طبرى در تاريخ خود از شداد بن اوس
[ميان اصحاب حضرت ختمى مرتبت دو تن شداد بن اوس هستند كه يكى از ايشان برادرزاده حسان بن ثابت است و چون مدتها مقيم مدينه بوده است ظاهرا بايد راوى اين روايت همو باشد، به ص 387، ج 2، اسدالغابه مراجعه فرماييد. م. روايت مى كند كه مى گفته است: رسول خدا (ص) درباره ى خويشتن سخن مى گفت و آنچه را كه در دوره كودكى در سرزمين قبيله بنى سعد بر سرش آمده بود بيان مى فرمود.]گويد: پيامبر فرمود چون متولد شدم ميان بنى سعد دوران شيرخوارى خود را گذراندم روزى كه همراه تنى چند از كودكان همسال خود از اهل خويش دور شده بوديم و در گوشه صحرا سنگهاى ريز را به هدف مى زديم (يا تيله بازى مى كرديم) سه تن جلو من آمدند كه طشتى زرين و آكنده از برف همراه داشتند، آنان مرا از ميان يارانم گرفتند، دوستانم گريزان خود را كنار صحرا رساندند، سپس پيش آن سه نفر برگشتند و گفتند: هدف و خواسته شما در مورد اين پسر بچه چيست؟ او از ما نيست و فرزند سرور قريش است كه ميان ما دوران شيرخوارگى خويش را گذرانده است. پسرى يتيم است كه پدر ندارد. كشتن او براى شما چه نتيجه يى دارد و چه بهره يى از آن مى بريد! و اگر بناچار كشنده ى اوييد، هر كدام ما را كه مى خواهيد انتخاب كنيد و به جاى او بكشيد و اين پسر بچه را رها كنيد كه يتيم است. و چون كودكان ديدند كه آن قوم پاسخى به آنان نمى دهند، شتابان و گريزان به سوى افراد قبيله برگشتند كه آنان را آگاه سازند و يارى بطلبند.
در اين هنگام يكى از آن سه تن پيش آمد و مرا ملايم دراز داد و از پايين قفسه سينه تا زير نافم را شكافت، من مى نگريستم و هيچ احساس ناراحتى نمى كردم. او احشاء مرا بيرون آورد و با آن برف كه همراه داشتند نيكو شست و بر جاى خود برگرداند، نفر دومى به اولى گفت: كنار برو. او كنار رفت و شخص دوم دست ميان قفسه ى سينه ام كرد و قلب مرا بيرون آورد و من همچنان مى نگريستم او قلب مرا شكافت و لخته خون سياهى از آن بيرون آورد و دور انداخت. آنگاه دست خود را به جانب راست خويش دراز كرد، گويى چيزى را مى خواست بگيرد و ناگاه در دست او خاتمى از نور ديدم كه چشم بينندگان از پرتوش خيره مى ماند و دلم را با آن خاتم مهر كرد و سپس قلبم را به جاى خود نهاد و من روزگاران درازى سردى و خوشى آن را در دل خود احساس مى كردم. آنگاه نفر سوم به دومى گفت كنار برو و خود بر محل شكاف، كه از زير قفسه سينه تا پايين نافم بود، دست كشيد و آن زخم التيام يافت و دستم را گرفت و مرا با نرمى بلند كرد و به شخص اول، كه سينه ام را شكافته بود، گفت: او را با ده تن از امتش وزن كن و بسنج. چنان كرد و من از آن ده تن فزون بودم. گفت: رهايش كنيد كه اگر او را با همه افراد امتش بسنجيد بر همگان فزونى خواهد داشت.
آن سه تن در اين هنگام مرا به سينه ى خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى حبيب خدا، مترس و اگر بدانى چه خبرى براى تو اراده شده است چشمانت روشن خواهد شد. در همان حال ناگاه ديدم افراد قبيله همگان آمدند و مادرم يعنى مادر شيرى و دايه ام پيشاپيش آنان حركت مى كند و با صداى بلند فرياد مى كشد: اى واى بر پسرك ضعيف من! آن سه تن خم شدند و سر و ميان چشمهايم را بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر ضعيفى كه تو باشى! آنگاه دايه ام بانگ برداشت و گفت: اى واى بر پسرك تنها و يكتاى من! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر تنها و يكتايى كه تو تنها باشى. تو تنها نيستى كه خداى و فرشتگان و مومنان زمين همراه تو هستند. آنگاه دايه ام بانگ برداشت كه واى بر يتيم من از ميان همه يارانت مستضعف بودى و به سبب همين ضعف كشته شدى! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سينه ى خود چسباندند و سرو ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر يتيمى چون تو كه چه قدر در پيشگاه خداوند گرامى هستى! اى كاش مى دانستى چه خيرى نسبت به تو اراده شده است. گويد: در اين هنگام افراد قبيله كنار وادى رسيدند و همينكه چشم مادر شيرى من بر من افتاد، فرياد برآورد كه اى پسركم! آيا هنوز ترا زنده مى بينم! و آمد و خود را بر من افكند و به سينه اش چسباند. سوگند به كسى كه جان من در دست اوست همچنان كه در دامن دايه ام بودم و او مرا در آغوش گرفته بود و دستم در دست يكى از ايشان بود همچنان به فرشتگان مى نگريستم و مى پنداشتم كه اين قوم هم آنانرا مى بينند و معلوم شد كه اين گروه فرشتگان را نمى بينند. يكى از مردم قبيله گفت: اين پسر را آسيبى رسيده يا ديوزده شده است؟ او را پيش كاهن فلان قبيله ببريد كه او را ببيند و علاج كند. گفتم: چيزى از آنچه مى گويند در من نيست. نفس من سالم و دلم صحيح است و هيچ درد و تشويشى در من نيست. پدر رضاعى من كه شوهر دايه ام بود گفت: مگر نمى بينيد كه سخن او درست است و من اميدوارم پسرم را باكى نباشد.
