شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

[از كنيه هاى ابوجهل است. به پانوشت صفحه ى 34، جلد 1، مغازى واقدى، مراجعه فرماييد. م. چند شتر كشت كه يكى از آنها نيم جانى داشت و جست و خيز كرد و هيچ خيمه اى از خيمه هاى لشكرگاه باقى نماند مگر اينكه به خون آغشته شد و اين دليلى روشن بود. تصميم به بازگشت گرفتم و ابن الحنظليه و شومى او را به خاطر مى آوردم و تصميم به بازگشت در من شدت پيدا مى كرد و با همه ى اين احوال به راه خود ادامه دادم. حكيم بن حزام مى گفته است: و چون به ثنيه البيضاء- گردنه ى سپيد، كه گردنه اى است كه هنگام بازگشت از مدينه از آن كه فرود آيى به فخ مى رسى- رسيديم عداس را ديديم كه بر آن گردنه نشسته است و مردم از كنارش مى گذشتند. در اين هنگام دو پسر ربيعه از كنار ما گذشتند، عداس برجست و پاهاى آن دو را كه در ركاب بود گرفت و گفت: پدر و مادرم فداى شما باد، به خدا سوگند كه او پيامبر خداوند است، درود خدا بر او باد و شما جز به سوى كشتارگاه خود نمى رويد. از دو چشم عداس بر گونه هايش اشك فرومى ريخت. آنجا هم آهنگ بازگشت كردم ولى باز به راه خود ادامه دادم. در اين هنگام عاص بن منبه بن حجاج از كنار عداس گذشت و چون عتبه و شيبه رفته بودند، ايستاد و از عداس پرسيد: چرا گريه مى كنى؟ گفت: وضع اين دو سرورم كه سروران مردم اين وادى هستند مرا به گريه واداشته است كه آن دو به سوى كشتارگاههاى خود مى روند و مى خواهند با پيامبر خدا جنگ كنند. عاص گفت: مگر محمد پيامبر خداوند است؟ در اين هنگام عداس به هيجان آمد و موهايش سيخ شد و با گريه گفت: آرى به خدا سوگند كه او رسول خدا براى همه ى مردم است. گويد: عاص بن منبه مسلمان شد و همچنان با شك و ترديد با آنان بود و سرانجام همراه مشركان كشته شد. در مورد عداس برخى گفته اند بازگشته و در بدر حاضر نبوده است، برخى هم گفته اند در بدر حاضر بوده و كشته شده است. واقدى مى گويد سخن نخست در نظر ما ثابت شده است.
]

واقدى مى گويد: پيش از جنگ بدر سعد بن معاذ براى عمره به مكه آمد و بر اميه بن خلف وارد شد. ابوجهل پيش او آمد و گفت: اين شخص را كه به محمد پناه و به ما اعلان جنگ داده است به حال خود وامى گذارى؟ سعد به ابوجهل گفت: هر چه مى خواهى بگو، به هر حال راه كاروان شما از كنار ما مى گذرد. اميه بن خلف به سعد گفت: خاموش باش و به ابوالحكم كه سرور مردم اين سرزمين است چنين مگو. سعد بن معاذ گفت: اى اميه تو اينچنين سخن مى گويى؟ همانا به خدا سوگند شنيدم كه محمد مى گفت: اميه بن خلف را حتما خواهم كشت. اميه گفت: تو خود اين سخن را شنيدى؟ سعد بن معاذ گفت: آرى. اين سخن بر دلش نشست و از آن ترسيد و بدين جهت چون بانگ كوچ براى جنگ بدر برخاست، اميه بن خلف از اينكه با آنان برود خوددارى كرد، عقبه بن ابى معيط و ابوجهل پيش او آمدند، عقبه همراه خود عود سوزى آورد كه در آن مواد خوشبو بود و ابوجهل هم سرمه دان و ميل سرمه همراه داشت. عقبه آن عود سوز را زير دامن اميه نهاد و گفت بخور بده و عود بسوزان كه تو زن هستى. ابوجهل هم گفت: سرمه بكش كه تو زن هستى. اميه گفت: براى من بهترين شترى را كه در اين وادى موجود است بخريد و براى او شتر نرى را به سيصد دينار خريدند كه از شتران بنى حشير بود. مسلمانان در جنگ بدر آن شتر را به غنيمت گرفتند و آن در سهم حبيب بن يساف قرار گرفت.

واقدى مى گويد: گفته اند هيچكس از رفتن به سوى كاروان و بدر به اندازه حارث بن عامر كراهت نداشت. او مى گفت: اى كاش قريش تصميم به نشستن و انصراف بگيرد هر چند اموال من و اموال همه ى خاندان عبدمناف در كاروان از ميان برود. به او مى گفتند: تو سرورى از سروران قريشى، مگر نمى توانى ايشان را از خروج بازدارى؟ گفت: مى بينم كه قريش در اين باره تصميم قطعى گرفته اند و هيچكس بدون علت از رفتن خود دارى نمى كند. به همين سبب نمى خواهم با آنان مخالف كنم، وانگهى دوست ندارم قريش آنچه را مى گويم بداند. ضمنا ابوجهل هم مردى شوم و براى قوم خود نامبارك است، سرنوشتى براى او نمى بينم جز اينكه قوم خويش را دستخوش سلطه ى مردم يثرب قرار خواهد داد. حارث بخشى از اموال خود را ميان فرزندان خويش تقسيم كرد و در دلش چنين افتاده بود كه به مكه بر نخواهد گشت. ضمضم بن عمرو كه حارث بر او حق نعمت فراوان داشت پيش حارث آمد و گفت: اى ابوعامر خوابى ديده ام كه آن را خوش نمى دارم، من سوار شتر خود ميان خواب و بيدارى و گويى در بيدارى چنين ديدم كه در اين وادى شما از بالا به پايين خون جارى است. حارث گفت: هيچكس به راهى ناخوشتر از اين راه كه من مى روم نرفته است. ضمضم گفت: به خدا من براى تو چنين مصلحت مى بينم كه بازنشينى. حارث گفت: اگر اين سخنت را پيش از آنكه بيرون مى آمدم شنيده بودم يك گام هم برنمى داشتم، اينك از اين سخن در گذر و به آگهى قريش مرسان كه آنان هر كسى را كه از حركت بازشان دارد متهم مى سازند. ضمضم اين خبر را در بطن ياجج

[نام جايى در حدود 12 كيلومترى مكه است، معجم البلدان، جلد هشتم، صفحه 490. م. به حارث داده بود. گويند: خردمندان قريش رفتن به بدر را ناخوش داشتند و برخى به سراغ برخى ديگر رفتند. از جمله كسانى كه در آن كار درنگ مى كردند و ترديد داشتند حارث بن عامر و اميه بن خلف و عتبه و شيبه دو پسر ربيع و حكيم بن حزام و ابوالبخترى و على بن اميه بن خلف و عاص بن منبه بودند. سرانجام ابوجهل آنان را متهم به ترس كرد. عقبه بن ابى معيط و نضر بن حارث بن كلده هم ابوجهل را يارى مى دادند و آنان را به خروج تشويق مى كردند و مى گفتند اين ترس و بيم و خوددارى از خروج كار زنان است و مى گفتند همگى هماهنگ شويد. قريش هم مى گفتند نبايد هيچكس از دشمنان را پشت سر خود- در مكه- باقى بگذاريد.
]

واقدى مى گويد: از چيزهايى كه دليل بر كراهت حارث بن عامر و عتبه و شيبه براى بيرون شدن به جنگ بدر دارد يكى هم اين است كه نه هيچيك آنان به كسى مركبى داد و نه كسى را سوار كردند. اگر كسى از هم پيمانها كه در شمار ايشان بود و مركب نداشت پيش آنان مى آمد و مركب از آنان مى خواست مى گفتند: اگر مال دارى و مى خواهى حركت كنى چنان كن وگرنه بر جاى خود باش و اين موضوع در حدى بود كه قريش هم دانستند.

