ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى
[اين مرد از ادباى بنام قرن چهارم هجرى و در گذشته به سال 323 هجرى قمرى است. براى اطلاع بيشتر به مقدمه فاضلانه دكتر محمد هادى امينى بر كتاب السقيفه و فدك، چاپ تهران، 1401 ق، مراجعه فرماييد. م. در كتاب سقيفه از عمر بن شبه، از محمد بن منصور، از جعفر بن سليمان، از مالك بن دينار نقل مى كند كه مى گفته است: پيامبر (ص) ابوسفيان را براى جمع آورى زكات فرستاده بود. او هنگامى از آن كار برگشت كه پيامبر (ص) رحلت فرموده بود. درراه قومى او را ديدند و او اخبار را از ايشان پرسيد، گفتند: رسول خدا (ص) رحلت فرمود. ابوسفيان پرسيد: چه كسى پس از او به خلافت رسيد؟ گفتند: ابوبكر، گفت: يعنى ابوفصيل! گفتند: آرى، گفت: آن دو مستضعف- على و عباس- چه كردند؟ همانا سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بازوى آن دو را بر خواهم افراشت!]ابوبكر احمد بن عبدالعزيز مى گويد: راوى- يعنى جعفر بن سليمان- مى گفت: ابوسفيان چيز ديگرى هم گفت كه راويان آن را حفظ نكردند و چون ابوسفيان به مدينه آمد گفت: تاراج و خروشى مى بينم و مى شنوم كه چيزى جز خون آن را خاموش نمى كند! گويد: عمر با ابوبكر در اين باره سخن گفت و به او گفت: ابوسفيان آمده است و ما از شر او در امان نيستيم. آنچه را در دست ابوسفيان بود به خودش پرداختند كه ديگر آن سخن را نگفت و راضى شد.
احمد بن عبدالعزيز همچنين روايت مى كند كه چون با عثمان بيعت شد ابوسفيان گفت: اين خلافت نخست در خاندان تيم قرار گرفت و آنان كجا در خور اين كار بودند و سپس به خاندان عدى رسيد كه دور و دورتر بود، اينك به جايگاه خود بازگشت و در قرارگاه خود قرار گرفت و آن را چون گوى ميان خود پاس دهيد.
احمد بن عبدالعزيز گويد: مغيره بن محمد مهلبى به من گفت: در مورد حديث فوق با اسماعيل بن اسحاق قاضى سخن گفتم و اينكه ابوسفيان به عثمان گفته است: پدرم فدايت گردد، ببخش و انفاق كن و چون ابوحجر مباش و اى بنى اميه! حكومت را ميان خود دست به دست بدهيد همچنان كه كودكان گوى را دست به دست مى دهند و به خدا سوگند كه نه بهشتى است و نه دوزخى- زبير هم در آن جلسه حضور داشت. عثمان به ابوسفيان گفت: دور شو! ابوسفيان گفت: اى پسر جان مگر اينجا غريبه يى هست؟ زبير صداى خود را بلند كرد و گفت: آرى و به خدا سوگند اين سخن تو را پوشيده مى دارم (ابوسفيان در آن روزگار چشمهايش بسيار ضعيف بوده است)- مغيره بن محمد مهلبى مى گويد: اسماعيل بن قاضى گفت: اين سخن ياوه است، گفتم: چرا؟ گفت: من گفتن چنين سخنى از ابوسفيان را انكار نمى كنم، ولى منكر اين هستم كه عثمان اين سخن را از او شنيده باشد و گردن او را نزده باشد! [ظاهرا عثمان سست راى تر از اين بوده است كه بتواند چنين كارى انجام دهد و سرانجام جان بر سر حمايت از بنى مروان و بنى اميه نهاد. م.
]احمد بن عبدالعزيز همچنين مى گويد: ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت: پست ترين و زبون ترين خانواده قريش را عهده دار خلافت كرديد، همانا به خدا سوگند اگر بخواهى مى توانم مدينه را براى جنگ با ابوبكر آكنده از لشكريان سواره و پياده كنم. على عليه السلام به او فرمود: چه مدت طولانى كه نسبت به اسلام و مسلمانان خيانت ورزيدى و هيچ زيانى نتوانستى به آنان برسانى، ما را نيازى به سواران و پيادگان تو نيست. اگر نه اين بود كه ابوبكر را شايسته براى اين كار مى بينيم او را به حال خود رها نمى كرديم.
