شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سخن درباره ى كشته شدگان مشركان در جنگ احد

واقدى مى گويد: از افراد خاندان عبدالدار، طلحه بن ابى طلحه كه رايت قريش را بر دوش داشت و او را على بن ابى طالب (ع) در جنگ تن به تن كشت، و عثمان بن ابى طلحه كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشت. و ابوسعيد بن ابى طلحه كه او را سعد بن ابى وقاص كشت، و مسافع بن ابى طلحه كه او را عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح كشت، و كلاب بن طلحه بن ابى طلحه كه او را زبير بن عوام كشت و حارث بن طلحه بن ابى طلحه كه او را عاصم بن ثابت كشت و جلاس بن طلحه بن ابى طلحه كه او را طلحه بن عبيدالله كشت و ارطاه بن عبدشرحبيل كه او را على بن ابى طالب (ع) كشت و قارظ

[در برخى از نسخ مغازى واقدى به صورت «قارط» ثبت است. بن شريح بن عثمان بن عبدالدار- كه نامش به صورت قاسط هم آمده است- و واقدى مى گويد معلوم نشد چه كسى او را كشته است و بلاذرى مى گويد على (ع) او را كشته است. و صواب، برده ى آزاد كرده خاندان عبدالدار، كه او را هم على (ع) و به قولى ديگر قزمان كشته اند، و ابوعزيز بن عمير برادر مصعب بن عمير كه او را هم قزمان كشته است، جمعا يازده تن.
]

از خاندان اسد بن عبدالعزى، عبدالله بن حميد بن زهير بن حارث بن اسد كه به روايت واقدى ابودجانه و به روايت محمد بن اسحاق على بن ابى طالب (ع) او را كشته اند. بلاذرى مى گويد ابن كلبى گفته است كه عبدالله بن حميد در جنگ بدر كشته شده است.

از بنى زهره، ابوالحكم بن اخنس بن شريق كه على بن ابى طالب (ع) او را كشت و سباع بن عبدالعزى خزاعى كه نام اصلى پدرش عمرو بن نضله بن عباس بن سليم است، و پسر ام انمار خونگير مكه بوده است و او را حمزه بن عبدالمطلب كشت، دو تن.

از خاندان مخزوم، اميه بن ابى حذيفه بن مغيره كه او را على (ع) كشت و هشام بن ابى اميه بن مغيره كه او را قزمان كشت، و وليد بن عاص بن هشام كه او را هم قزمان كشت و خالد بن اعلم عقبلى كه او را هم قزمان كشت و عثمان بن عبدالله بن مغيره كه او را حارث بن صمه كشت، پنج تن.

از خاندان عامر بن لوى، عبيد بن حاجز كه او را ابودجانه كشت و شيبه بن مالك بن مضرب كه او را طلحه بن عبيدالله كشت، دو تن.

از خاندان جمح، ابى بن خلف كه او را پيامبر (ص) كشت و ابوعزه كه او را به فرمان رسول خدا (ص) عاصم بن ثابت گردن زد، دو تن.

از خاندان عبدمناف بن كنانه، خالد بن سفيان بن عويف و ابوالشعثاء بن سفيان بن عويف و ابوالحمراء بن سفيان بن عويف و غراب بن سفيان بن عويف كه اين چهار برادر را به روايت محمد بن حبيب، على بن ابى طالب (ع) كشته است. واقدى در مورد اين كشته شدگان مشركان- چهار برادر- شخص معينى را به عنوان قاتل ايشان ثبت نكرده است ولى پيش از اين فصل ضمن مطالب ديگر گفته است كه ابوسبره بن حارث بن علقمه يكى از پسران سفيان بن عويف را كشته است و رشيد فارسى وابسته بنى معاويه يكى ديگر از پسران سفيان را ديده است كه سراپا پوشيده در آهن مى گويد: من پسر عويف هستم، سعد آزاد كرده و وابسته حاطب راه را بر او بست. ابن عويف بر او ضربتى استوار زد كه او را دو نيمه كرد. در اين هنگام رشيد فارسى بر ابن عويف حمله كرد و ضربتى بر دوش او زد كه زره را دريد و او را دو نيم كرد و گفت: بگير كه من غلام فارسى هستم! پيامبر (ص) كه او را مى ديد و سخنش را مى شنيد، فرمود: اى كاش مى گفتى غلام انصارى هستم. گويد: در اين هنگام برادر مقتول كه يكى ديگر از پسران سفيان بن عويف بود همچون سگ بر رشيد حمله كرد و مى گفت: من پسر عويف ام. رشيد ضربتى بر سرش زد كه با وجود داشتن مغفر سرش را از هم شكافت و گفت: بگير كه من غلام انصارى ام، پيامبر (ص) لبخند زد و فرمود: احسنت اى اباعبدالله و با آنكه رشيد پسرى نداشت، پيامبر به او كنيه داد.

مى گويد (ابن ابى الحديد): بلاذرى براى اين چهار تن كشنده اى را نام نبرده است و آنان را در زمره ى كشتگان قريش در احد شمرده است. همچنين ابن اسحاق هم از قاتل اين چهار تن نام نبرده است. بنابراين، اگر روايت واقدى صحيح باشد، على (ع) فقط يكى از اين چهار برادر را كشته است و اگر روايت محمد بن حبيب صحيح باشد هر چهار تن از كشته شدگان به دست على (ع) هستند. من در يكى از كتابهاى ابوالحسن مداينى هم خواندم كه على (ع) هر چهار پسر سفيان بن عويف را در جنگ احد كشته است و از خود على هم شعرى را در اين مورد روايت كرده است.

از خاندان عبدشمس، معاويه بن مغيره بن ابى العاص كه در يكى از روايات نقل است كه او را هم على (ع) كشته است و هم گفته شده است كه او را زيد بن حارثه و عمار بن ياسر كشته اند. بنابراين جمع كشته شدگان مشركان در جنگ احد بيست و هشت تن هستند كه على (ع) با توجه به اتفاق و اختلاف روايات دوازده تن از آنان را كشته است و نسبت به كشته شدگان تقريبا همان نسبت كشته شدگان در جنگ بدر به دست اوست كه نزديك به نصف است.

سخن درباره ى تعقيب پيامبر (ص) از مشركان پس از بازگشت از احد

و اينكه با همه ى ضعفى كه از لحاظ مزاجى داشت مى خواست با آنان درافتد

واقدى مى گويد: به پيامبر (ص) خبر رسيد كه مشركان تصميم گرفته اند به مدينه بازگردند و آن را غارت كنند. پيامبر دوست مى داشت به آنان قدرتى نشان دهد. چون نماز صبح يكشنبه هشتم شوال را گزارد، همه روى شناسان اوس و خزرج همراه او بودند كه آن شب را براى پاسدارى از شبيخون بر در خانه پيامبر (ص) گذرانده بودند. سعد بن عباده و سعد بن معاذ و حباب بن منذر و اوس بن خولى و قتاده بن نعمان همراه گروهى ديگر در زمره ى ايشان بودند. چون پيامبر از نماز صبح بازگشت به بلال فرمان داد ميان مردم جار زند كه پيامبر به شما فرمان مى دهد كه دشمنتان را تعقيب كنيد و نبايد كسى جز شركت كنندگان در جنگ ديروز با ما بيايد. سعد بن معاذ حركت كرد و پيش قوم خود برگشت كه فرمان حركت دهد. زخميان بسيار بودند، آنان چنان كه بيشتر بلكه همه افراد خاندان عبدالاشهل زخمى بودند. سعد بن معاذ پيش ايشان رفت و گفت: پيامبر (ص) فرمان مى دهد كه دشمن خود را تعقيب كنيد. گويد: اسيد بن حضير در حالى كه هفت زخم برداشته بود و مى خواست آن را مداوا كند گفت: مى شنويم و خدا و رسولش را فرمانبرداريم و سلاح خود را برداشت و اعتنايى به مداواى زخمهاى خود نكرد و به رسول خدا (ص) پيوست. سعد بن عباده هم پيش قوم خود يعنى بنى ساعده آمد و به آنان فرمان حركت داد كه جامه و سلاح پوشيدند و به پيامبر پيوستند. ابوقتاده پيش مردم خربا كه سرگرم مداواى زخمهاى خود بودند آمد و گفت: منادى پيامبر به شما فرمان تعقيب دشمن را مى دهد، آنان هم به برداشتن سلاح روى آوردند و اعتنايى به زخم خويش نكردند آن چنان كه از بنى سلمه چهل زخمى بيرون آمدند. طفيل بن نعمان سيزده زخم و خراش بن صمه و كعب بن مالك ده و چند زخم داشتند و قطبه بن عامر بن خديج در دست خود نه زخم داشت. آنان در حالى كه سلاح بر تن داشتند كنار گور ابوعتبه به پيامبر (ص) رسيدند و براى آن حضرت صف كشيدند و چون پيامبر به ايشان، كه عموما زخمى بودند، نگريستند فرمودند: بار خدايا بر بنى سلمه رحمت آور.

