داستان جنگ بدر
فصل سوم در شرح داستان جنگ بدر است. ما اين موضوع را نخست از كتاب المغازى محمد بن عمر واقدى [محمد بن عمر واقدى مولف المغازى درگذشته به سال 207 هجرى قمرى است و معلوم مى شود در نظر ابن ابى الحديد هم ارزنده ترين بوده است. براى اطلاع بيشتر از شرح حال و آثار و روش كار تحقيقى او به مقدمه مارسدن جونز بر جلد اول مغازى چاپ 1966 ميلادى دانشگاه آكسفورد و ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م. نقل مى كنيم و سپس اضافاتى را كه محمد بن اسحاق ][محمد بن اسحاق بن يسار متولد به سال 85 و درگذشته به سال 151/3 هجرى است. براى اطلاع بيشتر به مقدمه ى سيره ابن هشام، جلد 1، به قلم مصطفى السقاء و ديگر همكارانش مراجعه شود. م. در كتاب المغازى خود و احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى ][بلاذرى در گذشته به سال 279 هجرى است، امروز اين كتاب او بيشتر به انساب الاشراف معروف است. به الاعلام زركلى، جلد 1، صفحه ى 252 مراجعه شود. م. در كتاب تاريخ الاشراف خود آورده اند نقل خواهيم كرد.]واقدى مى گويد: چون به پيامبر (ص) خبر رسيد كه كاروان قريش از مكه به آهنگ شام بيرون آمده است و قريش همه ى اموال خويش را در آن كاروان جمع كرده است، ياران خود را بر آن كار فراخواند و به قصد فروگرفتن كاروان در آغاز شانزدهمين ماه هجرت خويش همراه يكصد و پنجاه و گفته اند دويست مرد بيرون آمد، ولى با كاروان روياروى نشد و به كاروان كه به سوى شام مى رفت نرسيد. اين همان است كه به جنگ ذوالعشيره معروف است. پيامبر (ص) از آنجا بدون اينكه جنگى انجام دهد به مدينه برگشت. چون زمان برگشت آن كاروان از شام فرارسيد پيامبر (ص) ياران خود را براى فروگرفتن آن كاروان فراخواند و طلحه بن عبيدالله و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل را ده شب پيش از خروج خود از مدينه براى تجسس از خبر كاروان گسيل داشت و آن دو بر شخصى به نام كشد جهنى در منطقه اى كه موسوم به نخبار و در ساحل دريا و پس از ذوالمروه است فرود آمدند. او آن دو را پناه داد و پذيرايى كرد و ايشان در پناه و سايه خيمه اى مويين بودند و همچنان بر جاى خود ثابت ماندند تا كاروان از آنجا گذشت. كشد جهنى آن دو را بر نقطه ى بلندى از زمين برد و آن دو بر آن قوم و چيزهايى كه كاروان با خود مى برد نگريستند. كاروانيان پيش از آن از كشد مى پرسيدند آيا كسى از جاسوسان محمد را نديده اى؟ او در پاسخ مى گفت: پناه بر خدا مى برم جاسوسان محمد در نخبار چه مى كنند! چون كاروان از آن منطقه گذشت آن دو آن شب را همانجا گذراندند و فرداى آن شب بيرون آمدند و كشد هم براى بدرقه ى آنان بيرون آمد و آن دو را به ذوالمروه رساند. كاروان هم شتابان راه ساحلى را پيش گرفت و شب و روز از بيم تعقيب در حركت بود. طلحه و سعيد همان روزى به مدينه رسيدند كه پيامبر (ص) در بدر با قريش روياروى شده بود، آنان براى رسيدن به پيامبر (ص) بيرون آمدند و در تربان پيامبر (ص) را ملاقات كردند. تربان ميان ملل و ساله و بر كنار شاهراه است و محل زندگى عروه بن اذينه شاعر بوده است. پس از اين هنگام، كشد كه طلحه و سعيد به پيامبر (ص) گفته بودند كه با آنان نيكو رفتار كرده است، به حضور پيامبر (ص) آمد. رسول خدا (ص) به او خير مقدم گفت و گرامى داشت و فرمود: آيا ميل دارى ينبع را در اختيارات قرار دهم؟ گفت: من سالخورده ام و عمرم سپرى شده است، لطف كن و آن را در اختيار برادرزاده ام بگذار و پيامبر (ص) چنان فرمود. [اين خبر در الاصابه، جلد 3، صفحه ى 377 هم آمده است.
]گويند: پيامبر (ص) مسلمانان را فراخواند و آماده ساخت و فرمود: اين كاروان قريش است كه اموال ايشان در آن است، شايد خداوند آن را به غنيمت به شما ارزانى فرمايد. براى آن كار آنان كه بايد شتاب گيرند شتاب گرفتند و كار چنان شد كه گاه پسرى با پدر خود در مورد اينكه كداميك بروند قرعه كشى كردند. از جمله كسانى كه در اين بار با پدر خويش قرعه كشيد سعد بن خيثمه بود. سعد به پدرش گفت: اگر چيز ديگرى جز بهشت مى بود تو را ويژه ى آن مى كردم و بر تو ايثار مى داشتم و من در اين راه آرزوى بهشت دارم و اميد شهادت. پدرش خيثمه گفت: مرا براى اين كار ترجيح بده و خودت همراه و با زنان خويش باش، سعد نپذيرفت. خيثمه گفت: فرزندم! ناچار بايد يكى از ما دو تن اينجا بماند، قرعه كشيدند و قرعه به نام سعد برآمد و سعد در جنگ بدر شهيد شد. گروه بسيارى از ياران پيامبر (ص) از همراهى با آن حضرت خوددارى كردند و بيرون شدن او را از مدينه خوش نمى داشتند و در اين مورد سخن و گفتگو بسيار شد. گروهى از اهل بينش و افراد داراى حسن نيست هم از همراهى با پيامبر (ص) خود دارى كردند كه نمى پنداشتند جنگى در پيش باشد، بلكه گمان آن داشتند كه اين سفر براى كسب غنيمت است و اگر گمان مى كردند كه جنگ خواهد بود هرگز تخلف نمى كردند. از جمله ى ايشان اسيد بن حضير است. چون رسول خدا (ص) بازآمد، اسيد گفت: سپاس خداوندى را كه تو را شاد و بر دشمنت پيروز گردانيد و سوگند به آنكه تو را به حق فرستاده است، من به منظور حفظ جان خود از همراهى با تو بازنايستادم، بلكه اصلا نمى پنداشتم كه تو با دشمن برخورد مى كنى و گمان نمى بردم كه جز گرفتن كاروان مساله ى ديگرى هم خواهد بود. پيامبر (ص) فرمود: راست مى گويى.
