فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس
سزاوار است اينجا فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس را در دوره ى جاهلى بيان كنيم. برخى از فضايل و امتيازات ايشان در اسلام هم بيان مى شود. استقصاى فضايل ايشان برون از حد شمار است و بديهى است كه انكارش ممكن نيست، چه فضيلتى بالاتر از آن كه تمام اسلام يعنى محمد، صلى الله عليه و آله و آن حضرت هاشمى است. ضمن همين مبحث آنچه را هم كه بنى اميه براى فضيلت خود حجت آورده اند بيان مى كنيم و مى گوييم شيخ ما ابوعثمان [منظور از ابوعثمان، عمرو بن بحر معروف به جاحظ دانشمند پر كار قرن دوم و نيمه ى اول قرن سوم هجرى است. م. مى گويد، شريفترين مناصب و خصال قريش در جاهليت لواء و نداوت و سقايت و رفادت و سرپرستى زمزم و پرده دارى بوده است و اين مناصب در دوره ى جاهلى از خاندانهاى بنى هاشم و عبدالدار و عبدالعزى بوده است و بنى عبد شمس را در آن بهره اى نبوده است.]جاحظ مى گويد: با در نظر گرفتن اين موضوع كه شرف عمده اين مناصب در اسلام هم به بنى هاشم اختصاص يافته است، زيرا اين پيامبر (ص) بود كه چون مكه را فتح فرمود و كليد كعبه در دست او قرار گرفت و آن را به عثمان بن طلحه عنايت كرد، بنابراين شرف آن به كسى برمى گردد كه كليد را صاحب شده است نه به كسى كه بعد كليد را به او داده اند. همچنين لواء را پيامبر (ص) به مصعب بن عمير داد، بنابراين آن كسى كه مصعب لواء را از دست او دريافت كرده است به شرف و مجد سزاوارتر است و شرف رسول خدا موجب مزيد شرف خاندان او، يعنى بنى هاشم، است.
گويد: محمد بن عيسى مخزومى امير يمن بود، ابى بن مدلج او را هجو كرد و ضمن آن چنين گفت:
همانا نبوت و خلافت و سقايت و مشورت در خاندان ديگرى غير از شماست.»
گويد: شاعرى از فرزندزادگان كريز بن حبيب بن عبد شمس كه در خدمت محمد بن عيسى بود و از جانب او ابن مدلج را هجو گفت و او هم ضمن آن چنين سروده است:
... چيزى جز تكبر و كينه توزى نسبت به پيامبر و شهيدان ميان شما نيست، برخى از شما تقليدكننده ى لرزان و برخى تبعيد شده و برخى كشته اى هستند كه اهل آسمان لعنتش مى كنند، براى ايشان سرپرستى زمزم و هبوط جبريل و مجد سقايت رخشان است.
شيخ ما ابوعثمان مى گويد: منظور از شهيدان على و حمزه و جعفر است و منظور از تقليدكننده ى لرزان حكم بن ابى العاص است كه از راه رفتن پيامبر (ص) تقليد مى كرد. روزى پيامبر برگشت و او را در آن حال ديد و بر او نفرين فرمود و عقوبت خداوند او را چنان فروگرفت كه تا آخر عمر مى لرزيد. تبعيد شدگان هم دو تن هستند حكم بن ابى العاص و معاويه بن مغيره بن ابى العاص كه يكى پدربزرگ پدرى عبدالملك بن مروان و ديگرى پدربزرگ مادرى اوست. پيامبر (ص) معاويه بن مغيره را از مدينه تبعيد فرمود و به او سه روز مهلت داد، ولى خداوند او را سرگردان كرد و همچنان سرگردان باقى ماند تا آنكه پيامبر (ص) على (ع) و عمار بن ياسر را از پى او گسيل فرمود و آن دو او را كشتند. كشته شدگان بسيارند چون شيبه و عتبه پسران ربيعه و وليد بن عتبه و حنظله بن ابى سفيان و عقبه بن ابى معيط و عاص بن سعيد ابن اميه و معاويه بن مغيره و كسان ديگر.
ابوعثمان مى گويد: نام اصلى هاشم عمرو بوده است و هاشم لقب اوست و به او قمر هم مى گفته اند. مطرود خزاعى [نام اين شاعر و چند بيت از او در معجم الشعراء مرزبانى، چاپ كرنكو، قاهره، بدون تاريخ، صفحه ى 375 آمده است. م. در اين باره چنين سروده است:
]مدعى را به سوى ماه درخشان روان و كسى كه در قحط سال به آنان از كوهان شتران خوراك مى دهد، فراخواندم.
مطرود اين بيت را به اين مناسبت سرود كه ميان او و يكى از افراد قريش بگو مگويى پيش آمد و مطرود او را براى محاكمه پيش هاشم فراخواند.
ابن زبعرى هم ضمن ابياتى چنين سروده است:
عمرو بلند پايه و برتر براى قوم خويش نانهاى خشك را در ترديد شكست و فراهم آورد و حال آنكه مردان مكه قحطى زده و لاغر بودند.
همين گونه كه مى بينى ابن زبعرى در اين بيت همه ى اهل مكه را به لاغرى و قحطى زدگى توصيف كرده است و فقط هاشم را آن كسى دانسته است كه براى آنان نان را در تريد ريز كرده و شكسته است و همين لقب بر نام اصل او غلبه پيدا كرده است، آنچنان كه جز با اين لقب شناخته نمى شده است. حال آنكه عبدشمس را هيچ لقب پسنديده اى نيست و كارهاى ارزنده اى انجام نداده است كه در اثر آن شايسته ى داشتن لقبى مناسب گردد، وانگهى عبدشمس داراى پسرى نبوده است كه بازوى او را بگيرد و مايه ى رفعت منزلت و مزيد شهرتش گردد ولى هاشم داراى پسرى چون عبدالمطلب است كه بدون هيچ گفتگويى سالار وادى مكه و از همگان زيباتر و بخشنده تر و با كمالتر بوده است. او سالار زمزم و ساقى حاجيان و كسى است كه موضوع فيل و پرندگان ابابيل را بيان داشته است و پسر عبدشمس اميه است كه به خودى خود ارزش نداشته است و داراى لقبى نبوده است بلكه در پناه نام پسرانش از او نام برده مى شود، در حالى كه عبدالمطلب داراى نام و لقب شريف است و او را شيبه الحمد مى گفته اند. مطرود خزاعى در مدح او مى گويد: «اى شيبه الحمد! كه روزگارش به عنوان بهترين اندوخته براى اندوخته گران او را ستوده است...»