واقدى مى گويد: عتبه بن جبيره از قول مردانى از قوم خود براى من نقل كرد كه عبدالله بن سهل و رافع بن سهل از خاندان عبدالاشهل از احد برگشتند و زخمهاى بسيارى داشتند و حال عبدالله و زخمهايش وخيم تر بود. فرداى آن روز كه سعد بن معاذ پيش قوم خود آمد و خبر آورد كه پيامبر (ص) فرمان به تعقيب دشمن داده است يكى از آن دو به ديگرى گفت: به خدا سوگند كه اگر شركت در جنگ و همراهى پيامبر را رها كنيم زيان است و به خدا سوگند مركوبى هم نداريم كه سوار شويم و نمى دانيم چه كنيم. عبدالله گفت: راه بيفت برويم. رافع گفت: به خدا سوگند توان راه رفتن ندارم. برادرش گفت: حركت كن، خود را آرام آرام مى كشانيم. گويد: آن دو بيرون آمدند و خود را افتان و خيزان مى كشاندند. رافع سست و ناتوان شد، عبدالله گاهى او را بر دوش خود مى كشيد و گاهى پياده حركت مى كرد و شامگاه كه مسلمانان مشغول بر افروختن آتش بودند آن دو به حضور پيامبر رسيدند. عباد بن بشر كه پاسدارى آن شب را بر عهده داشت آن دو را به حضور پيامبر آورد و پيامبر از آن دو پرسيدند چه چيز موجب تاخير شما شد؟ و چون سبب را گفتند: پيامبر براى آنان دعاى خير كرد و فرمود اگر زندگى شما به درازا كشد، صاحب ستوران و مركوبهايى از اسب و استر و شتر خواهيد شد، هر چند براى شما خوب نخواهد بود.

واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله گفت: اى رسول خدا! جارچى جار مى زند كه نبايد با ما كسى جز شركت كنندگان در جنگ ديروز بيايد، من ديروز بسيار خواهان شركت در جنگ بودم ولى پدرم مرا براى سرپرستى خواهرهايم گذاشت و به من گفت: پسرم براى تو شايسته نيست ايشان را كه دختركان ناتوانى هستند و مردى همراهشان نيست رها كنى. من با رسول خدا (ص) مى روم، شايد خداوند شهادت را بهره ى من قرار دهد. من پيش خواهرانم ماندم و با آنكه من آرزوى شهادت داشتم پدرم آن را بر من برگزيد. اينك اى رسول خدا اجازه فرماى تا من همراهت بيايم، پيامبر (ص) او را اجازه فرمود. جابر مى گويد: هيچ كس جز من كه در جنگ روز گذشته شركت نكرده باشد همراه رسول خدا (ص) نبود و تنى چند از مردانى كه در جنگ احد حضور پيدا نكرده بودند از آن حضرت اجازه خواستند كه موافقت نفرمود. پيامبر در اين هنگام پرچم خود را كه از روز گذشته همچنان بسته بود خواست و آن را به على (ع) سپرد و گفته شده است به ابوبكر سپرد سپس از خانه بيرون آمد و زخمى بود، بر دو گونه اش زخم دو حلقه مغفر بود و پيشانى او نزديك رستنگاه موها شكافته بود، دندان ايشان شكسته بود و لبش از درون آماس داشت، دوش راست او از ضربه ابن قميئه آسيب ديده و دردمند بود و دو زانويش آماس كرده بود. پيامبر (ص) وارد مسجد شد و دو ركعت نماز گزارد. مردم جمع شده بودند و اهالى مناطق بالاى مدينه هم كه از فرمان و داد خواهى آگاه شده بودند، آمدند. پيامبر (ص) خواست اسبش را بر در مسجد آوردند، طلحه بن عبيدالله كه صداى منادى را شنيده بود، بيرون آمده و منتظر بود كه پيامبر (ص) چه هنگامى حركت مى فرمايد. بر در مسجد به پيامبر (ص) برخورد كه زره و مغفر پوشيده بود و جز چشمهاى آن حضرت چيز ديگرى از چهره اش ديده نمى شد. پيامبر فرمود: اى طلحه سلاح تو كجاست؟ گفت: همين جا. طلحه مى گويد: دوان دوان رفتم، زره پوشيدم و سپر بر دوش افكندم و شمشيرم را به دست گرفتم و نه زخم داشتم ولى به زخمهاى خود اهميت نمى دادم، بلكه بيشتر نگران زخمهاى پيامبر (ص) بودم. پيامبر روى به طلحه كرد و پرسيد: فكر مى كنى دشمن در چه منطقه اى باشد؟ گفت: گمان مى كنم در سياله باشند. پيامبر فرمود: خود من هم چنين گمان مى كنم. اى طلحه آنان ديگر هرگز مثل ديروز بر ما پيروز نمى شوند و خداوند مكه را براى ما مى گشايد. گويد: پيامبر (ص) سه تن از قبيله اسلم را به عنوان پيشاهنگ در پى مشركان گسيل فرمود. يكى از آنان عقب ماند و بند كفش يكى از آن دو تن ديگر پاره شد و سومى خود را به قريش رساند كه با هياهو سرگرم رايزنى براى بازگشت به مدينه بودند و صفوان بن اميه ايشان را از آن كار بازمى داشت. در اين هنگام آن مردم مسلمان كه بند كفش او پاره شده بود به همراه خود رسيد و قريش آن دو را ديدند و به آنان حمله كردند و هر دو را كشتند. مسلمانان هنگامى كه به حمراءالاسد رسيدند با جسد آن دو برخوردند و پيامبر (ص) آن دو را در يك گور به خاك سپرد و آن دو قرين يكديگرند. واقدى مى گويد: اسامى آنان سليط و نعمان بوده است.

واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله گفته است: خوراك عمده ى ما در آن روز خرما بود و سعد بن عباده سى شتر خرما به حمراءالاسد آورد و شتران پروار هم با خود آورد و در روز دوم و سوم آنها را كشتند و پيامبر (ص) به مسلمانان فرمان داد هيمه جمع كردند. چون شامگاه فرارسيد دستور داد هر مرد خرمنى آتش برافروزد. جابر مى گويد: ما در آن شب پانصد خرمن آتش برافروختيم، آن چنان كه از راه دور ديده مى شد و آوازه ى لشكرگاه و آتشهاى ما همه جا رسيد و اين خود از چيزهايى بود كه خداوند با آن دشمن ما را به روى درافكند و به بيم انداخت. واقدى مى گويد: معبد بن ابى معبد خزاعى كه در آن هنگام هنوز مشرك بود به حضور پيامبر آمد. قبيله ى خزاعه نسبت به پيامبر در حال آشتى بودند. او گفت: اى محمد! اين صدمه اى كه به تو و يارانت رسيد بر ما گران آمد و دوست مى داشتيم كه خداوند تو را بلند آوازه مى كرد و اين مصيبت بر غير تو مى بود. معبد آنگاه حركت كرد و ابوسفيان و قريش را در «روحاء»

[نام سرزمينى كه از عدى بن حاتم بود و در حدود چهل ميلى مدينه قرار داشت. ديد كه با يكديگر مى گفتند نه محمد را كشتيد و نه دختران نارپستان را به اسيرى گرفتيد و پشت سر خود سوار كرديد و چه بد كرديد و هماهنگ بودند كه به مدينه بازگردند. سخنگوى ايشان كه عكرمه بن ابى جهل بود مى گفت: ما كارى در خور نكرديم، اشراف ايشان را كشتيم و پيش از آنكه آنان را درمانده و ريشه كن سازيم و كار را تمام كنيم برگشتيم. همينكه معبد پيش ابوسفيان رسيد، ابوسفيان گفت: خبر صحيح پيش معبد است. اى معبد چه خبر دارى؟ گفت: محمد و يارانش را پشت سر گذاشتم كه همچون آتش در پى شما بودند و همه ى افراد قبيله هاى اوس و خزرج هم كه ديروز از همراهى با او خوددارى كرده بودند، اينك همراه او شده اند و پيمان بسته اند كه برنگردند تا آنكه خود را به شما برسانند و از شما انتقام بگيرند و آنان به سبب آنچه بر قوم ايشان رسيده است و به سبب اينكه اشراف آنان را كشته ايد سخت خشمگين شده اند. گفتند: اى واى بر تو چه مى گويى؟ گفت: به خدا سوگند خيال مى كنم پيش از كوچ كردن از اينجا پيشانى و يال اسبهاى ايشان را خواهيد ديد و آنچه از ايشان ديدم مرا به سرودن ابياتى واداشت. گفتند: آن ابيات چيست؟ و معبد اشعار زير را براى آنان خواند:
]

چون گروه اسبهاى نژاده همچون سيل روى زمين به راه افتاد از هياهوى آنان نزديك بود ناقه ى من از پاى درآيد.

