شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

و در حديث است كه صعصعه بن ناجيه بن عقال

[شرح حال مختصرى از صعصعه همراه با همين داستان با تفاوتى اندك در ص 21، ج 3، اسدالغابه، ابن اثير آمده و افزوده است: فرزدق در شعر خود او را ستوده و گفته است: از زنده به گور كردن دختران جلوگيرى مى كرد. م. چون به حضور رسول خدا (ص) رسيد و گفت: اى رسول خدا من در دوره ى جاهلى كار پسنديده انجام مى دادم. آيا آن كارها امروز براى من پاداش و ثوابى دارد؟ رسول خدا فرمود: چكار كرده اى؟ گفت: دو ناقه ى خود را كه ده ماهه باردار بودند گم كردم. سوار شتر نرى شدم و به جستجوى آن دو پرداختم خانه يى دور افتاده به نظرم رسيد آهنگ آنجا كردم. ناگاه پيرمردى را ديدم كه كنار خانه نشسته است. از او درباره ى آن دو ناقه پرسيدم. گفت: چه داغ و نشانى دارند؟ گفتم: داغ ميسم بنى دارم. گفت: آن دو پيش من هستند و خداوند گروهى از خويشاوندان ترا از قبيله مضر با آن دو زنده ساخت. من نشستم تا آن دو ناقه را براى من بياورد. در همين هنگام پيرزالى از درون خانه بيرون آمد. آن مرد به او گفت چه زاييد؟ اگر پسر است در اموال خود ما شريك باشد و اگر دختر است او را زنده بگور كنيم. آن زن گفت: دختر زاييد. من به آن مرد گفتم: آيا اين نوزاد را مى فروشى؟ گفت: مگر اعراب فرزندانشان را مى فروشند! من گفتم: آزادى او را نمى خرم بلكه زندگى او را مى خرم. گفت: به چند مى خرى؟ گفتم: هر چه شما مى گوييد. گفت: به دو ناقه و يك شتر نر، گفتم: باشد، به شرطى كه اين شتر نر من و نوزاد را به خانه ام ببرد. گفت: باشد فروختم. و من آن نوزاد دختر را از او به دو ناقه و يك شتر نر نجات دادم و همان دختر هم اينك به تو ايمان آورده است و اين براى من ميان عرب سنت و معمول شد كه هر دختر نوزادى را به دو ناقه ده ماهه باردار و يك شتر نر بخرم و تاكنون دويست و هشتاد دختر را نجات داده ام. پيامبر (ص) فرمود: «چون آن كار را براى رضاى خداى انجام نداده اى براى تو سودى ندارد و اگر در مسلمانى خويش كار نيكو انجام دهى پاداش داده مى شوى». ]

[اين موضوع در ص 133، ج 3، الفائق زمخشرى هم آمده است، ضمنا ابن اثير در اسدالغابه مى نويسد: پيامبر به او فرمودند: آرى اين كار پسنديده براى تو است و اگر خداوند بر تو منت گزارد پاداشت عنايت مى كند. م.
]

زبير بن بكار در «الموفقيات» مى نويسد ابوبكر در دوره جاهلى به قيس بن عاصم منقرى گفت: چه چيزى ترا بر زنده به گور كردن دختران وامى دارد؟ گفت: ترس اينكه كسى مثل تو بر آنان سالار شود.

(ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح اين عبارت از اين خطبه كه مى گويد: «فاما الناكثون فقد قاتلت و اما القاسطون فقد جاهدت و اما المارقه فقد دوخت...» «اما با پيمان گسلان بدرستى كه جنگ كردم و با تبهكاران جهاد كردم و اما خوارج را بدرستى كه نابود ساختم...» چنين مى گويد):

اين موضوع ثابت شده و قطعى است كه پيامبر (ص) به على عليه السلام فرموده است: «بزودى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ خواهى كرد».