و آن قوم هماهنگ شدند كه مرا پيش آن كاهن برند. مرا برداشتند و آنجا بردند و داستانم را براى او بازگو كردند. كاهن گفت: ساكت باشيد تا از اين پسر سخنش را بشنوم كه خود به كار خويش از شما داناتر است. من در آن هنگام پنج ساله بودم. كاهن از خودم پرسيد و موضوع را برايش نقل كردم. همينكه سخن مرا شنيد از جاى برجست و گفت: اى گروه اعراب! اين كودك را بكشيد كه سوگند به لات و عزى اگر زنده بماند آيين شما را دگرگون مى سازد و با فرمان شما مخالفت خواهد كرد و چيزهايى براى شما مى آورد كه هرگز نشنيده ايد. دايه ام مرا از آغوش كاهن در ربود و گفت: اگر مى دانستم سخن تو اين چنين است هرگز او را پيش تو نمى آوردم. و مرا با خود بردند و نشانه ى آن شكاف در بدنم از زير قفسه ى سينه تا زير نافم همچون بند كفش باقى بود. [اين خبر با شرح و تفصيل بيشترى در صفحات 161 -165، ج 2، تاريخ طبرى چاپ معارف آمده است. به صفحات 88/94 ترجمه نهايه الارب فى فنون الادب به قلم اين بنده 1364 اميركبير تهران مراجعه شود. م.
]و روايت شده است كه يكى از ياران ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام از او در مورد معنى و تفسير اين آيه كه خداوند عزوجل مى فرمايد: «مگر آن كس از رسولان برگزيده كه از پيش رو و پشت سرش نگهبانان الهى- فرشتگان- در حركتند»، [در تفاسير تبيان و مجمع البيان و ابوالفتوح و برهان ذيل آيه 27، سوره جن چنين حديثى نقل نشده است يا از چشم اين بنده پوشيده مانده است. م. پرسيد. امام باقر عليه السلام فرمود: خداوند متعال به پيامبران خود فرشتگانى را مى گمارد كه كردارشان را مواظبت مى كنند و تبليغ رسالت او را به عرض خداوند مى رسانند، و خداوند به هنگامى كه پيامبر ما (ص) از شتر بازگرفته شد، فرشته يى گرانقدر را بر او موكل ساخت كه او را به انجام مكارم اخلاق و افعال پسنديده هدايت كند و از انجام خويهاى ناپسنديده و كارهاى بد بازدارد و او همان فرشته يى است كه پيامبر (ص) را ندا مى داد و مى گفت: «اى محمد! اى رسول خدا سلام بر تو باد» و آن حضرت نوجوان بود و هنوز به درجه ى پيامبرى نرسيده بود و مى پنداشت كه آن بانگ سلام از سنگها و زمين است و دقت مى فرمود و چيزى نمى ديد.
]طبرى در تاريخ از محمد بن حنفيه، از پدرش على عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است: از پيامبر (ص) شنيدم مى فرمود: «هرگز جز دوبار آهنگ انجام كارهاى دوره جاهلى را كه ديگران انجام مى دادند نكردم و در هر دو مورد خداوند متعال ميان من و انجام آن كار حائل شد و ديگر هرگز آهنگ كارى ناپسند هم نكردم تا خداوند به رسالت خويش بر من كرامت ارزانى داشت. و چنان بود كه شبى به نوجوانى از اهل مكه كه در منطقه بالاى مكه همراه من گوسپند مى چراند. گفتم: چه خوب است گوسپندهاى مرا هم بنگرى و مواظبت كنى تا من هم به مكه روم و در مجالس افسانه سرايى آن همانگونه كه ديگر جوانان مى روند بروم. به آهنگ اين كار آمدم و چون به نخستين خانه از خانه هاى مكه رسيدم صداى دايره و نى شنيدم. پرسيدم چه خبر است؟ گفتند: فلان كس با دختر فلان كس عروسى مى كند. نشستم كه تماشا كنم. خداوند بر گوشم خواب را فروكوفت و چنان خوابيدم كه فقط تابش آفتاب بيدارم كرد. پيش رفيق خود برگشتم. پرسيد چه كردى؟ گفتم: هيچ و موضوع را براى او نقل كردم. شبى ديگر هم به او همانگونه گفتم. گفت باشد. من بيرون آمدم و چون وارد مكه شدم همانگونه كه دفعه ى قبل صورت گرفته بود، صداى دايره و نى شنيدم و نشستم كه تماشا كنم. همچنان خداوند خواب را بر گوش من چيره ساخت و خوابيدم و چيزى جز تابش آفتاب مرا از خواب بيدار نكرد و پيش دوستم برگشتم و موضوع را به او گفتم، و ديگر پس از آن آهنگ كار ياوه يى نكردم تا خداوندم به رسالت خويش گرامى داشت. [تاريخ طبرى، ص 279، ج 2، چاپ معاف و لطفا به صفحات 199 / 201 ترجمه ج 1 دلائل النبوه بيهقى به قلم اين بنده، 1361 ش تهران مراجعه شود.