احمد بن عبدالعزيز همچنين روايت مى كند، كه چون با ابوبكر بيعت شد، زبير و مقداد همراه گروهى از مردم پيش على (ع)، كه در خانه ى فاطمه (ع) بود، آمد و شد مى كردند و با يكديگر تبادل نظر مى نمودند و كارهاى خود را بررسى مى كردند، عمر بيرون آمد و به حضور فاطمه (ع) رسيد و گفت: اى دختر رسول خدا، هيچكس از خلق خدا براى ما محبوب تر از پدرت نبود و پس از مرگ او هيچكس چون تو در نظر ما نيست، با وجود اين به خدا سوگند اگر اين گروه در خانه ى تو جمع شوند براى من مانعى ندارد كه فرمان دهم اين خانه را بر آنان به آتش بكشم و بسوزانم و چون عمر از خانه فاطمه (ع) بيرون آمد آن گروه آمدند و فاطمه (ع) به آنان گفت: مى دانيد كه عمر اينجا آمد و براى من سوگند خورد كه اگر شما به اين خانه بياييد آن را بر شما آتش خواهد زد و به خدا سوگند چنين مى بينم كه او سوگند و تهديد خود را انجام خواهد داد، بنابراين با خوشى و سلامت از خانه من برويد. آنان ديگر به خانه فاطمه (ع) برنگشتند و رفتند و با ابوبكر بيعت كردند. [خوانندگان گرامى توجه دارند كه به عقيده ى ما شيعيان، حضرت اميرالمومنين على (ع) هرگز با هيچيك از سه خليفه پيش از خود بيعت نفرموده است و براى اطلاع بيشتر به حواشى سودمند آقاى دكتر هادى امينى بر صفحات 38 و 39 كتاب سقيفه مراجعه فرماييد. م.
]احمد بن عبدالعزيز و مبرد در كتاب الكامل از عبدالرحمان بن عوف نقل كرده اند كه گفته است: در بيمارى ابوبكر كه به مرگش انجاميد براى عيادتش رفتم و سلام دادم و پرسيدم حالش چگونه است. او نشست، من گفتم: خدا را شكر كه سلامتى، گفت: با اينكه مرا سالم مى بينى، ولى دردمندم و شما گروه مهاجران هم براى من گرفتارى ايجاد كرده ايد كه با اين دردمندى و بيمارى همراه است، من براى شما عهدى براى پس از خود قرار دادم و بهترين شما را در نظر خودم برگزيدم، ولى هر يك از شما باد در بينى انداخت و به اين اميد كه حكومت از او باشد. چنين ديديد كه دنيا به شما روى آورده است و به خدا سوگند پرده هاى ابريشم و متكاهاى ديبا و تشكهاى پشم آذربايجانى براى خواب نيمروزى خود فراهم آورده ايد، گويا شما را براى پروار شدن به چرا بسته اند، [با توجه به متن كتاب سقيفه ترجمه شد، شايد هم معنى اين باشد كه چنان ناز پرورده شده ايد كه از اين وسايل هم ناراحتيد، آنچنان كه از خار مغيلان ناراحت باشيد. م. و حال آنكه به خدا سوگند اگر يكى از شما را بدون آنكه بر او اجراى حدى لازم باشد پيش ببرند و گردنش را بزنند برايش بهتر از آن است كه در هوى و هوس دنيا شناور گردد و شما فردا نخستين گمراهان خواهيد بود كه از راه مستقيم به چپ و راست منحرف مى شويد و مردم را از پى مى كشيد.
]اى راهنماى راه! ستم كردى و حال آنكه دو راه بيش نيست، يا سپيده دمان و روشنايى، يا شبانگاه و تاريكى. عبدالرحمان به ابوبكر گفت: با اين كسالت خود بسيار سخن مگو كه تو را ناراحت نكند، به خدا سوگند تو فقط قصد خير كردى و دوست تو هم نيت خير دارد و مردم هم دو گروهند: گروهى كه با تو هم عقيده اند و آنان با تو ستيزى نخواهند داشت و گروهى كه موافق نيستند، آنان هم راى خود را بر تو عرضه مى دارند. ابوبكر آرام گرفت و اندكى سكوت كرد و عبدالرحمان گفت: چيز مهمى بر تو نمى بينم و خدا را شكر، دنيا هم ارزشى ندارد و به خدا سوگند ما تو را فقط شخص صالح و مصلحى مى دانيم. ابوبكر گفت: من فقط بر سه كار كه انجام داده ام متاسفم كه دوست مى دارم اى كاش انجام نداده بودم و بر سه كار كه انجام ندادم و دوست مى دارم كه اى كاش انجام داده بودم و سه چيز را دوست مى داشتم كه از پيامبر (ص) بپرسم و نپرسيدم.