واقدى مى گويد: و چون قريش تصميم به خروج و حركت گرفتند از دشمنى و ستيز ميان خود و قبيله بنى بكر ياد آوردند و ترسيدند كه آنان بر كسانى كه در مكه باقى مى گذارند حمله آورند و از همه بيشتر عقبه بن ربيعه از اين موضوع بيم داشت و مى گفت: اى گروه قريش بر فرض كه شما بر آنچه مى خواهيد پيروز شويد، ما نسبت به كسانى كه اينجا مى مانند و زنان و كودكان و افراد ناتوان هستند تامين نداريم. در اين باره نيك بينديشيد و رايزنى كنيد. ابليس به صورت سراقه بن جعشم مدلجى براى ايشان ظاهر شد و گفت: اى گروه قريش! شما شرف و مكانت مرا در قوم من مى دانيد، من متعهد مى شوم اگر قبيله كنانه بخواهند كارى را كه ناخوش داريد نسبت به شما انجام دهند از عهده برآيم. عتبه آرام گرفت و ابوجهل به او گفت: ديگر چه مى خواهى؟ اين سالار كنانه است كه پناه افرادى كه باقى مى مانند خواهد بود. عتبه گفت: ديگر چيزى نيست و من بيرون خواهم آمد.

واقدى مى گويد: آنچه ميان بنى كنانه و قريش بود، چنين است كه پسر بچه اى از حفص بن احنف يكى از افراد خاندان بنى معيط بن عامر بن لوى به جستجوى شتر گم شده اى بيرون شد. او پسركى بود كه بر سر زلف و كاكل و بر تن جامه اى زيبا داشت و خوش چهره بود. پسرك از كنار عامر بن يزيد بن عامر بن ملوح بن يعمر كه يكى از سران بنى كنانه و ساكن ضجنان- نام كوهى نزديك مكه- بوده است گذشت. عامر به او گفت: پسر تو كيستى؟ گفت: پسر حفص بن احنفم. عامر گفت: اى بنى بكر مگر شما از قريش خونى نمى خواهيد؟ گفتند: چرا. گفت: هركس اين پسر را به جاى مردى هم بكشد حسابش را كامل گرفته است. مردى از بنى بكر كه خونى از قريش مى خواست آن پسر را تعقيب كرد و كشت. قريش در آن باره اعتراض و گفتگو كردند. عامر بن يزيد گفت: ما خونهاى بسيارى بر عهده ى شما داريم، چه مى خواهيد؟ اگر مى خواهيد ديه هايى را كه ما از شما مى خواهيم بپردازيد تا ما هم آنچه را بر عهده ى ماست بپردازيم. و اگر مى خواهيد اين خونى است كه ريخته شده است و مردى در قبال مردى. و اگر مى خواهيد شما از آنچه بر ما داريد بگذريد ما هم از آنچه بر شما داريم مى گذريم. خون آن پسر بچه در نظر قريش خوار آمد و گفتند: راست مى گويد، مردى به مردى. و خون او را مطالبه نكردند. در اين ميان برادر آن پسر مكرز بن حفص در مرالظهران به طور ناگهانى به عامر بن يزيد برخورد كه سوار بر شتر خويش بود. عامر بن يزيد سالار بنى بكر بود، مكرز همين كه عامر را ديد گفت: اينك پس از آنكه به اصل چيزى رسيده ام چرا در جستجوى آثارش باشم. او كه شمشير به دست داشت شتر خود را خواباند و بر عامر حمله كرد و او را كشت و شبانه به مكه آمد و شمشير عامر بن يزيد را بر پرده هاى كعبه آويخت. بامداد آن شب كه قريش شمشير عامر را بر پرده هاى كعبه ديدند دانستند مكرز بن حفص او را كشته است كه قبلا از او در اين باره سخنى شنيده بودند. بنى بكر هم از كشته شدن سالار خويش افسرده و بى تاب شدند و آماده بودند كه در قبال او دو يا سه تن از سران قريش را بكشند. در همين حال خبر كاروان و فرياد خواهى رسيد و بدين سبب بود كه قريش از بنى بكر نسبت به زنان و كودكانى كه در مكه مى ماندند نگران بودند و چون سراقه از زبان شيطان چنان گفت قريش گستاخ شدند.

واقدى مى گويد: قريش شتابان بيرون رفتند و همراه خود زنان آوازه خوان همراه با ساز و برگ نوازندگى بردند. ساره كنيز عمرو بن هاشم بن عبدالمطلب و عزه كنيز اسود بن مطلب و فلانه كنيز اميه بن خلف را همراه بردند و آنان در همه ى منازل طول راه آواز مى خواندند. قريش شتران پروار مى كشتند. با سپاه و به قصد جنگ حركت كردند. نهصد و پنجاه جنگجو بودند، صد اسب هم براى خود نمايى و تكبر يدك مى كشيدند، همانگونه كه خداوند متعال در كتاب خود فرموده است «و مباشيد چون آن كافران كه از خانه هاى خود به قصد سركشى و نمايش به مردم بيرون آمدند»

[سوره ى انفال، بخشى از آيه ى 48. و ابوجهل مى گفت: آيا محمد مى پندارد كه او و اصحابش از ما به همان بهره مى رسند كه در نخله رسيدند، به زودى خواهد دانست كه ما كاروان خود را حفظ مى كنيم يا نه.
]

مى گويد (ابن ابى الحديد): سريه نخله، سريه اى است كه پيش از جنگ بدر صورت گرفت و اميرش عبدالله بن جحش بود و در آن سريه عمرو بن حضرمى هم پيمان بنى عبدشمس كشته شد، او را واقد بن عبدالله تميمى با تيرى كه به او زد كشت. حكم بن كيسان و عثمان بن عبدالله بن مغيره هم اسير شدند و مسلمانان شتران ايشان را كه پانصد شتر بود به غنيمت درربودند. پيامبر (ص) آن غنايم را به پنج بخش كرد و چهارصد شتر را ميان مسلمانانى كه در آن سريه شركت داشتند و شمارشان دويست تن بود تقسيم فرمود كه به هر مرد دو شتر رسيد.