گويد: پيامبر (ص) بيرون آمد و چون به ناحيه ى معروف به بقع [ياقوت حموى مى گويد: بقع نام چاهى در مدينه است. ياقوت همچنين حديثى از عايشه نقل مى كند كه پيامبر (ص) آب شيرين را از محل خانه هاى سقيا برمى داشت و سقيا دهكده ى بزرگى از توابع فرع است و ميان آن دو در راه جحفه اندكى بيش از سى كيلومتر است. ابن فقيه مى گويد سقيا از پايين ترين واديهاى تهامه است. كه همان خانه هاى سقيا و در واقع متصل به مدينه است رسيد، فرود آمد و لشكرگاه ساخت و جنگجويان را سان ديد و از ميان ايشان عبدالله بن عمر، اسامه بن زيد، رافع بن خديج، براء بن عازب، اسيد بن ظهير، زيد بن ارقم و زيد بن ثابت را برگرداند و به آنان اجازه ى شركت در جنگ نداد.
]واقدى مى گويد: ابوبكر بن اسماعيل از پدرش از عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است: در آن روز پيش از آنكه پيامبر (ص) ما را سان ببيند برادرم عمير بن ابى وقاص را ديدم كه خويش را مخفى مى كند. گفتم: برادر تو را چه مى شود؟ گفت: بيم آن دارم كه پيامبر (ص) مرا ببيند و سن مرا كم بشمرد و برگرداند و من دوست دارم بيرون بيايم، شايد خداوند شهادت را روزى من فرمايد. گويد: چون از مقابل پيامبر (ص) عبور كرد سن او را كم شمرد و فرمود: برگرد. عمير گريست و پيامبر (ص) به او اجازه ى شركت در جنگ فرمود.
گويد: سعد بن ابى وقاص مى گفته است: به سبب كوچكى او من حمايل شمشيرش را گره مى زدم و بر او مى بستم و او در حالى كه شانزده ساله بود در بدر شهيد شد. [ابن ابى الحديد به شيوه ى خود، مطالب واقدى را گاه تلخيص كرده است و برخى از جملات را نياورده است. م.
]واقدى مى گويد: چون پيامبر (ص) در كنار خانه هاى سقيا فرود آمد به ياران خود فرمان داد از چاه آنان آب بردارند و خود از آب آن چاه نوشيد و نخستين كس بود كه از آن آب نوشيد و كنار آن چاه نماز گزارد و سپس براى مردم مدينه دعا كرد و چنين عرضه داشت: «پروردگارا همانا ابراهيم بنده و دوست و پيامبر تو هستم تو را براى مردم مكه دعا كرد و من، محمد، كه بنده و پيامبر تو هستم تو را براى مردم مدينه فرامى خوانم كه در پيمانه و كشت و كار و ميوه هاى آنان بركت دهى، خدايا مدينه را براى ما دوست داشتنى قرار بده و وبايى- تب و نوبه اى- را كه در آن است به منطقه ى خم ببر، پروردگارا من ميان دو سنگلاخ مدينه را- اين سو و آن سوى آن را- محترم و جاى امان قرار دادم همانگونه كه دوست تو ابراهيم مكه را آنچنان قرار داد.»
واقدى مى گويد: خم در حدود 3 ميلى جحفه قرار دارد.
پيامبر (ص)، عدى بن ابى الزغباء و بسبس بن عمرو را پيشاپيش گسيل فرمود. در اين هنگام عبدالله بن عمرو بن حزام به حضور پيامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا از آنكه اينجا فرود آمدى و سپاه خويش را سان ديدى بسيار شاد شدم و فال فرخنده زدم، چه اينجا لشكرگاه ما كه بنى سلمه هستيم بود، در آن جنگى كه ميان ما و مردم حسيكه صورت گرفت.
واقدى مى گويد: منظور همان حسيكه الذباب است و ذباب نام كوهى كنار مدينه است و يهوديان آنجا خانه و سكونت داشتند. [ياقوت، حسيكه را به صورت مصغر ضبط كرده و گويد نام جايى در راه ذباب است و كلمه ذباب را با كسر اول نوشته و گفته است نام كوهى در مدينه است كه در مغازى و اخبار سخن از آن رفته است.
]عبدالله بن عمرو بن حزام گفت: اى رسول خدا ما همينجا سپاه خود را سان ديدم و به هر كس كه ياراى حمل سلاح داشت، اجازه ى شركت در جنگ داديم و كساين را كه كوچك بودند و ياراى حمل سلاح نداشتند برگردانديم. سپس به جنگ يهوديان حسيكه كه عزيزترين يهوديان آن روزگار بودند رفتيم و آنان را آنچنان كه مى خواستيم كشتيم و نتيجه آن شد كه يهوديان ديگر تا امروز براى ما خوار و زبونند و اى رسول خدا آرزومندم ما و قريش هم كه روياروى مى شويم، خداوند چشمت را روشن فرمايد.
واقدى مى گويد: چون روز برآمد، خلاد بن عمرو بن جموح به خانه خود در خرباء برگشت، پدرش عمرو بن جموح به او گفت: فكر مى كردم رفته ايد. خلاد گفت: پيامبر (ص) مردم را در بقع سان مى بيند. عمرو گفت: چه فال فرخنده اى، به خدا سوگند اميدوارم غنيمت يابيد و به مشركان قريش پيروز شويد، همينجا محل فرود آمدن ما بود روزى كه به حسيكه مى رفتيم.
گويد: پيامبر (ص) نام آنجا را تغيير داد و سقيا نام نهاد. خلاد گويد: در نظر داشتم آن چاه را بخرم كه سعد بن ابى وقاص آن را به دو شتر نر جوانه خريد و هم گفته اند براى آن هفت وقيه پرداخت كرد. چون به پيامبر (ص) گفته شد كه سعد آن را خريده است فرمود معامله ى پر سودى انجام داده است.