]
محمد بن حبيب
[محمد بن حبيب كه بيشتر به ابن حبيب معروف است از دانشمندان پركار قرن سوم و در گذشته به سال 245 هجرى است. به ص 307، ج:، الاعلام زركلى مراجعه شود. م. در كتاب امالى خويش مى گويد: پيامبر (ص) فرموده است به ياد مى آورم كه پسر بچه يى هفت ساله بودم و ابن جدعان ][عبدالله بن جدعان كه چند سال از زندگى حضرت پيامبر را پيش از هجرت درك كرده است و تاريخ تولد و مرگش روشن نيست. از اشراف و افراد بخشنده مكه است يعقوبى در تاريخ خود او را از امراى مكه مى داند. به ص 204، ج 4، الاعلام زركلى مراجعه فرماييد. م. در مكه براى خود خانه يى مى ساخت. من هم همراه كودكان در دامن خود خاك و سنگ مى بردم. من دامنم را پر از خاك كردم و عورتم برهنه شد. سروشى از فراز سرم گفت: اى محمد! ازار خويش را فروافكن. سرم را بلند كردم چيزى نديدم و فقط صدا را مى شنيدم. خوددارى كردم و ازار خود را فرونينداختم. ناگاه گويى كسى بر پشتم ضربتى زد كه بر روى در افتادم و ازار و لنگ من فروافتاد. خاكهايش ريخت و مرا پوشيده داشت. برخاستم و به خانه ى عمويم ابوطالب رفتم و ديگر برنگشتم.]اما حديث مجاورت پيامبر (ص) در غار حراء مشهور و در كتابهاى صحيح آمده است كه آن حضرت در هر سال يك ماه را در غار حراء مجاور مى شد و در آن ماه هر كس از بينوايان را كه پيش او مى رفت خوراك مى داد، و چون مدت مجاورت خود را در حراء سپرى مى فرمود نخستين كارى كه پس از بازگشت انجام مى داد اين بود كه حتى پيش از رفتن به خانه ى خود كنار كعبه مى آمد و هفت بار يا بيشتر طواف مى فرمود و سپس به خانه ى خود مى رفت. در سالى كه خداوند آن حضرت را به پيامبرى گرامى داشت ماه رمضان را در غار حراء مقيم بود [خوانندگان گرامى توجه دارند كه در بسيارى از منابع شيعى بعثت در بيست و هفتم رجب ثبت شده است. م. و خانواده اش يعنى خديجه و على و خدمتكارى همراهش بودند. جبريل عليه السلام پيام رسالت را آورد. پيامبر مى فرموده است: جبريل در حالى كه من دراز كشيده و خفته بودم پيش من آمد و تافته يى آورد كه بر آن نوشته يى بود. گفت: بخوان. گفتم: چيزى نمى خوانم. چنان فشارم داد كه پنداشتم مرگ است. سپس رهايم كرد و فرمود: «بخوان بنام پروردگارت كه بيافريد» تا آن آيه كه مى فرمايد: «و به آدمى آنچه را نمى داند آموخت» ][آيات اول تا پنجم، سوره علق. و خواندم و جبريل بازگشت و من به خود آمدم. گويى در دلم كتابى نوشته شده بود و سپس تمام حديث را نقل كرده است.
]اما اين موضوع كه اسلام حتى در يك خانه جز خانه يى كه در آن پيامبر و على و خديجه ساكن بودند وجود نداشته است، خبر مشهور عفيف كندى است كه پيش از اين آن را نقل كرديم و اينكه ابوطالب به او گفت: آيا مى دانى اين كيست؟ عفيف گفت: نه. گفت: اين پسر برادرم محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است و اين يكى پسرم على است و اين زن كه پشت سرشان حركت مى كند خديجه دختر خويلد و همسر برادرزاده ام محمد است و به خدا سوگند مى خورم كه من بر روى تمام زمين كسى را كه بر اين آيين باشد جز همين سه تن نمى شناسم.
اما داستان شيون شيطان، چنين است كه ابوعبدالله احمد بن حنبل در مسند خود از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است: در سپيده دم آن شبى كه رسول خدا را به معراج برده بودند، در حجر اسماعيل همراه پيامبر بودم. نماز مى گزارديم. چون او از نمازش و من از نمازم فارغ شديم، من بانگ شيون سختى شنيدم و گفتم: اى رسول خدا، اين شيون چيست؟ فرمود: مگر نمى دانى! شيون شيطان است. دانسته است كه ديشب مرا به آسمان و معراج برده اند و از اينكه ديگر در اين سرزمين مورد پرستش قرار گيرد نوميد شده است. از پيامبر (ص) روايت ديگرى هم، كه شبيه اين است، روايت شده است و آن اين است كه چون آن هفتاد تن انصار شب بيعت عقبه بيعت كردند، از گردنه، همان دل شب، صداى بسيار بلندى شنيده مى شد كه مى گفت: اى مردم مكه اين مذمم (يعنى نكوهيده، منظورش حضرت محمد (ص) بوده است) و از دين برگشتگانند كه بر جنگ با شما هماهنگ شده اند. پيامبر (ص) به انصار فرمود: آيا مى شنويد چه مى گويد؟ اين «ازب العقبه» يعنى شيطان گردنه است و اين كلمه به صورت «ازبب العقبه» هم روايت شده است. سپس روى به جانب صدا كرد و فرمود: اى دشمن خدا، بشنو! به خدا سوگند من براى ستيز با تو آماده ام.
و از جعفر بن محمد صادق عليه السلام روايت شده كه فرموده است: على عليه السلام هم، پيش از آنكه پيامبر (ص) مبعوث شود، همراه آن حضرت، پرتو را مى ديد و صدا را مى شنيد و پيامبر به على فرموده است: «اگر نه اين بود كه من خاتم پيامبرانم تو در پيامبرى شريك بودى، اينك هم اگر پيامبر نيستى همانا كه تو وصى و وارث پيامبرى، سرور همه اوصيا و امام همه ى پرهيزگارانى».
اما خبر وزارت را طبرى در تاريخ خود، از عبدالله بن عباس، از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است: چون اين آيه نازل شد كه «و بيم بده خويشاوندان نزديك خود را» [آيه 214، سوره شعراء. پيامبر (ص) مرا فراخواند و فرمود: اى على! خداوندم فرمان داده است كه نخست خويشاوندان نزديك را بيم دهم. سينه ام تنگى گرفته است و مى دانم هرگاه آنان را به اسلام فراخوانم ناخوشايندى از ايشان خواهم ديد، تا آنكه جبريل عليه السلام پيش من آمد و فرمود: اى محمد اگر آنچه را كه به آن فرمان داده شده اى انجام ندهى، خدايت عذاب مى كند. اينك براى ما يك صاع گندم خمير كن و ران گوسپندى را بپز و كاسه يى را از شير آكنده ساز و سپس اعقاب عبدالمطلب را جمع كن تا با آنان سخن گويم و آنچه را به آن مامور شده ام به ايشان تبليغ كنم. من همانگونه كه فرمان داد رفتار كردم و آنان را، كه حدود چهل مرد بودند يا يكى كمتر و بيشتر، فراخواندم. از عموهاى پيامبر (ص) ابوطالب و حمزه و عباس و ابولهب حضور داشتند. و چون جمع شدند پيامبر (ص) آن غذا را كه من پخته بودم خواست. آوردم و همينكه بر زمين نهادم پيامبر نخست پاره گوشتى را برداشت و آن را با دندان به چند قطعه تقسيم فرمود و در گوشه هاى سينى نهاد و سپس فرمود: در پناه نام خدا بخوريد. شروع به خوردن كردند و چندان خوردند كه به چيز ديگرى نيازمند نشدند. و سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست، هر يك از ايشان معمولا همان مقدارى را كه براى جمع ايشان آوردم مى خورد. سپس پيامبر به من فرمود: اى على اين قوم را بياشامان! و من همان كاسه شير را آوردم. همگان از آن آشاميدند و سيراب شدند و به خدا سوگند مى خورم كه فقط يك مرد از ايشان معمولا همان مقدار شير مى آشاميد. و همينكه پيامبر (ص) خواست با آنان سخن بگويد، ابولهب پيشى گرفت و گفت: اين صاحب شما- يعنى پيامبر (ص)- سخت شما را جادو كرده است، و آن قوم پراكنده شدند و پيامبر (ص) با آنان سخنى نفرمود فرداى آن روز به من فرمود: اى على ديروز آن مرد همانگونه كه شنيدى در سخن گفتن بر من پيشى گرفت و آن قوم پيش از آنكه من سخنى بگويم پراكنده شدند. امروز هم براى ما همانگونه خوراكى فراهم ساز و آنان را پيش من جمع كن.