اما آن سه كار كه انجام دادم و دوست دارم كه اى كاش انجام نداده بودم، اينهاست: دوست مى دارم اى كاش در خانه فاطمه (ع) را نمى گشودم و آن را به حال خود مى گذاشتم هر چند براى جنگ بسته شده بود. دو ديگر آنكه دوست مى دارم اى كاش روز سقيفه ى بنى ساعده اين كار را بر گردن يكى از آن دو مرد يعنى عمر يا ابوعبيده مى نهادم و او امير مى بود و من وزير بودم و ديگر آنكه دوست دارم هنگامى كه فجاءه [فجاءه: يعنى اياس بن عبدالله بن عبدياليل سلمى كه راهزنى مى كرد و مردم را مى كشت و اموال آنان را مى گرفت و ابوبكر فرمان داد او را در آتش سوزاندند. به ص 234 ج 3 تاريخ طبرى مراجعه شود. را پيش من آوردند اى كاش او را در آتش نمى سوزاندم و او را با شمشير كشته يا آزاد كرده بودم.
]اما آن سه كار كه نكردم و دوست مى دارم كه اى كاش انجام داده بودم، اينهاست: دوست دارم آن روزى كه اشعث را پيش من آوردند گردنش را مى زدم و چنين به نظر مى رسد كه او هيچ فتنه و شرى را نمى بيند مگر آنكه در آن يارى مى كند. دو ديگر آنكه دوست دارم روزى كه خالد را به جنگ با از دين برگشتگان فرستادم خودم در ذوالقصه مى ماندم و اگر مسلمانان پيروز نمى شدند پشتيبان آنان بودم و سه ديگر آنكه دوست مى داشتم هنگامى كه خالد را به شام گسيل داشتم عمر را هم به عراق مى فرستادم و هر دو دست چپ و راست خويش را در راه خدا مى گشادم.
اما سه چيزى كه دوست دارم اى كاش در آن موارد از پيامبر (ص) مى پرسيدم اينهاست: نخست اينكه از پيامبر مى پرسيدم خلافت از آن كيست و با آنان ستيزه و مخالفت نمى كرديم و دوست داشتم از آن حضرت مى پرسيدم كه آيا براى انصار در آن سهمى هست و ديگر آنكه دوست مى داشتم از پيامبر (ص) درباره ى ميراث عمه و دختر خواهر مى پرسيدم كه در نفس خود در اين مورد احساس نياز مى كنم. [موضوع اين گفتگو در ص 23 ج 1 الامامه و السياسه، چاپ طه محمد الزينى، مصر و صفحات 267 -269 ج 4 عقد الفريد، چاپ 1967، مصر، با اختلافات اندكى آمده است. م.
]و در نامه ى مشهور معاويه به على عليه السلام چنين آمده است:
و گذشته ات را فرا يادت مى آورم كه روزى كه با ابوبكر صديق بيعت شد همسر فرونشسته و از پاى افتاده ات را شبانه بر خرى سوار مى كردى و هر دو دست تو در دستهاى پسرانت حسن و حسين بود و هيچيك از شركت كنندگان در جنگ بدر و اهل سابقه [اشاره به آيه ى 10 از سوره ى واقعه «السابقون السابقون» است، طبرسى در مجمع البيان، شيخ طوسى در تبيان يكى از مصاديق اين آيه را كسانى دانسته اند كه در ايمان آوردن به پيامبر (ص) در صدر اسلام از ديگران سبقت گرفته اند. م. را رها نكردى مگر آنكه آنان را به بيعت با خود فراخواندى و همراه همسرت در حالى كه دو پسر خود را نيز همراه داشتيد نزد آنان رفتى و از ايشان بر ضد يار رسول خدا يارى خواستى و از آنان جز چهار يا پنج تن به تو پاسخ مثبت ندادند و به جان خودم سوگند كه اگر بر حق مى بودى پاسخت مى دادند، ولى تو ادعاى باطلى كردى و سخنى گفتى كه شناخته شده نبود و آهنگ چيزى كردى كه فراهم نمى شود. و اگر هر چه را فراموش كنم اين سخنت را به ابوسفيان فراموش نمى كنم كه چون تو را تحريك كرد و به هيجان آورد گفتى: اگر چهل تن كه داراى عزمى استوار باشند از ميان ايشان بيابم، با اين گروه جنگ و ستيز خود را آغاز و برپا مى كنم. گرفتارى و فتنه ى مسلمانان از تو براى بار اول نيست و ستم تو بر خلفا چيز تازه و نويى نيست.
]ما تمام اين نامه و آغاز آن را به هنگام شرح نامه هاى على عليه السلام خواهيم آورد.
ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى از ابوالمنذر و هشام بن محمد بن سائب از پدرش، از ابوصالح، [نكته ى قابل ذكر اين است كه ابوعاصم از سفيان ثورى نقل مى كند هشام بن محمد مى گفته است: آنچه از قول ابوصالح از ابن عباس نقل كرده ام مردود است و آن را روايت مكنيد و براى اطلاع بيشتر به پاورقى آقاى دكتر هادى امينى در ص 43 كتاب سقيفه و به ص 178 ج 9 تهذيب التهذيب ابن حجر و ص 556 ج 3 ميزان الاعتدال ذهبى مراجعه فرماييد. م. از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است: ميان عباس و على كدورت خاطر بود، آنچنان كه از يكديگر دورى مى كردند، ابن عباس على را ديدار كرد و گفت: اگر مى خواهى يك بار ديگر عمويت را ببينى پيش او بيا كه خيال نمى كنم پس از آن ديگر او را ببينى. على فرمود: تو جلو برو و براى من اجازه بگير. من زودتر از او رفتم و اجازه گرفتم، اجازه داد و على (ع) وارد شد و آن دو يكديگر را در آغوش كشيدند و على (ع) شروع به بوسيدن دست و پاى عباس كرد و مى فرمود: عموجان! از من راضى شو كه خداى از تو راضى شود و عباس گفت: به طور قطع از تو راضى شدم.
]عباس سپس گفت: اى برادرزاده، در سه مورد رايى به تو عرضه داشتم كه نپذيرفتى و در آن موارد سرانجام ناخوش ديدى، اينك براى مورد چهارم رايى به تو عرضه مى دارم كه اگر بپذيرى چه بهتر وگرنه همان را خواهى يافت كه در موارد پيش از آن يافتى. على (ع) گفت: عموجان! آن موارد كدام بوده است؟ عباس گفت: در بيمارى پيامبر (ص) به تو اشاره كردم كه از ايشان بپرسى اگر حكومت از ماست به ما عطا فرمايد و اگر حكومت از ديگران است در مورد ما به آنان سفارش كند و تو گفتى: مى ترسم كه اگر پيامبر ما را از آن منع فرمايد، پس از رحلت آن حضرت، ديگر هيچكس آن را به ما ندهد. آن گذشت و چون پيامبر (ص) رحلت فرمود، ابوسفيان بن حرب همان ساعت پيش ما آمد و ما هر دو پيشنهاد كرديم تا با تو بيعت كنيم و به تو گفتم: دست بگشاى تا من و اين پيرمرد با تو بيعت كنيم كه اگر ما با تو بيعت كنيم هيچكس از افراد خاندان عبدمناف از بيعت با تو خوددارى نمى كند و چون قريش با تو بيعت كند هيچكس از اعراب از بيعت با تو خوددارى نخواهد كرد، در پاسخ ما گفتى: اينك سرگرم تجهيز پيكر پاك پيامبريم و حال آنكه در مورد خلافت بيمى نداريم. و چيزى نگذشت كه از سقيفه ى بنى ساعده بانگ تكبير شنيدم و به من گفتى: عموجان اين چيست؟ گفتم: اين همان چيزى است كه تو را به پذيرفتن آن دعوت كرديم و نپذيرفتى و گفتى: سبحان الله مگر ممكن است! گفتم: آرى، گفتى: آيا بازنمى گردد؟ گفتم: مگر ممكن است چنين چيزى برگردد! سپس هنگامى كه عمر زخم خورد، به تو گفتم: خود را در شورى داخل مكن كه اگر از آنان كناره گيرى تو را مقدم خواهند داشت و اگر خود را همسنگ آنان قرار دهى خود را بر تو مقدم مى دارند، نپذيرفتى و با آنان در آن شركت كردى و نتيجه اش آن بود كه ديدى.
و من اينك براى بار چهارم رايى به تو عرضه مى دارم كه اگر آن را بپذيرى پذيرفته اى وگرنه همان بر تو خواهد رسيد كه در موارد پيش رسيده است و آن اين است كه من چنين مى بينم كه اين مرد- يعنى عثمان- شروع به كارهايى كرده است كه به خدا سوگند گويى هم اكنون مى بينم كه اعراب از هر سو به طرفش مى آيند و او در خانه اش همانگونه كه شتر نر را مى كشند كشته خواهد شد. به خدا سوگند اگر اين كار صورت پذيرد و تو در مدينه باشى، مردم تو را ملزم به آن مى كنند و چون چنين شود به چيزى از حكومت دست نمى يابى مگر پس از شرى كه در آن خيرى نخواهد بود.
عبدالله بن عباس مى گويد: روز جنگ جمل- در حالى كه طلحه كشته شده بود و مردم كوفه در دشنام دادن و عيب گرفتن بر طلحه زياده روى كردند- من به حضور على (ع) رسيدم، فرمود: همانا به خدا سوگند هر چند درباره طلحه چنين مى گويند، اما او آنچنان بود كه آن شاعر جعفى [يعنى سلمه بن يزيد بن مشجعه جعفى و اين بيت از مرثيه ى او بر برادر مادريش قيس بن سلمه است. به ص 73 ج 2 امالى قالى مراجعه شود. گفته است:
]«جوانمردى كه هر گاه توانگر و بى نياز است (براى خير و بهره رساندن) توانگرى او را به دوستانش نزديك مى سازد و فقر و نيازمندى (براى اينكه اسباب زحمت دوستان نباشد) او را از آنان دور مى سازد.»
