرمايد.
روايت شده كه كعب الاحبار به عمر مى گفته است: ما در كتابهاى خود در مورد تو چنين يافته ايم كه شهيد خواهى شد و عمر مى گفته: چگونه براى من كه ساكن جزيره العرب هستم وصول به شهادت ممكن است.
مقدام بن معدى كرب مى گويد: چون عمر زخمى شد دخترش حفصه پيش او آمد و بانگ برداشت كه اى صحابى رسول خدا و اى پدر همسر رسول خدا (ص) و اى اميرالمومنين! عمر به پسر خود عبدالله گفت: مرا بنشان كه مرا ياراى شنيدن آنچه را كه مى شنوم نيست. عبدالله او را به سينه خود تكيه داد و نشاند. عمر به حفصه گفت: تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه از اين پس بر من مويه گرى و نوحه خوانى نكنى، البته در مورد اشك ريختن چشمان تو هرگز اختيار ندارم و هيچ مرده يى نيست كه او را بر صفاتى كه در او نيست ستايش كنند مگر اينكه فرشتگان بر او خشم مى گيرند.
احنف مى گويد: شنيدم عمر مى گفت: افراد قريش سالارهاى مردم اند هر يك از ايشان به هر كارى دست زند گروهى از مردم از او پيروى مى كنند. چون عمر در گذشت و فرمان داده بود صهيب سه روز با مردم نماز بگزارد و به مردم خوراك داده شود تا افراد شورا بر خلافت يك تن هماهنگ شوند، هنگامى كه سفره گستردند مردم از اينكه به سوى غذا دست دراز كنند خوددارى كردند.
عباس بن عبدالمطلب گفت: اى مردم، رسول خدا (ص) رحلت فرمود و ما پس از او غذا خورديم، ابوبكر مرد پس از او غذا خورديم و آدمى را از خوردن چاره يى نيست و سپس دست دراز كرد و خوراك خورد (ديگران پيروى كردند) و من درستى سخن عمر را دانستم.
بسيارى از مردم شعرى را كه در حماسه ابوتمام آمده است نقل كرده و پنداشته اند كه سروشى از جنيان آن را در مرثيه عمر سروده است و آن ابيات چنين است.
«از سوى اسلام پاداش پسنديده بهره ات شد و دست خداوند در آن پهنه ى از هم دريده شده بركت دهاد.
«هر كس هر اندازه تيزرو باشد و بر فرض كه بر بالهاى شترمرغ سوار شود و بخواهد به آنچه درگذشته انجام داده اى برسد باز هم عقب مى ماند...»
«آيا پس از كشته شده در مدينه كه زمين در سوگ او تيره و تار شد و درختان سترگ بر خود لرزيدند...»
بيشتر مورخان اين ابيات را از «مزرد» برادر «شماخ» و برخى هم از خود شماخ مى دانند. [نمونه شعر اين دو برادر و برادر ديگرشان جزء بن ضرار را ابن قتيبه در الشعر و الشعراء ص 232 -235، چاپ بيروت، 1969 م آورده است و بيت اول اين ابيات هم با اندك تفاوتى همانجا ثبت است. ابن اثير نيز در اسدالغابه، ج 4، ص 74، مى گويد: اين اشعار از شماخ يا از برادرش مزرد است. همچنين به ترجمه نهايه الارب ج 4، ص 315، مراجعه شود. م
]ابن ابى الحديد سپس مبحثى مفصل درباره مطاعن عمر آورده كه حدود يكصد صفحه است و تا پايان جلد دوازدهم را در برگرفته است. او مطالب قاضى عبدالجبار، در كتاب المغنى. و اعتراضات سيد مرتضى را بر او، در كتاب «الشافى» و پاسخهاى آن دو به يكديگر را ملاك كار خويش قرار داده است و در مواردى هم خود اظهار نظر كرده است و با آنكه مشتمل بر مطالب تاريخى ارزنده بسيارى از جمله چگونگى درهم ريختن نظام مالى و تقسيم غنايم و داستان ننگين زناى مغيره بن شعبه و ميدان دادن به تبهكارى چون زياد بن سميه است، ولى چون در واقع جنبه كلامى آن بر جنبه تاريخى غلبه دارد از ترجمه اش خوددارى شد.
دنباله مباحث تاريخى از آغاز جلد سيزدهم، به خواست خداوند متعال ترجمه خواهد شد. م