]چنان كردم و آنان را جمع ساختم. پيامبر آن خوراك را خواست پيش آوردم و همچون روز گذشته عمل فرمود و آنان چندان خوردند كه به چيز ديگرى نياز نداشتند. سپس پيامبر فرمود: به ايشان آشاميدنى بياشامان و من همان كاسه شير را آوردم همگى چندان نوشيدند كه سيراب شدند و سپس پيامبر با آنان چنين فرمود:
اى فرزندان عبدالمطلب به خدا سوگند من هيچ جوانى را در عرب نمى شناسم كه براى قوم خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام آورده باشد و همانا كه من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوندم فرمان داده است شما را بر آن آيين دعوت كنم. كداميك از شما در اين كار مرا يارى مى دهد و وزارتم را بر عهده مى گيرد تا در قبال آن برادر و وصى و جانشين من ميان شما باشد؟ همگان از سخن بازماندند و پاسخ ندادند. من گفتم من، و در آن ميان از همه ى آنها كوچكتر و كم سن و سال تر بودم، ولى پاهاى من و شكمم از آنان استوارتر و ستبرتر بود و افزودم كه اى رسول خدا! من وزير تو در آن كار خواهم بود. پيامبر (ص) سخن خويش را تكرار فرمود و آنان همچنان سكوت كردند و من گفتار خود را تكرار كردم. پيامبر (ص) گريبان مرا با محبت بدست گرفت و فرمود: اين برادر و وصى و جانشين من ميان شماست. از او بشنويد و فرمان بريد. آن قوم برخاستند و مى خنديدند و به ابوطالب مى گفتند: به تو فرمان داد تا از پسرت سخن بشنوى و فرمانبردارى كنى. [اين موضوع به تفصيل در صفحات 319 / 321، ج 2، تاريخ طبرى، چاپ «المعارف» و صفحات 74 / 75، ج 19، تفسير طبرى، چاپ بولاق آمده است.
]وانگهى از نقص كتاب و سنت اين گفتار خداوند متعال كه از قول حضرت موسى بيان فرموده است كه عرضه داشت «و براى من از خويشانم وزيرى قرار بده كه هارون برادرم باشد و نيروى مرا با او استوار فرماى و او را در «كار من شريك گردان» [آيات 29 /31، سوره طه. چنين استنباط مى شود كه على وزير رسول خدا (ص) است، زيرا پيامبر (ص) در خبرى كه روايت آن مورد قبول فرق اسلامى است به على فرموده است: «منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون از موسى است جز اينكه پس از من پيامبرى نيست». و بدينگونه تمام مراتب هارون نسبت به موسى را براى على عليه السلام جمع فرموده است و در اين صورت او وزير رسول خدا و استوار كننده ى بازو و نيروى اوست و اگر نه اين است كه پيامبر (ص) خاتم پيامبران است او در پيامبرى هم شريك بود.
]همچنين ابوجعفر طبرى در تاريخ خود نقل مى كند كه مردى به اميرالمومنين گفت: اى اميرالمومنين! به چه دليل تو از پسر عمويت ارث مى برى آنهم بدون اينكه از عمويت ارث ببرى؟ على عليه السلام سه مرتبه فرمود: هان بشنويد! تا آنكه همگى آماده شدند و گوش فرادادند سپس فرمود: پيامبر (ص) فرزندان و فرزندزادگان عبدالمطلب را كه خويشاوندانش بودند در مكه جمع فرمود و چنان بود كه هر يك از ايشان به تنهايى يك بزغاله را مى خورد و ديگى بزرگ شير مى آشاميد. پيامبر (ص) فقط يك مد- حدود يك كيلو- خوراك فراهم فرمود. همگى خوردند و سير شدند و آن خوراك همچنان بر جاى بود، گويى اصلا دست نخورده است و سپس كاسه كوچكى شير خواست كه همگان نوشيدند و سيراب شدند و آن شير همچنان بر جاى بود، گويى هيچ چيز از آن نياشاميده اند. سپس فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب! من نخست ويژه ى شما برانگيخته شده ام و پس از آن براى همگان. اينك كداميك از شما با من بيعت مى كند كه در قبال آن برادر و دوست و وارث من باشد؟ هيچكس برنخاست و من كه از افراد كم سن و سال آن قوم بودم برخاستم. فرمود: بنشين و سخن خود را سه بار تكرار فرمود و هر بار فقط من برمى خاستم و مى فرمود بنشين. بار سوم دست بر دست من زد- من بيعت كردم- و از آن گاه من از پسرعمويم ميراث بردم بدون اينكه از عمويم ميراث برم. [تاريخ طبرى، صفحات 322 / 321، ج 2.
](در آخرين بخش اين خطبه كه اميرالمومنين على عليه السلام موضوع پيوستگى و ملازمت خود با رسول خدا (ص) را بيان فرموده است، و ضمن آن از معجزه يى كه كفار قريش از پيامبر (ص) خواسته اند تا درختى را فراخواند، كه با ريشه هايش از جاى خود كنده شود و بيايد و مقابل پيامبر بايستد، سخن گفته است. ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات چنين آورده است):
اما موضوع درختى كه پيامبر (ص) آن را فراخواند و به حضورش آمد حديثى است كه بسيارى از محدثان آن را در كتابهاى خويش آورده اند و متكلمان هم آن را ضمن بيان معجزات رسول خدا (ص) نقل كرده اند و بيشتر آنان اين موضوع را همانگونه كه در اين خطبه اميرالمومنين آمده است آورده اند. برخى هم اين موضوع را به صورت مختصر نقل كرده اند كه پيامبر (ص) درختى را فراخواند و آن درخت در حالى كه زمين را مى شكافت به حضورش آمد.
