موضوع عمرو بن العاص
پس از اينكه على (ع) از جنگ بصره آسوده و در كوفه ساكن شد، نامه يى به معاويه نوشت و او را به بيعت دعوت كرد و نامه را همراه جرير بن عبدالله بجلى فرستاد. [براى اطلاع از متن اين نامه به ص 29 كتاب وقعه صفين نصر بن مزاحم، چاپ عبدالسلام محمد هارون، مصر 1382، مراجعه فرمائيد. م. او نامه را براى معاويه به شام آورد كه چون آن را خواند از آنچه در آن بود سخت اندوهگين شد و درباره ى پاسخ آن همه گونه انديشه كرد و جرير بن عبدالله را براى پاسخ نامه چندان معطل كرد تا بتواند با گروهى از شاميان در مورد مطالبه ى خون عثمان، مذاكره كند، آنان به معاويه پاسخ مثبت دادند و او را مطمئن ساختند. معاويه دوست مى داشت از كسان بيشترى تقاضاى پشتيبانى كند و در اين مورد با برادر خويش، عتبه بن ابى سفيان، مشورت كرد. او گفت: از عمروعاص يارى بخواه كه از كسانى است كه زيركى و راى او را مى شناسى، ولى توجه داشته باش كه او از عثمان به هنگامى كه زنده بود كناره گيرى كرد و طبيعى است كه از فرماندهى تو بيشتر كناره گيرى خواهد كرد، مگر اينكه براى دين او بهايى گران تعيين شود كه به زودى آن را خواهد فروخت و او مردى دنيادار است.]معاويه براى عمروعاص چنين نوشت:
«اما بعد كار على و طلحه و زبير چنان شد كه به تو خبر رسيده است، اينك از سويى مروان بن حكم همراه تنى چند از مردم بصره پيش ما آمده است و از سوى ديگر جرير بن عبدالله بجلى درباره ى بيعت كردن با على پيش ما آمده است. اينك دل به تو بسته ام، پيش من بيا تا درباره ى امورى با تو گفتگو كنم كه به خواست خداوند مصلحت سرانجام آن را از دست ندهى.»
چون اين نامه به دست عمرو رسيد با دو پسرش عبدالله و محمد رايزنى كرد و به آن دو گفت: راى شما چيست؟ عبدالله گفت: انديشه و راى من اين است كه رسول خدا (ص) رحلت فرمود و از تو راضى بود، همچنين دو خليفه پس از او و عثمان هم كشته شد در حالى كه تو از او غايب و در حال انزوا بودى، اكنون هم در خانه ى خود آرام بگير كه تو را خليفه نخواهند كرد و افزون از اين نخواهد بود كه از اطرافيان و حواشى معاويه خواهى شد، آن هم براى اندك مدتى از دنياى بى ارزش و ممكن است به زودى هر دو هلاك شويد، ولى در عقاب آن برابر خواهيد بود. پسر ديگرش محمد گفت: راى من اين است كه تو پيرمرد و شيخ قريشى و فرمانرواى آنى و اگر اين كار استوار شود و تو از آن غافل باشى كار تو كوچك خواهد شد، اينك به جماعت شاميان ملحق شو و يكى از قدرتهاى آن باش و خون عثمان را مطالبه كن كه به زودى بنى اميه بر اين كار قيام خواهند كرد.
عمرو گفت: اى عبدالله، تو مرا به چيزى فرمان دادى كه براى دين من بهتر است و تو اى محمد مرا به چيزى فرمان دادى كه براى دنياى من بهتر است و من بايد در اين موضوع بنگرم و چون شب فرارسيد او صداى خويش را بلند كرد و در حالى كه افراد خانواده اش مى شنيدند اين ابيات را خواند:
«اين شب من با اندوههاى فرارسيده دراز شد و با ياد خوله كه چهره زنان جوان را رخشان مى سازد. همانا پسر هند از من خواسته است كه به ديدارش بروم و اين كارى است كه در آن ريشه هاى خطرناك نهفته است...» [بيت اول با توجه به آنچه در كتاب صفين نقل شده است ترجمه شده است. م.