حذافه بن غانم عدوى ضمن مدح ابولهب به پسر خود خارجه بن حذافه توصيه مى كند كه خود را به بنى هاشم وابسته سازد و ضمن ابياتى چنين سروده است:
... پسران شيبه الحمد گرامى كه همه ى كارهايش ستوده است و تاريكى شب را همچون ماه تمام روشن مى سازد...
و ضمن همين ابيات از ابولهب، يعنى عبدالعزى پسر عبدالمطلب، به صورت ابوعتبه نام برده است كه داراى دو پسر به نامهاى عتبه و عتيبه است. عبدى هم در دوره جاهلى هنگامى كه مى خواهد درباره ى خود مبالغه كند مى گويد:
ميان مردم خاندانى چون خاندان ما نمى بينى غير از فرزندان عبدالمطلب.
شرف عبدشمس وابسته به شرف پدرش عبدمناف بن قصى و نوادگان خود يعنى فرزندان اميه است و حال آنكه شرف هاشم در خود او و به سبب پدرش عبدمناف و به سبب پسرش عبدالمطلب است و اين چيز روشنى است، همان گونه كه آن شاعر در سخن خود توضيح داده و گفته است:
همانا عبدمناف گهرى است كه آن گهر را عبدالمطلب آراسته است.
ابوعثمان- جاحظ- مى گويد: ما نمى گوييم عبدشمس شريف نبوده است ولى شرف درجاتى دارد و خداوند متعال به عبدالمطلب در روزگار خودش كراماتى ارزانى فرموده است و به دست او كارهايى را جارى كرده و كرامتش را چنان آشكار فرموده است كه نظير آن جز براى پيامبران مرسل صورت نگرفته است. در سخن او به ابرهه سالار فيل و بيم دادن او را به پروردگار كعبه و اينكه خداوند سخن او را محقق فرمود و فيل را از حركت بازداشت و لشكريان ابرهه را با پرندگان ابابيل نابود و با سنگهاى سجيل همچون علف نيم خورده فرمود برهانى شگفت و كرامتى گران نهفته است و آماده سازى براى ظهور پيامبرى محمد (ص) و آغاز كرامتى است كه خداوند براى او اراده فرموده است و خواسته است كه اين درخشش و شكوه پيش از ظهور محمد (ص) براى او باشد تا در همه ى آفاق شهره شود و جلال محمدى در سينه ى خسروان و فراعنه و ستمگران جاى گيرد و معاند را مغلوب كند و گرد نادانى را از نادان بزدايد. بنابراين، چه كسى مى تواند با مردانى كه نياكان محمد (ص) بوده اند همسنگى و همتايى كند و بر فرض كه موضوع نبوت را كه خداوند در پناه آن عبدالمطلب را گرامى داشته است كنار نهيم و فقط به بيان اخلاق و كردار و خويهاى پسنديده ى او بسنده كنيم، كمتر انسانى به پاى او مى رسد و چيزى همتاى او نخواهد بود. و اگر بخواهيم كراماتى را كه خداوند متعال به عبدالمطلب ارزانى داشته است از جوشيدن چشمه هاى آب از زير سينه و زانوهاى شترش در سرزمين خشك بى گياه و آنچه به هنگام قرعه كشى و تير بيرون آوردن و ديگر صفات شگفت انگيز براى او رخ داده است برشمريم امكان پذير است، ولى دوست داريم برهان و دليلى جز چيزهايى كه در قرآن مجيد موجود است و در شعر كهن جاهلى و غير آن آمده و بر زبان خواص و عوام و راويان اخبار و بردارندگان آثار جارى است عرضه نداريم.
گويد: ديگر از چيزهايى كه غير از موضوع فيل در قرآن مجيد مذكور است، اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد: «لايلاف قريش» (براى گرد آمدن و الفت قريش) [آيه ى نخست، سوره ى ايلاف كه در مكه نازل شد و گروهى از مفسران و قاريان آن را دنباله ى سوره ى فيل و هر دو را يك سوره دانسته اند. به كشف الاسرار ميبدى، جلد 10، صفحه ى 624 و تفسير ابوالفتوح، جلد 12، چاپ مرحوم شعرانى، صفحه ى 179 مراجعه فرماييد. م. و راويان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه نخستين كسى كه اين كار را براى قريش انجام داده هاشم بن عبدمناف بود و چون او درگذشت عبدشمس در آن كار جانشين او شد و چون او درگذشت نوفل كه از ديگر برادران كوچكتر بود آن را بر عهده گرفت. و چنين بود كه هاشم مردى بود كه بسيار به سفر و بازرگانى مى رفت، زمستان به يمن و تابستان به شام مى رفت. او سران قبايل عرب و برخى از پادشاهان يمن و شام را نظير خاندان عباهله در يمن و يكسوم در حبشه و اميران رومى شام را شريك سود بازرگانى خود قرار داد و بخشى از سود را براى آنان قرار داد و براى ايشان شترانى همراه شتران خود مى برد و بدين گونه زحمت سفر را از دوش آنان برمى داشت به شرط آنكه آنان هم زحمت دشمنانش را از دوش او در رفت و برگشت بردارند و اين به صلاح كامل هر دو طرف بود. آن كه در جاى خود اقامت كرده بود سود مى برد و مسافر هم محفوظ بود. بدين گونه قريش اموال خود را همراه او مى كردند و به نعمت رسيدند و از نقاط دور دست بالا و پايين حجاز خير به آنان مى رسيد و نيكو حال و داراى زندگى مرفه شدند. جاحظ مى گويد: حارث بن حنش سلمى كه دايى هاشم و مطلب و عبدشمس است موضوع ايلاف را چنين بيان كرده است: «برادرك من هاشم فقط برادر تنها نيست بلكه كسى است كه ايلاف را فراهم آورده و براى كسى كه نشسته است، قيام كننده است.» همچنين مى گويد: گفته شده است معنى و تفسير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد: «و آنان را از خوف امان داد» يعنى خوف اين برادران كه در حال غربت و دورى از وطن و همراه داشتن اموال از ميان قبايل و دشمنان عبور مى كردند و اين همان تفسيرى است كه ما از آن در چند سطر پيش سخن گفتيم. برخى هم به چيز ديگرى غير از اين تفسير كرده و گفته اند هاشم پرداخت مالياتى را از سوى قبايل مقرر كرده بود كه به او بپردازند تا آن را هزينه ى حمايت از مردم مكه كند كه دزدان قبايل و گرگ صفتان عرب و كسانى كه اهل غارت و خواهان اموال بودند، حرمتى براى حرم و ماه حرام قايل نبودند و مردم منطقه حرم از ايشان در امان نبودند، نظير قبايل طى و خثعم و قضاعه و برخى از افراد قبيله بلحارث بن كعب. به هر حال، ايلاف، به هرگونه كه بوده است، هاشم قيام كننده بر آن بوده است نه برادرانش.