اسبها شتابان مى تاختند و شيران بلند بالايى را همراه مى بردند كه به هنگام جنگ پايدارند و از آن گروه نبودند كه بدون نيزه و سلاح باشند.

با خود گفتم و اى بر پسر حرب از برخورد با ايشان و هنگامى كه به حمله و هجوم بپردازند.

[براى اطلاع بيشتر از ديگر ابيات به سيره ابن هشام، جلد 3، صفحه ى 109 مراجعه فرماييد كه آنجا شش بيت است. م.
]

صفوان بن اميه هم پيش از آن با سخنان خود آن قوم را به انصراف واداشت. صفوان به آنان گفت: اى قوم من! حمله مكنيد كه مسلمانان خشمگين شده اند و بيم دارم خزرجيانى كه در جنگ احد شركت نكرده اند براى حمله به شما جمع شوند. اينك كه پيروزى از شماست بازگرديد، چه من ايمن نيستم كه اگر به جنگ برگرديد كار بر زيان شما نباشد. گويد: به همين سبب پيامبر (ص) هم مى فرمود صفوان بن اميه هر چند خودش رهنمون شده نيست ولى ايشان را در اين باره هدايت كرد و سپس فرمود: و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر برمى گشتند از آسمان بر سرشان سنگ مى باريد و همچون روزگار گذشته نيست و نابود مى شدند. گويد مشركان از بيم تعقيب شتابان و ترسان گريختند.

گروهى از مردم عبدالقيس كه آهنگ مدينه داشتند به ابوسفيان برخوردند، ابوسفيان به ايشان گفت: آيا حاضريد پيامى را كه مى دهم به محمد برسانيد و به يارانش ابلاغ كنيد و چون در آينده به بازار عكاظ بياييد شتران شما را از كشمش بار كنم؟ گفتند: آرى. گفت: هر جا كه محمد را ديديد به او و يارانش بگوييد ما تصميم گرفته ايم به سوى شما برگرديم و ما از پى شما خواهيم بود. ابوسفيان به سوى مكه رفت و آن گروه در حمراءالاسد به حضور پيامبر رسيدند و پيام ابوسفيان را ابلاغ كردند. پيامبر (ص) و يارانش گفتند: خداوند ما را بسنده و بهترين كارگزار است و در اين مورد خداوند آياتى در قرآن نازل فرمود.

[در ترجمه ى مغازى واقدى، صفحه ى 250 چنين آمده است و خداوند اين آيه را نازل فرمود: «الذين استجابوا لله و الرسول من بعد ما اصابهم القرح» (آنان كه خداى و رسول را پس از زخمى شدن اجابت كردند) و نيز اين آيه را هم در همين مورد نازل فرموده است: «الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم» (آنانى كه مردم به ايشان گفتند، مردم براى جنگ با شما سپاهيان را گرد آوردند) كه آيات 170 و 171 سوره ى آل عمران است. م. معبد هم مردى از خزاعه را به حضور پيامبر فرستاد و به ايشان اطلاع داد كه ابوسفيان و يارانش ترسان و بيمناك بازگشته اند، پيامبر (ص) پس از سه شبانه روز به مدينه بازگشت.
]

در شرح جنگ موته كه آن را هم به شيوه گذشته خود از فصل پنجم كتاب واقدى نقل مى كنيم و آنچه را محمد بن اسحاق هم آورده است بر آن مى افزاييم

واقدى مى گويد: ربيعه بن عثمان از عمر بن حكم براى من نقل كرد كه پيامبر (ص) حارث بن عمير ازدى را سال هشتم هجرت با نامه اى پيش امير بصرى گسيل فرمود. حارث چون به موته رسيد شرحبيل بن عمرو غسانى به او برخورد و پرسيد آهنگ كجا دارى؟ گفت: به شام مى روم. گفت: شايد از فرستادگان محمدى؟ حارث گفت: آرى. شرحبيل فرمان داد او را به ريسمانى بستند و گردنش را زدند. هيچ يك از فرستادگان رسول خدا (ص) جز او را نكشته اند و چون اين خبر به رسول خدا (ص) رسيد سخت بر او گران آمد. مردم را فراخواند و خبر كشته شدن حارث را داد. مردم شتابان آماده شدند و در جرف لشكرگاه ساختند. پيامبر (ص) چون نماز ظهر را گزارد بر جاى نشست و يارانش هم گرد او نشستند. نعمان بن مهض يهودى هم آمد و همراه مردم ايستاد، پيامبر (ص) فرمود زيد بن حارثه فرمانده مردم در اين جنگ است، اگر او كشته شد، جعفر بن ابى طالب فرمانده خواهد بود و اگر او كشته شد، عبدالله بن رواحه امير خواهد بود و اگر او كشته شد مسلمانان بايد از ميان خود مردى را به فرماندهى برگزينند و او را امير خود قرار دهند.

نعمان بن مهض گفت: اى اباالقاسم! اگر پيامبر باشى همه اينان را كه نام بردى چه كم باشند چه بسيار، كشته خواهند شد، پيامبران بنى اسرائيل چون كسى را به فرماندهى مى گماشتند و مى گفتند اگر او كشته شد فلان كس امير خواهد بود، اگر صد تن را هم بدين گونه نام مى بردند همگان كشته مى شدند. سپس آن مرد يهودى به زيد بن حارثه گفت: وصيت خود را انجام بده كه اگر محمد پيامبر باشد، هرگز پيش او بر نخواهى گشت. زيد گفت: گواهى مى دهم كه او پيامبرى راستگو است. چون تصميم به حركت گرفتند، پيامبر (ص) پرچمى به دست خويش بست و آن را به زيد بن حارثه داد، آن پرچم سپيد بود. مردم به حضور فرماندهى كه پيامبر (ص) تعيين فرموده بود آمدند تا از آنان بدرود كنند و براى ايشان دعا كنند. لشكر آنان مركب از سه هزار تن بود، همينكه آنان به لشكرگاه خود رفتند و حركت كردند ديگر مسلمانان فرياد برداشتند كه خدا بلا را از شما بگرداند و به سلامت و باغنيمت و حال نيكو برگرداند. عبدالله بن رواحه در پاسخ ايشان گفت: «اما من از خداوند نخست آمرزش مى خواهم و سپس ضربتى استوار و خونبار، يا ضربه سريع نيزه و زوبينى كه در جگر و احشاء نفوذ كند، كه چون از كنار گورم بگذرند، بگويند خداى اين جنگجوى هدايت شده را كامياب فرمايد.»

مى گويد (ابن ابى الحديد): محدثان اتفاق نظر دارند كه امير نخست، زيد بن حارثه بوده است ولى شيعيان منكر اين هستند و مى گويند امير نخست جعفر بن ابى طالب بوده است و پيامبر فرموده است: اگر او كشته شد زيد بن حارثه امير است و اگر او كشته شد عبدالله بن رواحه امير خواهد بود. و در اين باره رواياتى نقل كرده اند. من هم در اشعارى كه محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود نقل مى كند شواهدى براى گفتار شيعيان يافته ام و از جمله اشعارى است كه ابن اسحاق از حسان بن ثابت نقل مى كند:

در آن هنگام كه در مدينه مردم خفته و آرميده بودند شبى دشوار و درد و اندوه كه موجب بى خوابى بود به سراغ من آمد... (تا آنجا كه مى گويد) خداوند شهيدانى را كه از پى يكديگر در موته شهيد شدند از رحمت خود دور مداراد كه جعفر ذوالجناحين و زيد و عبدالله بودند و در حالى كه شمشيرهاى مرگ به اهتزاز درآمده بود، از پى يكديگر درآمدند...