[براى اطلاع بيشتر از اين سريه به ترجمه ى مغازى واقدى، جلد 1، صفحات 14 -9، به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م.
]

واقدى مى گويد: اسبها در اختيار توانگران و نيرومندان ايشان بود، سى اسب در خاندان مخزوم بود. شمار شتران هفتصد بود. اسب سواران همگى زره بر تن داشتند و شمارشان صد بود، علاوه بر آن ميان پيادگان هم كسانى زره داشتند.

واقدى مى گويد: ابوسفيان همراه كاروان همچنان پيش مى آمد. او و يارانش همين كه نزديك مدينه رسيدند به شدت ترسيدند. به نظر آنان مدت خبر بردن ضمضم و بيرون آمدن قريش بسيار دير شده بود. چون شبى فرارسيد كه فرداى آن كنار آب بدر مى رسيدند شتران متوجه رسيدن به آب بودند، كاروانيان آن شب را در محلى دورتر از بدر مانده بودند و در اين فكر بودند كه اگر مورد حمله قرار نگيرند فردا صبح در بدر باشند. ولى شتران براى رسيدن به آب آرام نداشتند. ناچار به آنان پاى بند زدند، حتى به برخى از شتران دو پاى بند زدند ولى آنان از شوق رسيدن به آب نعره مى كشيدند. با اينكه نيازى نداشتند، كه روز قبل آب خورده بودند. كاروانيان مى گفتند: عجيب است كه اين شتران از هنگام بيرون آمدن از مكه تاكنون چنين نكرده بودند. كاروانيان نقل مى كردند كه در آن شب چنان تاريكى سختى ما را فراگرفت كه هيچ چيز نمى ديديم.

واقدى مى گويد: بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء هم كه براى كسب خبر به بدر آمده بودند در قبيله مجدى بن عمر فرود آمدند و چون كنار آب بدر رسيدند شتران خود را نزديك چاه خواباندند و مشكهاى خود را به منظور آب گيرى برداشتند، در همين حال شنيدند دو زن جوان كه نام يكى از ايشان برزه و از زنان جهينه بودند با يكديگر سخن مى گويند. برزه درباره ى يك درهمى كه از زن ديگر طلب داشت سخن مى گفت. او مى گفت صبر كن كاروان فردا يا پس فردا اينجا خواهد رسيد. مجدى بن عمر هم كه حرف او را شنيد گفت راست مى گويد.

[در مغازى واقدى آمده است كه آن زن گفت هم اكنون هم كاروان در منطقه روحاء است. م. بسبس و عدى همين كه اين سخن را شنيدند حركت كردند كه به حضور پيامبر (ص) برگردند و در عرق الظبيه ]

[در چند سطر بعد توضيح مى دهد كه نام جايى در 3 كيلومترى روحاء است. م. به حضور رسول خدا رسيدند و خبر را به اطلاع رساندند.
]

واقدى مى گويد: كثير بن عبدالله بن عمرو بن عوف مزنى از قول پدرش از جدش كه يكى از بسيار گريه كنندگان بود نقل مى كرد كه پيامبر (ص) مى فرموده است: موسى (ع) اين تنگه ى روحاء را همراه هفتاد هزار تن از بنى اسرائيل پيموده است و همگان در مسجدى كه در عرق الظبيه است نماز گزارده اند.

واقدى مى گويد: عرق الظبيه در دو ميلى (حدود 3 كيلومتر) روحاء بر جانب مدينه و در سمت راست جاده به طرف مدينه است.

واقدى مى گويد: ابوسفيان صبح زود آن شب، در حالى كه از كمين مى ترسيد، پيش از كاروان به بدر آمد و به مجدى بن عمر گفت: آيا احساس نكردى كسى اينجا باشد و كسى را نديده اى؟ تو مى دانى كه در مكه هيچ مرد و زن قرشى نيست مگر آنكه از بيست درهم تا هر چه بيشتر در اين كاروان سرمايه گذارى كرده است و با ما فرستاده است، اگر تو اخبار دشمن را از ما پوشيده بدارى تا دنيا دنياست و دريا خروشان، هيچكس از قريش با تو آشتى نخواهد كرد. مجدى گفت: به خدا سوگند من هيچكس را كه نشناسم اينجا نديدم و در فاصله ى ميان تو تا مدينه هم دشمنى نيست كه اگر مى بود بر ما پوشيده نمى ماند، وانگهى من بر تو پوشيده نمى داشتم. فقط دو سوار ديدم كه اينجا آمدند و شتران خود را خواباندند- مجدى در همين حال اشاره به جايى مى كرد كه شتران آن دو زانو بر زمين زده بودند- و با مشكهاى خود آب برداشتند رفتند. ابوسفيان خود را به جايى كه شتران خوابيده بودند رساند و چند پشكل را شكافت و چون هسته خرما داشت، گفت: به خدا سوگند اين نشانه علوفه يثرب است و اين دو تن جاسوسان محمد بوده اند و از ياران او و من اين قوم را نزديك مى بينم. اين بود كه كاروان را به سرعت راند و بدر را سمت چپ خويش قرار داد و به طرف ساحل پيش رفت. قريش هم از مكه پيش مى آمدند، در هر آبشخور فرومى آمدند، شتران پروار مى كشتند و هر كسى را كه پيش ايشان مى آمد اطعام مى كردند. همچنانكه در راه بودند عتبه و شيبه خود را عقب مى كشيدند و در حال شك و ترديد بودند، ضمن گفتگو يكى از آن دو به ديگرى گفت: آيا خواب عاتكه دختر عبدالمطلب را به خاطر دارى، من از آن ترسيدم و بيم دارم. ديگرى گفت: دوباره آن را براى من بگو و او شروع به گفتن كرد، در همين حال ابوجهل به ايشان رسيد و پرسيد: درباره ى چه چيزى گفتگو مى كرديد؟ گفتند: درباره ى خواب عاتكه. ابوجهل گفت: شگفتا از فرزندان عبدالمطلب به اين بسنده نكردند كه مردانشان براى ما پيامبرى و پيشگويى كنند كه اينك زنان ايشان هم براى ما پيامبرى و پيشگويى مى كنند. به خدا سوگند اگر به مكه برگرديم با آنان چنين و چنان خواهيم كرد. عتبه گفت: براى آنان حق خويشاوندى نزديك محفوظ است آنگاه يكى از آن دو برادر به ديگرى گفت: آيا عقيده ندارى برگرديم؟ ابوجهل گفت: اينك كه مقدارى از راه را پيموده ايد مى خواهيد برگرديد و قوم خود را يارى ندهيد و آنان را خوار سازيد، آن هم پس از اينكه خونهايى را كه طلب داريد مقابل چشم مى بينيد؟ شايد تصور مى كنيد كه محمد و يارانش به ملاقات خصوصى شما مى آيند، به خدا سوگند هرگز چنين نيست. وانگهى يكصد و هشتاد تن همراه منند كه همگان خويشاوندان و افراد خانواده من هستند كه چون بار بگشايم و فرود آيم چنان مى كنند و چون بار بندم و حركت كنم همانگونه رفتار مى كنند. اگر شما دو نفر مى خواهيد برگرديد چنان كنيد. عتبه و شيبه گفتند: به خدا سوگند كه خود و قوم خود را به هلاكت مى افكنى.