]ابوعثمان جاحظ مى گويد: ديگر از مسائل قابل ذكر موضوع حلف الفضول و بزرگى و شكوه آن پيمان است كه شريفترين پيمان ميان همه ى اعراب بوده است و گرامى ترين قرار دادى است كه عرب در تمام طول تاريخ خود پيش از اسلام بسته است و در اين پيمان هم براى خاندان عبدشمس بهره و شركتى نبوده است. پيامبر (ص) كه در مورد حلف الفضول سخن مى گفته است چنين اظهار فرموده است: «من در خانه ى عبدالله بن جدعان شاهد پيمانى بودم كه اگر در اسلام هم به چنان پيمانى فراخوانده شوم مى پذيرم» و در بزرگى و شرف اين پيمان همين بس است كه پيامبر (ص) در حال نوجوانى در آن شركت كرده است. عتبه بن ربيعه هم مى گفته است اگر مردى از آنچه قوم او برآنند بيرون آيد من به حلف الفضول مى پيوندم به سبب آنچه از كمال و شرف آن مى بينم و از قدر و فضيلت آن آگاهم.
گويد: به سبب فضيلت اين پيمان و فضيلت اعضاى آن به حلف الفضول موسوم شده است و آن قبايل هم فضول ناميده شده اند. اعضاى اين پيمان عبارت بودند از بنى هاشم و بنى مطلب و بنى اسد بن عبدالعزى و بنى زهره و بنى تميم بن مره كه در خانه ابن جدعان در ماه حرام پيمان بستند و در حالى كه برپا و ايستاده بودند با يكديگر دست دادند كه همواره ياور مظلوم باشند و تا جهان بر جاى است براى پرداخت و گرفتن حق مظلوم قيام كنند و در مورد اموال و امور زندگى با يكديگر مواسات و گذشت داشته باشند. شرف ابتكار اين پيمان به زبير بن عبدالمطلب و عبدالله بن جدعان برمى گردد. ابن جدعان از اين جهت كه آن پيمان در خانه او منعقد شد و اما زبير از اين جهت كه او بود كه براى انعقاد اين پيمان قيام كرد و مردم را بر آن فراخواند و تحريض كرد و همو آن را حلف الفضول نام نهاد. و چنان بود كه چون آواى آن شخص زبيدى مظلوم را شنيد كه بر فراز ابوقبيس رفته و بهاى كالاى خود را مطالبه مى كرد و پيش از آفتاب در حالى كه قريش در انجمنهاى خود بودند، فرياد مى كشيد: «آى مردان! به مظلومى كه در مكه از اهل و ديار خود دور است و نسبت به كالاى او ستم شده است يارى كنيد...» به غيرت آمد و سوگند خورد كه ميان خود و خاندانهايى از قريش پيمانى منعقد كند كه قوى را از ستم نسبت به ضعيف و اهل مكه را از جور نسبت به غريب بازدارد و سپس چنين سرود:
سوگند مى خورم كه پيمانى بر ضد آنان منعقد سازم، هر چند همگى اهل يك سرزمين هستيم و چون آن پيمان را منعقد سازيم بر آن نام فضول مى نهيم...
بنابراين بنى هاشم آن پيمان را حلف الفضول نام نهادند و هم ايشان از ميان همه ى قبايل آن را پديد آوردند و بر حفظ آن قيام كردند و گواه بر آن بودند و در اين صورت گمان تو نسبت به كسانى كه حاضر بوده اند و در آن باره قيام نكرده اند، چيست.
جاحظ مى گويد: زبير بن عبدالمطلب مردى شجاع و بلند نظر و گريزان از زبونى و زيبا و سخنور و شاعر و بخشنده و سرور بود و هموست كه اين ابيات را سروده است:
اگر قريش و پيروان ايشان نمى بودند، هرگز مردان جامه ى توانگران را تا هنگام مرگ هم نمى پوشيدند، جامه ى آنان لنگى يا عبايى كثيف همچون خيكچه ى روغن بود...
گويد: بنى هاشم بهاى كالاهاى آن مرد زبيدى را كه بر عهده عاص بن وائل بود پرداختند و براى آن مرد بارقى هم بهاى كالايش را از ابى بن خلف جمحى گرفتند و آن مرد در اين مورد چنين سروده است:
اى بنى جمح! حلف الفضول ستم شما را بر من نپذيرفت و حق با زور گرفته مى شود.
