شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اما در مورد كلمه «فلته» هر چند اين كلمه همانگونه كه ابوعلى جبايى كه خدايش رحمت كناد گفته است به معنى كار ناگهانى هم هست، ولى دنباله ى گفتار عمر كه گفته است: «خداوند شر آن را كفايت فرمود»، دليل بر آن است كه اين سخن را براى نكوهش و مذمت گفته است. همچنين گفتار ديگر عمر كه گفته است: «و هر كس خواست مانند بيعت ابوبكر رفتار كند او را بكشيد» و اين تفسير ابوعلى كه مى گويد: منظور اين است كه خداوند شر اختلاف در بيعت ابوبكر را حفظ فرمود، عدول از ظاهر است، زيرا كلمه ى شر در گفتار عمر به كلمه ى بيعت بر مى گردد نه به چيز ديگرى و عجيب تر و دورتر از حقيقت، اين تعبير و تفسير اوست كه مى گويد: منظور اين است كه هر كس بدون ضرورت بخواهد بيعتى چون بيعت ابوبكر انجام دهد و مسلمانان را بر آن كار وادارد او را بكشيد، زيرا به اعتقاد خود آنان امور ديگرى كه بر اين ترتيب صورت گيرد نمى تواند مثل و مانند بيعت ابوبكر باشد، زيرا تمام امورى كه در بيعت ابوبكر پيش آمده است منطبق بر اعتقاد و مذهب ايشان است و سخن ابوعلى اگر درست باشد بايد عمر مى گفت: هر كس به خلاف (اين روش) اقدام كند او را بكشيد.

ابوعلى جبايى را نشايد كه بگويد عمر از كلمه مثل فقط يك جهت را در نظر داشته و آن صورت گرفتن بيعت با ابوبكر بدون مشورت است، زيرا اين كار فقط در مورد ابوبكر به سبب شهرت فضل و ظاهر بودن كارش صورت گرفته است. وانگهى آنان به گفته ى خودشان از بيم فتنه بدون رايزنى و مشورت به بيعت با ابوبكر مبادرت ورزيده اند، زيرا بعيد نبود كه فضل فرد ديگرى غير از ابوبكر آشكار شود و كار او هم مشهور گردد و فتنه پيش آيد. و اين كار، موجب قتل و سرزنش نيست و حال آنكه در گفتار عمر كلمه ى «مثل»، نشان دهنده آن است كه چگونگى بيعت ابوبكر مورد نظر است و چگونه ممكن است چيزى كه به سبب ضرورت و اسباب هاى ديگرى بدون مشورت انجام شده است مثل كارى باشد كه بدون ضرورت و انگيزه و اسباب ديگر فقط بدون مشورت صورت گرفته باشد! موضوعى هم كه ابوعلى از قول دانشمندان لغت شناس در مورد «فلته» نقل مى كند و مى گويد: روز آخر شوال را «فلته» مى گفته اند و هر كس در آن روز انتقام خون خود را نمى گرفته فرصت از دستش مى رفته است، سخنى است كه ما آن را نمى شناسيم و آنچه كه ما مى دانيم اين است كه شب آخر ماههاى حرام را فلته مى گفته اند كه معمولا آخرين شب ماه بوده است، با اين تفاوت كه چه بسا گروهى هلال ماه را در غروب بيست و نهم ماه مى ديدند و گروهى ديگر آن را نمى ديدند و آنان كه ماه را ديده بودند و ماه حرام را تمام شده مى پنداشتند بر گروهى كه ماه را نديده و آسوده خاطر بودند كه هنوز ماه حرام است حمله مى كردند و به همين جهت آن شب را فلته مى گفته اند به هر حال ما روشن ساختيم كه از مجموع سخن عمر، همان چيزى استنباط مى شود كه ما گفتيم، هر چند كه آنچه اهل لغت درباره ى معنى كلمه فلته گفته اند صحيح باشد.

سيد مرتضى مى گويد: صاحب كتاب العين مى گويد: فلته به معنى كارى است كه بدون آنكه استوار باشد انجام يافته باشد و معنى اصلى اين لغت چنين است و البته جايز است كه اين كلمه تنها به اين معنى اختصاص نداشته و لفظى داراى معانى مشترك باشد.