واقدى مى گويد: پيامبر (ص) دوازده شب گذشته از رمضان از سقيا كوچ فرمود و مسلمانانى كه همراهش رفتند سيصد و پنج تن بودند و هشت تن هم عقب ماندند كه پيامبر (ص) سهم آنان را هم از غنايم عنايت فرمود. شمار شترانى كه همراه مسلمانان بود هفتاد شتر بود، كه هر دو تن يا سه و چهار تن به ترتيب از يك شتر استفاده مى كردند. پيامبر (ص) و على بن ابى طالب (ع) و مرثد بن ابى مرثد و بعضى به جاى مرثد زيد بن حارثه را نام برده اند از يك شتر استفاده مى كردند و به نوبت سوار مى شدند. حمزه بن عبدالمطلب و زيد بن حارثه و ابوكبشه و انسه بردگان آزاد كرده ى رسول خدا (ص) هم از يك شتر استفاده مى كردند. عبيده بن حارث و طفيل و حصين پسران حارث و مسطح بن اثاثه هم يك شتر داشتند كه شتر آبكش و متعلق به عبيده بن حارث بود و آن را از ابوداود مازنى خريده بود. معاذ و عوف و معوذ پسران عفراء و ابوالحمراء وابسته ى ايشان هم يك شتر داشتند. ابى بن كعب و عماره بن حزام و حارثه بن نعمان هم بر يك شتر سوار مى شدند. خراش بن صمه و قطبه بن عامر بن حديده و عبدالله بن عمرو بن حزام هم يك شتر داشتند. عتبه بن غزوان و طليب بن عمير يك شتر داشتند كه متعلق به عتبه بود و عبس نام داشت. مصعب بن عمير و سويبط بن حرمله و مسعود بن ربيع يك شتر داشتند، عبدالله بن كعب و ابوداوود مازنى و سليط بن قيس شتر نرى داشتند كه از عبدالله بن كعب بود. عثمان بن عفان و قلامه و عبدالله پسران مظعون و سائب بن عثمان هم به نوبت بر يك شتر سوار مى شدند. ابوبكر و عمرو عبدالرحمان بن عوف هم يك شتر داشتند، سعد بن معاذ و برادرش و برادرزاده اش حارث بن اوس و حارث بن انس يك شتر آبكش داشتند كه از سعد بن معاذ بود و ذيال نام داشت. سعيد بن زيد و سلمه بن سلامه بن وقش و عباد بن بشر و رافع بن يزيد [در مغازى چاپ مارسدن جونز، جلد 1، صفحه ى 24، نام حارث بن خزمه هم آمده است. م.
]بر شترى آبكش كه از سعيد بن زيد بود سوار مى شدند و چيزى جز يك صاع خرما زاد و توشه نداشتند.
واقدى مى گويد: معاذ بن رفاعه [در مغازى چاپ مارسدن جونز، جلد 1، صفحه ى 25 آمده است كه عبيد بن يحيى از قول معاذ. م. از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است همراه پيامبر (ص) به جنگ بدر رفتيم. هر سه تن به نوبت سوار يك شتر مى شديم. من و برادرم خلاد بن رافع شتر نوجوانه اى داشتيم، عبيده بن يزيد بن عامر هم با ما بود و به نوبت سوار مى شديم. حركت كرديم و چون به روحاء رسيديم شتر ما درمانده شد و به زانو درآمد و رنجه شد. برادرم گفت: بار خدايا اگر ما را بر همين شتر تا مدينه برگردانى نذر مى كنم آن را در راه تو قربان كنم، در اين هنگام پيامبر (ص) از كنار ما گذشت و ما بر آن حال بوديم. گفتيم: اى رسول خدا شتر ما رنجه شده است و به زانو درآمده است. آب خواست، مضمضه كرد و در ظرفى وضو گرفت و فرمود: دهانش را بگشاييد، چنان كرديم، از آن آب در دهان شتر ريخت و بر سر و گردن و شانه و كوهان و پاشنه و دمش پاشيد و فرمود: سوار شويد. پيامبر (ص) حركت كرد و رفت و ما پايين تر از جايى كه منصرف نام داشت به آن حضرت رسيديم و شترمان ما را مى برد. در بازگشت از بدر همينكه به مصلى رسيديم زانو به زمين زد. برادرم شتر را كشت و گوشتش را پخش كرد و صدقه داد.
]واقدى مى گويد: روايت شده است كه سعد بن عباده در جنگ بدر بر بيست شتر مردم را سوار كرد، يا او را بر بيست شتر به بدر برده بودند. يعنى هر چندى بر شتر يكى از همراهان سوار مى شد. [خوانندگان گرامى بايد توجه بفرمايند كه اصلا موضوع شركت سعد بن عباده در جنگ بدر از ديرباز مورد اختلاف و ترديد است. موسى بن عقبه و محمد بن اسحاق او را از شركت كنندگان در جنگ بدر نمى دانند، در پاره اى از منابع آمده است كه پيش از حركت گرفتار مارگزيدگى شد و به فرمان پيامبر (ص) از حركت خود دارى كرد. براى اطلاع بيشتر به شماره ى 3173 الاصابه ابن حجر عسقلانى مراجعه فرماييد. م.
]گويد: از سعد بن ابى وقاص نقل شده است كه مى گفته است: همراه رسول خدا (ص) به بدر رفتيم و هفتاد شتر همراهمان بود كه هر دو و سه و چهار تن به نوبت بر شترى سوار مى شدند و من در ميان ياران پيامبر (ص) از بزرگترين چاره انديشان و توانگر بودم و از همگان بر پياده روى تواناتر و تيراندازتر بودم. در رفت و برگشت يك گام هم سوار نشدم.
واقدى مى گويد: هنگامى كه پيامبر (ص) از سقيا حركت كرد عرضه داشت: بار خدايا اينان پاى برهنگان پياده اند، سوارشان فرماى. برهنگانند، جامه بر ايشان بپوشان. گرسنگانند، سيرشان فرماى. بى نوايانند، به فضل خود بى نيازشان فرماى.
گويد: هيچيك از مسلمانان از جنگ بدر برنگشت مگر اينكه اگر مى خواست سوار شود، مركوب داشت. به هر مرد يك يا دو شتر رسيد و هر آن كس كه برهنه بود جامه دار شد و به زاد و توشه ى قريش دست يافتند. چون فديه اسيران را گرفتند هر نيازمندى از ايشان بى نياز و توانگر شد.