و هم ايشان بودند كه آن زن زيبا را كه قتول نام داشت و دختر بازرگانى خثعمى بود و نبيه بن حجاج همينكه زيبايى او را ديده بود با زور او را گرفته بود، از چنگ او خلاص كردند و در آن باره نبيه بن حجاج چنين سروده است:
اگر حلف الفضول و لرز و بيم از آن نمى بود خود را به خانه هاى معشوقه نزديك مى ساختم و گرد خيمه هايشان مى گشتم...
افراد پيمان حلف الفضول از ستم كردن مردان بسيارى جلوگيرى كردند و در مكه معمولا كسى جز مردان نيرومند كه داراى قدرت و مال و منال بودند ستم نمى كرد و از جمله ى ايشان همين كسانى بودند كه داستان ايشان را گفتيم.
جاحظ مى گويد: براى هاشم فضيلت ديگرى هم هست كه براى هيچ كس نظيرش شمرده نشده است و چنان كارى انجام نداده است و داستان آن چنين است كه سران قبايل قريش در حالى كه پشت به پشت داده بودند براى جنگ با قبيله ى بنى عامر بيرون رفتند و چنين بود كه حرب بن اميه سالار بنى عبد شمس بود و زبير بن عبدالمطلب سالار بنى هاشم و عبدالله بن جدعان سالار بنى تميم و هشام بن مغيره سالار بنى مخزوم بودند و بر هر قبيله اى سالارى از خودشان امير بود و در واقع خود را هم طراز يكديگر مى دانستند و براى هيچ يك رياست بر همگان محقق نمى شد. با وجود اين، خاندان بنى هاشم به شرفى رسيدند كه دست هيچ كس به آن نرسيد و هيچ كس بدان طمع نبست. و چنين بود كه پيامبر (ص) فرمود: در حالى كه نوجوان بودم در جنگ فجار شركت كردم و براى عموها و عموزادگان خويش تير مى تراشيدم. بودن پيامبر (ص) ميان آنان هر گونه فجورى را از آنان منتفى ساخت و با آنكه اين جنگ به جنگ فجار مشهور است، ثابت شد كه ستم از جانب كسانى بوده است كه با آنان جنگ كرده اند و قريش و بنى هاشم به يمن و بركت آن حضرت و به سبب آنكه خداوند متعال مى خواست كار پيامبر خويش را عزت بخشد و بزرگ دارد، غلبه كننده و برتر شدند و خداوند هرگز او را در مكر و ستم حاضر نمى ساخت و شركت پيامبر در حرب فجار موجب نصرت و حضورش مايه ى برهان و حجت شد.
جاحظ مى گويد: وانگهى شرف بنى هاشم به يكديگر پيوسته است و از هر كجا كه بشمرى شرف ايشان از بزرگى به بزرگى ديگر رسيده است و بنى عبد شمس چنان نيستند كه حكم بن ابى العاص در دوره ى اسلام مردى فرومايه بود و در دوره ى جاهلى هم پرتوى نداشت. و اميه به خودى خود ارزش نداشت و او را كه زبون و زن باره بود نام پدرش بركشيد و در اين مورد سخن نفيل بن عدى، جد عمر بن خطاب، به هنگامى كه حرب بن اميه و عبدالمطلب بن هاشم پيش او به حكميت رفته بودند كه كدام يك شريفتر و والاتبارترند قابل توجه است. او كه از اين كار حرب با عبدالمطلب شگفت كرده بود خطاب به حرب گفت: «پدر تو آلوده دامن و پدر او پاك دامن است و خودش فيل را از وارد شدن به شهر محترم- مكه- باز داشته است.»
و چنين بود كه اميه مزاحم زنى از خاندان بنى زهره شد. مردى از ايشان ضربه ى شمشيرى به اميه زد. بنى اميه و پيروان ايشان خواستند بنى زهره را از مكه بيرون كنند، قيس بن عدى سهمى كه مردى گرانقدر و غيرتمند و سختكوش و ستم ناپذير بود و بنى زهره داييهاى او بودند به حمايت از آنان قيام كرد و فرياد برآورد كه «اى شب صبح شو!» [«اصبح ليل» ضرب المثلى است كه در شدت گرفتارى و شب بسيار سخت گفته مى شود. به مجمع الامثال ميدانى، جلد 1، صفحه ى 404، ذيل شماره ى 2132 مراجعه فرماييد. م. و اين سخن او به صورت مثل درآمد و بانگ برداشت كه هم اكنون آن كس كه مى خواست كوچ كند، مقيم خواهد بود و در اين داستان وهب بن عبدمناف بن زهره پدربزرگ- مادرى- رسول خدا چنين سروده است:
]اى اميه بر جاى باش و آرام بگير كه ستم مايه ى نابودى است، مبادا روزگار شر آن را براى تو به چنگ و فراهم آورد...
ابوعثمان جاحظ مى گويد: از اين گذشته اميه در دوره جاهلى كارى كرد كه هيچ يك از اعراب انجام نداده است و آن اين بود كه يكى از زنان خود را در زندگى خويش به همسرى پسر خويش ابوعمرو در آورد و ابومعيط از او متولد شد. در اسلام نسبت به كسانى كه پس از مرگ پدران خود همسران آنها را به زنى گرفته اند سرزنش شده است. [اشاره است به موضوع طرح شده در سوره ى نساء، آيه ى 22، مى فرمايد «زنانى را كه پدران شما به همسرى داشته اند به ازدواج خود درمياوريد مگر آنچه گذشته است كه كارى زشت و مغبوض خداوند است.» م. اما اينكه كسى به روزگار زنده بودن پدر خويش همسر او را به زنى بگيرد و با او هم بستر شود و پدر شاهد چنين موضوعى باشد چيزى است كه هرگز نبوده است.