[به سيره ابن هشام، جلد 4، چاپ مصر، 1355 ق، صفحه ى 26 مراجعه شود، كه برخى از الفاظ اندكى تفاوت دارد.
]

همچنين كعب بن مالك انصارى هم در قصيده اى كه مطلع آن اين بيت است:

[به سيره ابن هشام، جلد 4، چاپ مصر، 1355 ق، صفحه ى 26 مراجعه شود، كه برخى از الفاظ اندكى تفاوت دارد.
]

چشمها خفتند و آرميدند و حال آنكه اشك چشم تو فرومى ريزد... (چنين مى گويد) اندوه بر آن چند تنى است كه روزى در موته پياپى به جنگ رفتند و همانجا استوار ماندند و به جاى ديگر منتقل نشدند... هنگامى كه با جعفر هدايت مى شدند و رايت او پيشاپيش آنان بود و چه نيكو پيشاهنگى. تا آنكه صفها در هم ريخت و جعفر در آوردگاه كشته بر خاك افتاد.

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه از رافع بن اسحاق از زيد بن ارقم براى من نقل كرد كه پيامبر (ص) براى آنان خطبه خواند و چنين سفارش فرمود: «به شما سفارش مى كنم نسبت به خدا پرهيزگار و نسبت به مسلمانانى كه همراه شمايند خير انديش باشيد. به نام خدا و در راه خدا جهاد و با كسانى كه به خدا كافرند جنگ كنيد. مكر و فريب و غل و غش مكنيد و هيچ كودكى را مكشيد و چون با دشمن مشرك برخورديد نخست او را به يكى از اين سه چيز دعوت كنيد و هر كدام را پذيرفتند از آنان بپذيرند و دست از ايشان بداريد. آنان را به مسلمان شدن دعوت كن، اگر پذيرفتند فورى بپذير و دست از آنان بدار و از آنان دعوت كن تا از سرزمين خود به سرزمينهاى مهاجران هجرت كنند و به ايشان بگو كه در آن صورت براى آنان همان حقوق كه براى مهاجران است و همان وظايفى كه بر مهاجران است خواهد بود و اگر مسلمان شدند ولى سكونت در سرزمينهاى خود را ترجيح دادند به ايشان بگو كه حكم آنان هم مانند حكم ديگر اعرابى است كه مسلمان شده اند، يعنى احكام خدا در موردشان اجراء مى شود و براى آنان از فى ء و غنايم سهمى نخواهد بود مگر اينكه همراه مسلمانان در جنگ شركت كنند. اگر از پذيرفتن خوددارى كردند، آنان را به پرداخت جزيه دعوت كن، اگر پذيرفتند، بپذير و دست از ايشان بردار و اگر نپذيرفتند از خدا يارى بخواه و با آنان كارزار كن. اگر مردم حصار يا شهرى را محاصره كردى و آنها از تو خواستند كه در قبال حكم خدا تسليم شوند، آنان را به حكم خدا امان مده بلكه به حكم خودت امان بده، زيرا نمى دانى آيا آنچه مى كنى مطابق با حكم خداوند است يا نه. همچنين اگر مردم حصار يا شهرى را محاصره كردى و خواستند كه ايشان را در ذمه خدا و رسول خدا (ص) قرار دهى مپذير و بگو ذمه خودت و پدرت و يارانت را بپذيرند، كه اگر شما پيمان و ذمه خود و پدرانتان را بشكنيد بهتر از آن است كه ذمه خدا و رسولش را بشكنيد.

واقدى مى گويد: ابوصفوان از خالد بن يزيد براى من نقل كرد كه پيامبر (ص) براى بدرقه سپاهيان موته بيرون آمد و چون به دروازه وداع رسيد، توقف فرمود و سپاهيان هم بر گرد او ايستادند. فرمود: «به نام خدا جهاد كنيد و با دشمن خدا و دشمن خودتان در شام جنگ كنيد. آنجا مردانى را در صومعه هايى مى بينيد كه از مردم كناره گرفته اند، متعرض ايشان نشويد، البته گروهى ديگر را هم خواهيد يافت كه شيطان در سرشان لانه گرفته است، آنان را با شمشيرها ريشه كن سازيد. هرگز زن و كودك و پير فرتوت را مكشيد و هيچ خرمابن و درختى را مبريد و هيچ بنايى را ويران مكنيد.»

واقدى مى گويد: و چون عبدالله بن رواحه با پيامبر (ص) بدرود كرد، گفت: اى رسول خدا! چيزى براى من بگو و فرمانى بده كه آن را از تو حفظ كنم. فرمود: فردا به سرزمينى مى روى كه سجده كردن در آن اندك است، فراوان سجده كن.

عبدالله عرض كرد: اى رسول خدا بيشتر بهره مندم فرماى. فرمود: خدا را فراياد آور كه در هر چه بخواهى يار و مددكار توست. عبدالله بن رواحه برخاست و رفت و بازگشت و گفت: اى رسول خدا، خداوند فرد است و عدد فرد را دوست مى دارد. پيامبر فرمود: اى پسر رواحه هرگز عجزى نخواهى داشت كه اگر ده كار بد مى كنى يك كار پسنديده هم انجام دهى. عبدالله گفت: ديگر و از اين پس از چيزى از تو سوال نخواهم كرد.

محمد بن اسحاق مى گويد: عبدالله بن رواحه به هنگام وداع با رسول خدا (ص) با شعرى كه سروده بود با آن حضرت بدرود كرد كه از جمله آن اين بيت است:

خداوند نيكيهايى را كه به تو ارزانى فرموده است همچون موسى (ع) پايدار بدارد و پيروزى اى همچون پيروزى آنان بهره فرمايد...

محمد بن اسحاق همچنين مى گويد: و چون عبدالله بن رواحه با مسلمانان بدرود كرد، گريست. گفتند: اى عبدالله! چه چيز تو را به گريه واداشته است؟ گفت: به خدا سوگند مرا محبت به دنيا و شوقى بر آن نيست ولى شنيدم رسول خدا (ص) اين آيه را تلاوت مى فرمود: «و هيچ كس از شما نيست مگر آنكه وارد دوزخ- يا پل صراط- مى شود»

[سوره ى مريم، بخشى از آيه ى 71. براى اطلاع بيشتر به تفسير تبيان شيخ طوسى (ره)، جلد 7، صفحه ى 126، چاپ نجف مراجعه فرماييد. م. و نمى دانم چگونه ممكن است كه پس از وارد شدن از آن بيرون آيم.
]

واقدى مى گويد: زيد بن ارقم مى گفته است: من يتيم بودم و تحت تكفل عبدالله بن رواحه و در خانه ى او زندگى مى كردم. هرگز نديده ام كه سرپرست يتيمى بهتر از او باشد. من همراهش به موته رفتم. او به من علاقه مند بود و من هم به او علاقه داشتم، او مرا پشت سر خود بر شترش سوار مى كرد. شبى همچنان كه بر شتر و ميان دو لنگه بار سوار بود، اين ابيات را خواند:

اينك كه چهار روز مرا در راهى كه ريگزار بود بر خود كشاندى و رساندى نعمتهاى تو افزون و بدى از تو دور باد كه اين آخرين سفر من است و ديگر پيش خانواده خود برنمى گردم، مسلمانان برمى گردند و مرا در سرزمين شام مى گذارند كه اقامت در آن گواراست...

زيد بن ارقم مى گويد: چون اين شعر را از او شنيدم گريستم. با تازيانه اش به من زد و گفت: اى فرومايه، تو را چه مى شود، اگر خداوند به من شهادت را روزى فرمايد و از دنيا و رنج آن و اندوهها و پيشامدهايش آسوده شوم، تو به راحتى در حالى كه به تنهايى ميان دو لنگه بار شتر نشسته اى بازمى گردى.

[در مغازى واقدى، پس از اين آمده است: كه عبدالله بن رواحه شبى فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و پس از آن دعا كرد و مرا صدا زد. گفتم: آرى. گفت: به خواست خداوند متعال در اين سفر شهادت روزى من خواهد شد. م.
]

واقدى مى گويد: مسلمانان به راه خود ادامه دادند و در وادى القرى فرود آمدند و چند روزى آنجا ماندند و سپس حركت كردند و در موته فرود آمدند و به ايشان خبر رسيد كه هرقل پادشاه روم با صد هزار سپاه از قبايل بكر و بهراء و لخم و جذام و ديگران كنار آبى از آبهاى بلقاء فرود آمده است و مردى از قبيله بلى بر ايشان فرماندهى دارد. مسلمانان دو شب آنجا ماندند و در كار خود نگريستند و گفتند: بايد نامه اى به حضور پيامبر بنويسيم و اين خبر را به اطلاعش برسانيم كه فرمان به بازگشت ما دهد يا نيروى امدادى گسيل فرمايد.

در همان حال كه مردم سرگرم اين گفتگو بودند، عبدالله بن رواحه پيش آنان آمد و ايشان را تشجيع كرد و گفت: به خدا سوگند ما با مردم به اتكاء شمار بسيار و بسيارى اسب و سلاح جنگ نكرده ايم بلكه فقط در پناه و اتكاء به اين دينى كه خداوند ما را با آن گرامى داشته است جنگ كرده ايم.