گويد: پيامبر (ص) قيس بن ابى صعصعه را كه نام و نسب پدرش عمر بن يزيد بن عوف بن مبذول است به فرماندهى پيادگان گماشت و به او فرمان داد مسلمانان را بشمرد. قيس آنان را كنار چاه ابوعبيده [نام اين چاه در مغازى ابوعنبه است و به نقل از طبقات ابن سعد در پاورقى در حدود دو كيلومترى مدينه بوده است. م. فرود آورد و شمرد و به پيامبر (ص) خبر داد. پيامبر (ص) از بيوت السقيا حركت فرمود، دره ى عقيق را پيمود و سپس راه مكيمن ][ياقوت اين كلمه را به صورت مصغر ضبط كرده و مى گويد همان عقيق مدينه است. در مغازى به صورت مكتمن است.
]را پيمود و چون به ريگزار ابن از هر رسيد زير درختى كه آنجا بود فرود آمد. ابوبكر برخاست و از چند سنگى كه آنجا بود محراب و سجده گاهى فراهم آورد كه پيامبر (ص) آنجا نماز گزارد و تا صبح دوشنبه همانجا بود. آنگاه آهنگ ملل و تربان كرد كه ميان حفيره و ملل است.
واقدى مى گويد: سعد بن ابى وقاص مى گفت: هنگامى كه در تربان بوديم پيامبر (ص) به من فرمود: اى سعد اين آهو را ببين. من تيرى در كمان نهادم، پيامبر برخاست و چانه ى خود را ميان شانه و گوش من نهاد و عرضه داشت: پروردگارا تير او را استوار بدار و به هدف بنشان. تير من به گلوى آهو خورد. پيامبر (ص) لبخند زد، من دويدم و آهو را كه هنوز رمق داشت گرفتم و سرش را بريدم و لاشه اش را با خود برديم و چون در فاصله نزديكى فرود آمديم پيامبر (ص) دستور فرمود گوشت آن را ميان يارانش تقسيم كردند.
واقدى مى گويد: همراه ياران رسول خدا فقط دو اسب بود، يكى از مرثد بن ابى مرثد غنوى و ديگرى از مقداد بن عمرو بهرانى، هم پيمان بنى زهره. و گفته شده است اسب ديگر از زبير بوده است. در اينكه بيش از دو اسب نبوده است اختلافى نيست و اين هم قطعى است كه يك اسب از مقداد بوده است. از قول ضباعه دختر زبير از مقداد روايت شده كه گفته است: در جنگ بدر همراه من اسبى بود كه سبحه نام داشت. سعد بن مالك غنوى هم از پدران خود نقل مى كند كه مرثد بن ابى مرثد غنوى در جنگ بدر شركت كرد و بر اسبى به نام سيل سوار بود.
واقدى مى گويد: قريش همراه كاروان خود به شام رسيد. كاروان مركب از هزار شتر بود با سرمايه هاى بزرگ. در مكه هيچ مرد و زن قرشى باقى نمانده بود كه يك مثقال طلا يا هر چه بيشتر كه داشته بود همراه كاروان كرده بود و برخى از زنان سرمايه هاى بسيار اندك فرستاده بودند. گفته اند در آن كاروان پنجاه هزار دينار سرمايه بوده است، برخى هم كمتر گفته اند. و گفته اند بيشترين سرمايه اى كه در آن كاروان بوده به خاندان سعيد بن العاص و ابواحيحه مربوط بوده است. بدين صورت كه يا سرمايه خودشان و يا سرمايه ديگران بر مبناى سود نصف به نصف بوده است. و به هر حال بيشترين سهم سرمايه كاروان از ايشان بوده است و گفته اند خاندان مخزوم در آن كاروان دويست شتر و چهار يا پنج هزار دينار سرمايه داشته اند و هم گفته مى شده است كه حارث بن عامر بن نوفل در آن كاروان هزار دينار سرمايه داشته است.
واقدى مى گويد: هشام بن عماره بن ابى الحويرث برايم نقل كرد كه خاندان عبدمناف در آن كاروان ده هزار مثقال طلا سرمايه داشتند و محل بازرگانى ايشان شهر غزه از شام بوده است.
واقدى مى گويد: عبدالله بن جعفر از ابوعون برده ى آزاد كرده ى مسور، از مخرمه بن نوفل براى من نقل كرد كه مى گفته است: چون به شام رسيديم مردى از قبيله جذام به ما رسيد و به ما خبر داد كه محمد در آغاز حركت ما مترصد فروگرفتن كاروان بوده است و هم اكنون هم او را در حالى پشت سر گذاشته كه منتظر بازگشت ماست. او گفت: محمد بر ضد ما با همه ى مردم طول راه هم پيمان شده و سوگند خورده است. مخرمه گويد: ما از شام ترسان بيرون آمديم كه از كمين مى ترسيديم بدين سبب بود كه چون از شام بيرون آمديم ضمضم بن عمرو را گسيل داشتيم. [اين مرد را براى استمداد از قريش فرستاده اند كه كاروان را دريابند. در صفحات بعد تفصيل آن را ملاحظه خواهيد فرمود. م.
]واقدى مى گويد: عمرو بن عاص هم در آن كاروان بوده است. او پس از آن چنين مى گفته است: همينكه به زرقاء كه از ناحيه شام و در دو منزلى اذرعات است رسيديم و آهنگ مكه داشتيم، مردى از قبيله جذام ما را ديد و گفت محمد هنگام آمدن شما قصد حمله به كاروان شما را با ياران خود داشت. گفتيم: متوجه نشديم. گفت: آرى اين چنين بود، يك ماه در كمين بود و سپس به يثرب برگشت، شما آن روز كه محمد قصد حمله به شما را داشت سبكبار بوديد و امروز او آماده تر است كه متعرض شما شود و بر شما روز مى شمرد، شمردنى. مواظب كاروان خود باشيد و رايزنى و چاره انديشى كنيد كه به خدا سوگند نمى بينم شما ساز و برگ و اسلحه و شمار كافى داشته باشيد. در اين هنگام بود كه تصميم خود را گرفتند و ضمضم بن عمرو را گسيل داشتند. ضمضم در كاروان بود، قريش هنگامى كه از كنار دريا مى گذشتند به او كه دو شتر نر جوان همراه داشت برخوردند و او را به بيست مثقال [در متن تميز معدود ذكر شده است. م. اجير كردند. ابوسفيان به او گفت برود و به قريش خبر دهد كه محمد حتما قصد حمله به كاروان دارد و به او دستور داد بينى شتر خويش را ببرد و به هنگام ورود به مكه پالان و جهاز آن را واژگونه كند و جلو و پشت پيراهن خود را پاره كند و فرياد برآورد: كمك... كمك! گفته اند ضمضم بن عمرو را از تبوك گسيل داشته اند، در آن كاروان سى مرد قرشى بودند كه از جمله ايشان عمروعاص و مخرمه بن نوفل را نام برده اند.