بيهقى اين موضوع را در كتاب دلائل النبوه آورده است و محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب سيره و مغازى به صورت ديگرى نقل كرده است. محمد بن اسحاق مى گويد: ركانه بن عبد يزيد بن هاشم بن عبدالمطلب بن عبد مناف از همه قريش نسبت به پيامبر (ص) خشن تر بود. روزى در يكى از دره هاى مكه تنها به رسول خدا برخورد. پيامبر (ص) به او فرمود: اى ركانه آيا حاضر نيستى از خداى بترسى و آنچه را كه من تو را به آن فرامى خوانم بپذيرى؟ ركانه گفت: اگر بدانم آنچه كه مى گويى حق است از تو پيروى مى كنم. پيامبر فرمود. آيا اگر با تو كشتى بگيرم و ترا بر زمين زنم قبول مى كنى كه آنچه من مى گويم حق است؟ گفت: آرى. فرمود: برخيز تا با تو كشتى بگيرم. ركانه برخاست و همينكه پيامبر به او حمله آورد او را، بدون اينكه از خودش اختيارى داشته باشد، بر زمين زد. ركانه گفت: اى محمد! اين كار را تكرار كن. تكرار كرد و باز هم ركانه را بر زمين زد. ركانه گفت: اى محمد، اين شگفت است كه چنين مرا بر زمين مى زنى! پيامبر (ص) فرمودند: اگر بخواهى كه از خدا بترسى و از آيين من پيروى كنى شگفت تر از اين را به تو نشان مى دهم. ركانه گفت: آن چيست؟ فرمود: همين درختى را كه مى بينى براى تو فرامى خوانم كه بيايد. ركانه گفت: آن را فراخوان و پيامبر (ص) چنان فرمود و آن درخت حركت كرد و آمد و مقابل رسول خدا (ص) ايستاد. آنگاه پيامبر (ص) فرمود: به جاى خود برگرد و درخت به جاى خود برگشت. ركانه پيش قوم خود برگشت و گفت: اى خاندان عبدمناف، با اين دوست خود با تمام مردم روى زمين مسابقه جادوگرى دهيد كه هرگز جادوگرتر از او نديده ام و داستان را براى آنان گفت. [سيره ابن هشام، ص 418، ج 1، چاپ مصر و براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به صفحات 284 / 287، ج 3، ترجمه نهايه الارب فى فنون الادب به قلم اين بنده تهران، اميركبير، 1365 ش و به ص 368، ج 17، بحارالانوار چاپ جديد، بوصيرى هم در ابيات 73 و 72 قصيده برده اين موضوع را آورده است به ص 76 شرح قصيده برده به تصحيح آقاى على محدث، تهران 1361 مراجعه شود. م.
](ابن ابى الحديد سپس بحث مفصل زير را ايراد كرده است):
سخن درباره اسلام آوردن ابوبكر و على و ويژگى هاى هر يك از آن دو
شايسته و سزاوار است در اين مورد خلاصه ى آنچه را كه شيخ ابوعثمان جاحظ [عمرو بن بحر كه بيشتر به جاحظ معروف است از دانشمندان پركار و از مشهورترين چهره هاى ادبى و كلامى قرن سوم هجرى است. او متولد به سال 163 و در گذشته به سال 255 در بصره است. بسيارى از آثار او چون الحيوان، البيان و التبيين، التاج و البخلاء مكرر و به صورت بسيار پسنديده چاپ شده است. از ديرباز كتابهاى مستقلى درباره او و آثارش تاليف شده است از جمله ابوحيان توحيدى تقريظ الجاحظ را نوشته است كه ياقوت حموى آن را ديده است. او پيشواى گروه جاحظيه است كه از شاخه هاى فرقه معتزله است و از بزرگان معتزله بصره شمرده مى شود. به مقاله ى مفصل هارتمان )namtraH.R( در دائره المعارف الاسلاميه و به ص 239، ج 5، الاعلام مراجعه فرماييد. م. در كتاب معروف العثمانيه خود، درباره تفضيل اسلام ابوبكر بر اسلام على عليه السلام، آورده است بيان كنيم، زيرا در اين خطبه على عليه السلام به نقل از قريش مى گويد، كه چون او پيامبر (ص) را تصديق كرده است، آنان گفته اند: معلوم است كه كار تو را كسى جز اين تصديق نمى كند. زيرا على را كوچك و كم سن و سال مى دانستند و كار پيامبر را هم كوچك مى شمردند و مى گفتند: در ادعاى او فقط پسر بچه يى كم سن و سال هماهنگ شده است، و شبهه عثمانيه هم كه جاحظ آن را تقرير كرده است از همين سخن و شبهه سرچشمه گرفته است و خلاصه آن اين است كه ابوبكر در حالى كه چهل ساله بوده است مسلمان شده است و على عليه السلام در حالى كه هنوز بالغ نشده بوده است اسلام آورده است و بنابراين اسلام ابوبكر افضل است. سپس پاسخها و اعتراضات شيخ خود ابوجعفر اسكافى ][ابوجعفر محمد بن عبدالله اسكافى در گذشته به سال 240 هجرى يعنى پانزده سال پيش از جاحظ از چهره هاى درخشان معتزله بغداد و از دانشمندان پركارى كه تنها در علم كلام هفتاد كتاب تاليف كرده است و قاضى عبدالجبار معتزلى اين موضوع را نوشته است. اسكافى معتقد به تفضيل اميرالمومنين على عليه السلام بر همگان پس از پيامبران است. به مقدمه فاضلانه استاد شيخ محمد باقر محمودى بر كتاب المعيار و الموازنه اسكافى، چاپ 1402 ق، بيروت مراجعه فرماييد. م. را در كتاب معروف خود كه نامش نقض العثمانيه است مى آوريم و سخن ميان آن دو از بحث درباره اسلام آن دو گذشته است و به بحث درباره ى افضليت و ويژگيهاى ايشان كشيده است. و اين موضوع خالى از فايده ى بزرگى نيست، وانگهى لطافتى دارد كه نبايد اين كتاب از آن خالى بماند و سخن جاحظ و اسكافى به رساله و خطابه شبيه تر است و از بهترين نمونه هاى كتابت و نگارش است و اين كتاب ما براى همين كار است. ][درست است كه اين بحث تاريخى نيست، ولى اين بنده ضمن مطالعه ى آن به نكات فراوان تاريخى برخوردم و چون بحث ميان دو تن از بزرگان معتزله معاصر يكديگر است و هيچگونه طعن و لعنى در آن نيامده است، ترجمه آن لازم به نظرم رسيد و مطالعه ى آن براى خوانندگان گرامى هم بسيار سودبخش است، زيرا نشان دهنده ى عظمت و مظلوميت على عليه السلام است و ضمنا تلاش حكومتهاى اموى و مروانى و بنى عباس را در پوشيده و نگه داشتن مقام شامخ او و القاى اينگونه شبهات ارائه مى دهد و خداوند را بندگانى است كه همواره حق را مى گويند و مى نويسند كه اسكافى را مى توان از آن جمله دانست. م.