على (ع) سپس فرمود: به خدا سوگند گويى عمويم به حوادث، از پس پرده نازكى مى نگريست و به خدا سوگند به چيزى از اين حكومت نرسيدم، مگر پس از شرى كه خيرى همراه آن نيست.
همچنين ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى، از حباب بن يزيد، از جرير بن مغيره نقل مى كند كه مى گفته است: خواسته ى سلمان و زبير و انصار اين بود كه پس از پيامبر (ص) با على (ع) بيعت كنند و چون با ابوبكر بيعت شد سلمان گفت: اگر چه به مرد آگاهى دست يافتيد و آزمايشى كرديد، ولى كان و معدن اصلى را گم كرديد.
همو مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه، از على بن ابى هاشم، از عمرو بن ثابت، از حبيب بن ابى ثابت نقل مى كند كه مى گفته است: سلمان در آن روز گفت: آرى، در مورد اينكه سالخورده را برگزيديد راه شما صحيح بود، ولى از روى خطا اهل بيت پيامبر خود را برنگزيديد و حال آنكه اگر خلافت را در ايشان قرار مى داديد حتى دو نفر هم با شما مخالفت نمى كردند و همانا از نعمت آن به وفور بهرمند مى شديد.
همو از عمر بن شبه، از محمد بن يحيى نقل مى كند كه مى گفته است: غسان بن عبدالحميد براى ما نقل كرد كه چون مردم درباره ى خوددارى على عليه السلام از بيعت با ابوبكر بسيار سخن گفتند و ابوبكر و عمر بر او در اين مورد سخت گرفتند، مادر مسطح بن اثاثه [در مورد نام اين بانو كه بيشتر به همين كنيه خود «ام مسطح» معروف است اختلاف است. ام مسطح دختر خاله ى ابوبكر است، چند سطرى درباره ى او در ص 166 ج 8 طبقات ابن سعد آمده است. به آن كتاب و اسدالغابه ابن اثير و الاصابه ابن حجر مراجعه فرماييد. م. آمد و كنار گور پيامبر (ص) ايستاد و چنين سرود:
]«كارها و خبرها و گرفتاريهاى گوناگونى صورت مى گيرد كه اگر تو حضور مى داشتى در آن باره اين همه سخن گفته نمى شد. ما تو را بدانگونه از دست داديم كه زمين باران پر بركت را از دست دهد و كارهاى قوم تو مختلف شد، بيا و حضور داشته باش و از آنان غايب مباش.» [اين ابيات به حضرت فاطمه (ع) و هم به صفيه عمه ى پيامبر (ص) نسبت داده شده است.
]ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه، از ابراهيم بن منذر، از ابن وهب، از ابن لهيعه، از ابوالاسود براى ما نقل مى كرد كه گروهى از مردان قريش و مهاجران در مورد اينكه بيعت با ابوبكر بدون مشورت صورت گرفت خشمگين شدند و از جمله على و زبير هم خشم گرفتند و در حالى كه با خود سلاح داشتند در خانه ى فاطمه (ع) متحصن شدند. عمر همراه گروهى كه اسيد بن حضير و سلمه بن سلامه بن وقش هم همراهشان بودند- و اين دو تن از خاندان عبدالاشهل هستند- به سوى خانه فاطمه (ع) آمدند. فاطمه (ع) فرياد بر آورد و آنان را به خدا سوگند داد. آنان شمشير على و زبير را گرفتند و به ديوار زدند و شكستند، سپس عمر آن دو را از خانه بيرون كشيد و برد تا بيعت كنند، آنگاه ابوبكر برخاست و براى مردم عذر و بهانه آورد و گفت: بيعت با من كارى همراه با شتاب بود و ناگهانى صورت گرفت و خداوند شر آن را كفايت فرمود، وانگهى من از بروز فتنه ترسيدم و به خدا سوگند كه من بر آن حريص نبودم و هيچگاه بر آن طمع نبسته بودم و اينك كار بزرگى را بر گردن من نهاده اند كه مرا يارا و توان آن نيست و دوست مى دارم كه اى كاش قوى ترين افراد به جاى من عهده دار آن مى بود. و شروع به عذر خواهى از مردم كرد و مهاجران عذر او را پذيرفتند و على و زبير هم گفتند: ما خشمگين نشديم مگر در اين مورد كه مشورتى صورت نگرفت وگرنه ابوبكر را سزاوارترين مردم براى آن مى دانيم، او يار غار است و سالخوردگى او را احترام مى گذاريم و پيامبر (ص) در حالى كه زنده بود او را مامور به امامت در نماز بر مردم فرمود.
ابوبكر جوهرى، با اسناد ديگرى كه آورده است، مى گويد: ثابت بن قيس بن شماس هم همراه كسانى بود كه با عمر به خانه ى فاطمه (ع) آمدند و اين ثابت از قبيله ى بنى حارث است. او همچنين روايت مى كند كه محمد بن مسلمه هم همراهشان بوده و همو شمشير زبير را شكسته است.