اينك هم حركت و جنگ كنيد كه به خدا سوگند ما جنگ بدر را ديده ايم در حالى كه فقط دو اسب با ما بوده است و همانا يكى از دو كار خوب اتفاق مى افتد يا بر آنان پيروز مى شويم، همان چيزى است كه خداى ما و رسولش به ما وعده داده اند و وعده او را خلافى نيست يا شهادت است كه به برادران خود ملحق خواهيم شد و در بهشت با آنان رفاقت خواهيم كرد و مردم با اين سخن ابن رواحه دلير شدند.

واقدى مى گويد: ابوهريره گفته است: در جنگ موته حضور داشتم، همينكه ديديم مشركان چندان شمار و ساز و برگ و سلاح و اسب و ديبا و حرير دارند كه ما را ياراى جنگ با آنان نيست، برق از چشم من پريد. ثابت بن ارقم گفت: اى ابوهريره تو را چه مى شود، گويى لشكرى گران ديده اى؟ گفتم: آرى. گفت: تو در بدر با ما نبودى ما هرگز به شمار بسيار نصرت نيافته ايم.

واقدى مى گويد: دو گروه روياروى شدند. زيد بن حارثه لواى مسلمانان را در دست گرفت و جنگ كرد تا كشته شد، او را با ضربه ى نيزه ها كشتند. سپس رايت را جعفر به دست گرفت و از اسب سرخى كه داشت پياده شد و آن را پى زد و سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد.

واقدى مى گويد: گفته شده است مردى از روميان چنان ضربتى با شمشير به جعفر زد كه او را دو نيم ساخت، نيمى از بدنش روى تاكى كه آنجا بود افتاد و بر آن نيمه سى يا سى و چند زخم يافتند.

واقدى مى گويد: نافع از ابن عمر روايت مى كند كه مى گفته است: در بدن جعفر بن ابى طالب نشان هفتاد و دو زخم شمشير و نيزه يافتند. بلاذرى مى گويد: هر دو دست او قطع شد و بدين سبب پيامبر (ص) فرمود: «خداوند به جاى آن دو دست، دو بال به او عنايت فرمود كه با آنها در بهشت پرواز مى كند.» و به همين سبب به طيار موسوم شده است.

واقدى مى گويد: آنگاه رايت را عبدالله بن رواحه در دست گرفت، اندكى درنگ كرد و سپس حمله و جنگ كرد تا كشته شد و چون او كشته شد مسلمانان به بدترين صورت به هر سو گريختند و سپس بازگشتند و پرچم را ثابت بن ارقم در دست گرفت و انصار را با فرياد فراخواند، گروهى اندك از انصار پيش او جمع شدند. ثابت بن ارقم به خالد بن وليد گفت: اى ا باسليمان! اين پرچم را بگير. خالد گفت:

نه كه خودت آن را در دست داشته باش كه در جنگ بدر شركت داشته اى و از تو سن و سالى گذشته است. ثابت گفت: اى مرد آن را بگير كه به خدا سوگند من آن را جز براى تو نگرفته ام. خالد آن را گرفت و ساعتى حمله كرد و مشركان از هر سو بر او حمله آوردند و گروهى بسيار او را محاصره كردند، خالد با مسلمانان شروع به عقب نشينى كرد و آنان را از ميدان جنگ بيرون كشيد. واقدى مى گويد:

و روايت شده است كه خالد با مسلمانان پايدارى كردند و منهزم نشدند و صحيح همان است كه خالد با مردم عقب نشينى كرد.

واقدى مى گويد: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده نقل كرد كه چون دو گروه در موته روياروى شدند، پيامبر (ص) در مدينه بر منبر نشست و فاصله ى ميان مدينه و شام براى او برداشته شد و پيامبر (ص) به آوردگاه ايشان مى نگريست. فرمود: هم اكنون رايت را زيد بن حارثه در دست گرفت، ابليس پيش او آمد، زندگى را در نظرش آراست و مرگ را در نظرش ناخوش نشان داد. زيد گفت: هم اكنون بايد در دل مومنان ايمان استوار گردد و تو آمده اى دنيا را در نظرم بيارايى و دوست داشتنى جلوه دهى. پيامبر فرمود: زيد همچنان پيش رفت تا شهيد شد، آنگاه رسول خدا بر او درود فرستاد و به مسلمانان فرمود براى او آمرزش خواهى كنيد هر چند كه دوان دوان به بهشت درآمد. پيامبر (ص) فرمود:

رايت را جعفر بن ابى طالب گرفت و ابليس پيش او آمد تا او را به زندگى آزمند سازد و مرگ را در نظرش ناخوش سازد. جعفر گفت: اينك هنگامى است كه بايد ايمان در دل مومنان استوار گردد و تو آرزوى دنيا دارى و پيش رفت و شهيد شد.

پيامبر (ص) براى او دعاى خير فرمود و بر او درود فرستاد و سپس به مسلمانان گفت: براى برادرتان استغفار كنيد، هر چند كه شهيدى است كه وارد بهشت شد و با دو بال از ياقوت در هر جاى بهشت كه مى خواهد پرواز مى كند.

پيامبر (ص) فرمود: اينك رايت را عبدالله بن رواحه گرفت و با اعتراض وارد شد، اين موضوع بر انصار گران آمد. پيامبر (ص) فرمود: اينك زخمها بر پيكرش رسيد، گفته شد: اى رسول خدا اعتراض او چه بود؟ فرمود: چون زخمها بر پيكرش رسيد اندكى درنگ كرد و خويشتن را عتاب نمود و دلير شد و به شهادت رسيد و به بهشت درآمد و بدين گونه ناراحتى از دل قوم عبدالله بن رواحه بيرون آمد.

محمد بن اسحاق مى گويد: چون پيامبر (ص) شهيد شدن جعفر و زيد را بيان فرموده در مورد عبدالله بن رواحه سكوت كرد تا آنجا كه چهره ى انصار تغيير كرد و پنداشتند از عبدالله كارى كه ناخوش مى دارند سرزده است. پيامبر سپس فرمود: رايت را عبدالله بن رواحه گرفت و چندان جنگ كرد تا شهيد شد، سپس فرمود: در خواب مقام آن سه در بهشت براى من آشكار شد و آنان را بر سه تخت زرين ديدم كه تخت عبدالله بن رواحه اندكى كژى داشت، گفتم: اين كژى براى چيست؟ گفتند: آن دو بدون هيچ ترديد پيش رفتند و اين يكى اندكى ترديد و درنگ كرد و سپس به جنگ رفت.

همچنين محمد بن اسحاق روايت مى كند كه چون جعفر بن ابى طالب رايت را در دست گرفت جنگى سخت كرد و چون جنگ او را فروگرفت و خون آلود كرد، از اسب سرخ رنگ فرود آمد و آن را پى كرد و سپس با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد.

جعفر، كه خدايش از او خوشنود باد، نخستين كسى است كه در اسلام اسب خود را پى كرده است.

[در سيره ابن هشام در دنباله اين مطلب آمده است كه اين رجز را مى خواند: «خوشا بهشت و نزديك شدنش كه گوارا و آب خنك است...».
]

محمد بن اسحاق مى گويد و چون پرچم را عبدالله بن رواحه در دست گرفت نخست اندكى ترديد و درنگ كرد و سپس خود را به پذيرفتن مرگ واداشت و پيش رفت و چنين مى گفت:

اى نفس سوگندت مى دهم كه با ميل بر ژرفاى مرگ فرود آى وگرنه به زودى ناچار با كراهت خواهى پذيرفت، تو را چه مى شود كه مى بينم بهشت را ناخوش مى دارى آن هم اينك كه مردم درهم ريخته اند و هياهو بسيار است...

در پى آن اين رجز را خواند:

اى نفس بر فرض كه كشته نشوى، خواهى مرد، اين كبوتر مرگ است كه آوا سر داده است، آنچه بخواهى اگر درست عمل كنى، به تو عطا مى شود و هدايت مى شوى و اگر تاخير روا دارى گمراه و بدبختى.

عبدالله بن رواحه از اسبش فرود آمد و جنگ كرد، در اين هنگام يكى از پسر عموهايش قطعه گوشتى براى او آورد و گفت: نيروى خود را استوار كن، آن را از دست پسر عمويش گرفت و با دهان خود اندكى از آن را گاز زد، در همين حال بانگ هياهوى مردم را شنيد كه از گوشه اى برخاست. گفت: اى پسر رواحه! تو بايد هنوز در دنيا باشى، آن قطعه گوشت را از دست خود انداخت و شمشيرش را برداشت و پيش رفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد.