]ابوعثمان جاحظ گويد: عثمانيه مى گويند افضل امت و سزاوارترين ايشان به امامت ابوبكر بن ابى قحافه عليه ما عليه [همين تعبير عينا در متن آمده است. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، جزء 13، ص 216، سطر 4. م. است كه اسلام آوردن او چنان بوده است كه هيچكس به روزگار مسلمانى او اسلام نياورده بوده است! و چنين است كه مردم درباره ى نخستين كسى كه مسلمان شده است اختلاف نظر دارند. گروهى گفته اند ابوبكر است، گروهى گفته اند زيد بن حارثه است و گروهى گفته اند خباب بن ارت است.
]و چون اين اخبار و شمار احاديث و رجال آن را بررسى مى كنيم و به صحت اسانيد آنان مى نگريم، مى بينيم خبر تقدم اسلام ابوبكر عمومى تر و رجال آن بيشتر و سندهايش صحيح تر است و خود ابوبكر هم در اين مورد مشهورتر و الفاظ در مورد او آشكارتر است. وانگهى اشعار صحيح و اخبار فراوانى در اين باره به هنگام زندگى رسول خدا (ص) و پس از رحلت آن حضرت نقل شده است و ميان اشعار و اخبار فرقى نيست به شرطى كه در اصل آن اتفاق باشد و به صورت صحيح نقل شده باشد، ولى ما به اين موضوع فعلا كارى نداريم و آن را كنارى مى نهيم، زيرا به جهت ديگر توانا هستيم و بر آن اعتماد داريم و به همان كمترين چيزى كه در مورد ابوبكر گفته شده است قناعت مى كنيم و حكم مدعى را مى پذيريم. و مى گوييم گروهى را مى بينيم كه مى گويند ابوبكر پيش از زيد و خباب مسلمان شده است و گروهى مى گويند آن دو پيش از او مسلمان شده اند و ميانگين اين كار از همه به عدالت نزديكتر و براى جلب محبت همگان بهتر است و موجب رضايت مخالف هم مى شود و آن اين است كه بگوييم: قبول مى كنيم كه آنان همگى با هم مسلمان شده اند و آنچنان كه شما مى پنداريد اخبار در مورد اسلام هر يك از ايشان برابر و يك اندازه است و هيچيك از دو طرف اين قضيه بر ديگرى برترى ندارد و ما با قبول اين مساله با استدلال به آنچه در حديث وارد شده است و به آنچه پيامبر (ص) در مورد او نسبت به غير او روشن ساخته است به امامت او حكم مى كنيم.
گويند: از جمله چيزها كه در مورد تقدم اسلام ابوبكر روايت شده است، روايتى است كه ابوداود و ابن مهدى از شعبه و ابن عيينه از جريرى از ابوهريره نقل مى كنند كه ابوبكر خود مى گفته است: من به خلافت از همه ى شما سزاوارترم.
مگر من نخستين كس نيستم كه نماز گزارده است.
عباد بن صهيب از يحيى بن عمير از محمد بن منكدر نقل مى كند كه رسول خدا (ص) فرموده است: «خداوند مرا به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و براى همه ى مردم. گفتند: دروغ مى گويى و ابوبكر گفت: راست مى گويى.»
يعلى بن عبيد روايت مى كند كه مردى پيش ابن عباس آمد و از او پرسيد: چه كسى نخستين مسلمان از ميان مردم است؟ ابن عباس گفت: مگر اين سخن- شعر- حسان بن ثابت را نشنيده اى كه مى گويد:
«هرگاه مى خواهى شادى و كار پسنديده يى از برادرى مورد اعتماد به يادآورى، برادر خود ابوبكر را به آنچه انجام داد ياد كن. نفر دومى و پيروى كننده پسنديده ديدار و نخستين كس از مردم كه پيامبر را تصديق كرده است.» [اين ابيات در ص 174 ديوان حسان چاپ بيروت، 1386 ق، شش بيت است، ضمنا براى اطلاع از بى اعتبارى حسان به ص 131 و صفحات بعد نبرد جمل، شيخ مفيد 1367 ش، نشر نى مراجعه فرماييد. م.
]و ابو محجن چنين سروده است:
«تو، به اسلام آوردن پيشى گرفتى و خداوند گواه است و تو در آن خيمه ى برافراشته- ظاهرا يعنى در جنگ بدر- حبيب بودى.»
و كعب بن مالك گفته است:
«اى برادر تيمى، تو به دين احمد پيشى گرفتى و به هنگام سختى در غار دوست و مصاحب پيامبر بودى.»
ابن ابى شيبه، از عبدالله بن ادريس و وكيع، از شعبه، از عمرو بن مره نقل مى كند كه مى گفته است: نخعى مى گفته است: ابوبكر نخستين كسى است كه مسلمان شده است.
هيثم، از يعلى بن عطاء از عمرو بن عنبسه نقل مى كند كه مى گفته است: به حضور پيامبر (ص) كه در بازار عكاظ بودند رسيدم و پرسيدم: چه كسى با تو بر اين آيين بيعت كرده است؟ فرمود: آزاده يى و برده يى و من در آن هنگام چهارمين مسلمان بودم. برخى از اصحاب حديث گفته اند: منظور از آزاده ابوبكر و منظور از برده بلال است.