]واقدى مى گويد: پيش از آمدن ضمضم به مكه، عاتكه دختر عبدالمطلب خوابى ديده بود كه او را ترسانده و در سينه اش بزرگ آمده بود. عاتكه به عباس بن عبدالمطلب پيام فرستاد و چون آمد به او گفت: اى برادر! به خدا سوگند خوابى ديده ام كه مرا ترسانده است و بيم آن دارم كه مصيبت و شرى بر قوم تو رسد و آنچه را كه براى تو مى گويم پوشيده بدار. خواب ديدم شتر سوارى آمد و كنار ابطح ايستاد و با صداى بسيار بلند فرياد برآورد كه: اى فريبكاران تا سه روز ديگر به كشتارگاههاى خود برويد و اين موضوع را سه بار فرياد كشيد و چنان ديدم كه مردم پيش او جمع شدند، او به مسجد در آمد و مردم هم از پى او بودند. آنگاه شترش او را بر فراز كعبه برد و او همچنان سه بار با صداى بلند همان سخن را تكرار كرد و سپس شترش او را بر قله كوه ابوقبيس برد، آنجا هم همان سخن را سه بار با صداى بلند همان سخن را تكرار كرد و سپس شترش او را بر قله كوه ابوقبيس برد، آنجا هم همان سخن را سه بار با صداى بلند گفت و سپس سنگى از كوه ابوقبيس برگرفت و آن را رها كرد. سنگ همچنان فرومى آمد و چون به دامنه ى كوه رسيد پاره پاره شد و هيچ خانه و حجره اى در مكه باقى نماند مگر اينكه پاره اى از آن سنگ در آن افتاد.
واقدى مى گويد: پس از آن عمروعاص مى گفته است من هم همه ى اين امور را در خواب ديدم و در خانه خودمان هم پاره اى از آن سنگ را ديدم كه از ابوقبيس جدا شده بود. و همه ى اين امور مايه عبرت بود ولى خداوند در آن هنگام اراده نفرموده بود كه مسلمان شويم و اسلام ما را تا هنگامى كه اراده فرموده بود به تاخير انداخت.
مى گويد (ابن ابى الحديد): يكى از ياران ما مى گفت: آيا براى عمروعاص كافى نبود كه از طريق استهزاء و مسخرگى و سبك شمردن خرد مسلمانان و از روى نفاق بگويد كه من خود آشكارا پاره سنگ را در خانه هاى مكه ديدم كه به آن بسنده نكرده و به صراحت مى گويد خداوند متعال نمى خواست و اراده نفرموده بود كه ما در آن هنگام مسلمان شويم.
واقدى مى گويد: در هيچيك از خانه ها و حجره هاى بنى هاشم و بنى زهره چيزى از پاره اى آن سنگ نيفتاد. گويد: عباس گفت: خوابى شگفت است و اندوهگين بيرون رفت. وليد بن عتبه بن ربيعه را كه با او دوست بود ديد و آن خواب را براى او بازگو كرد و از او خواست آن را پوشيده بدارد، ولى اين سخن ميان مردم پراكنده شد. عباس مى گويد: بامداد فردايش كه براى طواف كعبه رفتم، ابوجهل همراه گروهى از قريش درباره ى آن خواب گفتگو مى كردند. ابوجهل از من پرسيد: داستان اين خواب عاتكه چيست؟ گفتم: چه بوده است و موضوع چيست؟ گفت: اى خاندان عبدالمطلب! به اين بسنده نكرديد و خوشنود نشديد كه مردان شما پيشگويى كنند كه اينك زنان شما هم پيشگويى- پيامبرى- مى كنند. عاتكه مى پندارد كه چنين و چنان در خواب ديده است. ما سه روز منتظر مى مانيم و به شما فرصت مى دهيم. اگر آنچه گفته است حق باشد كه صورت خواهد گرفت ولى اگر سه روز بگذرد و چنان اتفاقى نيفتد عهدنامه اى بر ضد شما خواهيم نوشت كه شما دروغگوترين خاندان در عرب هستيد! عباس به او گفت: اى كسى كه نشيمنگاهت زرد است، تو به دروغ و پستى سزاوارتر از مايى! ابوجهل گفت: ما و شما در مجد و بزرگوارى با يكديگر همپايه بوديم. گفتيد: سقايت با ما باشد، گفتيم: مهم نيست شما حاجيان را آب بدهيد، سپس گفتيد: پرده دارى ميان ما باشد، گفتيم: به آن اهميتى نمى دهيم پرده دارى از آن شما باشد. سپس گفتيد: رياست ندوه- انجمن خانه- با ما باشد، گفتيم: مهم نيست شما عهده دار فراهم ساختن خوراك و خوراندن آن به مردم باشيد. پس از آن گفتيد: رفاده و مواظبت از ضعيفان با ما باشد، گفتيم: مهم نيست، شما هر چه را كه با آن مى توانيد به ضعيفان كمك كنيد فراهم آوريد و چون ما و شما مردم را خوراك مى داديم و مسابقه به اوج خود رسيد و ما و شما چون دو اسب مسابقه بوديم و ما به بزرگى پيشى مى گرفتيم، ناگاه گفتيد: ميان ما پيامبر مردى وجود دارد، بس نكرديد و گفتيد: پيامبر زن هم داريد. نه سوگند به لات و عزى كه اين ديگر هرگز نخواهد بود.
مى گويد (ابن ابى الحديد): سخن ابوجهل را پيوسته و مرتب نمى بينم، زيرا در صورتى كه همه ى اين صفات و خصال پسنديده را كه مايه ى شرف و مباهات قبايل بر يكديگر است براى عباس مى پذيرد، چگونه مى گويد مهم نيست و اهميت نمى دهيم. وانگهى چگونه مى گويد همينكه ما و شما براى مردم خوراك فراهم ساختيم و حال آنكه سخن ابوجهل در صورتى منظم بود كه مى گفت براى ما در قبال اين افتخارات شما چه افتخاراتى وجود دارد. بعد هم مى گويد ما همچون دو اسب مسابقه بوديم و بر مجد پيشى گرفتيم و مسابقه به اوج خود رسيد و سواران شانه به شانه پيش مى تاختند و حال آنكه هيچ چيزى را بيان نمى كند و افتخارات خود را نمى شمرد و شايد ابوجهل سخنانى گفته است كه نقل نشده است.