]عبدالله پسر عمرو پس از شنيدن اين ابيات گفت: اين شيخ كوچ كرد و رفت. در اين هنگام عمروعاص غلام خود وردان را كه مردى زيرك و كارآزموده بود خواست و نخست به او گفت: اى وردان! بار و بنه را ببند و بار كن و سپس گفت: بارها را پياده كن و بازكن و باز گفت: ببند و اندكى بعد گفت: بازكن. وردان گفت: اى ابوعبدالله! مگر حواست پرت شده است؟! همانا اگر بخواهى مى توانم به تو خبر دهم كه در دل تو چه مى گذرد، عمرو گفت: بگو و واى بر تو آنچه دارى بياور! وردان گفت: هم اكنون دنيا و آخرت در دل تو با يكديگر معركه و ستيز دارند و تو با خود مى گويى: آخرت بدون دنيا همراه على است و در آخرت عوض دنيا هم نهفته است و دنياى بدون آخرت همراه معاويه است و در دنيا عوضى براى آخرت نيست و تو ميان آن دو و انتخاب يكى از ايشان سرگردانى. عمرو گفت: آرى خدا بكشدت! درباره ى آنچه كه در دل من است هيچ خطا نكردى، اينك اى وردان راى تو چيست؟ گفت: راى من اين است كه در خانه ى خود بنشينى، اگر اهل دين پيروز شدند تو هم در سايه دين آنان زندگى خواهى كرد و اگر اهل دنيا پيروز شدند از تو بى نياز نخواهند بود. عمروعاص گفت: اينك عرب رفتن مرا پيش معاويه آشكار خواهد ساخت و حركت كرد و اين اشعار را مى خواند:
«خدا وردان و انديشه او را بكشد، سوگند به جان خودت، وردان آنچه را در دل بود آشكار ساخت. چون دنيا خويش را عرضه داشت من هم با حرص درون به آن روى آوردم و در سرشتها سخن خلاف گفتن نهفته است. دلى عفت و پارسايى مى كند و بر دل ديگرى آز پيروز مى شود و مرد هنگامى كه گرسنه باشد گل و خاك مى خورد. اما على فقط دين است، دينى كه دنيا با آن انباز نيست و حال آنكه آن يكى دنيا و پادشاهى را داراست...».
عمروعاص حركت كرد و پيش معاويه آمد و دانست كه معاويه نيازمند به اوست، در عين حال او را به ظاهر از خود دور مى كرد و هر كدام نسبت به ديگرى مكر مى ورزيد.
روزى كه عمروعاص پيش معاويه آمد، معاويه به او گفت: اى ابوعبدالله! ديشب سه خبر ناگهانى رسيده است كه راه ورود و خروج آن مسدود است. عمرو پرسيد: آنها چيست؟ معاويه گفت: يكى اينكه محمد بن ابى حذيفه در زندان مصر را شكسته و خود و يارانش گريخته اند و او از بلاهاى اين دين است. دو ديگر آنكه قيصر با جماعت روميان براى حمله و چيرگى بر شام حركت كرده است و سه ديگر آنكه على وارد كوفه شده است و براى حركت به سوى ما آماده مى شود.
عمرو گفت: هيچيك از اينها كه گفتى بزرگ نيست. اما پسر ابوحذيفه، اين چه موضوعى است كه مردى نظير ديگران و همراه افرادى شبيه خود خروج كند! مردى را به سوى او گسيل مى دارى كه او را بكشد يا اسيرش گيرد و پيش تو آورد و بر فرض كه جنگ كند زيانى به تو نمى رساند. اما براى قيصر، هدايا و ظرفهايى سيمين و زرين بفرست و از او تقاضاى صلح كن كه او به پذيرش صلح، با شتاب پاسخ مثبت مى دهد. اما على، به خدا سوگند اى معاويه اعراب تو را با او در هيچ چيز برابر و قابل مقايسه نمى دانند، او را در جنگ بهره و فنونى است كه براى هيچيك از افراد قريش فراهم نيست و او سالار است و صاحب چيزى است كه در آن قرار دارد، مگر اينكه تو نسبت به او ظلم و ستم روا دارى. اين گفتگو در روايت نصر بن مزاحم از قول محمد بن عبيدالله همين گونه آمده است. [به صفحات 39 تا 52 كتاب وقعه صفين مراجعه شود.