پس از آن عتبه به برادرش شيبه گفت: اين ابوجهل مردى شوم و نافرخنده است وانگهى خويشاوندى ما را با محمد ندارد. از طرفى فرزند من هم همراه محمد است، بيا برگرديم و به سخن او اعتنا مكن.

مى گويم: مقصود از اين سخن عتبه كه مى گويد فرزندم همراه محمد است، ابوحذيفه پسر عتبه است كه مسلمان شده بود و در جنگ بدر در التزام ركاب رسول خدا (ص) بود.

واقدى مى گويد: شيبه گفت: اى ابوالوليد اينك پس از آنكه مقدارى راه را پيموده ايم اگر برگرديم مايه ى سرزنش و دشنام است و همچنان به راه ادامه دادند. شامگاه به جحفه

[دهكده ى بزرگى در راه مدينه و چهار منزلى مكه است. به معجم البلدان، جلد 3، صفحه ى 62 مراجعه شود. م. رسيدند، جهيم بن صلت بن مخرمه بن مطلب بن عبدمناف خوابيد و خوابى ديد و گفت: ميان خواب و بيدارى بودم، ديدم مردى كه سوار بر اسب بود و شترى هم همراه داشت آمد و كنار من ايستاد و گفت: عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه و زمعه بن اسود و اميه بن خلف و ابوالبخترى و ابوالحكم- ابوجهل- و نوفل بن خويلد همراه مردانى ديگر كه از اشراف قريش بودند و نامشان را برد كشته شدند و سهيل بن عمرو اسير شد و حارث بن هشام از برادرش گريخت. در همين حال گوينده اى مى گفت: به خدا سوگند ايشان را همان گروهى مى پنداريم كه به كشتارگاههاى خود مى روند. آنگاه ديدم آن مرد ضربتى زير گلوى شتر خود زد و آن را ميان لشكر رها كرد- و هيچ خيمه اى از خيمه هاى لشكرگاه باقى نماند مگر اينكه از خون آن شتر آغشته شد-. ]

[ميان دو خط تيره از مغازى واقدى ترجمه و افزوده شد. م.
]

ابوجهل گفت: اين هم پيشگو و پيامبرى ديگر از فرزندان عبدمناف! به زودى فردا خواهى دانست چه كسى كشته خواهد شد، ما يا محمد و يارانش. قريشيان هم به جهيم گفتند: شيطان در خواب تو را بازى داده است و به زودى فردا خلاف آنچه را كه در خواب ديده اى خواهى ديد. گويد: عتبه با برادر خود شيبه خلوت كرد و گفت: آيا نمى خواهى برگردى؟ اين خواب هم مانند خواب عاتكه است و همچون سخن عداس است و به خدا سوگند عداس به ما دروغ نگفته است و به جان خودم سوگند كه اگر محمد دروغگو باشد افراد ديگرى در عرب هستند كه شر او را از ما كفايت كنند و اگر راستگو باشد ما كامياب ترين اعراب به وجود او خواهيم بود كه خويشاوندان نزديك و پاره ى تن اوييم. شيبه گفت: چنان است كه تو مى گويى، آيا مى توانيم از ميان مردم لشكرگاه برگرديم؟ در همين حال كه آن دو چنين مى گفتند ابوجهل رسيد و پرسيد آهنگ چه داريد؟ گفتند: بازگشت، مگر خواب عاتكه و خواب جهيم بن صلت و سخنان عداس را به ما نشنيدى؟ گفت: شما دو تن قوم خود را خوار و زبون خواهيد كرد. آن دو هم به ابوجهل گفتند: به خدا سوگند كه تو خود و قومت را به هلاكت خواهى انداخت و با وجود اين بر همان حال به راه خود ادامه دادند.

واقدى مى گويد: و چون ابوسفيان كاروان را در برد و دانست كه آن را و مردم همراهش را از خطر نجات داده است، قيس بن امروالقيس را كه از مكه همراه كاروان بود و از كاروانيان به حساب مى آمد پيش قريش گسيل داشت و به آنان فرمان بازگشت داد و گفت: كاروان و كالاهاى شما از خطر جست، خود را با مردم يثرب درگير مكنيد و به كشتن مدهيد، كه شما را خواسته و هدفى غير از اين نبوده است. بيرون آمده ايد كه كاروان و اموال خود را پاس داريد و خداوند آن را نجات بخشيده است. ابوسفيان به قيس گفت: و اگر اين موضوع را نپذيرفتند بايد موضوع ديگرى را كه برگرداندن كنيزكان آوازه خوان است حتما انجام دهند. قيس بن امروالقيس آنچه با قريش گفتگو كرد از بازگشت خوددارى كردند و گفتند كنيزكان آوازه خوان را به زودى برمى گردانيم و ايشان را از جحفه برگرداندند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): نمى دانم مقصود ابوسفيان از فرمان دادن به برگرداندن كنيزكان آوازه خوان چه بوده است و حال آنكه خود ابوسفيان در جنگ احد آنان را همراه خود برد تا قريش را به خونخواهى تحريض كنند و آواز بخوانند و دايره و دف بزنند، چگونه از اين كار در جنگ بدر نهى مى كند و حال آنكه خود در جنگ احد آن را انجام مى دهد. من خيال مى كنم هر كس در اين كار تامل كند مى داند كه براى قريش در جنگ بدر امكان انتقام گيرى فراهم نبوده است زيرا ميان آنان سستى و زبونى و كار را بر ديگرى واگذاشتن و خوش نداشتن جنگ و دوست داشتن بازگشت و دون همتى و سست رايى ريشه دوانده بود، وانگهى بنى زهره و كسان ديگرى هم از ميان راه بازگشتند و اختلاف نظر آنان درباره ى جنگ چنان بود كه اگر با مردمى ترسو و غير شجاع هم روبه رو مى شدند، پاره اى از اين گرفتاريها كه بر شمرديم براى شكست ايشان كافى بود، تا چه رسد به اينكه آنان مى خواستند با افراد قبيله هاى اوس و خزرج كه شجاع ترين قبايل عربند روبه رو شوند. على بن ابى طالب (ع) و حمزه بن عبدالمطلب هم كه شجاع ترين افراد بشرند و گروهى از مهاجران كه همگى دليران نامدارند با اوس و خزرج بودند و سالار همگان محمد بن عبدالله بوده است كه رسول خدا و فراخواننده به حق و عدل و توحيد و مويد به نيروى خداوندى است، بگذر از اينكه همانگونه كه قرآن فرموده است فرشتگان آسمان هم در جنگ بدر به يارى مسلمانان شتافته اند.