واقدى مى گويد: عباس مى گفته است به خدا سوگند از من كارى جز انكار ساخته نبود و بدين سبب منكر شدم كه عاتكه اصلا چنان خوابى ديده باشد. چون روز را به شب رساندم هيچ زنى كه نسبش به عبدالمطلب برسد باقى نماند مگر آنكه پيش من آمد و همگى به من گفتند: نخست راضى شديد كه اين تبهكار- ابوجهل- در پوستين مردان شما درافتد و ياوه سرايى كند و اينك درباره ى زنانتان سخن مى گويد و تو در اين باره هيچ غيرت ندارى. گفتم: به خدا سوگند از اين جهت سخنى نگفتم كه براى سخن او ارزشى قائل نيستم و اينك به خدا سوگند مى خورم كه فردا مترصدش هستم و اگر تكرار كرد، از سوى شما از عهده اش بر خواهم آمد.
چون فرداى آن روزى كه عاتكه خواب ديده بود فرارسيد، ابوجهل گفت: يك روز سپرى شد. روز بعد گفت: امروز دو روز گذشت. روز سوم گفت: اين هم روز سوم و چيز ديگرى باقى نمانده است. [ابن ابى الحديد اندكى تلخيص كرده است. از متن مغازى چاپ مارسدن جونز ترجمه كردم. م. عباس مى گويد: بامداد روز سوم در حالى كه سخت خشمگين و آتشى بودم دوست داشتم ابوجهل را ببينم و گذشته را جبران كنم و مخصوصا آنچه را زنها گفته اند به او بگويم. به خدا سوگند همانگونه كه به سوى ابوجهل مى رفتم، ناگاه ديدم شتابان از طرف در بنى سهم از مسجد بيرون رفت. ابوجهل مردى سبك و داراى چهره ى خشن و بدزبان و تيز چشم بود. همينكه ديدم شتابان از در بنى سهم بيرون مى رود، با خود گفتم خدايش لعنت كناد، همه ى اين بازيها از بيم آن است كه من دشنامش خواهم داد. معلوم شد او ناگهان صداى ضمضم بن عمرو را شنيده است كه مى گفته است: اى معشر قريش! اى آل بن غالب، كالا و كاروان خود را دريابيد كه محمد همراه ياران خود متعرض آن شده است، كمك كمك! به خدا سوگند خيال نمى كنم بتوانيد آن را دريابيد.
]ضمضم ميان دره مكه چنين فرياد مى كشيد. او هر دو گوش شتر خود را بريده و جهاز آن را باژگونه كرده بود و جلو و پشت پيراهن خويش را دريده بود و مى گفت: من پيش از آنكه وارد مكه شوم همچنان كه بر شتر خود بودم خوابم برد و به خواب ديدم در وادى مكه از سوى بالا به پايين خون روان است. ترسان از خواب بيدار شدم و آن را براى قريش خوش نداشتم و بر دلم چنان گذشت كه براى جانهاى ايشان مصيبتى خواهد بود.
واقدى مى گويد: عمر بن وهب جمحى مى گفته است: من هرگز چيزى شگفت انگيزتر از كار ضمضم نديده ام، شيطان بر زبان او سخن مى گفت و تصريح مى كرد كه گويى ما از خود هيچ اختيارى نداشتيم، آنچنان كه همگى بر شتران هموار و سركش بيرون آمديم.
حكيم بن حزام هم مى گفته است: آن كسى كه آمد و از ما خواست كه براى نجات كاروان حركت كنيم انسان نبود كه بدون ترديد شيطان بود. به او گفته شد: اى ابوخالد چگونه بود؟ مى گفت: من از اين جهت شگفت مى كنم كه هيچ اختيارى از خود نداشتيم.
واقدى مى گويد: مردم آماده شدند و چنان بود كه از كار يكديگر غافل شدند و مردم بر دو گونه بودند، گروهى خود عازم شدند و گروهى كسى را به جاى خود گسيل مى داشتند. قريش از خواب عاتكه ترسان شدند و بنى هاشم شاد گرديدند و سخنگوى بنى هاشم گفت: هرگز نه چنان است كه شما پنداشته ايد كه ما دروغ مى گوييم و عاتكه دروغ مى گويد. قريش سه روز و گفته اند دو روز بر جاى ماندند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بيرون مى آوردند و سلاح مى خريدند و نيرومندان ايشان ناتوانان را تقويت مى كردند. سهيل بن عمرو همراه تنى چند از سران قريش برخاست و گفت: اى گروه قريش! اين محمد و جوانان از دين برگشته شما و مردم يثرب كه همراه اويند بر كاروان و كالاهاى شما حمله آورده اند، اينك هر كس مركب مى خواهد اين مركب آماده و هر كس نيرو و يارى مى خواهد، آماده است. زمعه بن اسود برخاست و گفت: سوگند به لات و عزى كه هيچ كارى و خطرى بزرگتر از طمع محمد و اهل يثرب براى شما وجود ندارد كه مى خواهند متعرض كاروانى شوند كه همه ى گنجينه و اندوخته شما در آن است. همگان آماده شويد و هيچكس از شما بازنايستد و هر كس نيرو و توان ندارد، اينك فراهم است. به خدا سوگند اگر محمد و يارانش كاروان شما را فروگيرند چيزى شما را از اينكه به خانه هايتان درآيند بازنمى دارد و به ناگاه خواهيد ديد به خانه هايتان وارد شدند. طعيمه بن عدى گفت: اى گروه قريش به خدا سوگند كارى بزرگتر از اين براى شما پيش نيامده است كه كاروان و كالاهاى شما را كه در واقع همه ى اموال و گنجينه هاى شماست حلال بشمرند و فروگيرند. به خدا سوگند كه من هيچ مرد و زنى از نسل عبدمناف را نمى شناسم مگر اينكه در اين كاروان سرمايه دارد، از چند نخود طلا گرفته تا هر چه بيشتر. اينك هر كس امكانات حركت ندارد، ما امكانات داريم، مركب كه سوارش كنيم و زاد و توشه كه در اختيارش نهيم. طعيمه بيست تن را بيست شتر روانه كرد و به آنان زاد و توشه داد و هزينه ى خانواده ى آنان را هم پرداخت كرد.