[براى اطلاع از منابع اين حديث در آثار اهل سنت به بحث مستوفاى استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى در صفحات 358 / 363، ج 2، فضائل الخمسه من الصحاح السته مراجعه فرماييد. م. منظور از ناكثين كسانى هستند كه جنگ جمل را پديد آوردند و بيعت على عليه السلام را شكستند و پيمان گسستند و مقصود از قاسطين مردم شامند كه در جنگ صفين شركت كردند و مقصود از مارقين خوارج هستند كه در نهروان با او جنگ كردند. و خداوند متعال درباره اين سه گروه چنين فرموده است: «هر آنكس پيمان بگسلد همانا بر زيان و هلاك خويش اقدام كرده است» ]

[بخشى از آيه دهم، سوره فتح. و نيز فرموده است: «و اما ستمكاران آتشگيره ى دوزخ شده اند» ]

[آيه پانزدهم، سوره جن. و پيامبر (ص) فرموده اند: «از اصل و ريشه اين شخص قومى از دين چنان بيرون مى روند كه تير از كمان بيرون مى جهد. يكى از شما بر چوبه ى تير مى نگرد، چيزى نمى يابد. و بر دنباله و پرهايى كه به آن است مى نگرد، چيزى نمى يابد كه از ميان چرك و خون گذشته و نفوذ كرده است.» و اين خبر خود يكى از نشانه هاى پيامبرى رسول خدا (ص) از اخبار مفصل آن حضرت به امور غيبى و نهانى است.
]

اما در مورد «شيطان ردهه» كه در اين عبارت على (ع) آمده است گروهى گفته اند مقصود ذوالثديه است كه سالار خوارج بوده است. و در همين مورد خبرى را از پيامبر (ص) نقل مى كند و از جمله كسانى كه اين موضوع را گفته اند، جوهرى مولف كتاب الصحاح است. آنان مى گويند: ذوالثديه با شمشير كشته نشده است و خداوند روز جنگ نهروان بر او صاعقه يى فروفرستاده است و على عليه السلام هم در اين سخن خود به همين موضوع تصريح كرده و فرموده است: «بدرستى كه كفايت كردند مرا از او با فريادى كه طپش دل و سينه اش را شنيدم».

قومى ديگر گفته اند: شيطان ردهه يكى از شيطانهاى سركش و از ياران دشمن خدا- ابليس- است و آنان هم در اين باره خبرى از پيامبر (ص) نقل مى كنند و اينكه پيامبر (ص) از او به خدا پناه مى برده است.

لغت «ردهه» به معنى گودالى در كوه است كه آب در آن جمع مى شود و اين هم نظير سخن پيامبر (ص) در مورد شيطان عقبه منى است كه از او به «ازب العقبه» تعبير فرموده اند. شايد هم «ازب العقبه» همان «شيطان ردهه» است كه گاهى از او به اين صورت و گاه به آن صورت تعبير شده است.

برخى ديگر گفته اند: شيطان ردهه شيطان سركشى است كه به صورت مار در مى آيد و در گودال زندگى مى كند و اين را از لفظ شيطان، كه يكى از معانى آن مار است، گرفته اند. نظير «شيطان الحماطه» كه حماطه نام درختى است كه مى گويند مارهاى بسيارى بر آن زندگى مى كنند.

در اين بخش از گفتار على عليه السلام منظور از بقيه يى كه از ستمگران باقى مانده است، معاويه و ياران اوست كه آن حضرت از عهده ى همه ى آنان برنيامده بود و جنگ ميان او و ايشان با تزوير حكميت متوقف شده بود و بعد هم مى فرمايد: اگر خداوند مرا عمر دهد هر آينه بر آنان پيروز خواهم شد و دولت براى من برايشان خواهد بود.

پس از اين مبحث ابن ابى الحديد بحثى كلامى را كه ميان قاضى عبدالجبار معتزلى و سيد مرتضى درباره ى امامت ابوبكر صورت گرفته، بدين معنى كه قاضى عبدالجبار در كتاب «المغنى» با استناد به آيه ى پنجاهم يا پنجاه و سوم- بنابر اختلاف شماره آيه- سوره ى مائده اصرار مى ورزد كه در شان ابوبكر و يارانش نازل شده است او شايسته منصب امامت است. و سيد مرتضى در كتاب الشافى اين موضوع را مستندا رد مى كند. مطالعه ى اين احتجاج نشان دهنده ى دقت و نكته سنجى و عظمت علمى بزرگان مكتب تشيع در قبال بزرگان معتزله است و نمودارى براى چگونگى بحث و احتجاج بدون ستيز و لجاج و بدور از هر نوع توهين و لعن و نفرين و بسيار آموزنده است، ولى چون در حيطه ى كار اين بنده و جزء امور تاريخى نيست فعلا از ترجمه آن خوددارى شد و اميدوارم اهل نظر از استفاده از متن عربى غافل نباشند، خداوند متعال به همه توفيق ارزانى فرمايد ).

ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح اين جمله از اين خطبه كه مى فرمايد: «و قد علمتم موضعى من رسول الله صلى الله عليه و آله بالقرابه القريبه و المنزله الخصيصه» (و بدرستى كه شما جايگاه مرا از رسول خدا كه درود خداوند بر او و آل او باد به خويشاوندى بسيار نزديك و منزلتى بسيار ويژه مى دانيد).

پس از توضيح لغات و اصطلاحات دو مبحث تاريخى زير را آورده است):

پيوستگى على به پيامبر (ص) در دوره ى كودكى خود

اين خويشاوندى و قرابت بسيار نزديك، كه ميان على (ع) و پيامبر (ص) بوده است، ويژه ى اوست نه ديگر عموها. پيامبر (ص) او را در دامن خويش پرورانده است و على (ع) به هنگام اظهار دعوت پيامبر از آن حضرت حمايت كرده و يارى داده است بدون اينكه كسى ديگر از بنى هاشم چنان كرده باشد. وانگهى ميان آن دو چنان پيوند فرخنده يى صورت گرفته است كه چنان نسل فرخنده يى پديد آمده است كه در دامادهاى ديگر چنان نبوده است و ما اينك آنچه را كه سيره نويسان در اين باره نوشته اند مى آوريم:

طبرى در تاريخ خود مى گويد: ابن حميد از سلمه، از محمد بن اسحاق، از عبدالله بن نجيح، از مجاهد نقل مى كند كه مى گفته است: از نعمتهاى خداوند و حسن صنع و اراده ى خير بارى تعالى نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام اين بود كه قريش را خشكسالى و قحطى دشوارى در رسيد. ابوطالب نانخور بسيار داشت و عائله مند بود. پيامبر (ص) به عباس بن عبدالمطلب، كه از توانگرترين و آسوده ترين افراد بنى هاشم بود، فرمود: اى عباس! برادرت ابوطالب عائله مند است و مى بينى كه از اين قحطسالى چه بر سر مردم آمده است. بيا برويم و بار او را سبك و از نانخورهاى او بكاهيم. من يك فرد از افراد خانواده اش را بر عهده مى گيرم و تو فرد ديگرى را بر عهده بگير و هزينه آن دو را از او كفايت كنيم. عباس گفت: آرى. آن دو پيش ابوطالب رفتند و به او گفتند: مى خواهيم از بار تو و نانخورهاى تو بكاهيم تا اين سختى كه مردم گرفتار آن شده اند بر طرف شود. ابوطالب گفت: عقيل را براى من بگذاريد و هر چه مى خواهيد بكنيد. پيامبر (ص) على را گرفت و او را به خانه ى خود برد و عباس جعفر را، كه خدايش از او خشنود باد، به خانه ى خود برد و بدينگونه على بن ابى طالب عليه السلام همواره تا هنگامى كه پيامبر (ص) را خداوند به رسالت برانگيخت با او بود و على (ع) از رسول خدا پيروى كرد و آن حضرت را تصديق و به پيامبرى او اقرار كرد. جعفر هم همواره در خانه ى عباس بود، تا آنگاه كه مسلمان و از عباس بى نياز شد.

طبرى مى گويد: همچنين ابن حميد براى ما از سلمه، از محمد بن اسحاق، حديث كرد كه مى گفته است: هرگاه وقت نماز مى رسيد پيامبر (ص) به دره هاى مكه مى رفت و على بن ابى طالب عليه السلام هم با او مى رفت و اين كار از ابوطالب و ديگر عموهايش پوشيده انجام مى شد و آن دو همانجا نمازهاى خود را مى گزاردند و چون شب مى شد باز مى گشتند و اين كار مدتها و تا هنگامى كه خداوند مقرر فرموده بود صورت مى گرفت.