واقدى مى گويد: فرستاده ى ابوسفيان در هده كه نام جايى در هفت ميلى

[واحد مسافت (برابر هزار گام يا يك سوم فرسنگ)، مقدار منتهاى درازى بصر (مد بصر) از زمين، (نيز) هر يك از ستونهايى كه براى تعيين مسافتى، در اصل 1000 گام (قدم و سپس فرسنگ) در جاده ها نصب مى كردند. (نقل از فرهنگ فارسى دكتر محمد معين). گردنه عسفان و سى و نه ميلى مكه است پيش ابوسفيان برگشت و به او خبر داد كه قريش رفتند. ابوسفيان گفت: واى بر قوم من! اين كار عمرو بن هشام- ابوجهل- است كه خوش نمى دارد برگردد زيرا بر مردم رياست مى كند و ستم مى ورزد و ستمكارى مايه ى كاستى و نافرخندگى است و اگر ياران محمد نيكو و با درستى حركت كنند ما زبون شديم و آنان وارد مكه هم خواهند شد.
]

واقدى مى گويد: ابوجهل گفت: به خدا سوگند برنمى گرديم تا وارد بدر شويم- بدر در دوره ى جاهلى يكى از محلهاى اجتماع اعراب بود و بازارى داشت- و بايد آنجا برسيم و سه روز اقامت كنيم، پرواريها بكشيم و اطعام كنيم و شراب بياشاميم و نوازندگان براى ما بنوازند و آواز بخوانند تا آنكه عرب همواره از ما بترسد.

قريش همينكه از مكه بيرون آمدند فرات بن حيان عجلى را پيش ابوسفيان فرستادند تا خبر بيرون آمدن و مسيرشان را به اطلاع او برساند و بگويد چه چيزها فراهم ساخته اند، ولى او از راهى رفت كه غير از راه ابوسفيان بود كه ابوسفيان از راه كناره و ساحلى برمى گشت و فرات از شاهراه معمولى رفت.

فرات در جحفه به مشركان قريش پيوست و گفتار ابوجهل را شنيد كه مى گفت بر نمى گرديم، فرات به ابوجهل گفت: من در قبال تو ديگر رغبتى به آنان ندارم و آن كس كه امكان خونخواهى خود را نزديك ببيند و برگردد ناتوان است، اين بود كه فرات با قريش رفت و ابوسفيان را رها ساخت. فرات روز جنگ بدر زخمهاى بسيارى برداشت و پياده گريخت و مى گفت: هيچ كارى را اينچنين نافرخنده نديدم و همانا كه ابوجهل و كار او نافرخنده است.

واقدى مى گويد: اخنس بن شريق كه نام اصلى او ابى است و هم پيمان بنى زهره بود به بنى زهره گفت: خداوند كاروان و اموال شما را نجات داد و سالارتان مخرمه بن نوفل هم رهايى يافت. شما براى اين بيرون آمديد كه از او و اموالش دفاع كنيد، محمد هم مردى از شما و پسر خواهرتان است، اگر پيامبر باشد شما با انتساب به او از همگان نيك بخت تر خواهيد بود و اگر دروغگو باشد، بگذاريد كس ديگرى غير از شما عهده دار كشتن او باشد كه بهتر از آن است كه خودتان خواهرزاده ى خويش را بكشيد، برگرديد، ترس و بدنامى آن را هم به گردن من بگذاريد. شما را چه نيازى است كه در كارى كه براى شما مهم نيست بيرون رويد، آنچه را كه اين مرد يعنى ابوجهل مى گويد رها كنيد كه او هلاك كننده ى قوم خود و شتابان در تباهى ايشان است.

بنى زهره از اخنس بن شريق كه ميان ايشان مورد احترام بود و راى او را فرخنده مى دانستند اطاعت كردند و به او گفتند اينك براى بازگشت چه چاره انديشى كنيم تا بتوانيم بازگرديم؟ اخنس گفت: امروز را همراه ايشان مى رويم، من شبانگاه خود را از شتر خويش فرومى افكنم و شما بگوييد اخنس را چيزى گزيد و چون به شما گفتند برويد و حركت كنيد بگوييد ما نمى توانيم از اين دوست و سالار خود جدا شويم تا ببينيم زنده مى ماند يا مى ميرد و اگر مرد او را به خاك بسپريم و همينكه آنان رفتند ما به مكه برمى گرديم. بنى زهره همينگونه رفتار كردند و فردا كه ايشان را در ابواء در حال بازگشت ديدند، براى مردم روشن شد كه بنى زهره بازگشته اند و هيچكس از بنى زهره در جنگ بدر شركت نكرد. آنان صد تن بودند و گفته اند كمتر از صد بوده اند و همين صحيح تر است. برخى هم گفته اند ايشان سيصد تن بوده اند ولى اين موضوع ثابت شده نيست.

واقدى مى گويد: عدى بن ابى الزغباء در حالى كه از بدر به مدينه برمى گشت و سواران و مسافران بر گرد او پراكنده بودند چنين سرود:

اى بسبس براى جنگ سينه شتران را برپا دار، همانا اشراف قوم باز داشته نمى شوند، بردن آنان به شاهراه زيركانه تر است، خداوند نصرت فرمود و اخنس گريخت.

[اين ابيات در سيره ابن هشام، جلد 2، صفحه ى 297 چاپ مصر سه بيت است و مى گويد آن را هنگام بازگشت پيامبر (ص) از بدر كه اسيران همراهش بودند سروده است و صحيح تر به نظر مى رسد. م.
]

واقدى مى گويد: ابوبكر بن عمر بن عبدالرحمان بن عبدالله بن عمر بن خطاب برايم نقل كرد و گفت بنى عدى نخست كه بانگ حركت كردن برخاسته بود با قريش بيرون آمده بودند ولى چون به گردنه ى لفت

[به فتح يا كسر حرف اول و سكون دوم، نام گردنه اى ميان راه مكه و مدينه است، معجم ما استعجم بكرى، صفحه ى 494. م. رسيدند سحرگاه خود را به كنار دريا كشاندند و آهنگ مكه كردند. ابوسفيان با آنان برخورد كرد و گفت: اى بنى عدى! چگونه برگشته ايد؟ نه همراه كاروانيد و نه همراه سپاه. گفتند: تو براى قريش پيام فرستادى كه برگردند. گروهى برگشتند و گروهى رفتند. و بدين گونه هيچكس از بنى عدى هم در جنگ بدر شركت نكرد. و گفته اند ابوسفيان با آنان در مرالظهران برخورد كرد و اين سخن را گفت.
]

واقدى گويد: و اما پيامبر (ص) به راه خود ادامه داد و صبح زود چهاردهم رمضان در عرق الظبيه بود. در اين هنگام مردى عرب از سوى تهامه آمد. ياران پيامبر (ص) به او گفتند: آيا مى دانى ابوسفيان بن حرب كجاست؟ گفت: از او خبرى ندارم. گفتند: بيا به رسول خدا سلام كن. گفت: مگر ميان شما كسى رسول خداوند است؟ گفتند: آرى. مرد عرب پرسيد: كدامتان رسول خداييد؟ گفتند: اين. او به پيامبر (ص) گفت: آيا تو رسول خدايى؟ فرمود: آرى. گفت: اگر راست مى گويى در شكم اين ماده شتر من چيست؟- كره اش نر است يا ماده- سلمه بن سلامه بن وقش به مرد عرب گفت: خودت با او نزديكى كرده اى و از تو باردار است. پيامبر (ص) را اين سخن سلمه بن سلامه بن وقش خوش نيامد و از او روى برگرداند.