واقدى مى گويد: داود بن سنان برايم نقل كرد كه از ثعلبه بن ابى مالك شنيدم كه خالد بن وليد چنان شتابان با مردم عقب نشست كه آنان را به گريز و فرار از جنگ سرزنش مى كردند و مردم خالد را شوم و نافرخنده مى شمردند.

گويد: ابوسعيد خدرى هم روايت مى كرده است كه چون خالد بن وليد همراه مردم گريخت، همينكه مردم مدينه آگاه شدند در جرف به رويارويى آنان رفتند، خاك بر چهره شان مى پاشاندند و مى گفتند: اى گريختگان آيا در راه خدا از جنگ گريخته ايد؟ پيامبر (ص) فرمود: آنان فرار كنندگان نيستند و به خواست خداوند حمله كنندگان خواهند بود.

واقدى مى گويد: عبيدالله بن عبدالله بن عتبه مى گفت كه هيچ لشكرى به اندازه لشكر موته از مردم مدينه سرزنش نشنيد. مردم مدينه با بدى به آنان برخوردند و كار چنان بود كه بعضى از آنان بر در خانه ى خود رفتند و در زدند، زنهايشان در را نگشودند و گفتند مگر نمى شد با ياران خودت پيشروى مى كردى و كشته مى شدى! بزرگان ايشان از شرمسارى در خانه هاى خود نشستند و بيرون نيامدند تا آنكه پيامبر (ص) كسى را پيش آنان فرستاد كه به آنان بگويد شما حمله كنندگان در راه خداييد و آنان از خانه بيرون آمدند.

واقدى مى گويد: مالك بن ابى الرجال از عبدالله بن ابى بكر بن حزم از ام جعفر دختر محمد بن جعفر از قول مادر بزرگش اسماء بنت عميس- همسر جعفر طيار- براى من نقل كرد كه مى گفته است: روزى كه جعفر و يارانش كشته شده بودند من بامداد آرد خود را خمير كردم و نان خورشى حدود چهل رطل فراهم ساختم،

[متن در چاپ مصر و چاپ اول تهران نادرست است از مغازى واقدى، چاپ مارسدن جونز، صفحه ى 766 ترجمه شد. م. و چهره ى پسرانم را شستم و بر سرشان روغن ماليدم كه ناگاه پيامبر (ص) به خانه ى من آمد و فرمود: اى اسماء پسران جعفر كجايند؟ آنها را پيش پيامبر (ص) آوردم، نخست آنان را در آغوش كشيد و بوييد. آنگاه چشمهاى پيامبر (ص) اشك آلود شد و گريست. من گفتم، اى رسول خدا شايد از جعفر به تو خبرى رسيده است؟
]

فرمود: آرى امروز او كشته شد. من برخاستم و شروع به ضجه زدن كردم و زنان را پيش خود جمع كردم. پيامبر (ص) فرمود: اى اسماء! سخن ناسزا نگويى و بر سينه ى خود مكوبى. سپس رسول خدا به خانه ى دختر خود فاطمه رفت كه مى گفت: واى از سوك عمويم! پيامبر فرمود: آرى بايد بر كسى همچون جعفر گريه كنندگان بگريند. سپس فرمود: براى خانواده ى جعفر خوراكى فراهم سازيد كه امروز از خود بى خوداند.

واقدى مى گويد: محمد بن مسلم از يحيى بن ابى يعلى براى من نقل كرد كه مى گفته است از عبدالله بن جعفر شنيدم مى گفت: به خاطر دارم رسول خدا پيش مادرم آمد و خبر مرگ پدرم را آورد. من به پيامبر (ص) مى نگريستم و آن حضرت در حالى كه اشكهايش از ريش او فرومى چكيد بر سر من و برادرم دست مى كشيد. سپس عرضه داشت بار خدايا جعفر براى وصول به بهترين پاداش پيشگام شد، خدايا خودت به بهترين نحوى كه در مورد يكى از بندگان اعمال مى فرمايى، خود بهترين جانشين براى فرزندان او باش. سپس فرمود: اى اسماء! تو را مژده اى بدهم؟ اسماء گفت: آرى پدر و مادرم فدايت باد. فرمود: خداوند براى جعفر دو بال قرار داد كه با آنها در بهشت پرواز مى كند. مادرم گفت: پدر و مادرم فدايت باد اين موضوع را به مردم هم اعلام فرماى. پيامبر (ص) برخاست و دست مرا در دست گرفت و با دست ديگر بر سرم دست مى كشيد و به منبر رفت و مرا هم جلو خويش بر پله ى پايين تر نشاند، اندوه در چهره اش نمايان بود. پيامبر سخن گفت و فرمود: مرد با داشتن برادر و پسر عمو احساس فزونى و بيشى مى كند، همانا جعفر شهيد شد و خداوند براى او دو بال قرار داد كه با آنها در بهشت پرواز مى كند. سپس از منبر فرود آمد و به خانه ى خود رفت و مرا هم با خود برد و دستور داد خوراكى براى ما بسازند و پى برادرم فرستاد و ما در خانه و حضور رسول خدا غذاى بسيار خوبى خورديم. سلمى خدمتكار رسول خدا مقدارى جو را دستاس كرد و پوست آن را گرفت. سپس آن را تف داد و روغن زيتون و فلفل هم بر آن افزود. سه شبانه روز همراه پيامبر و ميهمان ايشان بوديم و به خانه ى هر يك از همسران خويش كه مى رفت، همراهش بوديم. سپس به خانه خود برگشتيم. پس از آن روزى پيامبر (ص) پيش من آمد و من سرگرم تعيين ارزش و فروش ميشى از گوسپندهاى برادرم بود. فرمود: پروردگارا به دست او بركت بده. عبدالله بن جعفر مى گويد: پس از آن هيچ چيز نخريدم و نفروختم مگر اينكه در آن بركت داده شد و سود بردم.

فصلى در بيان پاره اى از مناقب جعفر بن ابى طالب ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبيين مى گويد: كنيه ى جعفر بن ابى طالب ابوالمساكين- پدر بينوايان- بود. او برادر سوم از فرزندان ابوطالب است كه بزرگترين ايشان طالب و پس از او عقيل و پس از او جعفر و سپس على بوده است و هر يك از ديگرى ده سال بزرگتر بوده و على (ع) از همه ى برادران كوچكتر بوده است. مادر همگى فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبدمناف است و او نخستين زن هاشمى است كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است. فضايل فاطمه بنت اسد بسيار است. تقرب او به پيامبر (ص) و تعظيمى كه پيامبر از او مى فرموده است، پيش همه ى محدثان معلوم است.

ابوالفرج براى جعفر، كه خدايش از او خشنود باد، فضيلت بسيارى نقل كرده است

[جناب جعفر بن ابى طالب، نخستين شهيد خاندان ابوطالب است و نخستين كسى است كه ابوالفرج اصفهانى كتاب خود را با شرح حال او آغاز كرده است. م. و در آن باره احاديث بسيار هم وارد شده است. از جمله آنكه چون رسول خدا (ص) خيبر را فتح فرمود، جعفر بن ابى طالب هم از حبشه بازآمد.
]

پيامبر (ص) او را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن ميان دو چشمش را كرد و فرمود: نمى دانم از كدام كار بيشتر شاد باشم، از آمدن جعفر يا فتح خيبر.

گويد: خالد حذاء از عكرمه از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است: پس از رسول خدا هيچ كس بافضيلت تر از جعفر بن ابى طالب بر مركبى سوار نشده و كفش نپوشيده است. گويد: عطيه از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه مى گفته است، پيامبر (ص) مى فرمود: بهترين مردم به ترتيب حمزه و جعفر و على هستند.

جعفر بن محمد (ع) از قول پدرش روايت مى كرده است كه پيامبر (ص) مى فرموده اند مردم از اشجار گوناگون آفريده شده اند ولى من و جعفر از يك شجره يا از يك طينت آفريده شده ايم. گويد: با اسناد به رسول خدا نقل شده كه به جعفر فرموده است: تو از لحاظ خلق و خوى شبيه منى.

ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب گفته است سن جعفر (ع) روزى كه كشته شد چهل و يك سال بوده است.