سپس ابوطالب آنان را در حالى كه نماز مى گزاردند ديد و به پيامبر (ص) گفت: اى برادرزاده! اين چه آيينى است كه مى بينم به آن گرويده اى؟ فرمود: اى عموجان! اين آيين خدا و فرشتگان و پيامبران او و آيين پدرمان ابراهيم است. يا فرموده است: و خداوند مرا با اين آيين به پيامبرى به سوى بندگان گسيل فرموده است. و تو اى عمو سزاوارترين كسى هستى كه من نصيحت را بر او ارزانى دارم و او را به هدايت فراخوانم و سزاوارترين كسى هستى كه بايد تقاضاى مرا بپذيرد و مرا بر آن كار يارى دهد. ابوطالب گفت: اى برادرزاده! اينك نمى توانم كه از آيين خود و پدرانم و آنچه ايشان بر آن بوده اند جدا شوم، ولى به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده باشم چيزى كه آن را ناخوش بدارى به تو نخواهد رسيد.

طبرى مى گويد: و همينها كه نام بردم روايت مى كنند كه ابوطالب به على عليه السلام فرمود: پسر جان، اين چه آيينى است كه بر آنى؟ گفت: پدرجان من، به خدا و به رسول خدا ايمان آورده ام و آنچه را آورده است تصديق كرده ام و همراه او براى خدا نماز گزارده ام. آورده اند كه ابوطالب به على فرموده است: همانا كه او جز به خير و صلاح فرانمى خواند، همراهش باش.

[صفحات 314 و 310، ج 2، تاريخ طبرى، چاپ «المعارف».
]

همچنين طبرى در تاريخ خود مى گويد: احمد بن حسين ترمذى از عبدالله بن موسى از علاء از منهال بن عمر و از عبدالله بن عبدالله براى ما نقل كرد كه مى گفته اند: شنيديم على عليه السلام مى گفت: من بنده ى خدا و برادر رسول خدا و صديق اكبرم. اين سخن را پس از من كسى نمى گويد مگر دروغگوى افترا زننده. من هفت سال پيش از مردم نماز گزارده ام.

[صفحات 314 و 310، ج 2، تاريخ طبرى، چاپ «المعارف».
]

در روايت كس ديگرى غير از طبرى آمده كه على فرموده است: من صديق اكبر و فاروق اول هستم كه پيش از ابوبكر مسلمان شده ام و هفت سال پيش از او نماز گزارده ام. گويا على (ع) راضى نبوده كه از عمر نام ببرد و او را شايسته اينكه با خود مقايسه كند نمى ديده است و اين بدان سبب است كه اسلام عمر متاخر است.

فضل بن عباس كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: از پدرم پرسيدم پيامبر (ص) نسبت به كداميك از پسران خود محبت بيشترى داشت؟ گفت: نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام. گفتم: پدرجان! من در مورد پسرانش پرسيدم. گفت: پيامبر (ص) نسبت به على از همه پسران خود بيشتر محبت و رافت داشت: از هنگام كودكى على حتى يك روز هم نديديم از او جدا باشد، مگر هنگامى كه براى خديجه به سفر مى رفت. و ما هيچ پدرى را نديده ايم كه نسبت به پسرى مهربان تر از پيامبر نسبت به على باشد و هيچ پسرى را هم مطيع تر از على نسبت به پيامبر نديده ايم. حسين بن زيد بن على بن حسين عليهم السلام