وانگهى، بر فرض كه عمر در اين سخن خود قصد توهين به ابوبكر نداشته، بلكه همان چيزى را كه مخالفان ما پنداشته اند در نظر داشته است، در اين صورت نقص گفتار به خود عمر بر مى گردد كه كلام را در غير موضع خود بكار برده است و سخنى گفته است و خلاف آن را اراده كرده است و اين خبر فقط در صورتى ممكن است طعن بر ابوبكر نباشد كه طعن بر ابوبكر نباشد كه طعن بر خود عمر باشد.

[كتاب الشافى، ص 244، با اندكى اختصار و تصرف در عبارت.
]

و بدان بعيد نيست گفته شود كه رضا و خشم و دوستى و كينه و ديگر امور پوشيده ى نفسانى هر چند از امور باطنى است ولى گاه دانسته مى شود و حاضران با ديدن قراينى كه موجب علم ضرورى براى ايشان مى گردد به آن پى مى برند، آنچنان كه بيم شخص ترسان و شادى شخص خوشحال استنباط مى شود. گاه انسان عاشق كسى است و كسانى كه با او و معشوق معاشرت دارند از قراين احوالى كه مشاهده مى كنند به آن عشق علم ضرورى پيدا مى كنند و همچنين از قراين احوال شخص عابدى كه در عبادت كوشاست، از روزه گرفتن استحبابى روزهاى گرم و شب زنده داريها و خواندن اوراد مى توان دانست كه او پايبند و معتقد به عبادت است. بنابراين اگر قاضى عبدالجبار معتزلى كه خدايش رحمت كناد بگويد: علم ضرورى از احوال عمر بدست مى آيد كه او ابوبكر را تعظيم مى كرده و به خلافت او راضى و نسبت به آن معتقد و تسليم بوده است، سخن نادرستى نگفته است و اعتراض سيد مرتضى كه خدايش رحمت كناد بر او وارد نيست.

البته اخبارى هم كه سيد مرتضى از عمر روايت كرده اخبار غريبى است كه ما آنها را در كتابهاى تدوين شده يى كه بر آنها دست يافته ايم نديده ايم، مگر در همين كتاب سيد مرتضى و كتاب ديگرى به نام المسترشد

[نام اين كتاب در نسخه ها و در چاپ تهران «المستبشر» آمده و اشتباه است و اين كتاب در نجف چاپ شده است. از محمد بن جرير طبرى و اين شخص، محمد بن جرير طبرى مولف تاريخ طبرى نيست، او از علماى شيعى است و خيال مى كنم مادرش از خاندان جرير شهر آمل طبرستان است و افراد خاندان جرير آملى همگى شيعيانى هستند كه در تشيع خود گستاخ هستند و اين محمد بن جرير منسوب به داييهاى خود است و شعرى هم از او نقل شده است كه دلالت بر اين دارد و آن شعر اين است:
]

«محل تولد من در آمل بوده و پسران جرير داييهاى من هستند و آدمى نمودار دايى خود است. هر كس از سوى پدرش رافضى است، ولى من از سوى دايى هاى خود رافضى هستم.»

[اين ابيات را ياقوت حموى در معجم البلدان به ابوبكر خوارزمى نسبت داده است، ولى سيد محمد باقر خوانسارى در روضات الجنات آن را تصحيح كرده است.
]

و تو خود مى دانى اخبار غريبه يى كه در كتابهاى تدوين شده پيدا نمى شود بر چه حالى است. اما انكار سيد مرتضى سخن شيخ ما ابوعلى جبايى را كه گفته است: فلته آخرين روز شوال است و اين كه گفته است: اين سخن را نمى شناسيم، اينچنين نيست و سخن ابوعلى در آن مورد تفسير صحيحى است كه آن را جوهرى در كتاب الصحاح آورده و گفته است: «فلته» آخرين شب هر ماه است و گفته شده است: آخرين روز ماهى است كه پس از آن ماه حرام است. و اين سخن دلالت دارد بر اينكه نام آخرين روز شوال و آخرين روز جمادى الثانى، فلته است و تفسير و توضيحى كه سيد مرتضى در اين مورد آورده است نزد اهل لغت مشهور و معروف نيست.