ابوعمر مى گويد: سعيد بن مسيب نقل مى كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود: براى من جعفر و زيد و عبدالله بن رواحه در خيمه اى كه از در و مرواريد بود ممثل شدند كه هر يك بر سريرى- تخته اى- قرار داشتند، در گردن زيد و ابن رواحه خميدگى و كژى اى ديدم و حال آنكه گردن جعفر راست و بدون خميدگى بود. سبب آن را پرسيدم، گفته شد: چون مرگ آن دو فرارسيد، از آن روى برگرداندند ولى جعفر چنان نكرد. ابوعمر همچنين مى گويد: از شعبى روايت شده كه گفته است، از عبدالله بن جعفر شنيدم مى گفت: هرگاه از عمويم على (ع) چيزى مى خواستم و عنايت نمى فرمود همينكه مى گفتم تو را به حق جعفر، به من عنايت مى كرد.

ابوعمر همچنين در حرف «ز» ضمن شرح حال زيد بن حارثه مى نويسد: چون خبر كشته شدن جعفر و زيد در موته به اطلاع پيامبر (ص) رسيد گريست و فرمود: دو برادر و دو همدم و دو هم سخن من بودند.

[الاستيعاب، صفحات 82 و 191.
]

و بدان اين سخنانى كه سيد رضى، كه خدايش رحمت كناد، آورده است- يعنى نامه ى شماره نهم- برگرفته از نامه اى است كه على (ع) در پاسخ نامه اى كه معاويه نوشته و همراه ابومسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سيره نويسان آن را در كتابهاى خود آورده اند. نصر بن مزاحم در كتاب صفين از عمر بن سعد از ابوورقاء نقل مى كند كه مى گفته است: ابومسلم خولانى همراه گروهى از قاريان- پارسايان- شام پيش از حركت اميرالمومنين على (ع) به صفين پيش معاويه آمدند و به او گفتند به چه سبب و با چه انگيزه با على جنگ و ستيز مى كنى و حال آنكه تو را نه چنان مصاحبت و نه سابقه ى هجرت و نه سابقه ى ايمان و نه آن خويشاوندى نزديك است. معاويه گفت: من مدعى نيستم كه مرا در اسلام حق صحبتى و هجرتى و قربتى چون اوست، ولى شما خودتان به من خبر دهيد آيا نمى دانيد كه عثمان مظلوم كشته شده است؟ گفتند: آرى، چنين است. معاويه گفت: بنابراين على قاتلان عثمان را به ما بسپرد تا آنان را در قبال خون عثمان بكشيم و ديگر جنگى ميان ما نخواهد بود. گفتند: براى او نامه اى بنويس تا يكى از ما آن را پيش او ببرد، او همراه ابومسلم خولانى نامه ى زير را نوشت:

[اين نامه در كتاب وقعه صفين، چاپ محمد عبدالسلام هارون، مصر، 1382 ق، صفحه ى 86 و العقد الفريد، جلد 3، صفحه 107 و ترجمه ى آن به نام پيكار صفين به قلم استاد پرويز اتابكى، صفحه ى 123 آمده است. م.
]

از معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب، سلام بر تو. من نزد تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم و سپس، خداوند به علم خود محمد را برگزيد و او را امين بر وحى خود و رسول به سوى خلق خويش قرار داد و براى او از مسلمانان يارانى برگزيد كه خداوند با ايشان او را تاييد فرمود كه منزلت هر يك از ايشان در پيشگاه او به ميزان فضيلتهاى ايشان در اسلام بود. برترين اين ياران در اسلام و خيرخواه ترين ايشان براى خدا و رسولش همان خليفه پس از پيامبر بود و سپس خليفه او و سپس آن خليفه سوم مظلوم عثمان! كه تو بر همه ى آنان رشك بردى و بر همه شان ستم ورزيدى و سركشى كردى. اين موضوع را از نگاه خشم آلود و گفتار ناهنجار و آههاى دردمندانه و بلند تو و درنگ كردن تو از بيعت با آنان مى ديديم و مى فهميديم و سرانجام همچون شترى نر كه در بينى آن حلقه افكنده باشند با زور كشانده شدى و با اكراه بيعت كردى. وانگهى نسبت به هيچ يك از آنان بيشتر از پسر عمويت عثمان اين كار را نكردى و حال آنكه او به سبب خويشاوندى و دامادى بيش از آنان سزاوار بود كه با او چنين نمى كردى. پيوند خويشاوندى او را گسستى و نكوييهاى او را زشت شمردى و مردم را گاه آشكار و گاه نهان چنين كردى تا آنكه شتران و اسبهاى نژاده با سواران بر او حمله كردند و در حرم رسول خدا (ص) بر او اسلحه كشيدند و عثمان كنار تو كشته شد و تو بانگ ناله و فرياد را از خانه ى او مى شنيدى و با هيچ گفتار و كردارى تهمت را از خود دور نكردى. و به راستى سوگند مى خورم كه اگر فقط يك اقدام در بازداشتن مردم از حمله به او مى كردى هيچ كس از مردمى كه اينجا و پيش ما هستند از تو برنمى گشتند و موجب مى شد كه همه ى كناره گيرى تو از عثمان و ستم تو را بر او از ميان ببرد. موضوع ديگرى كه از نظر ياران عثمان مورد اتهام هستى پناه دادن تو كشندگان عثمان راست كه آنان اينك ياران و ويژگان و دست و بازوى تو هستند. براى من گفته شده است كه تو خود را از خون عثمان برى مى دانى، اگر در اين موضوع راست مى گويى دست ما را بر كشندگان او بازبگذار تا آنان را به قصاص خون عثمان بكشيم. و در آن صورت ما براى بيعت با تو از همه ى مردم شتابان تر خواهيم بود وگرنه براى تو و يارانت چيزى جز شمشير نخواهد بود. سوگند به خداوندى كه جز او خدايى نيست ما در كوهستانها و ريگزارها و در خشكى و دريا كشندگان عثمان را جستجو مى كنيم تا خداوند آنان را به دست ما بكشد يا جان ما به خدا بپيوندد. والسلام.

نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه ابومسلم خولانى اين نامه را به حضور على (ع) آورد، ايستاد و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به على (ع) چنين گفت:

اما بعد، تو به كارى قيام كردى و كارى را به عهده گرفتى كه به خدا سوگند دوست ندارم كه براى كس ديگرى غير از تو باشد به شرط آنكه از خويشتن انصاف دهى. عثمان در حالى كه مسلمانان و محرم و مظلوم بود كشته شد. قاتلانش را به ما بسپار كه تو امير مايى و اگر كسى از مردم با تو مخالفت كرد دستهاى همه ما ياور تو و زبان همه ما گواه تو است و تو را حجت و عذر خواهد بود.

على (ع) به او گفت: فردا بامداد براى گرفتن پاسخ نامه ات پيش من بيا. ابومسلم رفت و فرداى آن روز براى گرفتن پاسخ آمد. او مردم را كه از موضوع نامه آگاه شده بودند ديد كه شيعيان سلاح پوشيده و مسجد را پر كرده بودند و فرياد مى كشيدند كه همه ى ما قاتل عثمانيم و اين سخن را تكرار مى كردند. به ابومسلم اجازه داده شد و چون وارد شد على (ع) پاسخ نامه ى معاويه را به او سپرد. ابومسلم گفت: گروهى را ديدم كه با وجود آنان تو را فرمانى نيست. على

فرمود: موضوع چيست؟ گفت: به اين قوم خبر رسيده است كه تو مى خواهى قاتلان عثمان را به ما تسليم كنى، سلاح پوشيده و جمع شده اند و فرياد مى كشند كه همگان كشندگان عثمان هستند. على فرمود: به خدا سوگند من براى يك چشم بر هم زدن هم تصميم نداشته ام كه آنان را به شما تسليم كنم، من همه جوانب اين كار را سنجيدم و براى خود شايسته نديدم كه ايشان را به تو ياد ديگرى تسليم كنم. ابومسلم نامه را گرفت و مى گفت: اينك پيكار و زد و خورد پسنديده آمد. پاسخ على (ع) به نامه ى معاويه چنين بود:

بسم الله الرحمن الرحيم. از بنده ى خدا على امير مومنان به معاويه بن ابى سفيان. اما بعد، آن مرد خولانى براى من نامه ات را آورد كه در آن از محمد (ص) و نعمتهايى كه خداوند از وحى و هدايت بر او ارزانى فرموده است ياد كرده بودى. سپاس خداى را كه وعده ى او را راست قرار داد و با نصرت او را تاييد كرد و قدرتش را بر سرزمينها استوار كرد و او را بر دشمنان و ستيزه گران از قوم خودش كه او را دشمن مى داشتند و بر او تاختند و دروغگويش خواندند و با او مبارزه كردند و براى بيرون راندن او و خاندان و يارانش همدست شدند و اعراب را بر او شوراندند و آنان را براى جنگ با او آماده كردند و تمام كوشش خود را انجام دادند و كارها را بر او دشوار ساختند پيروز فرمود. حق آمد و فرمان خدا پيروز شد و آنان آن را ناخوش مى داشتند. از همگان در تحريك مردم بر ضد او افراد خاندان و اقوام خودش بيشتر پافشارى مى كردند مگر آنان كه خداوندشان در پرده عصمت بداشت.