ابوبكر جوهرى مى گويد: يعقوب بن شيبه، از احمد بن ايوب، از ابراهيم بن سعد، از ابن اسحاق، از زهرى، از عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است: به هنگام بيمارى پيامبر (ص) على (ع) از حضور ايشان بيرون آمد. مردم پرسيدند كه اى اباحسن! پيامبر (ص) چگونه صبح فرموده است و حالش چون است؟ فرمود: سپاس خدا را كه بهبودى يافته است. گويد: عباس دست على را در دست گرفت و گفت: اى على! تو پس از سه روز ديگر ستمديده خواهى شد [در متن عربى، عبدالعصا آمده است، توضيح آنكه عبدالعصا جزو امثال عرب است چنانكه گفته اند: الناس عبيد العصا يعنى مردم، بردگان عصا هستند و منظور اين است كه از آزار ديگران، بيمناك مى شوند و مى ترسند، به اقرب الموارد و تاج العروس مراجعه شود.، سوگند مى خورم كه نشان مرگ را در چهره ى پيامبر ديدم و من نشان مرگ را در چهره هاى فرزندان عبدالمطلب مى شناسم. اينك پيش رسول خدا برو و درباره ى خلافت سخن بگو كه اگر از آن ماست بدانيم و به ما اعلام فرمايد و اگر در غير ما قرار دارد نسبت به ما سفارش فرمايد. على گفت: اين كار را نمى كنم، به خدا سوگند اگر امروز پيامبر (ص) ما را از آن منع فرمايد، پس از آن ديگر مردم آن را به ما نمى دهند. گويد: پيامبر (ص) همان روز رحلت فرمود.
]ابوبكر جوهرى مى گويد: مغيره بن محمد مهلبى از حفظ خود و عمر بن شبه از يكى از كتابهاى خود با اسنادى كه به ابوسعيد خدرى مى رساند از قول براء بن عازب چنين نقل مى كرد كه مى گفته است: من همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پيامبر (ص) رحلت فرمود ترسيدم كه قريش خلافت را از ميان بنى هاشم در ربايد و چنان شدم كه شخص شيفته و سرگردان و شتابزده مى شود.
سپس مطالبى را از براء بن عازب نقل مى كند كه ما آنها را در آغاز اين كتاب خود ضمن شرح اين سخن على (ع) كه فرموده است: «همانا به خدا سوگند، فلان جامه ى خلافت را پوشيد [بخشى از خطبه ى شقشقيه (خطبه ى سوم) نهج البلاغه...»، آورده ايم، در دنباله آن چنين افزوده است كه براء مى گفته است: همچنان خودخورى مى كردم و چون شب فرا رسيد به مسجد رفتم و چون وارد مسجد شدم يادم آمد كه آنجا همواره آواى تلاوت قرآن پيامبر (ص) را مى شنيدم. از آنجا دلتنگ شدم و به فضاى بيرون مسجد، يعنى فضاى بنى بياضه رفتم و تنى چند را ديدم كه آهسته با يكديگر سخن مى گويند و چون من نزديك ايشان رسيدم سكوت كردند. من از آنجا برگشتم، ايشان مرا شناخته بودند و من آنان را نشناختم، مرا پيش خود فرا خواندند، نزديك رفتم، مقداد بن اسود و عباده بن صامت و سلمان فارسى و ابوذر و حذيفه و ابوالهيثم بن التيهان را ديدم و در آن حال حذيفه به آنان مى گفت:
]به خدا سوگند آنچه به شما گفتم خواهد شد و به خدا سوگند كه به من دروغ گفته نشده است و من دروغ نمى گويم و آنان مى خواستند انتخاب خليفه و حكومت را به شورايى از مهاجران واگذارند.
حذيفه گفت: بياييد پيش ابى بن كعب برويم. او هم آنچه كه من مى دانم مى داند. براء مى گويد: به سوى خانه ابى بن كعب رفتيم و بر در خانه زديم. او پشت درآمد و پرسيد: شما كيستيد؟ مقداد با او سخن گفت. ابى پرسيد: چه مى خواهيد؟ مقداد گفت: در را بازكن كه كار بزرگتر از آن است كه از پس در توان گفت. گفت: من در خانه خود را نمى گشايم و به خوبى مى دانم براى چه چيزى آمده ايد، گويا مى خواهيد در مورد اين بيعتى كه صورت گرفته است تبادل نظر كنيد. گفتيم: آرى، گفت: آيا حذيفه ميان شماست؟ گفتيم: آرى، گفت: سخن همان است كه او گفته است و به خدا سوگند من در خانه ى خود را نمى گشايم و از خانه بيرون نمى آيم تا آنچه مى خواهد واقع شود و همانا آنچه پس از آن واقع خواهد شد از اين بدتر است و به پيشگاه خداوند شكايت بايد برد.