]جاحظ مى گويد: معاويه هم به سود بنى هاشم و زيان خود و قوم خود اقرار كرده است و چنان بود كه به او گفته شد در جاهليت كدام يك از دو خانواده ى شما يا بنى هاشم سرور بود؟ گفت: آنان در يك مورد از ما برتر بودند و سرورى داشتند ولى شمار سروران ما از ايشان بيشتر بود كه ضمن اقرار به آن موضوع ادعايى هم كرده است و معلوم است كه با اقرار خود مغلوب است و در ادعاى خويش هم ستيزه گر است.
جحش بن رئاب اسدى هم هنگامى كه پس از مرگ عبدالمطلب به مكه آمد و ساكن شد، گفت: به خدا سوگند با دختر گرامى ترين شخص اين وادى ازدواج مى كنم و با نيرومندتر ايشان هم پيمان و هم سوگند مى شوم. او با اميمه دختر عبدالمطلب ازدواج كرد و با ابوسفيان بن حرب هم پيمان شد و ممكن است كه نيرومندتر قريش گراميترين ايشان نباشد ولى ممكن نيست گفته شود گراميتر آنان گرامى تر ايشان نيست. ابوجهل هم در اين مورد به زيان خود و بنى مخزوم كه قوم او بودند حكم كرده و گفته است ما با آنان چندان ستيز و هم چشمى كرديم تا همپايه ى ايشان و چون اين دو انگشت شديم. بنى هاشم ناگاه گفتند، پيامبر از ماست. مى بينيد كه نخست اقرار به تقصير كرده است، سپس مدعى شده است كه با ايشان مساوى شده اند و مى گويد همواره در صدد رسيدن به مقام ايشان بوده و بعد مدعى مى شود كه به آنان رسيده است. در اقرار خود محكوم و در ادعاى تساوى ستيزه گر است. دغفل بن حنظله نسب شناس مشهور هم در اين مورد به سود بنى هاشم حكم كرده است، هنگامى كه معاويه از او درباره ى بنى هاشم پرسيد [دغفل، كه از مشهورترين نسب شناسان عرب است، به سال 65 هجرى درگذشته است. او به فرمان معاويه عهده دار تعليم يزيد شد. براى اطلاع بيشتر به اعلام زركلى، جلد 3، صفحه ى 18 مراجعه فرماييد. م.، گفت: آنان بيشتر اطعام مى كند و بيشتر بر سرها شمشير مى زنند و اين دو خصلت بيشترين شرف را در بر دارند.
]ابوعثمان جاحظ مى گويد: و شگفت است كه حرب بن اميه بخواهد با شرف عبدالمطلب برابرى كند و خود را همتاى او بداند. حرب به صورت يكى از پناه بردگان به خلف بن اسعد كه جد طلحه الطلحات [از افراد بخشنده ى عرب و مورد توجه بنى اميه كه به سال 65 هجرى در سجستان در گذشت. به الاعلام، جلد 3، صفحه ى 331 مراجعه فرماييد. م. است سيلى زد. آن شخص پيش خلف آمد و شكايت آورد، خلف برخاست و پيش حرب كه كنار حجر اسماعيل نشسته بود رفت و بدون هيچ گفت و گويى بر چهره ى او سيلى زد و آب از آب تكان نخورد. سپس ابوسفيان بن حرب پس از مرگ پدرش جانشين او شد و ابوالازيهر دوسى كه ميان قبيله ى ازد داراى منزلتى بزرگ بود با او هم سوگند و هم پيمان شد. ميان ابوالازيهر و خاندان بنى مغيره در مورد ازدواجى بگو و مگو و محاكمه بود. در حالى كه ابوالازيهر روى صندلى ابوسفيان در بازار ذوالمجاز نشسته بود، هشام بن وليد آمد و گردنش را زد. ابوسفيان در مورد پرداخت ديه يا قصاص گرفتن از بنى مغيره هيچ اقدامى نكرد و حسان بن ثابت ضمن متذكر شدن همين موضوع چنين سروده است:
]همه ى اهل دو سوى بازار ذو المجاز سپيده دم حاضر و فراهم آمدند، ولى پناهنده پسر حرب در آن هنگام نه روز آمد و نه شب...- يعنى كشته شده بود. [از اين قصيده در ديوان حسان بن ثابت، چاپ بيروت، 1386 ق، پنج بيت آمده است. م.
]اينها كه گفتيم بخشى پسنديده از گفته هاى شيخ ما جاحظ بود.
اينك ما از كتاب انساب قريش زبير بن بكار مطالبى را كه متضمن شرح گفته هاى مجمل جاحظ است مى آوريم كه سخنان جاحظ به صورت اشاره است و مشروح نيست.