[در وقعه صفين، صفحه ى 88 چند سطر ديگر آمده است كه در متن فوق نيست. و گفته بودى كه خداوند از مسلمانان يارانى را براى او برگزيد و او را با ايشان تاييد فرمود و منزلت آنان در نظر پيامبر و پيشگاه خداوند به ميزان فضايل ايشان در اسلام بود و پنداشته اى كه افضل آنان در اسلام و خيرخواه ترين ايشان نسبت به خدا و پيامبرش آن خليفه نخست و جانشين او بوده اند، به جان خودم سوگند كه مكانت آن دو در اسلام بزرگ است و سوگ آن دو بر اسلام زخمى سنگين شمرده مى شود، خداوند آن دو را رحمت فرمايد و به بهتر از آنچه عمل كرده اند پاداش دهد. و نوشته بودى كه عثمان هم در فضيلت همچون آنان بوده است. اگر عثمان نيكوكار بوده است خداوند به زودى او را به كارهاى پسنديده اش پاداش خواهد داد و اگر بدكار بوده است به زودى پروردگار آمرزنده اى را خواهد ديد كه هيچ گناهى را اگر بخواهد بيامرزد، بزرگش نمى دارد. و به جان خودم سوگند اگر قرار باشد خداوند مردم را به اندازه فضايل آنان در اسلام و خير خواهى ايشان براى پيامبر و خداوند پاداش دهد اميدوارم كه بهره ى ما در اين مورد فزون تر باشد. همانا هنگامى كه محمد (ص) به ايمان به خدا و يكتا پرستى دعوت فرمود، اهل بيت نخستين كسان بوديم كه به او ايمان آورديم و او را تصديق كرديم و سالها به طور كامل بر آن حال بوديم و در پهنه ى زمين از اعراب كسى جز ما خدا را عبادت نمى كرد. قوم ما خواستند پيامبر را بكشند و ما را ريشه كن سازند، قصدهاى بزرگ نسبت به ما كردند و اندوهها بهره ى ما ساختند، خوار و بار و آب شيرين را از ما بازداشتند و ما را قرين ترس و بيم كردند و جاسوسان بر ما گماشتند و ما را به رفتن به كوهى سخت و ناهموار واداشتند و براى ما آتش جنگ برافروختند و ميان خود عهدنامه اى نبشتند كه با ما خوراكى نخورند و آبى نياشامند و با ما ازدواج نكنند و خريد و فروشى انجام ندهند. و از آنان در امان نخواهيم بود مگر اينكه محمد (ص) را به آنان بسپريم تا او را بكشند و مثله اش كنند و ما از ايشان فقط در موسم حج امان داشتيم تا موسم ديگر. خداوند ما را بر دفاع از محمد و حراست از او بداشت كه درباره ى حفظ حرمت او با تير و شمشير در همه ساعتهاى وحشتناك و شب و روز قيام كنيم، مومن ما از اين كار خود آرزوى پاداش داشت و كافر ما براى حفظ ريشه بر آن قيام مى كرد. و آن كسانى از قريش كه مسلمان شده بودند، از اين غم و اندوه بر كنار بودند، برخى از ايشان هم پيمان بودند كه آزارشان ممنوع بود و برخى داراى قوم و عشيره بودند كه از ايشان دفاع مى كردند و به هيچ كس از آنان چنان گزندى كه از قوم ما به ما رسيد نرسيد و آنان از كشته شدن هم در امن و نجات بودند. اين حال تا هنگامى كه خداوند مى خواست ادامه داشت، سپس خداوند متعال پيامبرش را به هجرت فرمان داد و پس از آن هم اجازه جنگ با مشركان داد. و چون آتش جنگ افروخته مى شد و هماوردان به نبرد فراخوانده مى شدند اهل بيت پيامبر برمى خاستند و پيش مى رفتند. پيامبر (ص) با آنان ديگر ياران خود را از لبه شمشير و پيكان محفوظ مى داشت. عبيده در جنگ بدر كشته شد و حمزه در جنگ احد و جعفر و زيد در جنگ موته شهيد شدند، و كسى كه اگر مى خواستم از او نام مى بردم - يعنى خود اميرالمومنين- مى خواست همچون آنان در ركاب پيامبر شهيد شود، آن هم نه يك بار، ولى عمر آنان زودتر سر آمد و مرگ او به تاخير افتاد، و خداوند نسبت به ايشان نيكى خواهد فرمود و به سبب كارهاى پسنديده كه انجام دادند بر آنان منت خواهد گزارد. من هيچ كس را نديده و نشنيده ام كه در گرفتارى و خوشى و سختى و هنگام درماندگى و مواطن دشوار همراه پيامبر (ص) خيرانديش تر و فرمانبردارتر و شكيباتر از اين گروهى كه نام بردم باشد. البته در مهاجران خير فراوان و شناخته شده بوده است و خداوندشان بهتر از كردارهايشان ايشان را پاداش دهاد. و از رشك بردن من نسبت به خلفا و درنگ و خوددارى من از بيعت با ايشان و ستيزه و ستم من نام بردى. درباره ى ستيز و ستم پناه بر خدا اگر چنان بوده باشد. اما در مورد خوددارى از بيعت با آنان و ناخوش داشتن فرماندهى ايشان، عذرى از مردم نمى خواهم. زيرا هنگامى كه خداوند متعال پيامبرش را، كه درود و سلام خدا بر او باد، قبض روح فرمود، قريش گفتند: بايد امير از ما باشد و انصار گفتند: بايد امير از ما باشد. قريش پاسخ دادند كه چون محمد (ص) از ماست ما به حكومت سزاوارتريم، انصار اين حق را براى آنان شناختند و حكومت و قدرت را به ايشان تسليم كردند. بنابراين در صورتى كه قريش به سبب اينكه محمد (ص) از آنان است بر انصار مقدم و سزاوارتر براى حكومت باشند، بدون ترديد شايسته ترين مردم براى حكومت نزديكترين مردم به آن حضرت است و در غير اين صورت نصيب انصار از همگان بيشتر است. به هر حال من نمى دانم آيا اصحاب خودم- مهاجران- از اينكه حق مرا گرفته اند به سلامت دين خود باقى مانده اند يا انصار ستم روا داشته اند. ولى آنچه مى دانم و شناخته ام اين است كه حق من گرفته شده است و من حق خود را براى آنان رها كردم و خداوند از ايشان بگذرد. اما آنچه درباره ى عثمان و اينكه من پيوند خويشاوندى او را گسستم و مردم را بر او شوراندم گفته اى. عثمان كارى كرد كه خبرش به تو رسيده است و مردم با او كارى را كردند كه ديدى و تو به خوبى مى دانى كه من از كار عثمان بر كنار بودم، مگر اينكه بخواهى تهمت بزنى كه در آن صورت هر تهمتى كه مى خواهى بزن. اما آنچه در مورد قاتلان عثمان گفته و پيشنهاد كرده اى. من در آن باره نگريستم و همه ى جوانب آن را سنجيدم و صلاح نمى بينم كه آنان را به تو يا غير تو تسليم كنم و به جان خودم سوگند كه اگر تو از گمراهى و ستيز خود دست برندارى، پس از اندك مدتى خواهى دانست كه آنان به جستجوى تو برمى آيند و به تو فرصت و زحمت اين را نمى دهند كه در خشكى و دريا و كوهستان و دشت به تعقيب آنان پردازى. هنگامى كه ابوبكر بر مردم ولايت و حكومت يافت پدرت پيش من آمد و گفت: سزاوارتر به مقام محمد و شايسته تر از همه ى مردم به اين حكومتى و من براى تو متعهد مى شوم كه در قبال هر كس كه مخالفت كند بايستيم. دست بگشاى تا با تو بيعت كنم و من اين كار را نكردم. تو خوب مى دانى كه پدرت آن سخن را گفت و همان گونه مى خواست و اين من بودم كه به سبب نزديكى روزگار مردم به زمان كفر و بيم بروز تفرقه ميان مسلمانان از پذيرش آن خوددارى كردم. پدرت بيش از تو حق مرا مى شناخت. اگر تو هم همان قدر كه پدرت حق مرا مى شناخت آن را بشناسى به هدايت خواهى رسيد و اگر چنان نكنى خداوند به زودى مرا از تو بى نياز مى فرمايد. والسلام.
]

/ 314