شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد: احمد بن اسحاق بن صالح، از عبدالله بن عمر بن معاذ، از ابن عون، از قول مردى از بنى زريق براى من نقل كرد كه عمر در آن روز كه با ابوبكر بيعت شد، در حالى كه دامن به كمر زده بود و پيشاپيش ابوبكر مى دويد، بانگ برداشته بود كه همانا مردم با ابوبكر بيعت كردند. گويد: در اين هنگام ابوبكر آمد و بر منبر رسول خدا نشست و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس چنين گفت: همانا من عهده دار ولايت بر شما شدم و بهترين و گزينه ترين شما نيستم، ولى قرآن نازل شده و سنت تنظيم يافته است و آموختيم و دانستيم كه زيرك ترين زيركان پرهيزگارانند و ابله ترين ابلهان تباهكاران. و همانا قوى ترين شما در نظر من ناتوان است، تا هنگامى كه حق او را بگيرم و ضعيف ترين شما در نظر من نيرومند است تا هنگامى كه حق را از او بگيرم. اى مردم! همانا كه من از سنتها پيروى كننده ام و نوآور نخواهم بود، هر گاه نيكى كردم مرا يارى دهيد و چون به كژى گراييدم مرا راست كنيد.

[اين خطبه در ص 203 ج 3 تاريخ طبرى و ص 59 ج 4 عقد الفريد چاپ مصر 1967 آمده است. م.
]

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه از احمد بن معاويه، از نضر بن شميل، از محمد بن عمرو، از سلمه بن عبدالرحمان نقل مى كند كه چون ابوبكر بر منبر نشست، على عليه السلام و زبير و گروهى از بنى هاشم در خانه ى فاطمه بودند. عمر پيش آنان آمد و گفت: سوگند به كسى كه جان من در دست اوست، يا بايد براى بيعت بيرون آييد، يا آنكه اين خانه را بر شما آتش مى زنم! زبير در حالى كه شمشير خود را كشيده بود از خانه بيرون آمد، مردى از انصار و زياد بن لبيد با او گلاويز شدند و شمشير را از دست زبير بيرون كشيدند. ابوبكر همچنان كه بر منبر بود فرياد برآورد و گفت: شمشير را به سنگ بكوبيد. ابوعمرو بن حماس گويد: من آن سنگ را كه نشانه ضربت شمشير زبير بر آن بود ديدم و گفته مى شد كه اين نشانه ى كوبيدن شمشير زبير بر سنگ است.

سپس ابوبكر گفت: آنان را رها كنيد، خداوند به زودى آنان را خواهد آورد. گويد: پس از آن آنان پيش ابوبكر رفتند و با او بيعت كردند.

ابوبكر جوهرى مى گويد: در روايت ديگرى آمده است كه سعد بن ابى وقاص هم همراه آنان در خانه فاطمه (ع) حاضر بود و مقداد بن اسود هم حضور داشت و آنان با يكديگر قرار گذاشته بودند كه با على (ع) بيعت كنند. عمر آنجا آمد تا خانه را بر ايشان آتش زند، زبير با شمشير به سوى عمر بيرون آمد و فاطمه (ع) از خانه بيرون آمد و مى گريست و فرياد مى زد و از مردم خواست از آن كار بازايستند و گفتند: ما در مورد كار خيرى كه مردم بر آن اتفاق كرده اند، ستيزى نخواهيم كرد، (بلكه) ما جمع شده ايم تا قرآن را در يك نسخه جمع كنيم. سپس آنان هم با ابوبكر بيعت كردند و كار جريان يافت و مردم آرام گرفتند.

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه از ابوبكر باهلى، از اسماعيل بن مجالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است: ابوبكر پرسيد: زبير كجاست؟ گفتند: پيش على است و شمشير بر دوش آويخته است، ابوبكر گفت: اى عمر برخيز، اى خالد بن وليد بر خيز، برويد و آن دو را پيش من بياوريد. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد و خالد بر در خانه ايستاد، عمر به زبير گفت: اين شمشير چيست؟ گفت: ما با على بيعت مى كنيم. عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و آن را به سنگ زد و شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و به سوى خالد برد و گفت: اى خالد مواظبش باش و خالد او را گرفت. سپس عمر به على گفت: برخيز و با ابوبكر بيعت كن، على (ع) درنگ كرد و بر زمين نشسته بود، عمر دست او را گرفت و گفت برخيز و او از برخاستن خوددارى فرمود، او با زور على (ع) را كشيد و همانگونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد و چون فاطمه (ع) ديد كه با آن دو چگونه رفتار مى شود، بر در حجره ايستاد و فرمود: اى ابوبكر، چه زود بر اهل بيت رسول خدا هجوم و حمله آورديد! به خدا سوگند تا هنگامى كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت. گويد: پس از آن ابوبكر به حضور فاطمه رفت و براى عمر شفاعت كرد و از فاطمه (ع) خواست از عمر خشنود شود و فاطمه (ع) از او خشنود شد.