حنظله و عمرو پسران ابوسفيان برخاستند و مردم را به خروج تشويق كردند ولى هيچگونه تعهدى براى فراهم ساختن مركب و پرداخت هزينه نكردند. به آن دو گفته شد آيا در اين مورد تعهدى براى روانه و سوار كردن كسى نمى كنيد؟ گفتند: به خدا سوگند كه ما ثروتى نداريم و همه ى اموال از ابوسفيان و در اختيار اوست.
نوفل بن معاويه ديلمى پيش توانگران قريش رفت و با آنان درباره ى پرداخت هزينه و فراهم ساختن مركب گفتگو كرد. و چون با عبدالله بن ابى ربيعه سخن گفت، او پانصد دينار به او داد و گفت: هرگونه كه صلاح مى دانى هزينه كن. با حويطب بن عبدالعزى هم گفتگو كرد و از او هم دويست يا سيصد دينار گرفت و آن را هزينه ى فراهم ساختن سلاح و مركب كرد.
واقدى مى گويد: گفته اند هيچكس از قريش از حركت خود دارى نكرد، مگر اينكه به جاى خويش كسى را گسيل داشت. قريش پيش ابولهب رفتند و به او گفتند تو يكى از سروران قريشى و اگر تو از حركت بازايستى افراد ديگر قوم آن را دستاويز قرار مى دهند. ابولهب گفت: سوگند به لات و عزى كه نه خود مى آيم و نه كسى را گسيل مى دارم. ابوجهل پيش او آمد و گفت: اى ابوعتبه، برخيز كه به خدا سوگند ما فقط براى آيين تو و نياكانت به خشم آمده ايم و براى جنگ بيرون مى رويم. ابوجهل بيم آن داشت كه مبادا ابولهب مسلمان شود. ابولهب خاموش ماند، نه خود بيرون آمد و نه كسى را به جاى خود گسيل داشت. هيچ چيز جز ترس از خواب عاتكه، مانع بيرون آمدن ابولهب نشد و او مى گفت خواب عاتكه دست را بسته است و تحقق خواهد يافت. گفته شده است ابولهب به جاى خود عاص بن هشام بن مغيره را گسيل داشته و چنين بوده است كه از او طلبى داشته است. به او گفته است تو برو و طلب من از تو براى خودت باشد و عاص به جاى او رفته است.
محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود گفته است: طلب ابولهب از عاص بن هشام چهارهزار درهم بود و او در پرداخت وام خود چندان امروز و فردا كرد كه مفلس شد. ابولهب آن را به او بخشيد به شرط آنكه به جاى او برود و عاص به جاى او رفت.
واقدى مى گويد: عتبه و شيبه زره هاى خود را بيرون آوردند و سرگرم اصلاح آنها و ديگر سلاحهاى خود شدند. برده ى آنان عداس به آن دو نگريست و پرسيد چه مى كنيد؟ گفتند: آيا آن مردى را كه از تاكستان خودمان در طائف همراه تو برايش انگور فرستاديم به خاطر دارى؟ گفت: آرى. گفتند: براى جنگ با او بيرون مى رويم. عداس گريست و گفت: بيرون مرويد كه به خدا سوگند او پيامبر است. آن دو نپذيرفتند و بيرون رفتند. عداس هم همراهشان رفت و در بدر با آن دو كشته شد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): داستان فرستادن انگور و تاكستان پسران ربيعه را در طائف سيره نويسان نوشته اند و طبرى هم در تاريخ خود آن را مشروح آورده است، طبرى مى گويد: همينكه ابوطالب در مكه درگذشت، قريش نسبت به آزار دادن پيامبر (ص) طمع بست و كارها انجام داد كه به روزگار زندگى ابوطالب انجام نمى داد. پيامبر (ص) در حالى كه بر جان خود بيمناك بود، به قصد مهاجرت در اجراى فرمان پروردگارش از مكه بيرون رفت و آهنگ طائف كرد، به اين اميد كه مردم آن شهر را به اسلام فراخواند و دعوتش را بپذيرند و اين كار در ماه شوال سال دهم بعثت بود. رسول خدا (ص) ده روز و گفته شده است يك ماه آنجا درنگ كرد و هيچيك از اشراف ثقيف را از ياد نبرد و پيش آنان رفت و گفتگو فرمود، ولى پاسخ مثبت ندادند و به آن حضرت گفتند از سرزمين ايشان بيرون رود و به سرزمينهاى ناشناس و جايى كه او را نشناسند برود. در همان حال سفلگان خويش را تحريك كردند و آنان چندان سنگ به آن حضرت زدند كه هر دو پايش زخمى و خون آلوده شد. زيد بن حارثه هم همراه پيامبر (ص) بود كه خود را سپر قرار مى داد تا آنجا كه سرش شكسته شد. شيعيان روايت مى كنند كه على بن ابى طالب هم در هجرت به طائف همراه پيامبر (ص) بوده است، پيامبر (ص) اندوهگين از پيش ثقيفيان برگشت. او پيش عبدياليل و مسعود و حبيب پسران عمرو بن عمير كه در آن هنگام سران قبيله ثقيف بودند رفته بود و كنارشان نشسته و آنان را به خدا و يارى دادن خود فرا خوانده بود و تقاضا كرده بود با او بر ضد قريش قيام كنند. يكى از آنان گفته بود:
من بر در خانه كعبه پليدى كرده باشم اگر خداوند تو را به پيامبرى فرستاده باشد، ديگرى گفته بود: مگر خداوند كس ديگرى جز تو پيدا نكرد كه به پيامبرى بفرستد، سومى گفته بود: به خدا سوگند من با تو كلمه اى سخن نمى گويم كه اگر همانگونه كه مى گويى پيامبر خدا باشى گرانقدرتر از آنى كه من سخنت را نپذيرم يا پاسخ به آن دهم و اگر بر خداوند دروغ مى بندى در شان من نيست كه با تو سخن بگويم. پيامبر (ص) از پيش ايشان اندوهگين برخاست و از خير ايشان نااميد شد. در اين هنگام كودكان و سفلگان ثقيف جمع شدند و بر سر پيامبر (ص) فرياد مى كشيدند و دشمنامش مى دادند و او را از پيش خود مى راندند و مردم هم جمع شدند و از آن حضرت در شگفت بودند. سرانجام چندان با سنگ و دشنام آن حضرت را راندند كه به تاكستانى كه از عتبه و شيبه پسران ربيعه بود پناه برد، قضا را آن دو هم در تاكستان بودند. همينكه پيامبر (ص) وارد تاكستان شد، سفلگان ثقيف بازگشتند و پيامبر (ص) به سايه ى تاكى پناه برد و همانجا نشست، دو پسر ربيعه مى ديدند و مى نگريستند كه چه بر سر آن حضرت از سفلگان رسيده است.