گويد: و چون اين خبر به اطلاع ابوبكر و عمر رسيد، به ابوعبيده بن جراح و مغيره بن شعبه پيام دادند كه راى و چاره چيست؟ مغيره گفت: راه اين است كه عباس را ملاقات كنيد و براى او در اين كار بهره يى قرار دهيد كه براى او و فرزندانش باشد و از سوى على آسوده شويد و براى شما در نظر مردم بر على حجت باشد كه عباس به شما گرايش پيدا كرده است. آنان حركت كردند و در شب دوم وفات پيامبر (ص) پيش عباس رفتند. آنگاه خطبه ى ابوبكر و سخن عمر و پاسخى را كه عباس به آنان داده است آورده و ما اين موضوع را در جزء اول اين كتاب آورديم.
ابوبكر جوهرى همچنين مى گويد: احمد بن اسحاق بن صالح، از عبدالله بن عمر، از حماد بن زيد، از يحيى بن سعيد، از قاسم بن محمد نقل مى كند كه چون پيامبر (ص) رحلت فرمود، انصار پيش سعد بن عباده جمع شدند، ابوبكر و عمر و ابوعبيده هم آنجا حاضر شدند. حباب بن منذر گفت: بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد و اى قوم! به خدا سوگند ما در مورد اميرى شما رشك و همچشمى نداريم، ولى بيم آن را داريم كه پس از شما كسانى به اميرى برسند كه ما پسران و پدران و برادران ايشان را كشته ايم. عمر بن خطاب گفت: اگر چنان شد، در صورتى كه توانا باشى قيام خواهى كرد. در اين هنگام ابوبكر سخن گفت و گفت: ما اميران خواهيم بود و شما وزيران و اين كار ميان ما به تساوى خواهد بود، چون دو لپه باقلا و با ابوبكر بيعت شد و نخستين كس كه با او بيعت كرد بشير بن سعد، پدر نعمان بن بشير بود.
و چون مردم بر گرد ابوبكر جمع شدند و بيعت او استوار شد، اموالى ميان زنان مهاجر و انصار بخش كرد و سهم يكى از زنان خاندان عدى بن نجار را همراه زيد بن ثابت براى او فرستاد. آن زن پرسيد: اين چيست؟ گفت: مالى است كه ابوبكر ميان زنان تقسيم كرده است. آن زن گفت: آيا با دادن رشوه مى خواهيد از دين خود رشوه بگيرم! نه، به خدا سوگند از او چيزى نمى پذيرم! و آن را پيش ابوبكر بازفرستاد.
من اين خبر را از كتاب السقيفه ابوبكر جوهرى در سال ششصد و ده هجرى بر ابوجعفر يحيى بن محمد علوى حسينى معروف به ابن ابى زيد [يحيى بن محمد، متولد 548 و درگذشته ى 613 هجرى و از اشراف و ادبا و شاعران برجسته است. او به نسبت اعراب و جنگهاى ايشان و ادبيات عرب مسلط بوده است، به ص 208 ج 1 الاعلام زركلى مراجعه فرماييد. م. كه نقيب بصره بود خواندم، خدايش رحمت كناد، گفت: پيش بينى و تشخيص حباب بن منذر درست بود، زيرا همان چيزى كه از آن بيم داشت، روز حره فرارسيد. و انتقام خون مشركان كشته شده در جنگ بدر را از انصار گرفتند. نقيب كه خدايش رحمت كناد به من گفت: پيامبر (ص) هم بر اهل و فرزند خود از همين وضع بيم داشت، زيرا او مردم را مصيبت زده كرده بود و مى دانست كه اگر بميرد و تنها دخترش و فرزندان او را به صورت رعيت و مردم عادى باقى بگذارد، آنان زيردست حاكمان به خطر بزرگى مى افتند و به همين منظور بود كه مكرر پايه هاى حكومت را براى پسرعمويش پس از خود استوار مى فرمود تا شايد خون على (ع) و فرزندانش محفوظ بماند و اگر آنان حاكم بودند، خون و جانشان محفوظتر از آن بود كه رعيت و زيردست حاكم ديگرى باشند، ولى قضا و قدر با آن حضرت يار نبود و كار چنان شد كه شد و كار فرزندزادگان او به آنجا كشيد كه خود مى دانى.
]ابوبكر احمد بن عبدالعزيز (جوهرى) مى گويد: يعقوب بن شيبه با اسنادى كه آن را به طلحه بن مصرف مى رساند نقل مى كند كه مى گفته است: به هذيل بن شرحبيل گفتم: مردم مى گويند پيامبر (ص) وصيت فرمود و على را وصى خود قرار داد، گفت:
آيا ابوبكر خود را امير وصى رسول خدا قرار مى دهد! ابوبكر بسيار دوست مى داشت كه در آن مورد به عهدى از پيامبر دست يابد و تسليم آن شود و مهار آن را بر بينى خود نهد.