[به نقل استاد محترم دكتر محمد هادى امينى در حاشيه ص 51 كتاب سقيفه اين موضوع در صحيح بخارى و صحيح مسلم و مسند احمد و تاريخ طبرى و سنن بيهقى و تاريخ ابن كثير و تاريخ الخميس آمده است. م.
]

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد از محمد بن حاتم، از حرامى، از حسين بن زيد، از جعفر بن محمد، از پدرش، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است: عمر از كنار على (ع) گذشت و على همراه ابن عباس نشسته بود، عمر سلام كرد، آن دو پرسيدند: كجا مى روى؟ گفت: به مزرعه ى خويش در ينبع مى روم. على (ع) فرمود: آيا با تو همراه شويم؟ گفت: آرى، على (ع) به ابن عباس فرمود: برخيز و همراهش باش. ابن عباس مى گويد: عمر دست در دست من داد و انگشتهايش را وارد انگشتانم كرد و براه افتاد و چون بقيع را پشت سر نهاديم گفت: اى ابن عباس! به خدا سوگند كه اين خويشاوند تو پس از رحلت رسول خدا (ص) شايسته ترين و سزاوارترين افراد به خلافت بود، جز اينكه ما از دو چيز بر او ترسيديم. ابن عباس مى گويد: عمر به گونه يى سخن گفت كه چاره يى جز پرسيدن آن دو علت نداشتم. پرسيدم: اى اميرالمومنين آن دو چه بود؟ گفت: بر كمى سن او و محبت او نسبت به خاندان عبدالمطلب ترسيديم.

ابوبكر (جوهرى) مى گويد: ابوزيد از هارون بن عمر با اسنادى كه آن را به ابن عباس مى رساند براى من نقل كرد كه مردم در شب جابيه

[جابيه: نام دهكده يى از اعمال دمشق است كه به گفته ياقوت حموى عمر در آنجا خطبه ى مشهورى ايراد كرده است. از اطراف عمر پراكنده شدند و هر كس با دوست خود حركت مى كرد. من همان شب ضمن راه با عمر برخوردم و با او به گفتگو پرداختم و او پيش من گله گزارى كرد كه چرا على از همراهى با او خوددارى فرموده است. من گفتم: مگر على علت آن را براى تو نگفت و معذرت نخواست؟ گفت: چرا، گفتم: عذر او موجه است. عمر گفت: اى ابن عباس، نخستين كس كه شما را از حكومت بازداشت ابوبكر بود و قوم شما خوش نمى داشتند كه براى خاندان شما نبوت و خلافت با هم جمع شود، گفتم: اى اميرالمومنين، سبب آن چيست؟ مگر خير به آنان نمى رسيد؟ گفت: چرا، ولى اگر آنان شما را به خلافت برمى گزيدند بر فخر و شرف شما نسبت به ايشان افزوده مى شد.
]

ابوبكر (جوهرى) همچنين مى گويد: ابوزيد از عبدالعزيز بن خطاب از على بن هشام كه اسناد خود را به عاصم بن عمرو بن قتاده مى رساند نقل مى كرد كه على عليه السلام عمر را ديد و از او پرسيد: تو را به خدا سوگند! آيا پيامبر (ص) تو را به جانشينى خود گماشته است؟ عمر گفت: نه، على گفت: بنابراين تو و دوست تو (ابوبكر) چه مى كنيد؟ عمر گفت: اما دوست من كه درگذشته و به راه خود رفته است و اما من به زودى خلافت را از گردن خود برمى دارم و بر گردن تو مى نهم، على فرمود: خداوند بينى كسى را كه بخواهد تو را از آن بيرون كشد بر خاك بمالد و ببرد! نه، مقصودم اين نبود، ولى خداوند مرا علم و نشانه هدايت قرار داده است و چون بر كار قيام كنم هر كس با من مخالفت كند گمراه خواهد بود.

ابوبكر (جوهرى) همچنين از ابوزيد، از هارون بن عمر، از محمد بن سعيد بن فضل، از پدرش، از حارث بن كعب، از عبدالله بن ابى اوفى خزاعى نقل مى كند كه مى گفته است: خالد بن سعيد بن عاص از كارگزاران پيامبر (ص) در يمن بود و پس از رحلت آن حضرت به مدينه آمد و در آن هنگام مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند. خالد پيش ابوبكر نرفت و چند روزى از بيعت با او خوددارى كرد و حال آنكه مردم بيعت كرده بودند. خالد پيش بنى هاشم رفت و گفت: شما ظاهر و باطن جامعه و جامه زيرين و رويى آن و تنه اصلى عصا هستيد نه پوسته ى نازك آن و چون شما راضى شويد ما راضى خواهيم بود و چون شما خشم گيريد ما خشمگين خواهيم شد. اينك به من بگوييد كه آيا شما با اين مرد بيعت كرده ايد؟ گفتند: آرى، گفت: آيا با كمال ميل و خشنودى همه شما؟ گفتند: آرى، گفت: اينك كه شما بيعت كرده ايد من هم راضى هستم و بيعت مى كنم، به خدا سوگند اى بنى هاشم شما درختان سركشيده و داراى ميوه هاى پاكيزه ايد. سپس با ابوبكر بيعت كرد. سخنان او به اطلاع ابوبكر رسيد و به آن توجهى نكرد و در دل نگرفت و چون ابوبكر خالد بن سعيد را به فرماندهى لشكرى كه به شام گسيل داشت گمارد، عمر به او گفت: آيا خالد را به فرماندهى مى گمارى و حال آنكه بيعت خود را از تو بازداشت و به بنى هاشم آن سخنان را گفت! وانگهى از يمن مقدار بسيارى نقره و بندگان و غلامان سياه و زره و نيزه با خود آورده است! و من از مخالفت او در امان نيستم. و بدينگونه ابوبكر از فرماندهى او منصرف شد و ابوعبيده بن جراح و يزيد بن ابى سفيان و شرحبيل بن حسنه را به فرماندهى گماشت.