اما آنچه سيدمرتضى در مورد فاسد بودن تعبير از فلته به اين تعابير گفته است سخنى پسنديده است، ولى انصاف مطلب اين است كه منظور عمر از گفتن اين كلمه نكوهش ابوبكر نبوده است، بلكه از اين كلمه معناى حقيقى لغوى آن را اراده كرده است. در اين باره جوهرى صاحب كتاب صحاح مى گويد: فلته، كارى است كه ناگهانى و بدون چاره انديشى و تدبير قبلى صورت گيرد و بيعت ابوبكر هم همينگونه صورت گرفت، زيرا در آن مورد ميان مسلمانان شورايى نبوده است و ناگهانى صورت گرفته است و آرايى در آن مبادله نشده و مردانى با يكديگر تبادل نظر نكرده اند و خلافت همچون چيزى بوده كه شتابان به تاراج رفته و بهره ى كسى شده است و چون عمر مى ترسيده است كه بدون وصيت بميرد يا آنكه او را بكشند و با يكى از مسلمانان بيعتى همچون بيعت با ابوبكر به صورت ناگهانى صورت گيرد، اين سخن را گفته و بهانه آورده است كه ميان شما كسى نيست كه گردنها به سوى او كشيده شود آنچنان كه براى ابوبكر كشيده مى شد.

اين سخن سيد مرتضى هم كه گفته است: ممكن است فضل كس ديگرى غير ابوبكر ظاهر مى شد و بيم فتنه بود ولى مستحق كشتن نيست، كسى مى تواند به سيد مرتضى پاسخ بگويد كه عمر اين خطاب را نسبت به مردم زمان خود كرده و عمر معتقد بوده است كه ميان ايشان كسى همچون ابوبكر وجود نداشته و كسى هم كه احتمال داده شود با او بيعتى ناگهانى صورت گيرد ميان ايشان نبوده است و اگر در روزگارى پس از روزگار عمر فضل كسى آنچنان ظاهر شود كه آن شخص به روزگار خود موقعيتى چون موقعيتى ابوبكر در روزگار خود پيدا كند طبيعى است كه او داخل در اين حكمى كه عمر كرده و آن را نهى و تحريم كرده است نيست.

و بدان كه شيعه اين نظر عمر را كه بيعت با ابوبكر كارى ناگهانى بوده است نپذيرفته اند، در اين باره محمد بن هانى مغربى

[محمد بن هانى متولد ربع اول قرن چهارم هجرى و از شاعران بزرگ آن عصر و بيشتر به ابن هانى اندلسى معروف است. اصل او از قبيله ازد و از خاندان مهلبيان است، ديوانش مكرر چاپ شده است. براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به مقاله ى مفصل (F.Dachraom) در دانشنامه ى ايران و اسلام ص 910. م. چنين سروده است:
]

«هر چند قومى گفته اند كه بيعت با او كارى ناگهانى و بدون مقدمه سازى بوده است ولى چنين نيست و كارى است كه قبلا ميان آنان ساخته و پرداخته شده بود».

ديگرى گفته است:

«آن را كارى ناگهانى پنداشته اند، نه سوگند به خداى كعبه و ركن استوار، همانا كارهايى بود كه اسباب آن ميان ايشان همچون تار و پود پارچه بافته شده بود».

ابوجعفر طبرى همچنين در تاريخ طبرى نقل مى كند كه چون پيامبر (ص) رحلت فرمود، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و سعد بن عباده را از خانه بيرون آوردند كه او را به خلافت رسانند. سعد بن عباده كه بيمار بود براى آنان سخنرانى كرد و از آنان تقاضا نمود كه خلافت و رياست را به او واگذارند و انصار به او پاسخ مثبت دادند و سپس در آن باره به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران از پذيرفتن اين بيعت خوددارى كردند و گفتند ما اولياء و عترت پيامبريم چه كنيم؟ گروهى از انصار گفتند: به آنان خواهيم گفت اميرى از ما باشد و اميرى از شما، سعد بن عباده گفت: اين نخستين سستى است! در اين هنگام عمر اين خبر را شنيد و خود را به خانه پيامبر (ص) رساند و به ابوبكر كه آنجا بود پيام فرستاد كه پيش من بيا، ابوبكر پيام داد كه من گرفتارم. عمر دوباره پيام فرستاد كه پيش من بيا، كارى پيش آمده است كه تو ناچار بايد در آن حاضر باشى. ابوبكر بيرون آمد و عمر اين خبر را به او داد و هر دو شتابان در حالى كه ابوعبيده بن جراح هم همراهشان بود پيش انصار رفتند. ابوبكر شروع به سخن گفتن كرد و قرب مهاجران نسبت به پيامبر (ص) را يادآور شد و گفت: آنان اولياء و عترت پيامبرند و سپس گفت: ما اميران خواهيم بود و شما وزيران، هيچ مشورتى را بدون حضور شما انجام نخواهيم داد و هيچ كارى را بدون نظر شما امضاء و اجراء نمى كنيم.