طبرى مى گويد: آنچنان كه براى من گفته اند پيامبر (ص) همينكه آرام گرفت چنين عرضه داشت: پروردگارا من از ناتوانى و اندكى چاره خويش و زبونيم در نظر مردم به پيشگاه تو شكايت مى كنم. اى مهربان ترين مهربانان، تو پروردگار مستضعفانى و تو خود پروردگار منى، بار خدايا مرا به چه كسى وا مى گذارى! به بيگانه اى دور كه با من ترشرويى مى كند يا دشمنى كه او را بر كار من چيره فرموده اى؟ بار خدايا! اين همه اگر از خشم تو بر من سرچشمه نگيرد، بر من آسان است و مهم نمى گيرم كه عافيت تو بر من گشاده تر است. بار خدايا! به پرتو چهره ى تو كه همه ى تاريكيها را با آن روشن مى فرمايى پناه مى برم. بار خدايا! اگر خشم تو مرا فرونگيرد و غضب تو بر من وارد نشود كار دنيا و آخرت سامان مى گيرد. بار خدايا! تو را از سوى من چندان پوزش خواهى است تا خشنود شوى و هيچ توان و نيرويى جز به يارى تو نيست.
و چون عتبه و شيبه ديدند چه بر سر پيامبر (ص) آمده است، حس خويشاوندى آنان به حركت آمد، غلام مسيحى خود را كه نامش عداس بود فراخواندند و به او گفتند: خوشه اى انگور در اين بشقاب بگذار و پيش اين مرد ببر و به او بگو از آن بخورد. عداس چنان كرد و آن ظرف انگور را به حضور پيامبر (ص) آورد و پيش او نهاد. رسول خدا چون دست بر انگور نهاد نام خدا را بر زبان آورد و شروع به خوردن فرمود. عداس گفت: به خدا سوگند كه اين كلمه را مردم اين شهر بر زبان نمى آورند. پيامبر (ص) به او گفت: تو از كدام سرزمين و بر چه آيينى؟ گفت: من نصرانى و از مردم نينوايم. فرمود: از شهر آن بنده ى صالح خدا يونس بن متى؟ عداس گفت: تو از كجا مى دانى يونس بن متى كيست؟ فرمود: او برادر من است، او پيامبر (ص) بوده است و من پيامبرم. عداس بر دست و پاى رسول خدا افتاد و دست و سر پيامبر (ص) را مى بوسيد. گويد: در اين هنگام يكى از پسران ربيعه به ديگرى گفت: اين غلامت را بر تو تباه ساخت. چون عداس پيش ايشان بازآمد گفتند: اى عداس واى تو! تو را چه پيش آمد كه بر سر و دست و پاى اين مرد بوسه مى زدى؟ گفت: اى سرور من در زمين بهتر و گزينه تر از اين كسى نيست كه مرا از كارى آگاه ساخت كه جز پيامبر (ص) از آن آگاه نيست. [تاريخ طبرى، جلد 2، چاپ معارف صفحه ى 345 و سيره ابن هشام، جلد 2، چاپ مصر، صفحه ى 62.
]واقدى مى گويد: قريش براى بيرون رفتن به جنگ كنار بت هبل با تيرهاى خود فال زدند. اميه بن خلف و عتبه و شيبه با تيرهاى امركننده و نهى كننده قرعه كشيدند، تير نهى كننده بيرون آمد، تصميم گرفتند در مكه بمانند، ولى ابوجهل به آنها پيچيد و گفت: من قرعه نكشيدم و هرگز از نجات كاروان خود بازنمى ايستيم.
واقدى مى گويد: زمعه بن اسود هم همينكه بيرون آمد در ذوطوى- كه يكى از دره هاى مكه است- تيرهاى خود را بيرون آورد و قرعه كشيد. تيرى كه از خروج نهى مى كرد بيرون آمد. آن را خشمگين بر كنارى افكند و دوباره تيرى بيرون كشيد كه مثل همان بود، آن را شكست و گفت: به مانند امروز تيرى اينچنين دروغگو نديده ام. سهيل بن عمرو در همان حال از كنار او گذشت و گفت: چه شده است كه چنين خشمگين مى بينمت؟ زمعه به او خبر داد كه موضوع چيست. سهيل گفت: اى ابوحكيمه دست بردار كه هيچ چيز دروغگوتر از اين تيرها نيست. عمير بن وهب هم به من گفت تيرهايش چنين بوده است و در حالى كه در اين باره سخن مى گفتند حركت كردند.
واقدى مى گويد: موسى بن ضمره بن سعيد از قول پدرش برايم نقل كرد كه ابوسفيان به ضمضم گفته است چون پيش قريش رسيدى به آنان بگو با تيرها قرعه نكشند.
واقدى مى گويد: محمد بن عبدالله از زهرى از ابوبكر بن سليم بن ابى خيثمه برايم نقل كرد كه مى گفته است از حكيم بن حزام شنيدم كه مى گفت: هيچگاه به جايى كه برايم از بدر ناخوشايندتر باشد نرفته ام و در هيچ موردى هم پيش از حركت آن همه دليل براى من روشن نشده است. سپس چنين افزود كه چون ضمضم رسيد و بانگ بيرون شدن برداشت با تيرهاى خود قرعه كشيدم، مرتبا تيرهايى بيرون مى آمد كه خوش نمى داشتم. بر همان حال بيرون آمدم. چون به مرالظهران [مرالظهران نام جايى در يك منزلى مكه است. به معجم البلدان، جلد 8، صفحه ى 21 مراجعه شود. م. رسيديم، ابن الحنظليه ]