زبير مى گويد: عمر بن ابى بكر عدوى، كه از خاندان عدى بن كعب بود، از قول يزيد بن عبدالملك بن مغيره بن نوفل از قول پدرش براى من نقل كرد كه قريش بر اين موضوع توافق كردند كه هاشم پس از مرگ پدرش عبدمناف عهده دار منصب سقايت و يارى دادن به حاجيان باشد و اين بدان سبب بود كه عبدشمس مردى عائله مند و داراى فرزند بسيار بود و همواره سفر مى كرد و كمتر در مكه مى ماند. و هاشم مردى توانگر و سبك بار بود. چون هنگام حج فرامى رسيد هاشم ميان قريش برپا مى خاست و مى گفت: اى گروه قريش! شما همسايگان خدا و ساكنان كنار خانه او هستيد و در اين هنگام زايران خانه ى خدا براى بزرگداشت خانه او پيش شما مى آيند و بدين سبب ميهمانان خدا شمرده مى شوند و سزاوارترين ميهمان براى گرامى داشتن ميهمانان خدايند و خداوند شما را به اين كار ويژه و گرامى فرموده است، وانگهى به بهترين صورت كه ممكن است كسى از همسايه و پناه آورنده خود حمايت كند شما را حفظ و حمايت فرموده است. اينك ميهمانان خدا و زايران خانه ى او را گرامى داريد كه آنان ژوليده موى و خاك آلوده و در حالى كه از لاغرى چون چوبه هاى تير شده اند از هر شهر و ديار پيش شما مى آيند. سخنان زشت و ياوه شنيده اند و بر خار مغيلان قدم نهاده اند. توشه ى آنان كاستى پذيرفته و بر جامه ى آنان شپش افتاده است. آنان را يارى دهيد و پذيرايى كنيد. گويد: قريش هم بر اين كار يارى مى دادند و برخى از خانواده ها به اندازه ى توانايى خود فقط چيز اندكى مى بخشيدند و هاشم در هر سال مال بسيارى كنار مى نهاد. گروهى از توانگران قريش هم به صورت پسنديده اى در اين باره يارى مى دادند آنچنان كه گاه هر يك صد مثقال طلاى هرقلى [طلا و درهم منسوب به هرقل پادشاه روم. مى بخشيدند. هاشم فرمان داده بود حوضهايى از پوست و چرم بسازند و در محل چاه زمزم پيش از آنكه حفر شود بگذارند و آنها را از آب چاههاى مكه پر آب مى كرد و حاجيان از آن حوضها آب مى نوشيدند. هاشم از يك روز پيش از روز ترويه- هشتم ذى حجه كه آب به منى و عرفات مى بردند- حاجيان را در مكه و منى و مشعر و عرفه خوراك مى داد و براى آنان نان تريد و گوشت و چربى و آرد تف داده و خرما فراهم مى ساخت و براى آنان به منى آب مى برد و آب در آن روزگاران اندك بود و همينكه حاجيان از منى مى رفتند پذيرايى و ميهمانى هم تمام مى شد و مردم به شهرهاى خود مى رفتند.
]زبير بن بكار مى گويد: هاشم را به همين سبب كه براى مردم تريد فراهم مى كرد هاشم نام نهادند، در حالى كه نام اصلى او عمرو بود و سپس به سبب خصايص عالى و برترى كه در او بود، او را به عمروالعلاء ملقب ساختند. هاشم نخستين كسى بود كه دو سفر به حبشه و شام را سنت نهاد و هنگامى كه با چهل تن از قريش به ناحيه ى غزه رفته بود بيمار شد و همانجا درگذشت و او را به خاك سپردند و ميراث او را براى فرزندانش آوردند. گفته شده است كسى كه ميراث او را براى فرزندانش آورد ابورهم عبدالعزى بن ابى قيس عامرى از خاندان عامر بن لوى بود.
زبير بن بكار مى گويد: به هاشم و مطلب دو ماه- ماه شب چهاردهم- مى گفتند و به عبدشمس و نوفل دو درخشان مى گفتند. در مورد اينكه كدام يك از پسران عبدمناف از ديگران از لحاظ سن بزرگتر بوده است اختلاف نظر است و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه هاشم از ديگران بزرگتر بوده است. آدم بن عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز بن مروان- ظاهرا خطاب به يكى از خلفاى عباسى- چنين سروده است:
اى امين خدا! من سخن شخص متدين و نيكوكار والاتبار را مى گويم، كه به عبدشمس توهين مكن كه او عموى عبدالمطلب است، عبدشمس برادر از پى هاشم است و آن دو برادر تنى يكديگر و از يك پدر و مادرند.
زبير بن بكار مى گويد: محمد بن حسن از محمد بن طلحه از عثمان بن عبدالرحمان از قول عبدالله بن عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است: نخستين كسى كه سفر و كوچ بازرگانى را معمول ساخت و براى آن بار بست هاشم بود و به خدا سوگند كه قريش پيش از آن هيچ بار و ريسمانى براى سفر نبسته بود و هيچ شترى را براى بار نهادن به زانو در نياورده بود و اين كار را فقط به يارى هاشم انجام داد. و به خدا سوگند نخستين كسى كه در مكه آب شيرين به مردم آشامانيد و در خانه ى كعبه را زرين ساخت عبدالمطلب بود.
زبير بن بكار مى گويد: هر چند قريش مردمى بازرگان بودند ولى منطقه بازرگانى ايشان از مكه تجاوز نمى كرد و اين اقوام غير عرب بودند كه براى ايشان كالا مى آوردند و قريش آن را از ايشان مى خريد و سپس ميان خود يا به اعراب اطراف مكه مى فروخت، تا آنكه هاشم بن عبدمناف به شام رفت و در سرزمين قيصر فرود آمد و هر روز گوسپندى مى كشت و ديگى آكنده از تريد فراهم مى ساخت و مردم را دعوت مى كرد و از آن مى خوردند. هاشم از لحاظ زيبايى و اندام در حد كمال بود. به قيصر گفته شد كه جوانى از قريش اينجا آمده است كه نخست نان را ريز مى كند و سپس بر آن آب گوشت مى ريزد و گوشت بر آن مى نهد و مردم را به غذا خوردن فرامى خواند. گويد: روميها و افراد غير عرب آب گوشت را در بشقاب مى ريختند و سپس گوشت را چون خورشت در آن مى نهادند. قيصر هاشم را احضار كرد و چون او را ديد و با او سخن گفت شيفته هاشم شد و گاهى به او پيام مى داد كه به حضورش برود و هاشم چنان مى كرد. هاشم چون توجه قيصر را ديد از او خواست اجازه دهد كه قريش براى بازرگانى به سرزمين او بروند و براى آنان امان نامه اى بنويسد و قيصر چنان كرد. بدين گونه بود كه هاشم ميان قريش بلند مرتبه شد. زبير بن بكار مى گويد: هاشم روز اول ذى حجه صبح زود برمى خاست و در حالى كه كنار در كعبه به ديوار تكيه مى داد، براى مردم سخنرانى مى كرد و مى گفت: اى گروه قريش شما سروران عرب و از همه ى اعراب زيباروى تر و خردمندتر و والاتبارتر هستيد و از لحاظ پيوند خويشاوندى از همگان به يكديگر نزديكتريد. اى گروه قريش! شما همسايگان خانه ى خداييد، خداوند با ولايت خويش شما را گرامى داشته است و از ميان همه فرزندان اسماعيل شما را به همسايگى و پناه خويش ويژه فرموده است و به بهترين صورت حق همسايگى و پناهندگى را نسبت به شما رعايت فرموده است. اينك ميهمانان و زايران خانه ى او را گرامى داريد كه از هر شهر و ديار خاك آلوده و موى ژوليده به شهر شما مى آيند و سوگند به پروردگار اين خانه كه اگر ثروت من تكافوى اين كار را مى كرد زحمت آن را از شما كفايت مى كرد و اينك من مقدارى از اموال حلال و پاكيزه ى خود را كه به ستم و با قطع پيوند خويشاوندى فراهم نشده است و به حرام آميخته نيست، براى پذيرايى حاجيان كنار مى گذارم و هر يك از شما هم كه مى خواهد چنين كند، انجام دهد. فقط شما را به احترام اين خانه سوگند مى دهم و از شما مى خواهم كه هيچ كس از شما براى گرامى داشتن و ضيافت زايران خانه ى خدا جز مال حلال نپردازد، اموالى را بدهد كه با ستم و قطع پيوند خويشاوندى و غصب فراهم نشده است.