در اين هنگام حباب بن منذر بن جموح برخاست و چنين گفت:

اى گروه انصار، كار فرماندهى خود را بر خويشتن نگهداريد كه مردم همگان در سايه شمايند و هيچ گستاخى نمى تواند بر خلاف شما گستاخى كند و نبايد هيچكس بدون راى شما كارى انجام دهد، كه شما اهل عزت و شوكتيد، شمارتان و ساز و برگتان بسيار است، شما اهل قدرت و شجاعتيد و مردم مى نگرند كه شما چه مى كنيد. بنابراين اختلافى پيدا مكنيد كه كارهايتان تباه شود و اگر اين گروه از پذيرش چيز ديگرى جز آنچه شنيديد خوددارى كردند، در آن صورت اميرى از ما و اميرى از ايشان خواهد بود.

عمر گفت: هيهات كه دو شمشير در نيامى نگنجد! به خدا سوگند اعراب هرگز راضى نمى شوند كه شما را به اميرى خود برگزينند و حال آنكه پيامبرشان از غير شماست و نيز عرب از اينكه افرادى عهده دار اميرى بر آنان شوند كه پيامبر هم از ايشان بوده است جلوگيرى و سركشى نخواهد كرد. چه كسى مى خواهد در مورد حكومت با ما ستيز كند و حال آنكه ما اولياء و افراد عشيره محمد (ص) هستيم!

جباب بن منذر گفت: اى گروه انصار دست نگهداريد و سخن اين مرد و يارانش را مشنويد كه بهره شما از اين كار را ببرند و اگر نپذيرفتند آنان را از اين سرزمين تبعيد كنيد كه شما براى اين امر از آنان سزاوارتريد و همانا با كمك شمشيرهاى شما مردم نسبت به اين دين گردن نهادند. من مرد كار آزموده و درخت بارور آنم، من پدر شيران و در خوابگاه و كنام شيرم و به خدا سوگند اگر مى خواهيد آن را به حال نخست برگردانيم.

عمر گفت: در اين صورت خدايت خواهد كشت، حباب گفت: نه كه خداوند تو را خواهد كشت.

در اين هنگام ابوعبيده گفت: اى گروه انصار، شما نخستين كسان بوديد كه اسلام را يارى داديد، نخستين كسان مباشيد كه تبديل و دگرگونى پديد آورند.

در اين هنگام بشير بن سعد، پدر نعمان بن بشير، برخاست و گفت: اى گروه انصار، همانا كه محمد (ص) از قريش است و قوم او نسبت به او حق اولويت دارند و سوگند مى خورم كه خداوند مرا نبيند كه با ايشان بر سر اين كار ستيز كنم.

ابوبكر گفت: اينك عمرو ابوعبيده حاضرند، با هر يك از اين دو كه مى خواهيد بيعت كنيد. آن دو گفتند: به خدا سوگند ما اميرى بر تو را عهده دار نمى شويم و تو برتر همه مهاجرانى و جانشين رسول خدا (ص) در نمازى- و نماز برترين اجزاى دين است- دست بگشاى تا با تو بيعت كنيم. و چون ابوبكر دست گشود كه آن دو بيعت كنند بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفت و با ابوبكر بيعت كرد. حباب بن منذر بر او بانگ زد كه اى بشير، چه ناشايسته كارى كردى! آيا حسد بردى كه پسر عمويت (يعنى سعد بن عباده) امير شود؟

اسيد بن حضير كه سالار اوسيان بود به اصحاب خود گفت: به خدا سوگند اگر شما بيعت نكنيد همواره براى خزرج بر شما فضيلت خواهد بود. و اوسيان برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند.