واقدى گويد: پيامبر (ص) به راه خود ادامه داد و شب چهارشنبه نيمه رمضان در روحاء بود و به ياران خود فرمود: اينجا سجاسج يعنى وادى روحاء و بهترين واديهاى عرب است. پيامبر (ص) در روحاء نماز شب گزارد و چون سر از ركوع ركعت آخر برداشت كافران را لعنت و بر ايشان نفرين فرمود و عرضه داشت: پروردگارا! اجازه مفرماى ابوجهل بن هشام كه فرعون اين امت است و زمعه بن اسود بگريزند. خدايا! چشم پدر زمعه را بر او بگريان، خدايا! چشم پدرش را كور فرماى، بار خدايا! سهيل بن عمرو مگريزد. سپس براى قومى از قريش دعا فرمود و چنين عرضه داشت: بار خدايا! سلمه بن هشام و عياش بن ابى ربيعه و مومنان مستضعف را رها فرماى. در آن هنگام براى وليد بن وليد

[در متن وليد بن مغيره آمده است كه قطعا اشتباه است، از مغازى تصحيح شد. به اسدالغابه، جلد 1، صفحه ى 92 مراجعه فرماييد. م. دعا نفرمود، وليد در جنگ بدر اسير شد و چون پس از جنگ بدر به مكه برگشت مسلمان شد و آهنگ مدينه كرد، او را گرفتند و زندانى كردند و در آن هنگام پيامبر (ص) براى او هم دعا فرمود.
]

واقدى مى گويد: خبيب بن يساف مردى شجاع بود كه از اسلام آوردن خوددارى كرده بود ولى چون پيامبر (ص) براى بدر بيرون آمدند، او و قيس بن محرث كه نام پدرش را حارث هم گفته اند در حالى كه بر آيين خود بودند بيرون آمدند و در عقيق به پيامبر رسيدند. خبيب سراپا پوشيده در آهن بود و روى خود را هم با مغفر پوشانده بود. پيامبر (ص) او را از زير مغفر شناخت و به سعد بن معاذ كه كنارش بود فرمود: اين خبيب بن يساف نيست؟ سعد گفت: آرى. خبيب جلو آمد و تنگ ناقه پيامبر (ص) را به دست گرفت، پيامبر (ص) به او و قيس بن محرث فرمود: چه چيزى شما را همراه ما بيرون آورده است؟ خبيب گفت: خواهرزاده و در پناه ما هستى، ما همراه قوم خود براى غنيمت بيرون آمده ايم. پيامبر (ص) فرمود: كسى كه بر آيين ما نيست نبايد با ما بيرون آيد. خبيب گفت: قوم من مى داند كه من در جنگ دلير و آزموده و جنگجويم، اينك اسلام نمى آوردم و براى كسب غنيمت همراه تو جنگ مى كنم. پيامبر (ص) فرمود: نه، نخست مسلمان شو و سپس جنگ كن. چون به روحاء رسيدند، خبيب به حضور پيامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا من تسليم فرمان خداى جهانيان شدم و گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى. پيامبر (ص) خوشحال شد و فرمود: در جنگ شركت كن و او در جنگ بدر و ديگر جنگها پركار بود. اما قيس بن حارث- محرث- آنجا مسلمان نشد و به مدينه برگشت و چون پيامبر (ص) از بدر مراجعت فرمود مسلمان شد و در جنگ احد شركت كرد و كشته شد.

واقدى مى گويد: چون پيامبر (ص) از مدينه بيرون آمد يك يا دو روز روزه گرفت و سپس منادى آن حضرت ندا داد كه اى گروه سركشان من روزه گشادم شما هم روزه بگشاييد و اين بدان سبب بود كه پيش از آن فرمان داده بود روزه بگشايند و نگشاده بودند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): اين راز نبوت و ويژگى آن است و هرگاه كسى دقت كند مى بيند كه دوستى پيامبر (ص) و دوستى اطاعت از او و پذيرش فرمانش چنان بوده كه كار دشوارى مثل روزه گرفتن را براى آنان مقرر فرموده است و آنان چنان با محبت و توجه آن را مى پذيرند كه چون آن حكم را از ايشان برمى دارد و وجوب آن را- در سفر- ساقط مى فرمايد، آن كار را خوش نمى دارند و از خود ساقط نمى كنند مگر پس از تاكيد تمام. اين موضوع مهم تر از معجزات و كارهاى خارق العاده است، بلكه خود اين معجزه اى مهم تر از شكافتن دريا و مبدل ساختن عصا به اژدهاست.

واقدى مى گويد: پيامبر (ص) همچنان به راه خود ادامه داد و همينكه نزديك بدر رسيد از خبر آمدن قريش آگاه شد و مردم را از حركت قريش آگاه فرمود و با آنان رايزنى كرد و نظرشان را خواست. ابوبكر برخاست و سخن گفت و نيكو گفت، سپس عمر برخاست و سخنى نيكو گفت و چنين افزود كه اى رسول خدا، اين قريش است كه به خدا سوگند از هنگامى كه عزت يافته اند هيچگاه زبون نشده اند و از هنگامى كه كافر شده اند ايمان نياورده اند و به خدا سوگند كه عزت خود را از دست نمى دهد و با تو به سختى جنگ خواهد كرد. بايد براى آن آماده شوى و ساز و برگش را فراهم سازى. سپس مقداد بن عمرو برخاست و گفت: اى رسول خدا! براى انجام فرمان خداوند حركت فرماى و ما همراه تو هستيم. به خدا سوگند ما آنچنان كه بنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند: «تو و خدايت برويد و جنگ كنيد و ما اينجا نشستگانيم»

[بخشى از آيه 24، سوره مائده. نمى گوييم بلكه عرضه مى داريم، تو و خدايت برويد و جنگ كنيد و ما هم همراه شما جنگ كنندگانيم. سوگند به كسى كه تو را به حق مبعوث فرموده است اگر ما را به برك الغماد ببرى همراه تو خواهيم آمد. برك الغماد در فاصله ى پنج شب راه از مكه از راه كناره و هشت شب راه از مكه در راه يمن قرار دارد.
]