[جناب حسين بن زيد پس از كشته شدن پدر بزرگوارش و برادر گراميش يحيى، تحت كفالت حضرت صادق قرار گرفت و بسيار بهره مند شد و از شدت گريستن به «ذوالدمعه» ملقب شد. آن بزرگوار در هفتاد و شش سالگى درگذشت. به ص 159 المجدى چاپ استاد محترم دكتر احمد مهدوى دامغانى قم 1409 ق. مراجعه فرماييد. ضمنا نقل چنين روايتى از جناب ذوالدمعه بدون ذكر ماخذ در مورد ادعاى پدر بزرگوارش چندان نمى تواند مورد اعتماد قرار گيرد. م. مى گويد: از پدرم زيد عليه السلام شنيدم كه مى گفت: پيامبر (ص) قطعه ى كوچكى از گوشت يا خرما را نخست در دهان مى نهاد و ملايم مى كرد و سپس به دهان على عليه السلام، كه كودكى خردسال و در دامنش بود، مى نهاد و پدرم على بن حسين عليه السلام نسبت به من هينگونه رفتار مى فرمود و چيزى از گوشه گوشت ران كه بسيار گرم بود برمى داشت و آن را در هوا سرد مى كرد، يا بر آن مى دميد تا سرد شود، سپس در دهان من مى نهاد. آيا بر من از حرارت يك لقمه مى ترسيد و از حرارت آتش دوزخ بر من نمى ترسيد. اگر آنچنان كه اين گروه مى پندارند برادرم به وصيت پدرم امام بود، پدرم اين موضوع را به من مى گفت و مرا از آتش دوزخ حفظ مى فرمود.
]

جبير بن مطعم مى گويد: در حالى كه كودك و در مكه بوديم پدرم، مطعم بن عدى، به ما مى گفت: آيا محبت اين پسرك يعنى على را نسبت به محمد (ص) و پيرويش از او كه بيشتر از پدرش هست مى بينيد؟ سوگند به لات و عزى دوست مى دارم او پسرم باشد،

[در متن غلط چاپى است از چاپ سنگى تهران اصلاح و ترجمه شد. م. در قبال همه ى جوانان بنى نوفل.
]

سعيد بن جبير روايت مى كند و مى گويد: از انس بن مالك پرسيدم اين سخن عمر را درباره اين شش تن افراد شورى كه مى گويد: پيامبر (ص) رحلت فرمود در حالى كه از ايشان راضى بود، چگونه تعبير مى كنى؟ مگر پيامبر از ديگر اصحاب خود راضى نبوده است! گفت: پيامبر (ص) رحلت فرمود در حالى كه از بسيارى از اصحاب خود راضى بود، ولى از اين شش تن رضايت بيشترى داشت. گفتم: پيامبر (ص) كداميك از اصحاب خود را ستوده تر مى دانست. گفت: هيچكس ميان ايشان نبود، مگر اينكه پيامبر در موردى بر او خرده گرفته بود، ريا كارى از كارهاى او را ناستوده دانسته بود، مگر دو تن كه آنان على بن ابى طالب (ع) و ابوبكر بن ابى قحافه بودند و آن دو از هنگامى كه خداوند آيين اسلام را آورده است هرگز مرتكب كارى نشدند كه رسول خدا (ص) را ناراحت سازند.