]نصر (بن مزاحم) همچنين از عمر بن سعد نقل مى كند [به صفحات 39 تا 52 كتاب وقعه صفين مراجعه شود. كه مى گفته است: معاويه به عمروعاص گفت: اى ابوعبدالله، من تو را فراخوانده ام كه به جنگ و جهاد با اين مرد بروى كه از فرمان خداوند سرپيچى كرده و ميان وحدت مسلمانان شكاف پديد آورده است و خليفه را كشته و فتنه آشكار كرده است و جماعت را پراكنده ساخته و پيوند خويشاوندى را بريده است. عمرو پرسيد: آن مرد كيست؟ معاويه گفت: على است. عمرو گفت: به خدا سوگند اى معاويه، تو و على چون دو لنگه بار مساوى نيستيد، تو را سابقه و هجرت او نيست و نه افتخار مصاحبت و ارزش جهاد او را دارى و نه علم و فقه او را و به خدا سوگند علاوه بر اين او را در جنگ بهره و فنونى است كه براى هيچكس جز او فراهم نيست، من هم قابل مقايسه با تو نيستم كه از لطف خدا عهده دار احسان و ايستادگى پسنديده در راه اسلام بوده ام و براى من چه چيزى مقرر ميدارى كه از تو درباره ى جنگ با على پيروى كنم؟ معاويه گفت: هر چه خودت مى گويى. گفت: بايد مصر را در اختيار و تيول من قرار دهى. معاويه از پذيرش اين تقاضا خوددارى كرد.
]نصر (بن مزاحم) مى گويد: در روايتى كه كس ديگرى غير از عمر بن سعد در اين مورد آورده، آمده است كه در پى اين گفتگو معاويه به عمروعاص گفت: اى ابوعبدالله! من خوش ندارم و براى تو شايسته نمى بينم كه اعراب بگويند تو براى خواسته هاى دنيايى در اين كار درآمدى. عمرو گفت: اين حرفها را رها كن و آزادم بگذار. معاويه گفت: من اگر بخواهم به تو وعده و آرزو دهم و تو را فريب دهم مى توانم اين كار را انجام دهم. عمرو گفت: نه، به خدايى خدا سوگند كه نسبت به كسى مثل من خدعه نمى شود كه من زيرك تر از اين هستم. معاويه گفت: نزديك من بيا كه سخنى در گوش تو گويم. عمرو گوش خود را نزديك برد تا معاويه راز خود را بگويد. معاويه گوش او را به دندان گزيد و گفت: همين يك نوع خدعه بود! مگر در اين خانه كسى را مى بينى؟ هيچكس جز من و تو در اين خانه نيست! (يعنى اگر بخواهم مى توانم تو را همين جا بكشم).
شيخ ما ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين سخن عمروعاص كه به معاويه گفته است: «اين حرفها را رها كن»، نه تنها كنايه، بلكه تصريح به الحاد و بى دينى است: يعنى اين سخن را رها كن كه اصلى ندارد و اعتقاد به آخرت و اينكه آن را نبايد با خواسته هاى دنيايى فروخت از خرافات است.
ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد همچنين گفته است: عمرو بن عاص همواره ملحد بوده و هيچگاه در الحاد و بى دينى خود ترديد نكرده است و هميشه زنديق بوده و معاويه هم مانند او بوده است و براى استهزاء و شوخى پنداشتن احكام اسلامى همين حديث راز گويى ميان ايشان كه روايت شده است بسنده است. معاويه گوش عمرو را گاز مى گيرد، مى بينيد روش عمرو چيست و اين روش چگونه و كجا قابل مقايسه با اخلاق على عليه السلام و سختگيرى او در راه خداوند و احكام اوست و با وجود اين آن دو تن بر على (ع)، حالت شوخ بودنش را عيب مى كردند و خرده مى گرفتند!
نصر (بن مزاحم) مى گويد: در اين هنگام عمرو اين ابيات را سرود:
«اى معاويه، به سادگى دين خود را به تو نمى بخشم و در قبال آن از تو به دنيا نمى رسم. بنگر كه چگونه بايد رفتار كنى، اگر مصر را به من ارزانى مى دارى كه سودى سرشار برم، در آن صورت در قبال آن پيرى را در اختيار خود مى گيرى كه سود و زيان مى رساند...».
شيخ ما ابوعثمان جاحظ مى گويد: هواى دل عمروعاص در پى مصر بود زيرا كه خودش آن را در سال نوزدهم هجرت گشوده بود و آن به روزگار حكومت عمر بود و به سبب بزرگى مصر در نفس خود و اهميت آن در سينه اش و اطلاعى كه از بزرگى و اموال آن داشت به نظرش مهم نمى آمد كه آن را بهاى دين خود قرار دهد و اين موضوع در آخرين مصراع ابيات فوق گنجانيده شده و معنى گفتار اوست كه مى گويد:
«و من به آنچه كه تو آن را بازمى دارى، از ديرباز شيفته و آزمندم.»