پيامبر (ص) پاسخى پسنديده به مقداد داد و براى او دعاى خير فرمود. آنگاه پيامبر (ص) باز فرمود: اى مردم آراى خود را به من بگوييد و مقصود آن حضرت انصار بودند، كه گمان مى فرمود انصار جز در مدينه او را يارى نمى دهند و اين به آن سبب بود كه انصار شرط كرده بودند كه همان گونه كه از خود و فرزندان خود دفاع مى كنند از آن حضرت دفاع خواهند كرد، اين بود كه پيامبر (ص) باز هم فرمود: رايزنى كنيد و آراى خود را به من عرضه داريد. در اين هنگام سعد بن معاذ برخاست و گفت: من از جانب انصار پاسخ مى دهم و اى رسول خدا گويى ما را اراده فرموده اى؟ فرمود: آرى. سعد گفت: شايد لازم باشد از كارى كه به تو وحى شده است با وحى به كار ديگرى روى آورى، به هر حال ما به تو ايمان آورده ايم و تو را تصديق كرده و گواهى داده ايم كه آنچه آورده اى و براى آن آمده اى بر حق است و عهد و پيمان استوار خود را به شنيدن و فرمانبردارى با تو بسته ايم. اينك اى پيامبر خدا به هر كارى كه اراده فرموده اى قيام كن و سوگند به كسى كه تو را به حق گسيل فرموده است اگر پهنه ى اين دريا را بپيمايى و در آن فروشوى همگان با تو خواهيم بود حتى اگر فقط يك تن از ما باقى بماند. اينك به هر كس كه مى خواهى بپيوند و از هر كس كه مى خواهى بگسل و آنچه از اموال ما مى خواهى بگير كه هر چه را بگيرى براى ما خوشتر از آن است كه باقى بگذارى. سوگند به كسى كه جان من در دست اوست با آنكه اين راه را هرگز نپيموده ام و مرا به آن علمى نيست اگر فردا با دشمن خويش روياروى شويم ناخوش نمى داريم كه ما در جنگ شكيبا و به هنگام رويارويى راست و استواريم و شايد خداوند كارى از ما به تو ارائه دهد كه چشمت به آن روشن شود.

واقدى مى گويد: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده از محمود بن لبيد نقل مى كرد كه در آن روز سعد بن معاذ گفت: اى رسول خدا گروهى از قوم ما در مدينه مانده اند كه محبت ما نسبت به تو از آنان بيشتر نيست و ما مطيع تر و راغب تر از آنان به جهاد نيستيم. اگر، اى رسول خدا! آنان مى پنداشتند كه تو با دشمن روياروى مى شوى هرگز از همراهى با تو بازنمى ايستادند ولى آنان پنداشتند كه فقط كاروان خواهد بود و بس. اينك براى تو سايبانى مى سازيم و مركوبهاى تو را پيش تو آماده مى داريم، آنگاه ما با دشمن روياروى مى شويم، اگر خدايمان عزت و بر دشمنان پيروزى داد كه همان چيزى است كه دوست مى داريم و اگر كار بر گونه اى ديگر شد، تو سوار مركبهاى خود مى شوى و به كسانى كه پشت سر ما- در مدينه- هستند مى پيوندى. پيامبر (ص) به او پاسخى پسنديده داد و فرمود: اميد است كه خداوند خير مقدر فرمايد.

واقدى مى گويد: چون سعد راى خود را اظهار داشت و سخنش تمام شد پيامبر فرمود: در پناه بركت خداوند حركت كنيد كه خداوند پيروزى بر يكى از دو طايفه- كاروان يا قريش- را به من وعده فرموده است. به خدا سوگند گويى هم اكنون بر كشتارگاههاى آن قوم مى نگرم.

واقدى مى گويد: گفته اند كه پيامبر (ص) در آن هنگام محل كشته شدن آنان را به ما نشان داد و فرمود: اينجا محل كشته شدن فلان است و اينجا محل كشته شدن بهمان و هيچكس از همان محلى كه پيامبر (ص) نشان داده بود مستثنى نگشت. گويد: در اين هنگام مسلمانان دانستند كه با جنگ روياروى خواهند بود و كاروان گريخته است و به سبب گفتار پيامبر (ص) آرزوى پيروزى داشتند.

واقدى مى گويد: پيامبر (ص) آن روز درفشها را كه سه درفش بود برافراشت و سلاحها را آشكار ساخت و حال آنكه از مدينه بدون اينكه درفش برافراشته باشد بيرون آمده بود. پيامبر (ص) همچنان كه با قتاده بن نعمان و معاذ بن جبل در حال حركت بود به سفيان ضمرى برخورد، پيامبر (ص) از او پرسيد: تو كيستى؟ ضمرى گفت: شما كيستيد؟

پيامبر (ص) فرمود: تو به ما خبر بده ما هم به تو خبر مى دهيم. گفت: باشد اين به آن. پيامبر فرمود: آرى. ضمرى گفت: از هر چه مى خواهيد بپرسيد. پيامبر (ص) به او فرمود: درباره ى قريش به ما خبر بده. ضمرى گفت: به من خبر رسيده است كه ايشان فلان روز از مكه بيرون آمده اند، اگر اين خبر درست باشد آنان بايد كنار همين وادى باشند.

[ابن ابى الحديد اندكى تلخيص كرده است. در متن مغازى تفاوتهاى مختصرى ديده مى شود. به ترجمه ى مغازى، جلد 1، صفحه ى 38 مراجعه فرماييد. م. ضمرى گفت: حالا بگوييد شما كيستيد؟ پيامبر (ص) فرمود ما از آب هستيم و با دست خود به عراق اشاره فرمود. ضمرى گفت: عجب از آب هستيد! كدام آب؟ آب عراق يا جاى ديگر! و پيامبر (ص) پيش ياران خود برگشت. واقدى مى گويد هر دو گروه آن شب را سپرى كردند بدون اينكه هر يك از جاى ديگرى آگاه باشد كه ميان آنان تپه هاى نسبتا مرتفع شنى قرار داشت.
]

واقدى مى گويد: پيامبر (ص) از كنار دو كوه عبور كرد و پرسيد نام آن دو چيست؟ گفتند: مسلح و مخرى. فرمود: چه كسانى در آن ساكنند؟ گفتند: بنى نار و بنى حراق

[اين دو گروه از شاخه هاى قبيله بنى غفار هستند و در سيره ابن هشام، جلد 2، صفحه ى 266 نامشان آمده است، ضمنا تفاوتهاى مختصرى ميان متن فوق و متن مغازى ديده مى شود. م. از آنجا گذشت و آن دو كوه را سمت چپ خويش قرار داد. در اين هنگام بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء به حضور ايشان رسيدند و گزارش كار قريش را دادند.
]

پيامبر (ص) شامگاه شب جمعه هفدهم رمضان در وادى بدر فرود آمد- يعنى غروب پنجشنبه شانزدهم رمضان-. على (ع) و زبير و سعد بن ابى وقاص و بسبس بن عمرو را روانه كرد كه از كنار آب بررسى كنند و براى آنان به كوه كوتاهى اشاره كرد و فرمود: اميدوارم كنار چاهى كه در دامنه ى همين كوه كوتاه قرار دارد خيرى به دست آوريد. آنان به آن سو رفتند و كنار همان چاه شتران آبكش و سقاهاى قريش را ديدند و آنان را اسير كردند، برخى از آنان گريختند و از جمله كسانى كه گريخت و او را شناختند عجير بود. عجير نخستين كسى بود كه خبر پيامبر (ص) و يارانش را براى قريش آورد و فرياد كشيد كه اى آل غالب! اين ابن ابى كبشه- پيامبر (ص)- و ياران اويند و سقاهاى شما را به اسيرى گرفتند. لشكر از اين خبر به جنب و جوش افتاد و خبرى را كه آورد خوش نداشتند.