ذكر احوال رسول خدا (ص) در دوره كودكى و نوجوانى

اينك شايسته است كه آنچه را درباره رسول خدا (ص) و حفظ و نگهداشت آن حضرت وسيله فرشتگان آمده است بيان داريم، تا آنكه توضيحى و شرحى براى اين جمله على عليه السلام باشد كه در اين خطبه فرموده است: «و بدرستى كه خداوند از آن هنگام كه پيامبر (ص) از شيرباز گرفته شده بود بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را قرين او فرمود» و نيز موضوع مجاورت آن حضرت در كوه حراء و همراه بودن على عليه السلام را با ايشان در آنجا توضيح دهيم و اينكه در آن هنگام هيچكس و هيچ خانواده جز رسول خدا و على و خديجه مسلمان نبودند و شنيدن شيون شيطان را و اينكه على عليه السلام وزير مصطفى صلوات الله عليه بوده است را بيان داريم. اما در مورد مقام نخست، محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب السيره النبويه و محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود آورده اند كه حليمه دختر ابوذويب كه از قبيله بنى سعد است و مادر رضاعى رسول خدا (ص) است و آن حضرت را شير داده است مى گويد: از سرزمين خود همراه شوهر و پسر شيرخوارش با گروهى از زنان قبيله بنى سعد بن بكر در سالى كه از خشكى و قحطى هيچ چيز باقى نگذاشته بود براى گرفتن كودكان شيرخوار به مكه آمده اند. گويد: من بر ماده خرى خاكسترى بسيار لاغر بيرون آمدم و همراه ما شتر ماده ى پيرى بود كه يك قطره شير هم نمى داد و همگى تمام شب را از گريه پسرك شيرخوارم كه از گرسنگى مى گريست نمى توانستيم بخوابيم. پستانهاى خودم آنقدر شير نداشت كه كودك را كفايت كند و ماده شتر ما هم شيرى نداشت كه به مصرف خوراك طفل برسد، ولى به هر حال اميد گشايش و آسايش داشتيم. من كه با همان ماده خر بودم به سبب لاغرى و سستى از كاروان عقب مى ماندم و اين كار بر آنان گران آمد. سرانجام به مكه رسيديم و در جستجوى كودكان شيرخواره برآمديم. هيچيك از زنان كاروان ما نبود مگر محمد (ص) را بر او عرضه داشته بودند، ولى همينكه گفته بودند اين پسر يتيم است، از پذيرفتن او خوددارى كرده بود و اين بدان سبب است كه ما معمولا از پدر كودك انتظار خير و نيكى داريم و مى گوييم براى كودك يتيم از مادر و جدش چه كارى ساخته است و گرفتن محمد (ص) را خوش نداشتيم. هيچيك از زنانى كه همراهم بودند باقى نماند مگر اينكه كودك شيرخوارى را گرفت غير از من. و چون آهنگ بازگشت كرديم من به شوهرم گفتم: به خدا سوگند خوش نمى دارم از ميان همه ى همراهانم من بدون آنكه شيرخواره يى را گرفته باشم برگردم و به خدا سوگند مى روم و همان كودك يتيم را مى گيرم. گفت: عيبى ندارد كه اين كار را انجام دهى و شايد خداوند در وجود او براى ما بركتى قرار دهد. اين بود كه رفتم و او را گرفتم و چاره نبود كه كودكى جز او پيدا نكردم. گويد: چون محمد (ص) را قبول كردم، كنار بارهاى خود برگشتم و همينكه او را در دامن خويش نهادم هر دو پستانم چنان پر شير شد كه او و برادرش (پسر خودم) هر دو خوردند و سير شدند. پيش از آن شبها از گريه ى كودكم به سبب گرسنگى نمى خوابيديم و آن شب راحت خفت. شوهرم برخاست و كنار ماده شتر رفت و چون نگريست پستانش را آكنده از شير ديد، و چندان شير از آن دوشيد كه خودش و من خورديم و سيراب و سير شديم و آن شب را به بهترين وجه گذارديم. گويد: چون صبح كرديم، شوهرم گفت: اى حليمه! ترا به خدا سوگند مى دانى كه چه نوزاد فرخنده يى را گرفته اى؟ گفتم: به خدا سوگند كه اميدوارم چنان باشد. آنگاه حركت كرديم. من بر همان ماده خرم سوار شدم و محمد (ص) را همراه خود داشتم و به خدا سوگند چنان به سرعت راه را مى پيمودم كه هيچيك از خرهاى ايشان به پاى ماده خرمن نمى رسيد و چنان شد كه زنان همراه من مى گفتند: اى دختر ابوذويب! چه خبر است كمى آهسته تر رو و درنگ كن. مگر اين ماده خر تو همانى نيست كه بر آن از سرزمين خود بيرون آمدى؟ مى گفتم: چرا، به خدا سوگند همان است. و مى گفتند: در اين صورت به خدا سوگند كه براى آن شان خاصى است.