و بدان كه اخبار و روايات در اين مورد به راستى بسيار است و هر كس در آن تامل كند و انصاف دهد، خواهد دانست كه در مورد خلافت نص صريح و قطعى كه در آن شك و ترديد و احتمال را راه نباشد وجود ندارد و آنچنان نيست كه اماميه مى پندارند، زيرا شيعيان مى گويند كه پيامبر (ص) در مورد خلافت على عليه السلام نص صريح و روشن و آشكارى فرموده است كه غير از نص روز غدير و خبر منزلت و اخبار ديگر مشابه آن دو است- كه از طريق عامه و ديگران هم روايت شده است- بلكه پيامبر (ص) در مورد خلافت و امارت على (ع) بر مومنان تصريح فرموده و مسلمانان را فرمان داده است كه در آن مورد بر او سلام دهند و مسلمانان چنان كردند و مى گويند: پيامبر (ص) در موارد بسيارى براى مسلمانان تصريح فرموده است كه على پس از او خليفه است و به آنان فرمان داده است كه از او شنوايى و فرمانبردارى داشته باشند. و براى شخص منصف، هنگامى كه جريان بعد از وفات پيامبر (ص) را مى شنود، هيچ ترديدى باقى نمى ماند و به طور قطع مى داند كه چنين نصى وجود نداشته است

[با احترام به انصاف نسبى ابن ابى الحديد كه حديث غدير و منزلت را پذيرفته است به اطلاع خوانندگان گرامى مى رساند كه مناسب است براى اطلاع بيشتر در اين باره و نصوصى كه نقل شده است به كتابهاى زير مراجعه فرمائيد: بحارالانوار مجلسى (ره) صفحات 192 تا 383 ج 36، چاپ جديد و المراجعات سيد شرف الدين موسوى (ره) صفحات 130 تا 200، چاپ نوزدهم و، فضائل الخمسه استاد سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى صفحات 1 تا 53 ج 2، چاپ سوم. م. البته در نظر نفوس و عقول، چنين چيزى هست كه در آن مورد تعريض و تلويح و كنايه وجود داشته است و گفتارى غير صريح و حكمى غير قطعى بوده است و شايد پيامبر (ص) را چيزى كه خود مى دانسته و مصلحتى كه رعايت مى فرموده يا آگاهى از آينده كه به اذن خداوند متعال داشته است از اين كار باز داشته است.
]

اما موضوع خوددارى على عليه السلام از بيعت و بيرون كشيدن او از خانه- بدانگونه كه صورت گرفته است- را رجال حديث و سيره نويسان آورده اند. و ما هم آنچه را كه ابوبكر جوهرى در اين مورد آورده بود آورديم و او از رجال حديث و از افراد ثقه و مورد اعتماد است و البته كسان ديگرى هم غير از او نظير اين مطالب را بيرون از حد شمار آورده اند.

اما كارهاى زشت و سبكى كه شيعه نقل كرده اند از قبيل فرستادن قنفذ به خانه فاطمه (ع) و اينكه او با تازيانه چنان آن حضرت را زده است كه بازويش همچون بازوبندى متورم شده و اثرش تا هنگام مرگ باقى بوده است. فاطمه (ع) را ميان در و ديوار فشرده است و آن حضرت فرياد برآورده است كه اى پدرجان و كودكى را كه در شكم داشته مرده سقط كرده است و بر گردن على عليه السلام ريسمان افكنده و او را كه از حركت خوددارى مى فرموده است مى كشيده اند و فاطمه (ص) پشت سرش آه و فرياد برمى آورده است و دو پسرش حسن و حسين همراه آن دو مى گريسته اند و چون على را به حضور آوردند از او خواستند بيعت كند و او خوددارى كرد و به كشتن تهديدش كردند و فرمود: در اين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را خواهيد كشت! و گفتند: بنده ى خدا را آرى، ولى برادر رسول خدا را نه و على (ع) هم آنان را روياروى متهم به نفاق كرد كه صحيفه يى نوشته و اتفاق كرده اند ناقه ى پيامبر (ص) را در شب عقبه رم دهند، هيچيك در نظر اصحاب ما اصل و اساسى ندارد و هيچكس از ايشان، آن را ثابت نكرده و اهل سنت هم اين امور را نه روايت كرده و نه مى شناسند و چيزى است كه شيعه در نقل آن منفرد است.

/ 314