ليث بن سعد، از معاويه بن صالح، از سليم بن عامر، از ابوامامه نقل مى كند كه مى گفته است: عمرو بن عنبسه براى من نقل كرد كه از پيامبر (ص)، كه در عكاظ بوده اند، پرسيده است: چه كسى از تو پيروى كرده است؟ فرموده است: آزاده و برده يى كه ابوبكر و بلال باشند.
عمرو بن ابراهيم هاشمى از عبدالملك بن عمير از اسيد بن صفوان كه از اصحاب پيامبر است نقل مى كند كه گفته است: چون ابوبكر در گذشت على عليه السلام آمد و فرمود: اى ابابكر، خدايت رحمت كناد كه از ميان مردم نخستين مسلمان بودى.
عباد، از حسن بن دينار، از بشر بن ابى زينب، از عكرمه برده ى آزاد كرده ى ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است: چون بنى هاشم را ملاقات مى كنم، مى گويند: على بن ابى طالب نخستين كسى است كه مسلمان شده است و چون آنانى را كه مى دانند ملاقات مى كنم مى گويند: ابوبكر نخستين كسى است كه مسلمان شده است.
ابوعثمان جاحظ مى گويد: عثمانيه مى گويند: اگر كسى بگويد شما را چه مى شود كه نام على بن ابى طالب را در اين طبقه نمى آوريد و حال آنكه فراوانى افرادى كه اسلام او را مقدم مى دارند و بسيارى روايات را در آن باره مى دانيد؟ مى گوييم: روايت صحيح و گواهى استوار را مى دانيم كه او در حالتى كه كودك فريفته و طفل صغيرى بوده است اسلام آورده است و نقل كنندگان اين احاديث را تكذيب نمى كنيم، در عين حال نمى توانيم اسلام او را به اسلام افراد بالغ ملحق سازيم، زيرا كسانى كه كم گفته اند سن او را به هنگام مسلمان شدن پنج سال پنداشته اند و كسانى كه بيشتر گفته اند پنداشته اند كه در آن هنگام نه ساله بوده است. قياس اين است كه ميانگين اين دو روايت گرفته شود و حق اين كار از باطل آن چنين شناخته مى شود كه سالهاى خلافت على و عثمان و عمر و ابوبكر و مدت توقف پيامبر (ص) را در مدينه و مكه حساب كنيم و چون اين كار را انجام دهيم معلوم مى شود كه همان صحيح است كه على در هفت سالگى مسلمان شده است. ضمنا اين مساله مورد اجماع است كه على عليه السلام در ماه رمضان سال چهلم هجرت كشته شده است. [به راستى جاى شگفتى است كه مردى چون جاحظ در مورد مساله يى به اين روشنى ديده برهم نهد. آخر كسى نبوده است از او بپرسد اين موضوع در صورتى درست است كه ميزان سن اميرالمومنين بدون هيچ اختلافى مشخص باشد. اگر آنچه را كه اهل بيت گفته اند از آن روى كه به امور خانوادگى خود از ديگران داناتر بوده اند بپذيريم، ابن عبدالبر در ص 57، ج 3، الاستيعاب در حاشيه الاصابه از قول حضرت صادق سن على عليه السلام را به هنگام شهادت شصت و پنج يا شصت و سه سال مى نويسد و سيد بزرگوار على بن محمد علوى عمرى در ص 10 المجدى چاپ استاد دكتر احمد مهدوى دامغانى مى نويسد شصت و پنج سال صحيح تر است. در اين صورت بر فرض كه اختلاف اقوال در مورد اقامت حضرت ختمى مرتبت در مكه و مدينه را ناديده بگيريم و همان بيست و سه سال مشهور را بپذيريم و جمع فاصله بعثت تا شهادت على (ع) را پنجاه و سه سال بدانيم سن ايشان به هنگام بعثت حداقل ده و حداكثر دوازده سال بوده است. م.
]شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: اگر نه اين است كه جهل و نادانى بر مردم غلبه دارد و آنان تقليد از ديگران را دوست مى دارند، نيازمند به آن نبوديم كه دلايل و سخنان عثمانيه را نقض كنيم و خلاف آن را بياوريم. همه ى مردم مى دانند كه دولت و زور و قدرت طرفدار سخنان ايشانند و همه كس مى داند كه شيوخ و علما و اميران چه قدرتى داشته اند و سخن عثمانيان آشكار و قدرت ايشان پيروز بوده است. از كرامت حكومت برخوردار بوده اند و تقيه هم نداشته اند. وانگهى چه جوايزى تعيين مى كردند كه افراد اخبار و رواياتى در فضيلت ابوبكر نقل كنند و بنى اميه هم در اين باره بسيار تاكيد داشتند و محدثان هم براى رسيدن به آنچه در دست بنى اميه بود چه بسيار احاديث كه ساختند و پرداختند. بنى اميه در تمام مدت حكومت خود براى به فراموشى سپردن نام على عليه السلام و فرزندانش و خاموش كردن پرتو ايشان از هيچ كوشش فروگذار نبودند و همواره فضائل و مناقب و سوابق ايشان را پوشيده مى داشتند و مردم را بر دشنام و ناسزا گفتن و لعن كردن آنان بر منابر وامى داشتند و همواره از شمشير خون علويان فرومى چكيد و شمارشان اندك و دشمنشان بسيار بود. در آن مدت علويان يا كشته و اسير بودند يا گريزان و سرگردان و خوار و زبون و بيمناك مواظب خويشتن. حتى كار به آنجا كشيد كه به فقيه و محدث و قاضى و متكلم تذكر داده مى شد و آنان را به سختى بيم مى دادند و تهديد مى كردند كه نبايد چيزى از فضائل علويان بر زبان آورند و به هيچكس اجازه نمى دادند گرد ايشان بگردد و چنان شد كه محدثان در چنان تقيه يى قرار گرفتند كه چون مى خواستند از على عليه السلام حديثى نقل كنند با كنايه و بدون تصريح به نام او نقل مى كردند و مى گفتند: مردى از قريش چنين گفت و مردى از قريش چنين كرد و نام او را بر زبان نمى آوردند.