گويد: افراد قريش از اموال پاكيزه و حلال خود به اندازه ى توانايى خويش كنار مى نهادند و آن را پيش هاشم مى آوردند و او آن را در دارالندوه براى پذيرايى حاجيان جمع مى كرد.
زبير مى گويد: از جمله مرثيه هايى كه مطرود خزاعى براى هاشم سروده است اين ابيات اوست:
همينكه هاشم كه از رحمت خدا دور نباشد در غزه درگذشت جود و بخشش در شام نابود شد.
ابيات زير را هم همو سروده است:
... اى چشم! بر آن پدر زنان افسرده ژوليده موى گريه كن كه اينك همه شان با اندوه چون دختركانش بر او مى گيريند، من هم شب زنده دارى مى كنم و از اندوه بر ستارگان شب مى نگرم و مى گويم و دختركان من هم از اندوه مى گريند.
زبير بن بكار مى گويد: ابراهيم بن منذر از واقدى از عبدالرحمان بن حارث از عكرمه از ابن عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است: نخستين كسى كه خونبها را صد شتر تعيين كرد عبدالمطلب بود و اين سنت او ميان قريش و عرب معمول شد و پيامبر (ص) هم آن را تاييد و مقرر فرمود.
گويد: مادر عبدالمطلب، سلمى دختر عمرو بن زيد بن لبيد، از قبيله بنى نجار انصار است و سبب ازدواج هاشم با او چنين بود كه در يكى از سفرهاى بازرگانى خود به مدينه بر خانه ى عمرو بن زيد فرود آمد. سلمى براى او خوراكى آورد و هاشم را شيفته ى خود كرد. هاشم او را از پدرش خواستگارى كرد و پدر او را به همسرى هاشم درآورد و با او شرط كرد كه سلمى بايد فرزندان خود را پيش خانواده ى خويش بزايد. هاشم با سلمى ازدواج كرد و دو سال با او در مدينه بود و سپس همسر خود را به مكه آورد و چون حامله و سنگين شد او را با خود به مدينه برد و پيش خانواده اش گذاشت و خود به شام رفت و در همين سفر در غزه در گذشت. چون عبدالمطلب متولد شد، مادرش به سبب چند تار موى سپيد كه در كنار شقيقه هايش داشت و به هنگام تولد همان گونه بود او را شيبه الحمد نام نهاد، عبدالمطلب شش يا هشت سال آغاز زندگى خويش را در مدينه بود.
در آن هنگام مردى از تهامه كه از مدينه مى گذشت متوجه چند پسر بچه شد كه تير اندازى مى كنند و يكى از آن كودكان هرگاه تيرش به هدف مى خورد مى گويد من پسر هاشم بن عبدمناف سالار بطحايم. آن مرد از او پرسيد: اى پسر تو كيستى؟ گفت: پسر هاشم بن عبدمناف ام. پرسيد: نامت چيست؟ گفت: شيبه الحمد. آن مرد بازگشت و چون به مكه رسيد، مطلب بن عبدمناف- برادر هاشم و عموى شيبه الحمد- را ديد كه در حجر اسماعيل نشسته است، به او گفت: اى اباالحارث برخيز و پيش من بيا. مطلب برخاست و پيش او رفت. آن مرد گفت: بايد بدانى كه من هم اكنون از مدينه مى آيم، آنجا پسر بچه هايى را ديدم كه تيراندازى مى كردند و بقيه داستان را هم براى او گفت و افزود كه آن پسر بچه تيراندازترين كودكى بود كه من ديده ام. مطلب گفت: آرى به خدا سوگند از او غافل مانده ايم و اينك به خانه و مزرعه خود برنمى گردم مگر آنكه نخست پيش او بروم. مطلب از مكه بيرون رفت و خود را به مدينه رساند. بعد از ظهرى به مدينه رسيد و با مركوب خويش به محله ى بنى نجار رفت و متوجه شد كه پسر بچه ها در ميدان سرگرم بازى اند. همينكه به برادرزاده خود نگريست از آنان پرسيد كه آيا اين پسر هاشم است، آنان كه او را شناخته بودند گفتند: آرى برادر زاده ى تو است و اگر مى خواهى او را با خود ببرى هم اكنون تا مادرش متوجه نشده است ببر كه اگر مادرش بفهمد- و اجازه ندهد- ما ناچاريم كه ميان تو و اين پسر حايل شويم. مطلب شتر خود را خواباند و كودك را فراخواند و به او گفت: اى برادرزاده ى، من عموى توام و مى خواهم تو را پيش قومت ببرم. به خدا سوگند كه شيبه الحمد عموى خود را دروغ ندانست و همان دم بر ناقه نشست و مطلب هم سوار شد و آن را برانگيخت و برفت. و چون مادر شيبه الحمد موضوع را دانست با اندوه بر پسر خويش از جاى برخاست تا كارى انجام دهد. به او گفتند كه او عمويش بوده و كودك را پيش قوم خويش برده است.