به اين ترتيب آنچه كه سعد بن عباده و خزرجيان بر آن اتفاق كرده بودند در هم شكست و مردم از هر سو به بيعت كردن با ابوبكر روى آوردند و سعد بن عباده را به خانه اش بردند و چند روز در خانه ماند. ابوبكر به او پيام فرستاد كه بيعت كند، سعد گفت: به خدا سوگند هرگز، تا آنكه تمام تيرهاى تركش خود را به شما بزنم و پيكان نيزه ام را خون آلوده كنم و با شمشير خود تا آنجا كه در فرمان من است به شما شمشير زنم و با افراد خانواده ام و كسانى كه از من پيروى كنند با شما جنگ كنم و اگر جن و آدميان با شما متفق شوند تا گاهى كه به پيشگاه خداوند خود برده شوم با شما بيعت نخواهم كرد.

عمر به ابوبكر گفت: دست از سعد بر مدار تا بيعت كند، بشير بن سعد گفت: او لج كرده است و بيعت كننده با شما نخواهد بود مگر كشته شود و او كشته نخواهد شد مگر اينكه افراد خانواده اش و گروهى از خويشاوندانش كشته شوند و رها كردن او براى شما زيانى ندارد كه مردى تنهاست و او را به حال خود رها كردند.

و همه ى سيره نويسان نوشته و روايت كرده اند كه چون پيامبر (ص) رحلت فرمود ابوبكر در خانه ى خود در سنح

[سنح: با ضم اول و سكون دوم نام يكى از محلات منطقه بالاى مدينه كه خانه هاى خاندان حارث بن خزرج آنجا بوده است. بود. عمر ميان مردم برخاست و گفت: پيامبر خدا (ص) نمرده است و نخواهد مرد تا دين او بر همه ى اديان پيروز شود و او حتما بازمى گردد و دست و پاى كسانى را كه شايعه ى مرگ او را پراكنده مى سازند قطع خواهد كرد و اگر بشنوم مردى بگويد رسول خدا مرده است او را با شمشير خويش خواهم زد. در اين هنگام ابوبكر آمد. پارچه را از چهره ى پيامبر (ص) كنار زد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، در حال زندگى و مرگ پاك و پاكيزه بودى و به خدا سوگند كه هرگز خداوند دوبار طعم مرگ را به تو نمى چشاند. آنگاه بيرون آمد و مردم بر گرد عمر بودند و او به آنان مى گفت: پيامبر هرگز نمرده است و سوگند مى خورد. ابوبكر خطاب به عمر گفت: اى كسى كه سوگند مى خورى آرام بگير و پى كار خويش باش. آنگاه خطاب به مردم گفت: هر كس محمد (ص) را مى پرستيده همانا كه محمد مرده است و هر كس خدا را مى پرستيده و بندگى مى كرده است همانا خداوند زنده يى است كه نمى ميرد و خداوند متعال خطاب به پيامبر فرموده است: «همانا كه تو و آنان همگى خواهيد مرد» ]

[بخشى از آيه 30 سوره زمر. و نيز فرموده است: «اگر او بميرد يا كشته شود باز به دين جاهلى خود باز خواهيد گشت...» ]

[بخشى از آيه 144 سوره آل عمران. عمر مى گويد: به خدا سوگند چون اين آيات را شنيدم ديگر نتوانستم بر پاى بايستم و بر زمين افتادم و دانستم كه پيامبر (ص) رحلت فرموده است.
]

شيعه در اين باره سخن گفته است و اظهار داشته كه بى اطلاعى و كمى علم عمر تا آنجا بوده كه نمى دانسته است مرگ بر پيامبر (ص) رواست و او در اين مورد سرمشق و همچون ديگر پيامبران است و خود عمر گفته است: چون ابوبكر اين آيات را تلاوت كرد يقين به مرگ پيامبر (ص) كردم، گويى قبلا هرگز اين آيات را نشنيده بودم و اگر عمر قرآن مى دانست و درباره ى مرگ پيامبر (ص) اندكى مى انديشيد اين سخن را نمى گفت و كسى كه حال او بدينگونه است جايز نيست كه امام و پيشوا باشد.