وانگهى به خوبى مى بينيم كه همه ى نقيض گويان در نقض فضائل شخص على عليه السلام كوشش كرده اند و هر گونه حيله سازى و تاويلات نادرست را موجه دانسته اند، اعم از خارجيان از دين بيرون شده و ناصبيان كينه توز و افراد به ظاهر پايدار ولى گنگ و زبان بسته و ناشيان ستيزه گر و منافقان دروغگو و عثمانيان حسود در آن مورد اعتراض ها كرده و طعن ها زده اند و چه بسيار معتزليانى كه با وجود دانستن مبانى و شناخت موارد شبهه و مواضع طعن و انواع تاويلات در جستجوى چاره براى باطل كردن مناقب على و تاويل نادرست از فضائل مشهور او برآمده اند. گاه آنها را به چيزهايى كه احتمال داده نمى شود تاويل كرده اند و گاه با مقايسه كردن با موارد ديگر خواسته اند از قدر و منزلت آن بكاهند و با وجود همه ى اين كارها فضائل او همواره بر قوت و رفعت خود و وضوح و روشنى فزونى گرفته است. و مى دانى كه معاويه و يزيد و مروانيانى كه پس از آن دو بودند در تمام مدت پادشاهى خودشان، كه بيش از هشتاد سال طول كشيده است، از هيچ كوششى در واداشتن مردم به دشنام دادن و لعن كردن و پوشيده نگهداشتن فضائل و مناقب و سوابق او خوددارى نكردند.
خالد بن عبدالله واسطى از حصين بن عبدالرحمان، از هلال بن يساف، از عبدالله بن ظالم نقل مى كند كه مى گفته است: چون با معاويه بيعت شد مغيره بن شعبه خطيبانى را برپا داشت كه على عليه السلام را لعن كنند. سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل مى گفت: آيا اين مرد ستمگر را نمى بينيد كه به لعن كردن مردى از اهل بهشت فرمان مى دهد.
سليمان بن داود، از شعبه، از حر بن صباح نقل مى كند كه مى گفته است: شنيدم عبدالرحمان بن اخنس مى گفت: حضور داشتم كه مغيره بن شعبه خطبه خواند و از على عليه السلام نام برد و دشنامش داد.
ابوكريب مى گويد: ابواسامه از قول صدقه بن مثنى نخعى، از رياح بن ثابت براى ما نقل كرد كه مى گفته است: در حالى كه مغيره بن شعبه در مسجد بزرگ كوفه نشسته بود و گروهى پيش او بودند، مردى به نام قيس بن علقمه پيش او آمد. مغيره روى به او كرد و شروع به دشنام دادن على (ع) كرد.
محمد بن سعيد اصفهانى، از شريك، از محمد بن اسحاق، از عمر بن على بن حسين، از پدرش على بن حسين عليهماالسلام روايت مى كند كه مى گفته است: مروان به من گفت: ميان آن قوم هيچكس به اندازه سالار شما- على عليه السلام- از سالار ما- عثمان- دفاع نكرد. گفتم: پس شما را چه مى شود كه او را روى منبرها دشنام مى دهيد؟ گفت: كار و حكومت ما بدون آن مستقيم و روبراه نمى شود.
ابوغسان مالك بن اسماعيل نهدى، از ابن ابى سيف نقل مى كند كه مى گفته است: مروان خطبه مى خواند و حسن عليه السلام پايين منبر نشسته بود. مروان به على عليه السلام دشنام داد. حسن فرمود: اى مروان واى بر تو آيا اين كسى را كه دشنام دادى بدترين مردم است؟ گفت: نه، كه بهترين مردم است.
همچنين ابوغسان مى گويد: عمر بن عبدالعزيز مى گفت: پدرم خطبه مى خواند و همواره نيكو سخن مى گفت ولى همينكه به ياد كردن از نام على و دشنام دادن به او مى رسيد زبانش بند مى آمد و رنگ چهره اش زرد و حالش دگرگون مى شد. در اين باره با او گفتگو كردم. گفت: تو اين حال مرا فهميده اى؟ اگر اين گروه آنچه را كه پدرت از على مى داند بدانند، حتى يك مرد هم از ما پيروى نخواهد كرد.
ابوعثمان گويد ابواليقظان [ابواليقظان يعنى عثمان بن عمير كه از راويان قرن دوم هجرى است. به شماره 5550 در ص 50، ج 3، ميزان الاعتدال ذهبى مراجعه فرماييد. م. براى ما نقل كرد كه روز عرفه مردى از پسران عثمان پيش هشام بن عبدالملك آمد و گفت: امروز روزى است كه خليفگان در آن لعن كردن ابوتراب را مستحب مى دانستند.
]عمرو بن قناد، از محمد بن فضيل، از اشعث بن سوار نقل مى كند كه مى گفته است: عدى بن ارطاه [عدى بن ارطاه: از امراى مروانيان كه از سوى عمر بن عبدالعزيز حاكم بصره بود و به سال 102 بدست معاويه بن يزيد بن مهلب در واسط كشته شد به ص 8، ج 5، الاعلام زركلى مراجعه فرماييد. م. على عليه السلام را بر منبر دشنام داد. حسن بصرى گريست و گفت: امروز مردى دشنام داده شد كه در اين جهان و جهان ديگر برادر پيامبر (ص) است.
]عدى بن ثابت از اسماعيل بن ابراهيم نقل مى كند كه مى گفته است: من و ابراهيم بن يزيد در مسجد كوفه كنار درهاى بنى كنده براى نماز جمعه نشسته بوديم. مغيره بيرون آمد و شروع به خطبه نماز جمعه كرد. نخست خدا را ستايش كرد و سپس در آنچه مى خواست سخن گفت و آنگاه در پوستين على عليه السلام درافتاد. ابراهيم بر زانو ياران من زد و گفت: بيا خودمان سخن گوييم كه ديگر در نماز جمعه نيستيم، مگر نمى شنوى كه اين چه مى گويد! [خوانندگان گرامى توجه دارند كه گفتگو كردن در حال ايراد خطبه نماز جمعه براى ماموم حرام است و منظور ابراهيم اين بوده است كه اين خطبه ديگر خطبه نماز جمعه نيست و سخن گفتن در آن جايز است. م.
]