واقدى مى گويد: حكيم بن حزام مى گفته است در آن هنگام در خيمه ى خود بوديم

و مى خواستيم از گوشت شتر كباب تهيه كنيم و سرگرم آن كار بوديم كه ناگاه خبر را شنيديم و اشتهاى ما كور شد و برخى به ديدار برخى ديگر مى رفتند. عتبه بن ربيعه مرا ديد و گفت: اى ابوخالد! هيچكس را نمى شناسم و نمى دانم كه راهى شگفت تر از راه ما بپيمايد، كاروان ما نجات يافته است و ما به قصد ظلم و ستم به سرزمين قومى آمده ايم و آن را كارى دشوار مى بينم در عين حال كسى كه اطاعت نشود رايى ندارد- چه بگويم كه كسى فرمان نمى برد- و اين نافرخندگى ابوجهل است. آنگاه عتبه به من گفت: آيا بيم آن دارى كه ايشان بر ما شبيخون زنند؟ گفتم: من از اين كار احساس ايمنى نمى كنم، مگر تو احساس امان مى كنى؟ گفت: چاره چيست؟ گفتم: امشب را پاسدارى مى دهيم تا صبح شود و بينديشيد و تصميم بگيريد. عتبه گفت: آرى راى درست همين است. گويد: آن شب را تا صبح پاسدارى داديم. ابوجهل گفت: اين فرمان عتبه است كه از جنگ با محمد و يارانش كراهت دارد و به راستى شگفت آور است، مگر شما گمان مى كنيد كه محمد و يارانش متعرض شما مى شوند؟ به خدا سوگند من با خويشاوندان خود گوشه اى جمع مى شويم، هيچكس هم از ما پاسدارى نكند. او به گوشه اى رفت و بر او باران هم مى باريد. عتبه گفت: به هر حال اين مرد مايه ى شومى و نافرخندگى است.

واقدى مى گويد: از سقاهايى كه كنار آن چاه بودند، يسار، غلام سعيد بن عاص و اسلم، غلام منبه بن حجاج و ابورافع، غلام اميه بن خلف اسير شدند و آنان را به حضور پيامبر (ص) بردند. آن حضرت به پا ايستاده و در حال نماز بود. مسلمانان از ايشان پرسيدند كيستند؟ گفتند: ما سقاهاى قريشيم كه براى آب بردن فرستاده اند. مسلمانان اين خبر را خوش نمى داشتند كه اميدوار بودند آنان سقاهاى ابوسفيان باشند، آنان را زدند و چون ايشان را به ستوه آوردند گفتند: ما از افراد كاروان و سقاهاى ابوسفيانيم و كاروان پشت اين تپه است و چون اين سخن را گفتند از زدن آنان خوددارى كردند. پيامبر (ص) نماز خود را سلام داد و فرمود: عجيب است وقتى كه به شما راست مى گويند آنان را مى زنيد و هنگامى كه دروغ مى گويند آنان را رها مى كنيد. ياران پيامبر (ص) گفتند: اى رسول خدا ايشان مى گويند قريش آمده اند. فرمود: كاملا درست مى گويند، قريش از شما بر كاروان خود ترسيده اند و براى حفظ آن آمده اند. آنگاه خود روى به سقايان فرمود و پرسيد: قريش كجايند؟ گفتند: پشت اين تپه ها كه مى بينيد. فرمود: شمارشان چند است؟ گفتند: بسيارند. فرمود: شمارشان چند است؟ گفتند: نمى دانيم. فرمود: چند شتر مى كشند؟ گفتند: يك روز ده شتر و يك روز نه شتر. پيامبر (ص) فرمود: شمارشان ميان نهصد و

هزار است. سپس به سقاها فرمود: چه اندازه از مردم مكه بيرون آمده اند؟ گفتند: هر كس كه توان داشته، بيرون آمده است. پيامبر (ص) روى به مردم كرد و فرمود: مكه پاره هاى جگر خود را به سوى شما افكنده است. پيامبر (ص) سپس از ايشان پرسيد: آيا كسى هم برگشته است؟ گفتند: آرى ابن ابى شريق- اخنس- با بنى زهره برگشته است. پيامبر فرمود: با آنكه خود كامياب و رهنمون شده نيست آنان را كامياب ساخته است، هر چند تا آنجا كه مى دانم با خدا و كتاب خدا ستيزه گر است. پيامبر (ص) سپس پرسيد: آيا كس ديگرى هم غير از ايشان برگشته است؟ گفتند: آرى، خاندان و اعقاب عدى بن كعب هم برگشته اند. پيامبر (ص) آنان را رها كرد و به ياران خود فرمود: راى خود را در مورد اين جايگاه كه در آن فرود آمده ايم بازگو كنيد و به من بگوييد. حباب بن منذر برخاست و گفت: اى رسول خدا آيا اينجا كه فرود آمده اى جايگاهى است كه خداوندت فرمان داده و فرود آورده است؟ اگر چنين است كه ما را نشايد گامى از آن فراتر يا عقب تر رويم، اگر چاره انديشى و جنگ و رايزنى است سخن گوييم. رسول خدا فرمود: حتما جنگ و رايزنى و چاره انديشى است. حباب گفت: در آن صورت اينجا لشكرگاه مناسبى نيست. ما را به نزديكترين آبهاى اين قوم ببر كه من به همه جا و چاههاى آن دانايم، آنجا چاهى است كه شيرينى آب آن را مى دانم وانگهى آبش چندان فراوان است كه فروكش نخواهد كرد، كنار آن حوضى مى سازيم و در آن ظرفها را قرار مى دهيم و آب مى آشاميم و جنگ مى كنيم و دهانه ى چاههاى ديگر را با خاك انباشته مى كنيم.

واقدى مى گويد: ابن عباس مى گفته است: جبريل (ع) بر پيامبر (ص) نازل شد و گفت: راى درست همان است كه حباب مى گويد. پيامبر (ص) فرمود: اى حباب راى درست زدى و برخاست و پيشنهادهاى او را انجام داد.

/ 314