قاضى عبدالجبار معتزلى كه خدايش رحمت كناد در كتاب المغنى فى اصول الدين به اعتراض شيعيان چنين پاسخ داده است كه عمر جواز و روا بودن مرگ پيامبر (ص) را نفى نكرده است و امكان آن را نفى نكرده و منكر نشده است، ولى اين آيه و گفتار خداوند متعال را كه فرموده است: «اوست آن كس كه رسول خدا را با هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر همه ى اديان برترى و پيروزى دهد»

[بخشى از آيه 33 سوره توبه. تاويل كرد و گفت: چگونه ممكن است پيامبر بميرد و حال آنكه هنوز آن حضرت بر همه ى اديان برترى و پيروزى نيافته است؟ ابوبكر در پاسخ او گفت: چون دين او بر اديان چيره شود چنان است كه خودش چيره شده باشد و به زودى دين او پس از مرگش چيره خواهد شد.
]

عمر گفتار خداوند متعال را كه مى فرمايد «آيا اگر بميرد» را بر تاخير آن از آن زمان تعبير كرده است، نه اينكه به كلى مرگ را از پيامبر نفى كند، وانگهى اگر كسى بعضى از احكام قرآنى را فراموش كرده باشد، دليل آن نيست كه از تمام قرآن بى اطلاع باشد و اگر چنين مى بود لازم بود قرآن را كسى جز آنان كه همه ى احكام آن را بشناسد حفظ نباشد، به همين دليل حفظ همه ى قرآن واجب نيست و اخلالى به فضل كسى وارد نمى كند.

[سيد مرتضى با اختلافى اندك اين موضوع را در ص 252 الشافى آورده است.
]

سيد مرتضى كه خدايش رحمت كناد در كتاب الشافى بر اين سخن قاضى اعتراض كرده و گفته است: مخالفت عمر در مساله رحلت پيامبر (ص) از دو حال بيرون نيست، يا آنكه منكر مرگ آن حضرت در هر حال بوده است و اعتقاد داشته است كه به هيچ روى مرگ بر ايشان روا نيست، يا آنكه منكر مرگ پيامبر در آن حال بوده است و مى گفته است: از اين جهت كه هنوز بر همه ى اديان پيروز نشده است فعلا نبايد بميرد. اگر موضوع نخست باشد كه در آن هيچ عاقلى نمى تواند انكار كند، زيرا دانستن اين كه مرگ براى همه ى افراد بشر است علم ضرورى است و براى رسيدن به اين علم نيازى به آياتى كه ابوبكر خوانده است نيست. و اگر موضوع دوم باشد، نخستين اعتراض اين است كه آياتى كه ابوبكر خوانده مناسب با آن نبوده است، زيرا عمر منكر مرگ پيامبر و روا بودن آن بر آن حضرت نبوده است، بلكه درباره ى هنگام آن معترض بوده است، وانگهى لازم بوده كه به ابوبكر بگويد: اين آيات دليلى بر رد گفته ى من نيست، زيرا من منكر جواز و ممكن بودن مرگ پيامبر نشده ام، بلكه وقوع آن را در اين زمان درست ندانستم و آن را براى آينده جايز مى دانم، و اين آيات فقط دلالت بر جواز مرگ دارد، نه اينكه آن را به حال معين و معلومى تخصيص دهد.

وانگهى چگونه اين شبهه ى دور از حقيقت از ميان همه ى خلق فقط به ذهن عمر خطور كرده است و او از كجا چنين پنداشته است كه پيامبر (ص) به زودى باز خواهد گشت و دست و پاى مردم را خواهد بريد و چگونه هنگامى كه فرياد مردم را بر مرگ پيامبر شنيد و اندوه خلق را ديد و متوجه شد كه در خانه بسته است و بانگ شيون زنان شنيده مى شود، اين شبهه از او دفع نشد؟ و حال آنكه قراين ديگر هم در دست بود و محتاج به اين حرفها نبود.

از اين گذشته، اگر چنين شبهه يى در عمر مى بود، لازم بود آن را در بيمارى پيامبر (ص)- هنگامى كه بى تابى و بيم افراد خاندان ايشان را مى ديد و سخن اسامه، فرمانده ى لشكر، را مى شنيد كه مى گفت: من نمى توانم در حالى كه شما در اين وضع بيمارى هستيد حركت كنم و به ناچار از هر مسافرى كه مى آيد از حال شما بپرسم- بگويد كه مترسيد و بى تابى مكنيد و تو هم اى اسامه بيم مكن كه پيامبر (ص) اكنون نمى ميرد، زيرا هنوز بر همه ى اديان پيروز نشده است. و سرانجام اين موضوع از احكام قرآن نيست كه بر فرض كسى آن را نداند آن گونه كه قاضى عبدالجبار گفته است عذر عمر پذيرفته باشد.