نصر (بن مزاحم) مى گويد: معاويه به عمروعاص گفت: اى ابوعبدالله، مگر نمى دانى كه مصر هم مثل عراق است! گفت: آرى، ولى توجه داشته باش كه مصر، هنگامى براى من خواهد بود كه خلافت براى تو باشد و خلافت فقط وقتى براى تو فراهم است كه بر على در عراق غلبه كنى.
گويد: مردم مصر قبلا كسانى را فرستاده و فرمانبردارى خود را از على عليه السلام اظهار داشته بودند.
در اين هنگام عتبه بن ابى سفيان برادر معاويه پيش او آمد و گفت: آيا راضى نيستى كه اگر خلافت براى تو استوار و صاف شود در قبال پرداخت مصر عمروعاص را براى خود بخرى! اى كاش كه بر شام هم چيره نشده بودى. معاويه گفت: اى عتبه، امشب را پيش ما بگذران و چون شب فرارسيد عتبه صداى خود را چنان بلند كرد كه معاويه بشنود و اين ابيات را خواند:
«اى كسى كه از شمشير بيرون نكشيده جلوگيرى مى كنى، همانا به پارچه هاى خز و ابريشم تمايل پيدا كرده اى. آرى، گويى بره گوسپند نورسى هستى كه ميان دو پستان قرار دارد و هنوز پشم او را نچيده اند...» [چند بيت از اين ابيات در اخبار الطوال دينورى آمده است، به ص 197 ترجمه ى آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م.
]گويد: چون معاويه سخن عتبه را شنيد، كسى پيش عمروعاص گسيل داشت و او را خواست كه چون آمد مصر را به او بخشيد. عمرو گفت: خداوند در اين مورد براى من بر تو گواه است! معاويه گفت: آرى، خداوند گواه تو بر من خواهد بود، اگر خداوند كوفه را براى ما بگشايد و عمرو گفت: «خداوند بر آنچه ما مى گوييم گواه و كارگزار است» [بخشى از آيه 28 سوره قصص.
]عمروعاص از پيش معاويه بيرون آمد، دو پسرش بدو گفتند: چه كردى؟ گفت: مصر را در تيول ما قرار داد. آن دو گفتند: مصر در مقابل پادشاهى عرب چه ارزشى دارد! عمرو گفت: اگر مصر شكم شما را سير نمى كند، خداوند هرگز شكمتان را سير نفرمايد!
گويد: معاويه در مورد اعطاى مصر به عمروعاص نامه يى نوشت و ضمن آن اين جمله را گنجاند كه «به شرط آنكه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشكند» و عمرو نوشت: «به شرط آنكه اطاعت و فرمانبردارى موجب شكستن اين شرط نباشد» و بدينگونه هر يك نسبت به ديگرى مكر ورزيد.
مى گويم: اين دو عبارت را ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل خويش آورده ولى تفسير نكرده و توضيح نداده است [به ص 325 ج 1 الكامل، تصحيح محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر، مراجعه فرماييد. م. و توضيح اين عبارت چنين است كه معاويه به دبير گفت: بنويس «به شرط آنكه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشكند» و بدينگونه مى خواست از عمروعاص اقرار بگيرد كه با او بيعت كرده است بر فرمانبردارى مطلق و بدون هيچ قيد و شرط و اين نوعى فريب و حيله بوده است و اگر عمرو اين را مى پذيرفت براى معاويه اين حق باقى مى ماند كه از عقيده و عمل خود در مورد بخشيدن مصر به عمرو برگردد، ولى براى عمروعاص اين حق باقى نمى ماند كه در آن صورت از فرمانبردارى دست بردارد و به معاويه بگويد اكنون كه او از اعطاى مصر خود دارى مى كند او هم اطاعت نمى كند و مقتضاى اين شرط آن بود كه اطاعت از معاويه در هر حال بر او واجب است، چه مصر را به او تسليم كند و چه تسليم نكند و چون عمروعاص متوجه آن شد، دبير را از نوشتن آن جمله بازداشت و به او گفت: بنويس «به شرط آنكه فرمانبردارى، موجب شكستن اين شرط نباشد» و مقصودش اين بود كه از معاويه اقرار بگيرد كه اگر از او اطاعت كند اين اطاعت موجب نشود كه معاويه از شرط تسليم مصر به او منصرف شود و اين هم حيله و فريب عمروعاص نسبت به معاويه بود كه او را از هر گونه مكر در مورد اعطاى مصر به عمروعاص بازمى داشت.