مى گويم: دو شيخ حديث يعنى محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى در كتاب صحيح خود از طلحه بن مصرف نقل كرده اند كه گفته است: از عبدالله بن ابى اوفى پرسيدم: آيا پيامبر (ص) وصيت نفرموده است؟ گفت: نه، گفتم: چگونه است كه وصيت كردن براى مسلمانان مقرر شده است و به پيامبر (ص) هم فرمان داده شده كه وصيت فرمايد و با وجود اين وصيت نفرموده باشد؟ گفت: پيامبر (ص) به توجه و اجراى دستورهاى قرآن وصيت فرمود. طلحه بن مصرف مى گويد: سپس ابن ابى اوفى گفت: ابوبكر چنان نبود كه بر وصى رسول خدا فرمانروايى كند، بلكه بسيار دوست مى داشت كه در اين مورد فرمانى از پيامبر بيابد و بر آن گردن نهد و لگام آن را بر بينى خود ببندد. [در اين مورد در كتب اعتقادى و كلام و حديث مفصل بحث شده است و خوانندگان گرامى مى توانند به عبقات و الغدير مراجعه فرمايند تا از حقيقت بيشتر آگاه شوند. م.
]همچنين همين دو شيخ در دو صحيح خود از عايشه روايت مى كنند و مى گويند: در حضور عايشه گفته شد: كه پيامبر (ص) وصيت فرموده است، عايشه گفت: چه هنگامى وصيت كرده است؟ و چه كسى اين سخن را مى گويد؟ گفتند: چنين مى گويند، گفت: آخر چه كسى مى گويد؟ پيامبر (ص) به سينه و گلوى من تكيه داده بود، طشت خواست كه ادرار كند، ناگاه به يك سو افتاد و درگذشت و من حتى متوجه مرگ او نشدم. [در كتابهاى بسيار معتبر و قديمى و مقدم بر صحيح بخارى يا هم عصر آن موضوع رحلت پيامبر (ص) در آغوش عايشه مورد ترديد است. لطفا به بحث مفصل ابن سعد در طبقات صفحات 49 -51 بخش 2 ج 2 چاپ بريل و ترجمه ى آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م.
]همچنين در هر دو صحيح (مسلم و بخارى) از ابن عباس نقل شده كه مى گفته است: اى واى از روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه يى بود! ابن عباس سپس چندان گريست كه اشكهايش شنها را خيس كرد، ما گفتيم: اى ابن عباس در پنجشنبه چه اتفاقى افتاده است؟ گفت: در آن روز بيمارى و درد پيامبر (ص) سخت شد و فرمود: نامه يى بياوريد تا براى شما بنويسم و پس از من هرگز گمراه نشويد. حاضران با يكديگر ستيز كردند، پيامبر فرمودند: ستيزه و بگو و مگو در حضور من سزاوار نيست، گوينده يى گفت: پيامبر را چه شده است؟ آيا هذيان مى گويد؟ از او بپرسيد چه مى خواهد. و همينكه خواستند سخن خود را تكرار كنند، پيامبر فرمود: رهايم كنيد، كه آنچه من در آنم بهتر از چيزى است كه شما در آنيد، و سپس سه دستور صادر فرمود و گفت: مشركان را از جزيره العرب بيرون كنيد و به نمايندگان قبايل همانگونه كه جايزه مى دادم جايزه دهيد. درباره دستور سوم از ابن عباس پرسيدند، گفت: نمى دانم كه آيا در آن باره سخنى نفرمود، يا چيزى فرمود و من آن را فراموش كرده ام.
همچنين در دو صحيح (بخارى و مسلم) از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد نقل شده است كه چون پيامبر (ص) محتضر شد، در خانه، تنى چند از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند. پيامبر (ص) فرمود: بياييد تا براى شما نامه يى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد، عمر گفت: درد و بيمارى بر پيامبر غلبه پيدا كرده است، قرآن پيش شماست و كتاب خدا ما را بسنده است. برخى از حاضران گفتند چنين است و برخى گفتند نه و اختلاف پيدا كردند و همچنان برخى مى گفتند: كاغذ بياوريد تا براى شما نامه يى بنويسد كه پس از او هرگز گمراه نشويد و برخى مى گفتند: سخن درست همان است كه عمر مى گويد و چون در محضر پيامبر ياوه سرايى و اختلاف بسيار كردند، پيامبر (ص) به آنان فرمود: برخيزيد و برخاستند و ابن عباس مى گفته است: مصيبت و تمام مصيبت در اين بوده است كه مانع آن شدند تا پيامبر آن نامه را براى شما بنويسد.