و ما (ابن ابى الحديد) مى گوييم: قدر عمر برتر از اين است كه با آنچه از او در اين واقعه سرزده است معتقد باشد، ولى او همينكه دانست پيامبر (ص) رحلت فرموده است، از وقوع فتنه در مورد امامت و پيشوايى ترسيد كه مبادا گروهى از انصار يا ديگران بر آن دست يابند. همچنين ترسيد كه مساله ى مرتد شدن و از دين برگشتن پيش آيد و در آن هنگام اسلام هنوز ضعيف بود و كاملا قدرت نيافته بود. و ترسيد انتقام و خونخواهى صورت گيرد و خونهايى بر زمين ريخته شود، زيرا بيشتر عرب به روزگار پيامبر (ص) مصيبت ديده

[در اصل موتور و به معنى كسى است كه انتقام خون كشته اش را نگرفته است. م. بودند و ياران پيامبر گروهى از آنان را كشته بودند و در آن حال ممكن بود در پى فرصت باشند و شبيخون آورند. و به نظر او براى آرام كردن مردم مصلحت در آن بود كه چنان اظهار كند و بگويد پيامبر (ص) نمرده است و اين شبهه را در دل بسيارى از ايشان بيندازد و از شرارت آنان جلوگيرى كند و آن را سخن صحيحى تصور كنند و آنان را بدينگونه از ايجاد آشوب بازدارد و تصور كنند كه پيامبر (ص) نمرده است و همانگونه كه موسى (ع) از قوم خود غايب شده بود پيامبر هم غيبت كرده است. و به همين سبب بود كه عمر مى گفت: او از شما غيبت فرموده است، همانگونه كه موسى (ع) به ميقات رفته و غيبت كرده است و باز خواهد گشت و دستهاى قومى را كه شايعه ى مرگ او را پراكنده ساخته اند خواهد بريد.
]

و نظير اين كلام در روحيه ى افراد اثر مى گذارد و از وقوع بسيارى از تصميم ها جلوگيرى مى كند. مگر نمى بينى كه چون در شهرى پادشاه مى ميرد در بسيارى از موارد در آن شهر تباهى و تاراج و آتش زدن صورت مى گيرد و هر كس از كسى كينه يى در دل دارد سعى مى كند پيش از آنكه پايه هاى حكومت پادشاه بعد استوار شود با كشتن و زخمى كردن و تاراج اموال انتقام بگيرد و اگر در آن شهر وزير دورانديشى باشد مرگ پادشاه را پوشيده مى دارد و گروهى را كه اين راز را فاش و شايعه پراكنى كنند زندانى مى كند و سياست سخت نسبت به آنان معمول مى دارد و خود چنين شايع مى كند كه پادشاه زنده است و فرمانهاى او روان است و همواره در اين مورد مواظبت مى كند تا پايه هاى حكومت پادشاه بعد استوار شود. عمر هم آنچه در اين مورد اظهار كرد براى نگهدارى دين و دولت بود تا آنكه ابوبكر- كه در سنح بود و آن منزل دورى از مدينه است- رسيد و چون با ابوبكر پيوست قلبش قوى شد و بازويش استوار گرديد و اطاعت مردم و ميل ايشان نسبت به ابوبكر قطعى شد و عمر با حضور او احساس امنيت كرد كه ديگر حادثه يى پيش نخواهد آمد و تباهى و فسادى صورت نخواهد گرفت، از سخن و ادعاى خود دست برداشت و سكوت كرد و مردم و مخصوصا مهاجران ابوبكر را دوست مى داشتند.

در نظر شيعيان و هم در نظر ياران معتزلى ما جايز است كه آدمى سخنى به ظاهر دروغ براى مصالحى بگويد، بنابراين عيبى بر عمر نيست كه در آغاز سوگند بخورد كه پيامبر (ص) نمرده است و در گفتار بعدى او هم پس از آمدن ابوبكر و تلاوت آن آيات عيبى نيست كه بگويد گويا اين آيات را نشنيده ام يا اكنون يقين به مرگ پيامبر كردم و مقصودش از اين گفتار دوم محكم كردن گفتار اول است و به صواب بوده است و بديهى است بسيار زشت و ناپسند بود كه بگويد: اين سخن را براى آرام كردن شما گفتم و از روى عقيده بيان نكردم. بنابراين سخن نخست او صحيح و مناسب و سخن دومش صحيح تر و مناسب تر بوده است.

/ 314