]نصر بن مزاحم مى گويد: عمروعاص را پسر عمويى خردمند از بنى سهم بود كه چون عمرو با آن نامه شادمان برگشت، او تعجب كرد و گفت: اى عمرو، آيا به من نمى گويى كه از اين پس با چه انديشه يى ميان قريش زندگى مى كنى؟ دنياى كس ديگرى را آرزو كردى و در مقابل آن دين خود را فروختى و دادى! آيا تصور مى كنى مردم مصر كه خود كشندگان عثمانند آن سرزمين را به معاويه تسليم مى كنند؟ آن هم در حالى كه على زنده باشد! و آيا تصور نمى كنى بر فرض كه آن سرزمين در اختيار معاويه قرار گيرد مى تواند آن را با نكته يى كه در اين نامه گنجانيده از تو پس بگيرد؟ عمروعاص گفت: اى برادرزاده، فرمان در دست خداوند است و در دست على و معاويه نيست، آن جوان اين ابيات را خواند:
«اى هند، اى خواهر پسران زياد! همانا كه عمرو گرفتار سخت ترين سرزمينها شد...» [اين ابيات پانزده بيت است و در ص 41 كتاب وقعه صفين هم آمده است. م.
]عمروعاص به او گفت: اى برادرزاده، اگر در حضور على بودم خانه ام گنجايش مرا داشت، ولى اينك من در حضور معاويه هستم. جوان گفت: اگر تو نخواهى به معاويه بپيوندى، او هرگز به تو نمى پيوندد و تو را نمى خواهد، ولى تو طالب دنياى معاويه اى و او طالب دين تو است. اين سخن به اطلاع معاويه رسيد و به جستجوى آن جوان برآمد و او گريخت و به على عليه السلام پيوست و موضوع را براى او گفت، على (ع) شاد شد و او را به خويشتن نزديك ساخت.
گويد: مروان به اين سبب خشمگين شد و گفت: چه شده است كه كسى مرا اينچنين خريدارى نمى كند كه عمرو را؟ معاويه گفت: اى مروان، همه ى اين مردان براى تو خريده مى شوند. و چون به اميرالمومنين على (ع) خبر رسيد كه معاويه چه كرده است اين ابيات را خواند:
«شگفتا، كارى بسيار زشت شنيدم كه دروغ بستن بر خداوند است و موى را سپيد مى گرداند، گوش هوش را مى دزدد و بينش را مى پوشاند و اگر احمد (ص) از آن آگاه شود راضى نخواهد بود. و آن اين است كه وصايت را قرين كسى سازند كه ابتر است و رسول خدا را سرزنش كننده بود و نفرين شده است كه با گوشه چشمش مى نگرد...»
نصر بن مزاحم مى گويد: و چون آن عهدنامه نوشته شد، معاويه به عمروعاص گفت: اينك راى تو چيست؟ گفت: همان راى نخست را كه گفتم عمل كن. معاويه مالك بن هبيره كندى را در تعقيب و جستجوى محمد بن ابى حذيفه فرستاد كه به او رسيد و او را كشت و سپس هدايايى براى قيصر گسيل داشت و با او قرار داد صلح گذاشت. معاويه سپس به عمرو گفت: اينك درباره ى على چه رايى دارى؟ گفت: در آن خير مى بينم، همانا كه براى بيعت خواستن از تو بهترين مردم عراق، از پيش بهترين مردم در نظر همگان آمده است و اگر از مردم شام بخواهى كه اين بيعت را رد كنند خطرى بزرگ خواهد بود و سالار شاميان شرحبيل بن سمط كندى است و او دشمن جرير است كه او را پيش تو فرستادند، اينك به او پيام بده تا بيايد و افراد مورد اعتماد خود را آماده كن كه ميان مردم شايع كنند على عثمان را كشته است و بديهى است كه بايد شايع كنندگان اين خبر، اشخاص مورد احترام و پسند شرحبيل باشند و همين ادعا و شايعه تنها چيزى است كه مردم شام را براى آنچه كه تو دوست مى دارى جمع مى كند و اگر اين كلمه در دل شرحبيل بنشيند هرگز و با هيچ چيز از دلش بيرون نمى رود.
معاويه به شرحبيل نامه نوشت كه جرير بن عبدالله براى موضوعى بس زشت و بزرگ از سوى على پيش ما آمده است، زودتر اينجا بيا.