حليمه گويد: سرانجام به منازل خود كه در سرزمينهاى قبيله ى بنى سعد است رسيديم و من ميان تمام سرزمين عرب جايى را خشك تر از آنجا نمى دانم، ولى از هنگامى كه او را با خود آورديم، گوسپندهاى من شامگاه برمى گشتند در حالى كه سير بودند و پستانهايشان آكنده از شير بود و مى دوشيديم و مى نوشيديم و در همان حال هيچكس ديگر يك قطره شير هم در پستانى نمى يافت كه بدوشد. چنان شد كه ساكنان محل ما به شبانهاى خود مى گفتند شما را چه مى شود؟ شما هم دامهاى خود را همانجا بچرانيد كه شبان دختر ابوذويب مى چراند و چنان مى كردند باز هم گوسپندانشان گرسنه و بدون يك قطره شير برمى گشتند و گوسپندان من سير و پرشير بازمى آمدند، و ما همواره از جانب خداوند متعال خير و بركت و افزونى براى محمد (ص) مى ديديم، تا آنكه دو سال او سپرى شد و من او را از شير گرفتم و چنان رشد و نمو مى كرد كه ديگر كودكان چنان نبودند و هنوز به دو سالگى نرسيده بود كه پسر بچه ى چابكى بود. او را پيش مادرش آمنه دختر وهب برگردانديم و بسيار آرزومند بوديم كه همچنان ميان ما باشد كه بركات بسيارى از او ديده بوديم. با مادرش گفتگو كرديم و به او گفتيم: چه خوب است او را تا هنگامى كه برومند شود پيش ما باقى بگذارى كه ما از بيمارى و بدى هواى مكه بر او مى ترسيم و چندان پافشارى كرديم كه او را با ما برگرداند.

ما با محمد (ص) به سرزمين بنى سعد برگشتيم و به خدا سوگند چند ماه پس از آن محمد (ص) همراه برادرش ميان بره هاى ما كه پشت خانه هايمان مى گشتند بودند و ناگاه برادرش دوان دوان پيش ما آمد و به من و پدرش گفت هم اينك دو مرد كه جامه هاى سپيد بر تن داشتند پيش برادر قرشى من آمدند او را گرفتند و دراز دادند و شكمش را دريدند و درون شكمش را به هم ريختند. حليمه مى گويد: من و پدرش دوان دوان خود را پيش او رسانديم. محمد (ص) را ديديم با چهره گرفته.

[موضوع شكافتن سينه يا شكم حضرت ختمى مرتبت از لحاظ بزرگان علماى شيعه مورد ترديد است و آن را نپذيرفته اند، براى اطلاع لطفا به ص 458، ج 7، تفسير ابوالفتوح رازى چاپ مرحوم آقاى شعرانى و به توضيح اين بنده در ص 304، ج 2، ترجمه دلايل النبوه بيهقى چاپ تهران 1361 ش مراجعه فرماييد. م. من او را در آغوش كشيدم پدرش هم او را در آغوش كشيد و گفتيم: پسرجان ترا چه شده است؟ گفت: دو مرد كه جامه سپيد بر تن داشتند پيش من آمدند و درازم دادند. سپس شكمم را دريدند و در آن چيزى را جستجو مى كردند كه ندانستم چه بود. حليمه گويد: او را به خيمه ى خود آورديم و پدرش (يعنى پدر رضاعى) به من گفت: اى حليمه! بيم آن دارم كه اين پسرك ديو زده باشد، او را به خانواده اش برگردان. گويد: او را برداشتم و با خود پيش مادرش بردم. گفت: چه چيزى ترا بر آن واداشت كه او را بياورى؟ اى دايه مهربان، تو كه اصرار داشتى او پيش تو بماند! گفتم: خداوند اين پسرم را به حد رشد رسانده است و آنچه بر عهده من بود انجام داده ام و اينك از پيشامدها بر او بيمناكم و همانگونه كه تو دوست مى دارى، اينك او را به تو مى سپارم. مادرش گفت: شايد بر او از ديو و شيطان بيم زده شده اى؟ گفتم: آرى. گفت: هرگز كه به خدا سوگند شيطان را بر او راهى نيست و اين پسرم را شان خاصى است. آيا خبر او را به تو بگويم؟ گفتم: آرى. گفت: چون به او باردار شدم، چنين ديدم كه نورى از من سرزد كه كاخ هاى منطقه بصراى شام را روشن ساخت و در دوره باردارى هيچ حملى را به اين سبكى و آسانى نديده بودم و به هنگام ولادت چون بر زمين رسيد دستهايش را بر زمين نهاد و سرش را بسوى آسمان برافراشت. او را بگذار و خوش و سعادتمند برو.
]

/ 314