گويد: مطلب، شيبه الحمد را با خود برد و نيمروزى در حالى كه او پشت سرش سوار بود و مردم در دكانها و انجمنهاى خود نشسته بودند، وارد مكه شد. مردم شروع به خوشامدگويى كردند و از او پرسيدند: اين پسرك كيست كه همراه تو است؟ مى گفت: بنده اى كه براى خود از يثرب خريده ام. مطلب او را به بازار حزوره برد و براى او حله اى خريد و سپس او را به خانه ى خود و پيش همسر خويش خديجه، دختر سعد بن سهم برد. او موهاى شيبه الحمد را آراست و حله اى ديگر بر او پوشاند. مطلب شامگاه او را با خود آورد و در مجلسى كه فرزندان عبدمناف مى نشستند نشاند و داستان او را گفت. ولى مردم پس از آن هرگاه شيبه الحمد را مى ديدند كه در كوچه هاى مكه آمد و شد مى كند و از همگان زيباتر است مى گفتند اين عبدالمطلب است كه مطلب گفته بود اين برده من است و همين نام بر او باقى ماند و شيبه فراموش شد.
زبير بن بكار در اين باره روايت ديگرى هم نقل مى كند و مى گويد: سلمى مادر عبدالمطلب ميان مطلب و پسر خويش حايل شد و ميان آن دو در آن مورد بگو و مگويى رخ داد و مطلب پيروز آمد و اين چنين سرود: «در حالى كه پسر بچه هاى قبيله نجار بر گرد شيبه الحمد تيراندازى مى كردند و مسابقه مى دادند، او را شناختم...»
شعرى را هم كه حذافه سروده است و آن را شيخ ما، ابوعثمان جاحظ، آورده بود زبير بن بكار هم در كتاب نسب خويش آورده و ابيات ديگرى هم افزون از آن نقل كرده است و ضمن آن چنين آورده است: «افراد كامل و دو مويه ايشان بهترين افراد كامل هستند و نسل ايشان همچون نسل پادشاهان است كه نابود نمى شود و كاستى نمى پذيرد...»
زبير بن بكار مى گويد: در مورد سبب سرودن اين شعر، محمد بن حسن از محمد بن طلحه از پدرش براى من چنين نقل كرد كه گروهى از مسافران قبيله جذام كه به حج آمده بودند و از مكه برمى گشتند، در بخش بالاى مكه مردى از همراهان خود را گم كردند و او را از دست دادند. آنان با حذافه عذرى برخوردند، او را با ريسمان بستند و با خود بردند. ميان راه، عبدالمطلب، كه در آن تاريخ كور شده بود، از طايف برمى گشت و پسرش ابولهب براى عصاكشى همراهش بود، حذافه همينكه چشمش به عبدالمطلب افتاد او را صدا زد، عبدالمطلب به پسرش گفت: اين كيست؟ گفت: حذافه است كه با ريسمان بسته شده و همراه گروهى از مسافران است. عبدالمطلب گفت: خود را به آنان برسان و بپرس كه موضوع او و ايشان چيست. ابولهب خود را به آنان رساند و ايشان موضوع را به او گفتند. او پيش پدر برگشت و خبر داد. عبدالمطلب به ابولهب گفت: چه چيزى- پول و كالايى- همراه دارى؟ گفت: به خدا سوگند كه چيزى همراه ندارم. عبدالمطلب گفت: اى بى مادر پيش ايشان برو و خود را گروگان بگذار و آن مرد را آزاد كن. ابولهب پيش آنان رفت و گفت: شما ميزان مال و چگونگى بازرگانى مرا مى دانيد و من براى شما سوگند مى خورم كه بيست اوقيه زر و ده شتر و يك اسب به شما خواهم پرداخت و اينك رداى مرا گروگان بپذيريد. آنان پيشنهاد او را پذيرفتند و حذافه را آزاد كردند. چون ابولهب حذافه را همراه خود آورد و نزديك عبدالمطلب رسيدند، عبدالمطلب صداى ابولهب را شنيد ولى صداى حذافه را نشنيد و بر ابولهب فرياد كشيد و گفت: سوگند به حق پدرم كه تو سركشى، برگرد كه بى مادرى. ابولهب گفت: پدرجان اين مرد همراه من است.
عبدالمطلب گفت: اى حذافه صداى خودت را به گوش من برسان. او گفت: اى ساقى حاجيان، پدر و مادرم فدايت باد، من اينجا هستم و اينك مرا پشت سر خود بر مركوبت سوار كن و عبدالمطلب چنان كرد تا وارد مكه شدند و حذافه آن شعر را سرود.
زبير بن بكار مى گويد: عبدالله بن معاذ از معمر از ابن شهاب براى من نقل كرد كه مى گفته است نخستين مسئله اى كه از عبدالمطلب سر زد و بر زبانها افتاد و موجب شهرت او شد اين بود كه افراد قريش از بيم اصحاب فيل از منطقه ى حرم گريختند و عبدالمطلب كه هنوز نوجوانى بود [اين موضوع با توجه به آنكه تولد پيامبر (ص) در عام الفيل بوده است و عبدالمطلب در هشت سالگى پيامبر (ص) در نود و پنج سالگى يا هشتاد و پنج سالگى درگذشته است نمى تواند صحيح باشد، بلكه در آن هنگام عبدالمطلب پيرى خردمند بوده است. م. گفت: به خدا سوگند من از حرم خداوند بيرون نمى روم كه عزت را در جاى ديگر جستجو كنم. او كنار خانه كعبه نشست و قريش همگى از پيش او رفتند و عبدالمطلب اين ابيات را سرود:
]بار خدايا! هر كس از حريم خود دفاع مى كند، تو هم حرم خود را حمايت فرماى، هرگز مبادا كه صليب و قدرت ايشان بر قدرت تو پيروز شود.