معاويه، يزيد بن اسد و بسر بن ارطاه و عمرو بن سفيان و مخارق بن حارث زبيدى و حمزه بن مالك و حابس بن سعد طايى را فراخواند و ايشان روساى قبايل قحطان و يمن و اشخاص مورد اعتماد و خواص ياران معاويه و پسر عموى شرحبيل بن سمط بودند، معاويه به آنان فرمان داد كه با شرحبيل ديدار كنند و به او بگويند كه على عثمان را كشته است.
چون نامه ى معاويه به شرحبيل كه در حمص بود رسيد با اهل يمن مشورت كرد و آنان گونه گون راى دادند و عبدالرحمان بن غنم ازدى كه از ياران و داماد (شوهر خواهر) معاذ بن جبل و فقيه ترين مردم شام بود برخاست و گفت: اى شرحبيل بن سمط از آن هنگام كه هجرت كرده اى [در مورد اينكه شرحبيل از اصحاب پيامبر (ص) بوده باشد شك و ترديد است، لطفا به ص 391 ج 2 اسدالغابه ابن اثير مراجعه فرماييد. م. تا امروز خداوند همواره خير بر تو افزوده است و تا گاهى كه سپاسگزارى از سوى مردم قطع نشود افزودن خير و نعمت از سوى خداوند قطع نمى شود و «خداوند نعمتى را كه بر قومى ارزانى فرموده دگرگون نمى سازد مگر آنگاه كه در نفسهاى خود دگرگونى پديد آورند»، اينك به معاويه چنين القاء كرده اند كه على عثمان را كشته است و معاويه هم به همين منظور تو را خواسته است. بر فرض كه على عثمان را كشته باشد، اينك مهاجران و انصار كه بر مردم حاكمند با او بيعت كرده اند و اگر على عثمان را نكشته باشد به چه مناسبت سخن معاويه را تصديق مى كنى؟ اينك خويشتن و قوم خود را به هلاك ميفكن و بر فرض كه خوش ندارى بهره ى آن (دوستى با على) را فقط جرير داشته باشد، خودت پيش على برو و از سوى ناحيه ى شام، خود و قومت با او بيعت كن. شرحبيل از پذيرفتن هر پيشنهادى، جز رفتن پيش معاويه، خوددارى كرد. در اين هنگام عياض ثمالى كه مردى زاهد و پارسا بود براى شرحبيل اين ابيات را نوشت:
]«اى شرحبيل، اى پسر سمط! همانا كه تو با ابراز دوستى نسبت به على به هر كارى كه مى خواهى مى رسى. اى شرحبيل، همانا كه شام فقط سرزمين تو است و در آن نام آورى جز تو نيست و سخن اين گمراه كننده ى قبيله فهر (معاويه) را رها كن، همانا كه پسر هند براى تو خدعه يى انديشيده كه تو براى ما، به شومى، كشنده ى ناقه صالح باشى...»
گويد: و چون شرحبيل پيش معاويه آمد، معاويه به مردم دستور داد به ديدارش روند و بزرگش شمارند. و چون به حضور معاويه رفت، معاويه نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت: اى شرحبيل! همانا جرير بن عبدالله پيش ما آمده است و ما را به بيعت كردن با على فرامى خواند و على بهترين مردم است جز اينكه عثمان بن عفان را كشته است. و اينك من منتظر تصميم تو هستم كه من مردى از اهل شام هستم، آنچه را دوست بدارند دوست مى دارم و آنچه را ناخوش دارند ناخوش مى دارم.
شرحبيل گفت: بايد بروم و بنگرم. گروهى را كه براى او قبلا آماده ساخته بودند ديد و آنان همگى به او گفتند: على عثمان را كشته است. شرحبيل خشمگين پيش معاويه برگشت و گفت: اى معاويه، مردم فقط همين موضوع را پذيرفته اند كه على عثمان را كشته است و سخن ديگرى را نمى پذيرند و به خدا سوگند اگر تو با على بيعت كنى تو را از شام خود بيرون مى كنيم يا مى كشيم! معاويه گفت: من هرگز با شما مخالفتى ندارم و من هم فقط مردى از مردم شام هستم. گويد: در اين هنگام جرير را پيش سالارش برگرداندند و معاويه دانست كه شرحبيل تمام بصيرت خود را در جنگ با عراقيان به كار خواهد بست و تمام شام با او خواهد بود و در اين مورد به على (ع) نامه يى نوشت كه ما آن را به خواست خداوند متعال پس از اين خواهيم آورد.